eitaa logo
این عمار
3.1هزار دنبال‌کننده
28.5هزار عکس
22.8هزار ویدیو
614 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺 °•○●﷽●○•° یک دو سه نشد که ماشین از جاش کنده شد . پشت چشمم و نازک کردم و رفتم سمت سالن. اه اه اه ‌ اخه چرا این پسره غیر عادیه؟ چرا انقد رفتارش رو من تاثیر داره ؟ چرا کل تایمِ کلاسارو با همین افکار گذروندم . چقدر دلم برای ریحانه میسوخت . دختر تک و تنها بیچاره داداششم که ، باید خداروشکر کرد تا حالا نکشتش . دلم میخواست تو زندگیشون فضولی کنم. نمیدونم چرا ولی یه جورایی جذاب بود برام ‌. تو همین افکار بودم که زنگ مدرسه خورد . وسایلامو مثه هیولا ریختم تو کیفو سمت حیاط حمله ور شدم . با دیدن سرویسم رفتم سمتش و سوار ماشینش شدم . ____ مشغول تستای ادبیات بودم که صدای قارو قور شکمم منو سمت اشپزخونه کشید . به محض ورود به اشپزخونه با خنده ی کش دار مامانم مواجه شدم ‌ +دختر چقد درس میخونی نترکی یه وقت ؟ _الان این تیکه بود یا ...؟ +تیکه چیه ؟؟بیا بریم بازار یه خورده لباس بخریم نزدیک عیده ها . _مامااااانننن!!! عید دیگه چه صیغه ایهه؟؟ مگه من نگفتم اسم اینکارا رو الان پیش من نیار. من الان درگیر درساممم. درسسسسااااامممم +اه فاطمه دیگه شورشو در اوردیا . بسه دیگه دختر. خودتو نابود کردی . من نمیزارم مصطفی رو به خاطر .... دستمو گذاشتم رو بینیم و به معنای سکوت نچ نچ کردم ‌ و نزاشتم ادامه بده. _مامان من حرفمو گفتم . بین من و مصطفی هیچ حسی نیست حداقل از طرف من. من جز به چشم برادری بهش نگاه نکردم . این مسئله از نظر من تموم شدست . خواهش میکنم دیگه حرف نزنیم راجبش . اینو گفتمو رفتم سمت اتاقم . وای من واقعا بین این همه فشار باید چیکار کنم‌. وای ! تلفن خونه رو تو راه اتاقم برداشتم و شماره ی ریحانه رو گرفتم . یه دور زنگ زدم جواب نداد . برا بار دوم گرفتم شماره رو . منتظر شنیدن صدای ریحانه بودم که با شنیدن صدای مردونه ترسیدم و تلفنو قطع کردم. ینی اشتباه گرفتم شماره رو؟ دوباره از رو گوشیم شماره رو خوندمو گرفتم . بعدِ سه تا بوق تلفن برداشته شد . دوباره صدا مردونه هه بود . بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 👇👇👇 https://eitaa.com/janamfadayeseyyedali ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
🌺 °•○●﷽●○•° +سلام با شنیدن صدای محمد دستپاچه شدم . نمیدونستم باید چی بگم. به خودم فشار اوردم تا نطقم باز شه .با عجله گفتم : _الو بفرمایین ؟! دیگه صدایی نشنیدم . فک کنم بدبخت کف اسفالت پودر شد کم مونده بود از سوتی ای ک دادم پشت تلفن اشکم در اد. بلند گفتم _دوست ریحان جونم . ممنون میشم گوشیشو بهش پس بدین و تلفن دیگران و جواب ندین !!! اینو گفتمو دوباره تلفنو قطع کردم از حرص دلم میخواست مشت بزنم به دیوار . چند بار فاصله ی بین دستشویی و اتاقمو طی کردم که موبایلم زنگ خورد شماره ناشناس بود . برداشتم . جواب ندادم تا ببینم کیه که صدای ریحانه و شنیدم . +الو سلام . فاطمه جان ! بعد از اینکه مطمئن شدم صدای ریحانه است شروع کردم به حرف زدن ‌ _سلام عزیزم . چیشد ؟ بابات حالش خوبه ؟ چرا خودت تلفنتو جواب نمیدی ؟ +خوبه فعلا بهتره.ببخشید دیگه حسابی شرمندت شدم . شماره خونتونو نداشتم . بعد داداشمم ک .... سکوت کرد . رفتم جلو اینه و تو اینه برا خودم چش غره رفتم . ادامه داد . +داداشمم که نمیزاره به شماره نا آشنا جواب بدم . سعی کردم در کمال خونسردی باهاش حرف بزنم ‌ _خب ان شالله که حال پدرتون زودتر خوب میشه . زنگ زده بودم حالشونو بپرسم . راستی ریحانه جان ! جزوه رو فرستادم برات . +دستت درد نکنع فاطمه. ممنون بابت محبتت . لطف کردی . _خواهش میکنم . خب دیگه مزاحمت نمیشم . فعلا خدانگهدار ‌ +خداحافظ. سریع تلفنو قطع کردم و پریدم رو تخت ... بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 👇👇👇 https://eitaa.com/janamfadayeseyyedali ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
:علی مشکوک من برگشتم دبیرستان ... زمانی که من نبودم ... علی از زینب نگهداری می کرد ... حتی بارها بچه رو با خودش برده بود حوزه ... هم درس می خوند، هم مراقب زینب بود ... سر درست کردن غذا، از هم سبقت می گرفتیم ... من سعی می کردم خودم رو زود برسونم ... ولی عموم مواقع که می رسیدم، غذا حاضر بود ... دست پختش عالی بود ... حتی وقتی سیب زمینی پخته با نعناع خشک درست می کرد ... واقعا سخت می گذشت علی الخصوص به علی ... اما به روم نمی آورد ... طوری شده بود که زینب فقط بغل علی می خوابید ... سر سفره روی پای اون می نشست و علی دهنش غذا می گذاشت ... صد در صد بابایی شده بود ... گاهی حتی باهام غریبی هم می کرد ... زندگی عادی و طلبگی ما ادامه داشت ... تا اینکه من کم کم بهش مشکوک شدم ... حس می کردم یه چیزی رو ازم مخفی می کنه ... هر چی زمان می گذشت، شکم بیشتر به واقعیت نزدیک می شد ... مرموز و یواشکی کار شده بود... منم زیر نظر گرفتمش ... یه روز که نبود، رفتم سر وسایلش ... همه رو زیر و رو کردم... حق با من بود ... داشت یه چیز خیلی مهم رو ازم مخفی می کرد ... شب که برگشت ... عین همیشه رفتم دم در استقبالش ... اما با اخم ... یه کم با تعجب بهم نگاه کرد ... زینب دوید سمتش و پرید بغلش ... همون طور که با زینب خوش و بش می کرد و می خندید ... زیر چشمی بهم نگاه کرد ... - خانم گل ما ... چرا اخم هاش تو همه؟ ... چشم هام رو ریز کردم و زل زدم توی چشم هاش ... - نکنه انتظار داری از خوشحالی بالا و پایین بپرم؟ ... حسابی جا خورد و زینب رو گذاشت زمین .. این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
❤️ مریم اولین شخصی بود که به دکتر رسید ــــ آقای دکتر حال داداشم چطوره؟؟ ــــ نگران نباشید با اینکه زخمشون عمیق بود ولی پسر قویی هست خداروشکرخطر رفع شد مادر شهاب اشک هایش را پاک کرد ــــ میتونم پسرمو ببینم ـــ اگه بهوش اومد انتقالش میدن بخش اونجا میتونید ببینیدشون مریم تشکری کرد مهیا نفس آسوده ای کشید رو صندلی نشست مریم نگاهی به مهیا که از ترس رنگ صورتش پریده بود سردرد شدید مهیا را اذیت کرده بود با دستانش سرش را محکم فشار می داد با قرار گرفتن لیوان آبی مقابلش، سرش را بالا گرفت نگاهی به مریم که با لبخند اشاره ای به لیوان می کرد انداخت لیوان را گرفت تشکری کرد و آن را به دهانش نزدیک کرد ـــ حالت خوبه عزیزم ــــ نه اصلا خوب نیستم مریم با اینکه حال خودش تعریفی نداشت و نگر ان برادرش بود که تا الان به هوش نیامده اما باید کسی به مهیا که شاهد همه اتفاقات بود دلداری می داد ـــ من حتی اسمتم نمیدونم ـــ مهیا ـــ چه اسم قشنگی مهیا بی رمق لبخندی زد ـــ نگا مهیا جان برای اتفاقی که افتاده خودت رو مقصر ندون هر کی جای تو بود شهاب حتما اینکارو می کرد اصلا ببینم خونوادت میدونن که اینجایی مهیا فقط سرش را به دو طرف تکان داد ـــ ای وای میدونی الان ساعت چنده الان حتما کلی نگران شدن شمارشونو بده خبرشون کنم گوشی که به سمتش دراز شده بود را گرفت و شماره مادرش را تایپ کرده مریم دکمه تماس را فشار داد و از جایش بلند شود و شروع کرد صحبت کردن با تلفن. اتاق عمل باز شد و تختی که شهاب بیهوش روی آن خوابیده بود بیرون آمد تخت از کنارمهیا رد شد مهیاچشمانش را محکم بست نمی خواست چیزی ببیند چشمانش را باز کرد مادر شهاب با گریه همراه تخت حرکت می کرد و پسرش را صدا می کرد این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
❤عاشقانه_دو_مدافع . دیگہ چیزے نفهمیدم از حال رفتم... وقتے چشمامو باز کردم تو بیمارستاݧ بودم ماماݧ بالا سرم بود و داشت گریہ میکرد بابا و اردلاݧ هم بودݧ خواستم بلند شم کہ ماماݧ اجازه نداد سرم هنوز تموم نشده بود دوباره دراز کشیدم و چشام گرم شد نمیتونستم چشام و باز کنم اما صداهارو میشنیدم بابا اومد جلو ک بپرسہ چہ اتفاقے افتاده اما ماماݧ اجازه نداد دلم میخواست بلند شم وبپرسم کے منو آورده اینجا اما تواناییشو نداشتم آروم آروم خوابم برد با کشیدݧ سوزن سرم از دستم بیدار شدم دکتر بالا سرم بود ماماݧ و بابا داشتـݧ باهاش حرف میزدݧ آقاے دکتر حالش چطوره؟؟ خدارو شکر درحال حاضر حالش خوبہ اینطور ک معلومہ یہ شوک کوچیک بهش وارد شده بود و فشارش افتاده بود ولے باز هم بہ مراقبت احتیاج داره بابا کلافہ دستے ب موهاش کشید و بہ ماماݧ گفت اخہ چہ شوکے میتونہ بہ یہ دختر ۱۸سالہ وارد بشہ چیشده خانم چہ خبره؟؟؟ ماماݧ جواب نداد و خودشو با مرتب کردݧ تخت مـݧ مشغول کرد بلند شدم و نشستم ماماݧ دستم و گرفت و گفت: اسماء جاݧ چیشده چہ اتفاقے افتاده؟؟دکتر چے میگہ؟؟ نمیتونستم حرف بزنم هر چقدر ماماݧ ازم سوال میپرسید خیره بهش نگاه میکردم از بیمارستاݧ مرخص شدم یہ هفتہ گذشت تو ایـݧ یہ هفتہ دائم خیره ب یه گوشہ بودم و صداے رامیـݧ و حرفاش و دیدنش با اون دختر میومد تو ذهنم نہ با کسي حرف میزدم ن جواب کسے رو میدادم حتے یہ قطره اشک هم نریختہ بودم .اگہ گریہ هاے ماماݧ نبود غذا هم نمیخوردم اردلاݧ اومد تو اتاقم و ملتمسانہ درحالے ک چشماش برق میزد ازم خواهش کرد چیزے بگم و حرفے بزنم ازم میخواست بشم اسماء قبلے اما مـݧ نمیتونستم.... ماماݧ رفتہ بود سراغ مینا و فهمیده بود چہ اتفاقے افتاده اما جرأت گفتنش ب بابا رو نداشت همش باهام حرف میزد و دلداریم میداد یہ هفتہ دیگہ هم گذشت باز مـݧ تغییرے نکرده بودم یہ شب صداے بابارو شنیدن کہ با بغض با ماماݧ حرف میزد و میگفت دلم براے شیطنت هاش، صداے خندیدݧ بلندش و سربہ سر اردلاݧ گذاشتنش تنگ شدہ اوݧ شب بخاطر بابا یہ قطره اشک از چشمام جاری شد تصمیم گرفتـݧ منو ببرݧ پیش یہ روانشناس ماماݧ منو تنها برد و قضیہ رو براے دکتر گفت اوݧ هم گفت تنها راه در اومدݧ دخترتوݧ از ایـݧ وضعیت گریہ کردنہ باید کمکش کنید گریہ کنہ اگر همینطورے پیش بره دچار بیمارے قلبے میشہ اما هیچ کسے نتونست کمکم کنہ بهمن ماه بود مـݧ هنوز تغییرے نکرده بودم تلوزیوݧ داشت تشیع شهداے گمنام و مادر هایے رو کہ عکس بچشوݧ تو دستشوݧ بود اروم زیر چادرشوݧ اشک میریختـݧ رو منتظر جنازه ے بچہ هاشوݧ بودݧ رو نشوݧ میداد خیلے وقت بود تو ایـݧ وادیا نبودم با شنیدݧ ایـݧ جملہ ک مربوط ب مادراے شهداے گمنام بود بغضم گرفت: گرچه میدانم نمی ایی ولی هر دم زشوق سوی در می ایم و هر سو نگاهی میکنم اوݧ روز تو دلم غم عجیبے بود شب با همیـݧ افکار بہ خواب رفتم... نویسنده: این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
خلاصه بعد از چند روز فکر کردن و دنبال بهانه گشتن برای جدا شدن از سینا، در همان کافی شاپ قرار ملاقات گذاشتیم. مثل همیشه صندلی را برای نشستنم عقب کشید، مثل همیشه قهوه ی ساده سفارش دادم، مثل همیشه مدتی به چهره ام خیره شد. هی حرف زد و سکوت کردم. هی خندید و نخندیدم تا بالاخره او هم ساکت شد. فهمید خبری شده. پرسید : _ حالت خوبه؟ چرا تو خودتی؟ رنگت پریده. سردته؟ سرم را بالا گرفتم و گفتم : _ پاییز تازه شروع شده، اما هوا مثل زمستون سرده... _ آره ، یکم سرده ولی نه انقدری که تو میگی. میخوای بگم شومینه رو زیاد کنن؟ سرم را به علامت منفی تکان دادم و ساکت شدم. پرسید : _ نمیخوای بگی چی شده؟ مثل همیشه نیستی. نمیتوانستم به چهره اش نگاه کنم. نگاهش که میکردم لی‌لی و ژیلا و بقیه ی بانوان گرامی جلوی چشمم رژه می رفتند. همانطور که سعی می کردم نگاهم را به جاهای دیگری متمرکز کنم گفتم : _ من فکر می کنم عمر رابطه ی ما تموم شده. با خنده ی بلندی گفت : _ پرت و پلا نگو. با چهره ای مصمم گفتم : _ پرت و پلا نیست. من خیلی درباره ی چیزهایی که میگم فکر کردم. تعریف من و تو از یک رابطه ی مشترک دوتا مفهوم خیلی متفاوته. من نمیتونم از این بیشتر ادامه بدم. _ تا هفته ی قبل یادت نبود که تعریف من و تو از این دوستی متفاوته؟ _ بهرحال تو یه مقطعی بعضی چیزها به فراموشی سپرده میشن. مثل من که توی مدت اخیر یه چیزهایی رو فراموش کرده بودم. _ چی رو؟ _ خودمو! _ من نمیفهمم چی میگی. بذار بهت بگم که از این حرف ها برداشتی بجز یک شوخی کوچیک نمی کنم. _ اما من جدی حرف میزنم. من دیگه نمیتونم به این رابطه ادامه بدم. _ چرا؟ چون تو به ازدواج فکر میکنی و من نه؟ _ آره. اینم یکی از دلایلشه. _ من بهت احترام میذارم اما توی این رابطه فقط تو تصمیم گیرنده نیستی. من توی این مدت انرژی زیادی صرف تو کردم. با خودم گفتم : " آره راست میگی. اینکه چند ماه مرتب سعی کردی بقیه ی دخترها رو از من پنهان کنی واقعا انرژی زیادی ازت گرفته! حق داری." با لبخند مضحکی گفتم : _ آره درسته. میفهمم چی میگی! _ اگه میفهمی چی میگم پس این بحث خنده دار رو تموم کن. نگاهی به ساعتم کردم و گفتم : _ من باید برم جایی، نمیتونم از این بیشتر اینجا بمونم. زنجیر طلایی که روز تولدم هدیه داده بود را از کیفم بیرون آوردم و گفتم : _ بقیه چیزهارو نیاوردم فقط خواستم اینو بهت پس بدم چون ارزش مادی داره. زنجیر را روی میز گذاشتم و بلند شدم. با عصبانیت نگاهم کرد و گفت : _ بشین. بی محلی کردم و صندلی را عقب کشیدم که بروم. ناگهان بلند شد و دستش را روی شانه ام فشار داد و به زور مرا روی صندلی ام نشاند و با صدای خیلی بلند گفت : _ وقتی میگم بشین باید بشینی! از صدای بلندش میزهای اطراف به ما خیره شدند. کتفم کمی درد گرفته بود. با عصبانیت گفتم : _ چته؟ ولم کن دیگه. چی میخوای از جونم؟ جوش آورده بود و رگهای پیشانی اش برجسته شده بود. زنجیر را از روی میز برداشت. از وسط گرفت و پاره کرد و گفت : _ این چیزها برای من ارزشی نداره. فهمیدی؟ با طعنه گفتم : _ که چی مثلا؟ به جهنم که ارزشی نداره. نگاه تندی کرد و درحالی که سعی داشت خودش را کنترل کند انگشتش را به سمت صورتم نزدیک کرد و گفت: _ تو! باید بفهمی چی از دهنت بیرون میاد. پس حالا که نمی فهمی دهنت رو ببند! از رفتارش کمی ترسیدم. تا آن روز این حالتش را ندیده بودم. خودم را عقب کشیدم و درحالی که شوکه شده بودم نگاهش کردم... نویسنده: کپی بدون ذکر نام نویسده است این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
وقتی کنارم نشست و به گرمی سلام و علیک کرد، فکر کردم مادر یکی از بچه هاست. با اینکه مسن به نظر میرسید بسیار سرزنده و شیرین بود. نماز که تمام شد و تسبیحاتش را گفت، دستش را به طرفم دراز کرد و گفت: قبول باشه دخترم! – قبول حق! -شما کلاس چندمی عزیزم؟ – نهم! – پس امسال باید رشته تو انتخاب کنی! انتخاب رشته کردی؟ -بله! – چه رشته ای؟ – معارف اسلامی. -‌ آفرین. موفق باشی… ولی اصلا بهت نمیاد کلاس نهم باشی. بهت میاد ۱۹-۲۰ سالت باشه! – لطف دارین! – شما جوونا دلتون پاکه! مخصوصا خانمی مثل شما! دختر خوب مثل شما این روزا خیلی کمه! خلاصه ده دقیقه ای از محاسن من و مشکلات جامعه و این مسائل صحبت کرد و بعد التماس دعایی گفت و رفت. تافردا به این فکر میکردم که با من چکار داشت و چرا انقدر قربان صدقه ام میرفت؟ حدود یکی دو هفته بعد جوابم را گرفتم. اواخر اسفند بود. چون بعد از عید ساعت اذان ظهر بعد از تعطیلی مدرسه بود بعد از عید بساط نماز جماعت هم برچیده میشد و طبعا آقاسید هم داشت از صحبتهایش درطول سال به یک جمع بندی میرسید. یکی از همان روزها،‌ مکبر پشت میکروفون صدایم زد… این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
وقتی کنارم نشست و به گرمی سلام و علیک کرد، فکر کردم مادر یکی از بچه هاست. با اینکه مسن به نظر میرسید بسیار سرزنده و شیرین بود. نماز که تمام شد و تسبیحاتش را گفت، دستش را به طرفم دراز کرد و گفت: قبول باشه دخترم! – قبول حق! -شما کلاس چندمی عزیزم؟ – نهم! – پس امسال باید رشته تو انتخاب کنی! انتخاب رشته کردی؟ -بله! – چه رشته ای؟ – معارف اسلامی. -‌ آفرین. موفق باشی… ولی اصلا بهت نمیاد کلاس نهم باشی. بهت میاد ۱۹-۲۰ سالت باشه! – لطف دارین! – شما جوونا دلتون پاکه! مخصوصا خانمی مثل شما! دختر خوب مثل شما این روزا خیلی کمه! خلاصه ده دقیقه ای از محاسن من و مشکلات جامعه و این مسائل صحبت کرد و بعد التماس دعایی گفت و رفت. تافردا به این فکر میکردم که با من چکار داشت و چرا انقدر قربان صدقه ام میرفت؟ حدود یکی دو هفته بعد جوابم را گرفتم. اواخر اسفند بود. چون بعد از عید ساعت اذان ظهر بعد از تعطیلی مدرسه بود بعد از عید بساط نماز جماعت هم برچیده میشد و طبعا آقاسید هم داشت از صحبتهایش درطول سال به یک جمع بندی میرسید. یکی از همان روزها،‌ مکبر پشت میکروفون صدایم زد… این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 با شنیدن حرفش شوکه شدم و از او چشم گرفتم و به دست هایم نگاه کردم. ساسان کلافه دستی بر موهایش کشید و گفت: _منو ببین روژان.لطفا به من نگاه کن به او نگاه کردم که لبخند زد و گفت: _من هیچ وقت تو رو به چشم خواهرم ندیدم روژان .میخوام قبل رفتنم بدونی که من تو رو همیشه دوست داشتم ولی نه به عنوان خواهرم بلکه به عنوان کسی که وقتی اولین بار دیدمش عاشق لبخندش شدم.من دوست داشتم و دارم به عنوان همسفر زندگیم نه خواهرم. با چشمانی وحشت زده به او نگاه کردم قدمی عقب تر ایستادم.ساسان دستش را جلو آورد تا دستم را بگیرد ولی من سریع عکس العمل نشون دادم و گفتم : _به من دست نزن _باشه عزیزم _من عزیز تو نیستم .یعنی وقتهایی که من دلم از همه چیز میگرفت و بهت پناه می آوردم تو منو خواهرت نمیدونستی؟ _روژان جان من نمیتونم به عشقم به چشم خواهرم نگاه کنم . _من عشقت نیستم .من اصلا نسبتی با تو ندارم در حالی که اشکم میریخت گفتم: _امیدوارم هرجا هستید موفق باشید آقا ساسان _روژان جان .بیا بشینیم وباهم حرف بزنیم. _من حرفی با شما ندارم .خدانگهدار. بی توجه به صدازدن هایش از سالن خارج شدم .به روهام پیام دادم که کاری برایم پیش آمده مجبور شدم با تاکسی برگردم . سوار تاکسی شدم و آدرس پارک نزدیک خانه را به راننده دادم. دلم میخواست کمی تنها باشم شنیدن آن حرفها از ساسان برایم سنگین بود . روی نمیکتی نشستم و به روزهایی که با ساسان گذرانده بودم فکر کردم. باورهایم بهم ریخته بود دلم میخواست با کسی دردو دل کنم .نمیدانم چرا ولی وقتی به خودم امدم که صدای کیان به گوشم رسید؟ _الو بفرمایید _سلام اقای شمس _سلام خانم ادیب.اتفاقی افتاده _نه.راستش میخواستم یه سوال بپرسم ازتون _بفرمایید من در خدمتم _به نظرتون اینکه من اقایی رو مثل برادرم دوست داشته باشم و با او در ارتباط باشم گناهه؟ _به نظرتون فکر شما محرمیت ایجاد میکنه؟ _خب نه!! _پس ارتباطتون با اون گناهه _ولی من اونو واقعا مثل داداشم دوست داشتم .نه بیشتر و نه کمتر _ایا اون هم همین احساس رو نسبت به شما داشته ؟یعنی شما مطمئنید که اونم شما رو به چشم خواهرش میدیده؟ _تا حالا فکرمیکردم اینجوری بوده ولی امروز فهمیدم اون هیچ وقت منو به چشم خواهرش ندیده _خب.الان مشکلتون حل شد _استاد به نظرتون خدا منو میبخشه؟ _معلومه که میبخشه فقط کافیه از کارتون پشیمون باشید و دیگه تکرار نکنید _پشیمونم.دلم نمیخواد امام زمان ازم رو برگردونه _براتون خوشحالم که متوجه اشتباهتون شدید.میتونم یه خواهشی کنم ازتون _بفرمایید استاد _شما دلتون پاکه که خدا بهتون توجه کرده که انقدر بخاطر اینکارتون پشیمونید.واسه منم دعا کنید . _چشم استاد حتما.ببخشید مزاحمتون شدم _ممنونم.شما مراحمید بازم اگه سوالی بود من در خدمتم . _ممنونم .روزخوش _خواهش میکنم.یاعلی تماس را قطع کردم و به آسمان چشم دوختم و با تمام وجود احساس کردم خدا به من لبخند میزند &ادامه دارد... 🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
💌 داستان عاشقانه و دنباله دار 💟 از لودگی جمع کلافه شده بودم. سکوت کردن و نجابت به خرج دادن بیفایده بود. از سر جایم بلند شدم. با جدیت و صدای بلند گفتم : _ فکر می کنم هر آدمی خودش باید برای کارهاش تصمیم بگیره. من نه از مشروب میترسم و نه از شما. دلم نمیخواد بخورم. این انتخاب منه و دلیلش هم به خودم مربوط میشه!!! نگرانی را در چشم های مادرم می دیدم، با نگاهش التماس می کرد ادامه ندهم. عمو مهرداد که هرگز چنین لحنی را از من نشنیده بود با خشم و تعجب به من خیره شد. خطاب به پدرم گفت : + تربیت یاد بچت ندادی ؟ گفتم : _ اگه تربیت یادم نداده بودن این همه سال در برابر طعنه هایی که هر دفعه به اسمم میزنین سکوت نمی کردم. + اگه دوبار توی گوشِت زده بودن اینجوری تو روی بزرگترت نمی موندی و گستاخی نمی کردی. پدرم هول کرده بود و سعی کرد فضا را عوض کند، گفت : _ بابا این رضا قد کشیده ولی هنوز دهنش بوی شیر میده. این چیزا بهش نمیسازه. بذارین راحت باشه هرچی میل داره بخوره. داداش مهرداد شما حرفاشو نشنیده بگیر. بزرگی کن و ببخش. اما عمو مهرداد تا حرفش را به کرسی نمی نشاند کوتاه نمی آمد. یک لیوان مشروب دستش گرفت و به سمت من حرکت کرد. سعی کرد به زور مجبور به نوشیدنم کند. همه ساکت و نگران بودند. من به زمین خیره شده بودم و نگاهش نمی کردم. گفت : _اینو بگیر. همین الان بخور! بدون اینکه سرم را بالا بیاورم گفتم : _ نمی گیریم. دستش را زیر چانه ام آورد و به زور سرم را بالا گرفت. در چشمهایم خیره شد. بوی سیگارش داشت خفه ام می کرد. لیوان را جلوی صورتم گرفت و گفت : _ بگیر! ... بخور!! چند ثانیه در چشم هایش خیره شدم. همه نگران و مستاصل شده بودند. صدای نفس های جمع را می شنیدم. با جدیت و عصبانیت دستش را به شدت کنار زدم. بدون مکث ناگهان چنان کشیده ای به صورتم زد که گوشم سوت کشید. درحالی که دستم روی صورتم بود در چشمانش خیره شدم و گفتم : _ به شما هیچ ربطی نداره من چیکار میکنم. جای خودت رو با خدا اشتباه گرفتی. برات متاسفم که دنیات انقدر کوچیکه. در خانه را محکم کوبیدم و جمع را ترک کردم. آن شب دلم میخواست به هرجایی بروم بجز خانه. تحمل روبرو شدن با پدر و مادرم را نداشتم. حالم بد بود. باران شدیدی می بارید. به سمت خانه ی محمد حرکت کردم. ماشین را سر کوچه شان پارک کردم. چراغ شهرداری سر کوچه اتصالی داشت و مدام خاموش و روشن می شد. کاپشن چرمی قهوه ای ام را روی سرم گرفتم. ضربه هان باران تند و شلاقی بود. تا به در خانه برسم خیس خیس شده بودم. چند بار زنگ خانه را زدم اما کسی باز نکرد. نا امید شدم. برگشتم تا به سمت ماشین بروم. چند قدم دور نشده بودم که در باز شد. کوچه تاریک بود. چهره ی جلوی در را درست نمی دیدم. نزدیک تر رفتم... 🖊 نویسنده: فائزه ریاضی ❌کپی بدون‌ و نام‌ پیگردالهی دارد❌ این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2 و @loveshq
❤عاشقانه_دو_مدافع . دیگہ چیزے نفهمیدم از حال رفتم... وقتے چشمامو باز کردم تو بیمارستاݧ بودم ماماݧ بالا سرم بود و داشت گریہ میکرد بابا و اردلاݧ هم بودݧ خواستم بلند شم کہ ماماݧ اجازه نداد سرم هنوز تموم نشده بود دوباره دراز کشیدم و چشام گرم شد نمیتونستم چشام و باز کنم اما صداهارو میشنیدم بابا اومد جلو ک بپرسہ چہ اتفاقے افتاده اما ماماݧ اجازه نداد دلم میخواست بلند شم وبپرسم کے منو آورده اینجا اما تواناییشو نداشتم آروم آروم خوابم برد با کشیدݧ سوزن سرم از دستم بیدار شدم دکتر بالا سرم بود ماماݧ و بابا داشتـݧ باهاش حرف میزدݧ آقاے دکتر حالش چطوره؟؟ خدارو شکر درحال حاضر حالش خوبہ اینطور ک معلومہ یہ شوک کوچیک بهش وارد شده بود و فشارش افتاده بود ولے باز هم بہ مراقبت احتیاج داره بابا کلافہ دستے ب موهاش کشید و بہ ماماݧ گفت اخہ چہ شوکے میتونہ بہ یہ دختر ۱۸سالہ وارد بشہ چیشده خانم چہ خبره؟؟؟ ماماݧ جواب نداد و خودشو با مرتب کردݧ تخت مـݧ مشغول کرد بلند شدم و نشستم ماماݧ دستم و گرفت و گفت: اسماء جاݧ چیشده چہ اتفاقے افتاده؟؟دکتر چے میگہ؟؟ نمیتونستم حرف بزنم هر چقدر ماماݧ ازم سوال میپرسید خیره بهش نگاه میکردم از بیمارستاݧ مرخص شدم یہ هفتہ گذشت تو ایـݧ یہ هفتہ دائم خیره ب یه گوشہ بودم و صداے رامیـݧ و حرفاش و دیدنش با اون دختر میومد تو ذهنم نہ با کسي حرف میزدم ن جواب کسے رو میدادم حتے یہ قطره اشک هم نریختہ بودم .اگہ گریہ هاے ماماݧ نبود غذا هم نمیخوردم اردلاݧ اومد تو اتاقم و ملتمسانہ درحالے ک چشماش برق میزد ازم خواهش کرد چیزے بگم و حرفے بزنم ازم میخواست بشم اسماء قبلے اما مـݧ نمیتونستم.... ماماݧ رفتہ بود سراغ مینا و فهمیده بود چہ اتفاقے افتاده اما جرأت گفتنش ب بابا رو نداشت همش باهام حرف میزد و دلداریم میداد یہ هفتہ دیگہ هم گذشت باز مـݧ تغییرے نکرده بودم یہ شب صداے بابارو شنیدن کہ با بغض با ماماݧ حرف میزد و میگفت دلم براے شیطنت هاش، صداے خندیدݧ بلندش و سربہ سر اردلاݧ گذاشتنش تنگ شدہ اوݧ شب بخاطر بابا یہ قطره اشک از چشمام جاری شد تصمیم گرفتـݧ منو ببرݧ پیش یہ روانشناس ماماݧ منو تنها برد و قضیہ رو براے دکتر گفت اوݧ هم گفت تنها راه در اومدݧ دخترتوݧ از ایـݧ وضعیت گریہ کردنہ باید کمکش کنید گریہ کنہ اگر همینطورے پیش بره دچار بیمارے قلبے میشہ اما هیچ کسے نتونست کمکم کنہ بهمن ماه بود مـݧ هنوز تغییرے نکرده بودم تلوزیوݧ داشت تشیع شهداے گمنام و مادر هایے رو کہ عکس بچشوݧ تو دستشوݧ بود اروم زیر چادرشوݧ اشک میریختـݧ رو منتظر جنازه ے بچہ هاشوݧ بودݧ رو نشوݧ میداد خیلے وقت بود تو ایـݧ وادیا نبودم با شنیدݧ ایـݧ جملہ ک مربوط ب مادراے شهداے گمنام بود بغضم گرفت: گرچه میدانم نمی ایی ولی هر دم زشوق سوی در می ایم و هر سو نگاهی میکنم اوݧ روز تو دلم غم عجیبے بود شب با همیـݧ افکار بہ خواب رفتم... نویسنده: این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
❤ بسم رب الشهدا ❤ 💟فردای آن شب، وقتی به سوریه رسید به من زنگ زد. 🔹گفت «زهرا اگر بدانی خوابت چقدر مرا خوشحال کرده!  برای همه دوستانم تعریف کرده‌ام.» 🔸گفتم «واقعاً یک خواب این همه تو را خوشحال کرده؟» 🔹گفت «پس چی؟ این‌طور حداقل فهمیدم با همه ارادتی که من به خانم زینب (س)دارم، خانم هم مرا قبول کرده...» 🔸گفتم «خب مطمئناً  تو را قبول کرده با این همه شوق و ذوق‌ات...» خوشحالی‌اش واقعی بود. هیچ‌وقت او را این‌طور ندیده بودم.  با خوشحالی و خندان رفت.... هر روز با من تماس می‌گرفت گاهی اذان صبح، گاهی 12 شب و ... به تلفن همراه‌ام زنگ می‌زد. 💕روی یک تقویم برای مأموریت‌اش روزشمار گذاشته بودم. هرروز که به انتها می‌رسید با ذوق و شوق آن روز را خط می‌زدم و روزهای باقی‌مانده را شمارش می‌کردم... ❤وقتی برگشت، مقداری خوردنی از همان‌هایی که خودش آنجا خورده بود برایم آورده بود می‌گفت «چون من آنجا خورده‌ام و خوشمزه بود، برای تو هم خریدم تا بخوری!» 🍃تقصیر خودش بود که مرا خیلی وابسته خودش کرده بود... حتی گردو هم از آنجا برایم خریده بود. ✔وقتی هم مأموریت می‌رفت اگر آنجا به او خوردنی می‌دادند، خوردنی‌ها را با خودش می‌آورد. این درحالی بود که همیشه در خانه میوه، تنقلات و آجیل داشتیم. ✳وقتی از اولین سفر سوریه برگشت 14 شهریور بود. حدود 12:30 بامداد از مهرآباد تماس گرفت که به تهران رسیده است. نگفته بود که چه زمانی برمی‌گردد.خانه مادرم بودم. پدر، مادر و خواهرهایم را از خواب بیدار کردم و به آنها گفتم امینم آمد ! همه از خواب بیدار شدند و منتظر امین نشستند. 🔴حدود ساعت 3-2 امین رسید. تمام این فاصله را دائماً پیامک می‌دادم و می‌گفتم «کی می‌رسی؟» آخرین پیام‌ها گفتم «امین دیگر خسته شدم 5 دقیقه دیگر خانه باش! دیگر نمی‌توانم تحمل کنم.» 🌠آن شب با خودم گفتم «همه چیز تمام شد.»آنقدر بی‌تاب و بی‌قرار بودم که فکر می‌کردم وقتی او را ببینم چه می‌کنم؟ می‌دوم، بغلش می‌کنم و می‌بوسمش. شاید ساکت می‌شوم! شاید گریه می‌کنم! دائماً لحظه دیدن امین را با خودم مرور می‌کردم که اگر بعد 15 روز او را ببینم چه می‌کنم؟ حال خودم نبودم. آن لحظات قشنگ‌ترین رؤیای بیداری من بود...  امینِ من، برگشته بود... سالم و سلامت... 🌹و حالا همه سختی‌ها تمام می‌شد!  مطمئناً دیگر قرار نبود لحظه‌ای از امین جدا شوم...  بی او عمری گذشت... این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 به قلم آیناز غفاری نژاد کپی به شرط گزاشتن نام نویسنده ... بعد از یک ربع قرصا اثر کردن و کم کم چشمام گرم شد ... تو خواب و بیداری بودم که یه تاریخ دیدم ... روش دقیق شدم پنج مرد ریش دار با چهره های نورانی خاک بالاتر ... راهیان نور ... تاریخ ... تاریخ چهاردهم دعوام با آنالی ... فریاد های آنالی ... حال خرابم ... دعوام با مامان ... حرفای مامان ... قرصای اعصاب ... ناخودآگاه با خودم تکرار کردم من باید برم من باید برم راهیان ...نور +بیدار شو ... بیدار شو مروا ...!! با آبی که رو صورتم ریخته شد از خواب پریدم به زور چشمامو باز کردم که آنالی رو بالا سرم دیدم . عصبی بود ... ادامه دارد ... 🍃💚🍃💚🍃 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
بسم رب العشق - 😍 😍# مرتضـــــــی# پدر و مجتبی وارد خونه شدن زهرا رفت چهارتا چای ریخت آورد یهو مادرم گفت: مرتضی جان مادر اون تله فیلمی که قراربود برای دانشگاه تهیه کنی چی شد مادر؟ - هیچی مادر تائتر و سرود و بقیه برنامه ها حتی موسیقی متن فیلم من حاضره اما متن تله فیلم آماده نیست + خوب در مورد چیه؟ - شهدای کربلای ۵ زهرا: داداش پدر که جزو جانبازان کربلای ۵ * مارو درحدی نمیدونه ک ازمون استفاده کنه - پاشدم رفتم سمت پدر سرم گذاشتم روی پای پدر گفتم نه پدر من اصلا یادم نبود * زهراجان دخترم اون آلبومها بیار با داداشت حرف بزنم مرتضی جان این ولیچر لطفا حرکتش بده بریم اون اتاق پدر شروع کرد به تعریف تا عکس حاج حسن موسوی دیدم پدر این شخص کی هست ؟ * ایشان فرماندم بودن حاج حسن موسوی - موسوی 🤔🤔 موسوی پدر من این آقا میشناسم * میشناسی؟ - آره پدر چهره شون برام خیلی آشناست روز جشن ورودی دیدمشون اصلا دخترشون نرگس سادات هم کلاسی زهراجان هست * باورم نمیشه پیداش کردم - زهراجان خواهر شماره همکلاسیت خانم موسوی بگیر پدر با پدرشون صحبت کنه زهرا : چشم خداشکر پدر بدون شوکه شدن جریان حاج حسن متوجه شد نویسنده بانـــــــو......ش بامــــاهمـــراه باشــید🌹 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
بسم رب العشق - 😍 😍# # پدر و مجتبی وارد خونه شدن زهرا رفت چهارتا چای ریخت و آورد یهو مادرم گفت: مرتضی جان مادر اون تله فیلمی که قراربود برای دانشگاه تهیه کنی چی شد مادر؟ - هیچی مادر تائتر و سرود و بقیه برنامه ها حتی موسیقی متن فیلم من حاضره اما متن تله فیلم آماده نیست + خوب در مورد چیه؟ - شهدای کربلای ۵ زهرا: داداش پدر که جزو جانبازان کربلای ۵ عه * مارو درحدی نمیدونه ک ازمون استفاده کنه - پاشدم رفتم سمت پدر سرمو گذاشتم روی پای پدر گفتم نه پدر من اصلا یادم نبود * زهراجان دخترم اون آلبومها بیار با داداشت حرف بزنم مرتضی جان این ولیچرو لطفا حرکتش بده بریم اون اتاق پدر شروع کرد به تعریف ... تا عکس حاج حسن موسوی رو دیدم پدر؛ این شخص کی هست ؟ * ایشون فرماندم بودن حاج حسن موسوی - موسوی 🤔🤔 موسوی پدر من این آقا میشناسم * میشناسی؟ - آره پدر چهره شون برام خیلی آشناست روز جشن ورودی دیدمشون اصلا دخترشون نرگس سادات هم کلاسی زهراجان هست * باورم نمیشه پیداش کردم - زهراجان خواهر شماره همکلاسیت خانم موسوی بگیر پدر با پدرشون صحبت کنه زهرا : چشم خداشکر پدر بدون شوکه شدن جریان حاج حسن متوجه شد ❤️                🍃🌀🍃 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─         
رسیدیم و زنگ ایفونو زدم و رویا:کیه منبا لبخندی عمیق به مادرم نگاه کردم و گفتم:سلام ابجی...امیرم درو باز کن! مامان با تعجب واخم نگاهم کرد ارزو هم ریز ریز میخندید وارد خونه شدیم و بلند گفتم:سلام بر بهترین ومهربانترین ابجی دنیا! ورویابلندگفت:وسلام به داداش خان خودم! مامانا بازاخم کردن وتعجب مامان رویا:سلام دامادگلم! من:سلام خاله جون...خوبید؟ مامان رویا: بزودی بهتر هم میشم! خندیدم و گفتم:منظورتون چیه؟ مامان رویا:وقتی دومادبگیرم حالم بهتر میشه...اصلا نباید ی سراغ از خالت بگیری؟هیچ میدونی فشارم هی بالاپایین میره و تابیمارستانم کارم کشیده شده ینی ها ارزودارم تو ورویا رو کنار هم ببینم بعد ش راحت میتونم بمیرم من: خدا نکنه خاله جان خاله:چیو خدا نکنه؟ من:ازدواج من وابجی رویا و مرگ شما مامان به من اخمی کردواومدکنارم ایستاد و یکی محکم زد تو پهلوم و رو ب خاله گفت:سلام خواهر...خوبی...چقد دلم برات تنگ شده بود...این دومادتونو ببخشید ی ذره زبون دراز شده...مطمئنم بعد ازدواج رویا زبون امیر رو قیچی میکنه ^داشتم از حرص میترکیدم رویا هم همینطور ولی داشتیم براشون! باید سریع ی کاری کنم کم کم داره اوضاع خطرناک میشه سر میز شام بودیم ک داشتم قاشق پر برنج رو توی دهنم میزاشتم گوشیم رو میز بود که یهو زنگ خورد ارزو هم کنار من نشسته بود ارزو:وا! امیر لعنتی دیگه کیه؟😐 داره زنگ میزنه با ارامش سعی کردم و پیش برم و غذای داخل دهنمو قورت دادم و برای اینکه لو نرم مجبور شدم تماسو برقرار کنم! تا برداشتم گفتم:سلام اقای جنتی جان خوبی؟در مورد واردکردن کت و شلوار مارک از ترکیه یه قرار باهم میزاریم من میبینمت الان سرسفره شامم....خانواده هستند لعنتی خندید وگفت:خیلی دیونه ای اقای امیرعطایی! قطع کردم....ناخود اگاه ی لبخند نشست روی لبهام وارزو گفت:امیر تو سیو کردی لعنتی!گفتی اقا ی جنتی! من:موقع سیو شمارش عجله داشتم و به جای jحرف L رو گذاشتم!!!! بحث رو بیخیال شدیم ودوباره شروع کردیم به خوردن شام! که دوباره گوشیم زنگ خورد سرهنگ بود که موحد سیوش کرده بودم ارزو:امیر موحد کیه؟ از جام بلند شدم و گفتم:یکی از همکارامه در زمینه واردات! مامان رویا:قربون دومادگلم برم ک کارش تو واردات و صادرات و این خاریجیکَکی هاست زدیم زیر خنده گوشیم رو برداشتم و رفتم حیاط و تماس رو برقرارکردم من:سلام سرهنگ!امری دارین سرهنگ:سلام اقای عطایی ببخشید بد موقع مزاحم شدم میخاستم در مورد خانم حاتمی یه چیزی رو بهتون بگم! پوزخندی زدم و گفتم :خانم حاتمی؟بفرمایید سرهنگ:تو این دو سه سال ندیده بودم ی اخ بگه!ولی این روزا میخواد پا پس بکشه! میگه میخام از زندگی غلامی بیام بیرون خودتون کارو تموم کنید میگه خسته ست...دیگه نمیتونه هرچی براش توضیح دادم ک اخرای بازیه! گفت نه الا و ب الله دیگه خستم و نمیتونم پسرم!شما باهاش حرف بزن! بگوفقط کمتر 3ماه اینده مونده فقط 3ماه تحمل کنه قول میدم ک تموم شه...اونم حق داره با دلش و احساساتش داره راحت بازی میشه..داره ب کسی دل میبنده ک قراره اعدامش کنن....ولی اون قول داده و قسم خورده ک کمک کنه تا ما این پروژه به قول خودتون این بازی تموم بشه خاهش میکنم باهاش حرف بزن میتونی راضیش کنی کمی دیگه طاقت بیاره! من:بله چشم سرهنگ...همین کارو انجام میدم!بزودی سرهنگ:اقای عطایی من از علاقه شما نسبت به خانم حاتمی مطلع ام ^با دستی ک ازاد بود زدم تو سرم به پته پته افتادم وای خدا نباید سرهنگ میفهمید بزار کمی انکار کنم من:همچین چیزی رو کی به شما گفته...این حرفا چیه؟ خانم حاتمی همکارم هستن! سرهنگ:برو منو سیاه نکن... نگاه تو مث ی همکارنیست... تو که اینجور برایش داغونی حتماخیلی دوسش داری دیگه....بحث هم نباشه...خودم دستشو میزارم تو دستت من:بزرگواری میفرمایید....اما.... سرهنگ:اما و اگر ولی شاید نداره تو فک میکنی اون عاشق غلامی شده؟فکر نکنم!اشک های خانم حاتمی برای غلامی نیست برای توئه! بعد از اعدام غلامی همه چی درست میشه....حالا تو باهاش حرف بزن...دلش رو قرص کن...این دم اخریه بتونه خودشو لو نده من:اطاعت سرهنگ...رو چشمم... سرهنگ:خدانگهدار پسرم....بزودی تو و خانم حاتمی برا هم میشین! خندیدم و خدافظی کردم و گوشیو قطع کردم... برگشتم سرمیزشام و شامم رو تموم کردم تو کل وقتی ک خونه رویا اینا بودیم خاله منو دامادم دامادم صدا میکرد و گند میزد ب اعصاب داغون من و رویا رسیدیم خونه خودمو باز تو اتاقم حبس کردم و باز ذهنم شد پر از اون لعنتی نمیدونم من چمه😒چرا بهش میگم لعنتی؟چرا میگم بی همه چیز؟ چرا اسم قشنگش رو نمیگم؟من چم شده؟ انلاین میشم...انلاینه... هه😏 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◉━━━━━────     ↻  ◁ㅤ❚❚ㅤ▷ㅤ⇆ •[ 📹 •] 🔻ماجراهای سیامک و برانداز 😂🔞 سیامک بالاخره قرار بره دیدن یک شخصیت مهم... 🔖 🇮🇷 🖇 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 🇮🇷این عمار🇮🇷 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
2.34M
🔰 ادامه علل و عوامل پیروزی و شکست نهضت‌ها ❌عوامل بی‌تفاوتی ها 🌗توجه به دو حرکت متضاد 🔻آیا ملت‌ها به گونه‌ای تصادفی متحول می‌گردند؟ 🔺و یا ناگهان و تصادفی توقف می‌کنند؟ 🔸چرا مردم به صحنه سیاسی کشانده شده و عوامل آن کدام است؟ 🔹و چرا از صحنه سیاسی خارج ضد ارزش‌های خود حرکت می‌کنند؟ ◾️شناخت درست تحولات متضاد به چه چیز مربوط می‌ شود؟ 🔶گروه‌های مختلف یک جامعه انقلابی کدامند؟ 🟥حیله‌ها با نقشه‌های شیطانی علیه انقلاب کدام است؟ 🟩و حضرت زهرا سلام الله علیها این گروه‌ها را چگونه مورد ارزیابی قرار داده شیوه مقابله با آنها را بیان می‌کنند؟ 🎙ر. https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─