🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_هشتاد_یکم
همه میدانستند که قسم راست روهام، جان من است و او تا مجبور نشود جان مرا قسم نمیخورد.
با خیال راحت در را باز کردم و قبل از اینکه عکس العملی نشان دهد گونه اش را بوسیدم
_سلام داداشی جونم
او هم گونه ام را بوسید
_سلام آتیش پاره داداش .چه عجب این ورا پیدات شد .
در دل قربان صدقه صدای خشدار و موهای بهم ریخته اش رفتم
_دلم برای داداشی جونم تنگ شده .بریم پایین عصرونه بخوریم ؟
یه نگاهی به لباسهای خیسش کرد
_تا تو بری عصرونه رو ببری تو آلاچیق، منم دستی گلی که به آب دادی رو درست کنم اومدم
چشم بلند بالایی نثارش کردم و با لبخند به سمت آشپزخانه سرازیر شدم
تو آلاچیق نشسته بودم و غرق شده بودم در خیال کیان .به یادآوردم که یک روز کیان به محسن گفته بود مرید حاج قاسم است.
آن روزها دلم میخواست حاج قاسم را بشناسم ولی انقدر درگیر کیان بودم که به فراموشی سپردم.
حالا با شنیدن دوباره نامش، به یاد آوردم.
با خودم فکرمیکردم چرا تا نامش آمد آرامش به چهره سردار و زهرا برگشت ؟
حاج قاسم کیست که اسمش آرامش به ارمغان می آورد؟
با عقب کشیده شدن صندلی روبه رویم، از فکر بیرون آمدم.
نگاهی به روهام انداختم لباس هایش را مرتب کرده بود
_خوشتیپ ندیدی خوشگله؟
_خوشتیپ که دیدم ولی خودشیفته ندیده بودم.
روهام موهایم را با دست بهم ریخت و خندید.جدی به صورتش نگاه کردم
_روهام
_جونم
_یه سوال بپرسم
_شما دوتا بپرس
_تو سردار سلیمانی رو میشناسی؟
_خیلی کم ،چطور؟
_بگو میخوام بشناسمش
_من فقط میدونم که فرمانده سپاه قدس هستش.یه فرمانده خیلی قدرتمند و باهوش.داعشی ها و آمریکایی ها خیلی ازش میترسند.میگن داعشیا هرجا با سردار سلیمانی جنگیدند شکست خوردند.میدونی روژان با اینکه من ادم معتقدی نیستم ولی خب سردار سلیمانی رو خیلی دوست دارم .باورت میشه یه بار از نزدیک دیدمش؟
با چشمانی از حدقه درآمده به روهام زل زدم
_چیه مثل باباقوری نگام میکنی؟
_منو دست انداختی؟ اگه راست میگی بگو ببینم کجا دیدیش؟
_راستش یه سال با بچه ها میخواستیم بریم ترکیه.
وقتی رفتیم فرودگاه اونجا دیدمشون .مردم دورش جمع شده بودند و عکس میگرفتند کسی رو نا امید نمیکرد با همه عکس مینداخت.میدونی روژان وقتی نگاهت میکرد یه حس آرامش و امنیتی رو بهت انتقال میداد.
نمیدونم فرودگاه چیکار میکردند
.یکی از بچه ها گفت بیاید بریم ماهم عکس بگیریم.من که خیلی مشتاق شدم ولی یکی از دوستام که اسمش امیر بود مخالفت کرد.وقتی دلیلش رو پرسیدم یه نگاه به لباسش انداخت و گفت من روم نمیشه با این وضع منو ببینه ممکنه خوشش نیاد.
_مگه تیپش چطوری بود
_به نظر من که تیپش مشکلی نداشت یه تیشرت پوشیده بود با شلوار لی .البته شلوار لی که پوشیده بود یکم پاره پوره بود تاز اون مدل مد شده بود.
وقتی دیدم هم دوست داره سردار رو ببینه و هم نگرانه .دستش رو گرفتم و به سمت سردار بردمش بقیه بچه ها هم اومدن.یکی از بچه ها به سردار گفت اگه ایرادی نداره با ماهم عکس بگیره.
سردار نگاهی بهمون کرد و نگاهش رو چشمان خجالت زده امیر موند .بهش لبخندی زد وگفت حتما.
خلاصه اونجا باهاش عکس گرفتیم وقتی میخواستیم بریم امیر به ما گفت شما برید من میام .چنددقیقه بعد با لبخند برگشت و ما رفتیم ترکیه.
بعد از برگشت از ترکیه کم کم امیر از ما فاصله گرفت .همون روزا چندباری تو دانشگاه دیدمش خیلی تغییر کرده بود. بار آخری که دیدمش...
روهام ساکت شد.با تعجب نگاهش کردم ،مردمک چشماش دو دو میزد.
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_هشتاد_دوم
_بار آخر چی شد؟
با صدای که بغض داشت،گفت
_بار آخر که دیدمش خیلی خوشحال بود دلیلش رو که پرسیدم گفت هفته دیگه راهی یه سفره.بهش گفتم به سلامتی کجا میخوای بری که انقدر خوشحالی .
خندید و گفت میخوام برم سوریه. اولش فکرکردم شوخی میکنه کلی بهش خندیدم بعد که دیدم جدی نگام میکنه گفتم واقعا میخوای بری؟گفت اره .گفتم نمیترسی بلایی سرت بیاد .گفت هدفم باارزشتر از جونمه
همونجا ازش پرسیدم بگو سردار اون روز بهت تو فرودگاه چی گفت .
امیر ولی فقط خندید و گفت مگه تو دختری که فضولی میکنی .به حرفش کلی خندیدم ،فهمیدم دلش نمیخواد چیزی بگه و می پیچونه واسه همین دیگه اصرار نکردم .بغلش کردم و باهم خدا حافظی کردیم.
اشکش چکید
_سه ماه بعد خبر شهادتش اومد گفتن داعشیا سرش رو بریدن و بدنش رو سوزوندن .جنازه اش هیچ وقت برنگشت
تا حرفش تمام شد با ناراحتی بلند شد وبه سمت خانه رفت.بغض بیخ گلویم را گرفت و راه نفسم را بست.باصدای بلند زیر گریه زدم تا کمی سبک شوم .با شنیدن سرگذشت امیر دلم هوای کیان را کرد و قلبم بیشتر بنای بیقراری گذاشت.
دوهفته گذشت و خبری از کیان نشد .
کارم شده بود اشک و دعا به درگاه خدا تا کیان برگردد .کلی نذر و نیاز کردم تا کیان برگردد.
روزی چندبار به زهرا زنگ میزدم و خبر میگرفتم و هربار ناامیدتر میَ شدم.
دوهفته بود که بخاطر فشار عصبی دچار معده دردهای شدید شده بودم.
شب ها با کابوس از خواب میپریدم و تا ساعت ها برای کیان گریه میکردم .نگرانی در چشمان پدر و مادرم موج میزد .
روهام سعی میکرد آرامم کند شب ها کنارم روی تخت مینشست تا بخوابم.او بیشتر از همه نگرانم بود ،بارها دلیل این پریشان حالی ام را پرسید ولی توان گفتن حقیقت را نداشتم
چند روزی از بستری شدنم گذشته بود.
صبح مشغول خوردن صبحانه بودم که روهام آمد و رو به رویم نشست
_سلام صبح بخیر خوشگله
_سلام.صبح تو هم بخیر
_روژان جان میخواستم چنددقیقه باهات صحبت کنم
_جانم بگو ،گوش میدم
_روژان تو چند وقته از این رو به اون رو شدی .همش تو اتاقت نشستی .
حوصله هیچ کاری رو نداری،نگرانی،بی قراری .من نگرانتم عزیزم .نمیخوای بگی چی باعث شده تو به این حال روز دربیای؟
چرا هرشب کابوس میبینی ؟چی اذیتت میکنه.روژان من و تو همیشه باهم مثل دوست بودیم و هراتفاقی میفتاد به هم میگفتیم .تو سختی ها کنارهم بودیم .الان چی شده که انقدر غریبه شدم.
_ببخشید که نگرانت کردم.اتفاق خاصی نیفتاده .نگران نباش
_نمیخوای به من بگی
_اخه چیز خاصی نیست که بگم
_باشه.پس اگه چیز خاصی نیست آماده شو بریم دانشگاهت
_دانشگاه چرا؟
_واسه انتخاب واحد ترم تابستانه.زیبا تماس گرفت ،گفت بهت زنگ زده جواب ندادی واسه همین بامن تماس گرفت ،انگار امروز آخرین مهلته گفت بری دانشگاه باهم انتخاب واحد کنید
_باشه خودم میرم دانشگاه
_میخوای من برسونمت بعد بیام دنبالت؟
_نه داداشی نگرانم نباش من حالم خوبه .
_باشه عزیزم هرطور راحتی...
&ادامه دارد...
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_هشتاد_سوم
روهام به اتاقش برگشت من هم بعد از تشکر از حمیده خانم به اتاقم رفتم و آماده شدم تا به دانشگاه بروم .
امروز دلم بی قرارتر بود و دلشوره دست از دامانم بر نمیداشت .نمیدانم چرا انقدر اضطراب داشتم ،دلم گواهی میداد قراراست اتفاقی بیفتد برای رهایی از این همه نگرانی و بی قراری تصمیم گرفتم کمی پیاده روی کنم
.با مترو به سمت دانشگاه رفتم .از ایستگاه مترو تا دانشگاه را قدم زنان رفتم.
نزدیک دانشگاه بودم که برایم پیامک آمد اول میخواستم توجهی نکنم و به راهم ادامه بدهم بعد پشیمان شدم و به گوشی نگاهی انداختم.
چندین تماس بی پاسخ از زیبا داشتم .پیامک را باز کردم.
زهرا نوشته بود کجا هستم میخواهد به دیدنم بیاید جوابش را نوشتم .
نوشت تا نیم ساعت دیگر جلو دانشگاه میرسد.
زیبا و مهسا به پاتوق همیشگیمان رفته بودند .با عجله به سمتشان رفتم تا قبل آمدن زهرا کارم را انجام بدهم.
زیبا با دیدنم برایم دست تکان داد.
چقدر دلم برایشان تنگ شده بود.نزدیکشان شدم باهم روبوسی کردیم و کنار هم نشستیم
زیبا دستم را گرفت
_چه عجب خانوم ما شما رو دیدیم
_ببخشید سرم شلوغ بود
مهسا نیشخند زد
_بله ایشون سرشون گرم از ما بهترونه .ما رو دیگه فراموش کردند
_ببخشید مهسا جونم هرچی بگی حق داری
تا مهسا دهان باز کرد چیزی بگوید زیبا حق به جانب گفت
_اومدیم اینجا انتخاب واحد کنیما .شما دوتا درساتون رو انتخاب کردید؟
من که هرلحظه منتظر بودم زهرا برسد با عجله گفتم
_نه .هرچی خودت انتخاب کردی واسه منم انتخاب کن
_باشه عزیزم.تو چی مهسا؟
_واسه منم مثل خودتون انتخاب کنید.
زیبا با لپ تاپش مشغول شد.
با شنیدن صدای زنگ گوشی ام .باعجله به آن نگاه کردم زهرا بود.
گونه مهسا را که با من سرسنگین شده بود بوسیدم
_عزیزمی بانو .حتی اگه قهرکنی. حالا یه لبخند بزن من با خیال راحت برم
زیبا ناراحتی دادزد
_چیییی.؟نرسیده کجا
_ببخشید .باید برم قول میدم زودتر بیام دیدنتون.اصلا یک روز قراربزارید مثل قدیما بریم بیرون
دوباره بوسیدمشان و به سمت در دانشگاه رفتم.احساس میکردم زهرا خبری از کیان دارد که به دیدنم آمده .انقدر با عجله و بی حواس راه میرفتم که نزدیک بود سکندری بخورم و پخش زمین شوم .لحظه اخر تعادلم را حفظ کنم و این بار آرامتر ولی بی قرارتر به جلو در دانشگاه رسیدم .هرچه چشم گرداندم زهرا را ندیدم .با نگرانی به او زنگ زدم .
بعد از چند بوق جواب داد
_سلام
_سلام کجایی
_یکم بالاتر از دانشگاه ایستادم
_باشه اومدم
به سمتی که گفته بود رفتم دوباره چشم گرداندنم ولی ندیدمش میخواستم دوباره به او زنگ بزنم که چشمم به پسری خورد که پشت به من ایستاده بود.
چقدر قد و قامتش شبیه کیان بود ، مبهوت به سمتش رفتم .انگار متوجه صدای پایم شده بود که به پشت سر برگشت....
&ادامه دارد...
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_هشتاد_چهارم
او برگشت و من مات شدم .چشمانم پر از اشک شد ونفس کشیدن یادم رفت .
_سلام
صدایش ،پروانه ها را در وجودم به پرواز درآورد .چشمانم بارانی بود و بارید.
صدایم لرزید
_سلام
نگاهم روی اجزاء صورتش چرخید ،چقدر لاغر شده بود .چشمم سرخورد روی دستی که به گردنش آویزان شده بود .
اشکهایم از یکدیگر بیشتر سبقت میگرفتند و مرا رسواتر میکردند.
_گریه چرا بانو
دستانم را لرزان به سمت دستی که صدمه دیده بود بردم ،میخواستم لمسش کنم وقتی چشمانش از شرم بسته شد دست پس کشیدم و لب زدم
_دستتون
سربه زیر مثل خودم لب زد
_خوب میشه . نریزید اون اشکها رو جان کیان
مگر میشد پای جانش وسط باشد و من چشم نگویم.
سریع اشکهایم را پاک کردم
_چشم .
_چشمتون بی گناه
_دستتون چی شده ؟ درد نمیکنه؟
_یه یادگاری از دیار عشقه.نگران نباشید زیاد درد نمیکنه
_کی برگشتید ؟
_دیروز
دیروز برگشته بود و من تا همین چنددقیقه قبل که ببینمش نگرانش بودم .جان دادم هرلحظه از بی خبری از او.بدون فکر ،با عصبانیت فریاد زدم
_دیروووووز!! زهرای نامرد چطور دلش آمد ،او که میدانست چه حالی دارم .هرلحظه جون دادم و
تازه نگاهم به کیان متعجب افتاد .از او رو گرفتم و بدون توجه به او و صدا زدنش از انجا دور شدم و کیان را پشت سر گذاشتم
از عصبانیت در حال انفجار بود .نمیدانستم از خودم عصبانی ام بخاطر حرف زدن بی موقع ام یا زهرا بخاطر بی توجهی اش به حال روز خودم .از کیان عصبانی ام که مرا دچار عشقش کرده یا از خودم که دلم برای او سریده بود.
دلم میخواست جایی بروم و تا میتوانم گریه کنم و خودم را خالی کنم.کجا میرفتم بهتر از امامزاده صالح .
برای اولین تاکسی که دیدم دست تکان دادم وبا گفتن مقصد سوار ماشین شدم
در طول مسیر زهرا چندین بار تماس گرفت ولی من جوابش را ندادم.
گوشی را خاموش کردم و وارد امام زاده شدم
&ادامه دارد...
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_هشتاد_پنجم
صحن امام زاده برعکس روزهای دیگری که آمده بودم،خلوت بود .
دلم گرفته بود و غم سرازیر شده بود به دلم.
روی اولین نیمکتی که دیدم نشستم.
نمیدانستم باخودم چندچند هستم.
روزها به انتظار آمدن کیان نشسته بودم و حال که آمده بود از او فرارکرده بودم و شاید هم فرارم از خودم بود تا مبادا کاری کنم که شایسته هیچکداممان نیست.
دلم هوای گریه داشت و فقط منتظر یک تلنگر بودم تا با اشکهایم سیلاب به راه بیندازم .
چشمانم را بستم ،تصویر دست مصدوم کیان پشت پلکهایم نقش بست ،اشکهایم جاری شد .
با تصور از دست دادنش قلبم بیشتر به درد آمد.
به گنبد زل زدم ،با خودم نجوا کردم
_آقا! کیانم برگشته ،یادته یه روز همین جا نذر کردم اگر کیانم را به من صحیح و سالم برگردانی ،چادر بپوشم، سرعهدم هستم بهم فرصت بده.آقا امروز که دیدمش بیشتر از قبل دلتنگش شدم ولی وقتی گفت یک روزمیشه که اومده نمیدونم چرا عصبانی شدم و ازش فرارکردم.
آقا میدونم حق این کار رو نداشتم چون اون هیچ صنمی با من نداره ولی آقا شما که میدونید تو این دوسه ماه چقدر نگرانش بودم.
شما که شاهد بودید چقدر زجر کشیدم .
به نظرتون حق نداشتم دلگیر بشم ؟کاش اونم منو دوست داشت آقا
با اتمام حرفم بلندتر از قبل زیر گریه زدم.
کمی که آروم شدم گوشیم را روشن کردم تا با روهام تماس بگیرم و بگویم به خانه خانم جان میروم .
با روشن شدن گوشی سیل پیامک ها و تماس ها به سمتم روانه شد.
۶۴ تا تماس از دست رفته داشتم ،که ده تای آن از شماره کیان بود و بقیه از شماره زهرا !
بیست تا هم پیامک داشتم ،اخری را باز کردم
زهرا نوشته بود (چرا از دستش ناراحتم ؟)
واقعا نمیفهمه چرا ناراحتم ،یعنی انقدر درکش سخت است؟
گوشی در دستم لرزید شماره زهرا بود .
با عصبانیت تماس را برقرار کردم و قبل از اینکه او حرف بزند با گریه غریدم:
_زهرا تو واقعا نمی فهمی چرا ناراحتم ؟تو که شاهد بودی چقدر در نبود داداشت زجر کشیدم
تو که شاهد بودی وقتی گفتی کیان محاصره شده کم مونده بود سکته کنم، کارم به دارو کشید.
مگه نمیدونستی شبا از ترس اینکه کابوس ببینم که بلایی سرکیان اومده ،تا صبح زجر کشیدم
هربار هم که خوابیدم با کابوس و گریه بیدار شدم .
زهرا باتوام چرا جواب نمیدی بی معرفت مگه شاهد نبودی؟
با صدای بلند گریه کردم صدای نفس های تندی از پشت خط به گوشم رسید
احساس کردم او هم مثل من اشک می ریزد .از سکوتش عصبانی شدم و فریاد زدم
_بی معرفت چرا هیچی نمیگی ؟میدونی وقتی فهمیدم کیان دیروز برگشته و تو منو قابل ندونستی که بگی داداشت برگشته چه حالی شدم؟
زهرا تو همین امام زاده که مثل تو، شاهد بی قراری های من بود قسم میخورم که عشق داداشت رو از دلم خالی کنم .اصلا از خودش میخوام .قسمش میدم به حضرت زهرا س که مهر و عشق رو از دلم....
_جان کیان قسم ندید
با شنیدن صدای کیان ،نفس کشیدن یادم رفت دستم روی گوشی لرزید ،بلافاصله تماس را قطع کردم.
گوشی را به قلبم چسباندم ،زار زدم .
_من لیاقت اشکاتون رو ندارم!
با شنیدن صدایش دقیقا از پشت سرم با عجله ایستادم و به عقب برگشتم .
هول شدم لب بازکردم
_سلام
_علیک سلام بانو
کیان به نیمکت اشاره کرد
_بشینیم؟
سرم را پایین انداختم و خجالت زده لب زدم
_بفرمایید
با فاصله کنار هم نشستیم .
بخاطر حرفهایی که به او زده بودم خجالت میکشیدم
سرم را به زیر انداختم و با انگشت های دستم مشغول بازی شدم
_وقتی قصد داشتم راهی بشم به عشق مبتلا شده بودم.
دو دل شده بودم و درگیر دوتا حس بودم .یکی از این حس ها قوی تر بود ،منو کشید سمت خودش و من راهی شدم .
روزهای اول سختم بود .اون حس جدید جوونه زده تو دلم، هی رشد میکرد و مثل یک پیچک دور قلبم تنیده میشد.گاهی عذاب وجدان پیدا میکردم که تو معرکه جنگ درگیر دنیام شدم ،گاهی هم دلم بی قرار میشد برای برگشت.
تو بد برزخی گیر کرده بودم .وقتی خبر رسید محاصره شدیم ته دلم خالی شد حس کردم این عشق نوپا داره ازبین میره.اونجا تصمیم گرفتم اون عشق رو بزارم تو سبد و تو دریای نیل بیاندازم و بسپارمش به خدا ،مثل مادر حضرت موسی
با خودم گفتم مگه اون از اعتماد به خدا پشیمون شد که من پشیمون بشم.
از همون شب دیگه خودمو درگیر عشق زمینی نکردم چون مطمئن بودم اگه من شهید بشم خدا حواسش به امانتیم هست....
&ادامه دارد...
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_هشتاد_ششم
بگذریم از اینکه چه شبایی رو گذروندم اونجا .وقتی سردار به کمکمون اومد و بعد چند روز عملیات سخت پیروز شدیم و تصمیم به برگشت گرفته شد،
رفتیم حرم حضرت زینب س همونجا از خانم خواستم که دعا کنه واسه من و عشق نوپام.
روژان خانم؟
با خجالت سرم را به سمتش چرخاندم
_بله
_میبخشید منو
ببخشمش !مگر میشد انقدرپر محبت بخشش بخواهد و من نگویم که از او دلگیر نیستم
_چیو ببخشم؟من که از شما ناراحت نیستم
لبخندی زد و سربه زیر گفت
_ببخشیدم بابت اشکهایی که واسم ریختید واسه وقتهایی که نگرانم بودیدو اذیت شدید واسه همون حرفهایی که به زهرا میگفتید و من میشنیدم .
میخوام باور کنید که بغضی که تو صداتون بود به تنهایی منو از پا درآورد. تا عمردارم خودم رو نمیبخشم.حداقل شما منو ببخشید
خجالت زده لب گزیدم
_میشه لطفا حرفامو فراموش کنید
_میشه دیگه بخاطر منتی که به سر من گذاشتید نیایین اینجا و از آقا نخوایین که قلبتون رو از مهر خالی کنه؟
گونه هایم گل انداخت در دلم غوغایی به پاشد .دل بی حیایم پیش او رسوا شده بودم .
با شتاب ایستادم .کیان با تعجب نگاهم کرد.
چشمم در دام چشمش افتاد و در سیاهی شب چشمانش گم شد. خودم را از دام چشمانش نجات دادم و چشم گرفتم از عزیزترینم
_من باید برم
کیفم را چنگ زدم و از او دور شدم.میترسیدم بیشتر بمانم و بیشتر خودم را رسوا کنم.بیشتر گله کنم که در نبودش مردم و زنده شدم ،که بگویم از وقتی رفت لبخند با لبم غریبه شد.
روی ابرها سیر می کردم. باورم نمیشد که کیان برگشته و برایم عاشقانه سروده است.
به اولین قنادی که رسیدم یک جعبه شیرینی خریدم و به سمت خانه خانم جان به راه افتادم.
دلم می خواست این خوشحالی را با او تقسیم کنم .
ماشینم را جلو در پارک کردم و به داخل حیاط رفتم.
_خانجون مهمون نمیخوای؟
خانم جان خندان از در آشپزخانه که به بیرون باز می شد ، خارج شد
_سلام عزیزم .خیلی خوش اومدی
_ببخشید انقدر ذوق زده بودم یادم رفت سلام کنم.
_از چشمات که مثل چلچلراغ می درخشه ،معلومه !نمیخوای بگی چی انقدر خوش حالت کرده؟
_خالی خالی که نمیشه. اگه چاییتون حاضر باشه ،بهتون میگم!
_تا تو بری لباسات رو عوض کنی منم دوتا چایی ریختم و اومدم کنارت نشستم
_مگه من مردم شما زحمت بکشید .شما بفرمایید بشینید من میارم
_دور از جونت.تو برو دنبال کار خودت ،چایی با من
گونه اش را بوسیدم و شادمان به اتاقم رفتم تا لباسهایم را عوض کنم .یک شومیز سفید با گلهای سوسنی با شلوار کتان سفیدم برداشتم و پوشیدم.
جلو آینه ایستادم هنوز هم از تصور حرفهای کیان گونه هایم گل می انداخت و دمای بدنم بالا می رفت.
کش موهایم را باز کردم .موهایم کمی از کمرم پایین تر بود .به خاطر علاقه بابا و روهام به موهایم هیچ وقت اجازه کوتاه کردنش را نداشتم.موهایم را شانه کشیدم.
از انجایی که مطمئن بودم از خانه های اطراف به داخل حیاط دید ندارد ،همانطور بدون روسری به حیاط رفتم و روی تخت نشستم. سایه درختان حیاط را پوشانده بود.
&ادامه دارد...
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_هشتاد_هفتم
خانم جان با دو فنجان چای وارد حیاط شد .
بوی چای سیب به مشامم رسید و من از بوی خوش آن سرمست شدم .
_چقدر هوس چای سیب کرده بودم خانجون
_بخور نوش جونت.
جعبه شیرینی را باز کردم و به سمت خانم جان گرفتم
_بفرمایید شیرینی تا خدمتتون عرض کنم
خانم جان دست دراز کرد و با لبخند یک شیرینی برداشت . هیچ چیزی به اندازه لبخند زیبای خانم جان نمیتوانست مرا تا این حد از خود بی خود کند
_من قربون لبخنداتون بشم.
_دور از جون.تا دقم ندادی بگو مناسبت این شیرینی و لبخندهای کج و کوله تو چیه
_وا خانجون لبخندای من کجا کج و کوله است.عرضم خدمتتون که آقای شمس برگشته
خانم جان شیرینی اش را روی پیش دستی مقابلش گذاشت
_آقای شمس مگه جایی رفته بود که حالا تو از اومدنش انقدر ذوق کردی؟
_خانجونچرا اذیتم می کنید آخه!منظورم کیان بود
خانم جان خندید
_آهان پس بگو یار از راه رسیده و تو جان دوباره گرفتی
بی خیال شرم دخترانه شدم و بلند زیر خنده زدم.
خانم جان لبش را گژید و با لحن توبیخ گرانه زمزمه کرد
_دختر هم دخترای قدیم !تا اسم یار میومد تو هفت پستو قایم میشدن.
بلندتر از قبل خندیدم
_خانجون الان قحطی شوهر اومده آخه.تا یکی گفت سلام باید بگی منو عقد کن والسلام
خانم جان هم به چرت و پرتهایم خندید
_بیا بشین موهاتو ببافم گیسو کمند من ! تو نمیخواد غصه بخوری من خودم این خونه رو مهر کیان میکنم تا بیاد تو رو بگیره
در حالی که میخندیدم پشت به خانم جان نشستم تا موهایم را ببافد و خودم غرق شدم در خیال کیان .
بعد از نهار به اتاقم رفتم تا کمی استراحت کنم .
صدای گوشی موبایلم به گوشم رسید.
گوشی را برداشتم و روی تخت دراز کشیدم
شماره زهرا روی صفحه خودنمایی میکرد.با تصور اینکه ممکن است کیان باشد ضربان قلبم بالا رفت.
تماس را برقرارکردم
_سلام خوشگله
صدای زهرا که پیچید ذوق و شوقم کور شد .هنوز هم از دستش دلخور بودم
_سلام
_میدونم از دستم ناراحتی ولی باورکن من مقصر نیستم
_میدونم وقتی داداشت رو دیدی یادت رفت روژانی هم هست.
_این چه حرفیه آخه .مگه میشه خواهرمو یادم بره.باور کن کیان نگذاشت بهت خبر بدم.بگم خدا چیکارش کنه
_حالا نمیخواد بندازی گردن ایشون .ان شاءالله خدا خوشبختش کنه
_به جون خودم کیان نگذاشت خبر بدم .دیر وقت رسید خونه و بی خبر . میخواستم بهت خبر بدم ولی گفت میخواد سورپرایزت کنه
_اصلا اون از کجا میدونست تو میخوای به من خبر بدی
_خب راستش... راستش..
_زهرا من من نکن زود بگو ببینم نکنه بهش چیزی گفتی؟
_من خب ،نه، من نگفتم .بابا گفت بهت خبر بدم از نگرانی دربیای
_وای خاک برسرم ،بابات از کجا فهمیده؟
_همون روز که رفتیم سپاه ،تو بامن اومده بودی، هرکسی دیگه هم بود با اون قیافه تابلو من و تو میفهمید دیگه
_کیان وقتی شنید نگفت به اون چه ربطی داره
_چه حرفا میزنیا.اون که با حرف بابا نیشش تا بناگوشش باز شد البته بچم یکم خجالت کشید
با تصور صورت خجالت زده کیان،نیشم باز شد و در دل قربان صدقه خجالت کشیدنش رفتم
_پس آبروم حسابی رفته
_نه بابا .چه ربطی داره.کیان همونجا بهونه آورد که دیر وقته مزاحمت نشیم ولی در عوض سر صبح مثل اجل معلق بالا سرم حاضر شد و گفت با تو قرار بزارم تا بیاد ببینتت.
البته منم باهاش اومدم ولی خب تو ماشین نشستم...
&ادامه دارد...
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_هشتاد_هشتم
با یادآوری حرف های صبحم با کیان، لبخند روی لبم نشست
_روژان جان امشب به مناسبت رسیدن داداش مهمونی داریم زنگ زدم شما و خانم جون عزیزم و خانواده محترمتون رو دعوت کنم
_ممنونم عزیزم ولی ما نمیایم .ان شاءالله بعدا مزاحم میشم
_ما نمیایم نداریم خانوم .روژان قبل مهمونا اینجایی گفته باشم
_شرمنده زهرا جون نمیام
_ نمیام و کوفت ! اصلا چندلحظه گوشی رو نگهدار
کمی که گذشت صدای کیان به گوشم رسید .در دل زهرا را بخاطر دادن گوشی به کیان مستفیض کردم .هول کردم
_سلام خوبید
_سلام خانوم.ممنونم شما خوبید خانواده محترم خوب هستند؟
_ممنونم همه خوبن سلام میرسونند
_زهرا جان گفت شما رو دعوت کرده ولی قابل نمیدونید.اگه من خواهش کنم چطور بازهم قابل نمیدونید؟
دلم میخواست در جوابش بگویم 《من به فدای مهربونی و آقاییت بشم .مگه قابلتر از تو هم دارم من》ولی در عوض خجالت زده لب جنباندم
_خواهش میکنم شما بزرگوارید و به من لطف دارید
_پس منتظرتون هستم .
_اما...
_اما نداره خانوم !گوشی رو میدم به زهرا .با اجازه
کیان گوشی را به زهرا داد و خود رفت و ندید چگونه با حرفهایش دلم را زیر و رو میکند و من می مانم و دلی که برایش عجیب لرزیده است!
عصر به خانه خودمان رفتم تا مادر در جریان مهمانی قراربدهم.
وارد خانه که شدم متوجه شدم طبق معمول کسی در خانه نیست بجز حمیده خانم.
او در آشپزخانه مشغول پاک کردن سبزی بود.
_سلام حمیده جون
_سلام دخترم خوش اومدی
گونه اش رابوسیدم
_ممنونم.خسته نباشید
_درمونده نباشی مادر
بودنش در خانه نعمتی بود ،مخصوصا با مشغله های بسیاری که مادرم داشت .
_مامانم کجاست
_رفتن خونه هیلدا خانم ،شب مهمونی دعوتن
ابروهایم بالا پرید ،شب میهمانی بود و مادر از الان به انجا رفته اند ،خدابخیر کند معلوم نیست باز چه نقشه ای برای من کشیده است.
_حمیده خانم اگه مامان به خونه زنگ زد حتما بهش بگو من شب خانجون رفتم مهمونی
_چشم خانم
لی لی کن به سمت اتاقم رفت.کودک درونی ام بسیار شادمان بود .انگار کیان دست نوازش بر سرش کشیده بود که اینگونه شادمان بود و برای دوباره دیدنش بی تابی میکرد.
با عجله دوشی گرفتم و جلو آینه ایستادم و موهای بلندم را با سشوار خشک کردم ،گاهی از بلندی انها لجم میگرفت نیم ساعت وقتم صرف خشک کردن انها شده بود.شیطان میگفت که بروم همه را از ته بزنم و همچون پسران سرباز شوم.
کمد لباسم را باز کردم .مانتوی مشکی مجلسی ام را بیرون کشیدم.یک مانتو مشکی دو تکه که یک سارافن کرم رنگ بلند تا روی قوزک پایم داشت آستینهایش از آرنج کلوش میشد وکرم و مشکی بود.یک روسری کرم مشکی هم برداشتم .
مانتو را پوشیدم ،روسری ام را لبنانی با گیره بستم .خیلی وقت بود که دیگر آرایش نمیکردم .
کیف و کفش ست مشکی ام را برداشتم و بعد از خداحافظی با محبوبه خانم به دنبال خانم جان رفتم.
وقتی جلو در رسیدم صدای اذان از مناره های مسجد محل بلند شد .زنگ آیفون را فشردم ،کمی که گذشت در باز شد .
وارد حیاط شدم.
خانم جان قالیچه اش را پهن کرده بود .
خانم جان چادر نماز سفیدش را سر کرده بود و جانماز مخمل آبی فیروزه ای در دستش بود
_سلام خانجونم.
_سلام عزیزم خوش اومدی
کیفم را روی تخت چوپی گذاشتم .جانمازی که همیشه به همراه داشتم را از داخل کیفم خارج کردم و کنار خانم جان به نماز ایستادم.
دست به سوی آسمان بلند کردم و از خداوند برای خودم و کیان آرامش خواستم .
_قبول باشه عزیزم
به دست های مهربان خانم جان که به سمتم گرفته شده بود نگاهی انداختم و سریع انها را فشردم
_از شما هم قبول باشه
_مادر جان برم چادر مشکی ام را بردارم الان میام که بریم.
خانم جان روسری سفیدی که گلهای خیلی ریز و محوی داشت به سر کرده بود که صورت سفید و تپلش را به زیبایی قاب گرفته بود.خانم جان بعد این همه سال هنوز هم زیبایی خاص خودش را داشت.فکر پلیدم در ذهنم میگفت (خوش به حال آقا جانت با این عشق زیبایش )و بعد بلند میخندید.
با ایستادن خانم جان روبه رویم از فکر و خیال بیرون پریدم و باهم به راه افتادیم..
&ادامه دارد...
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_هشتاد_نهم
در مسیر یک سبد گل بسیار زیبا خریدم تا دست خالی به دیدن یار نرویم .
ساعت های نه شب بود که به جلوی عمارت آقای شمس رسیدیم .
استرس گرفته بودم ،احساس میکردم بدنم دچار افت دما پیداکرده است .سر انگشتان دستم همچون یک میت یخ زده بود.
زنگ آیفون را فشردم .
صدای شاد زهرا به گوش رسی
_بفرمایید داخل
در با صدای تیکی باز شد .اول خانم جان وارد شد .دستی به روی مانتو و روسری ام کشیدم و بعد از مرتب کردن لباسم با دلی بی قرار و دستانی سرمازده وارد شدم.خاله به همراه آقای شمس به پیشوازمان آمده بودند .
انقدر گیج بودم که نفهمیدم کی با خاله و اقای شمس احوال پرسی کردم ،کی گل را به خاله دادم و کی کیان به استقبالم آمده بود .حق داشتم ،نه؟مگر میشود از شوق دیدار یار سفری به هپروت نکرد.با صدای کیان به خود آمدم
_سلام روژان خانم .خوبید
به او چشم دوختم نگاهش از نگاهم فراری بود
_سلام ممنونم شماخوبید
با صدایی که با شرم آمیخته شده بود زمزمه کرد
_الان که اومدید خیلی بهترم
خون به گونه هایم دوید و از خجالت گلگون شد.دمای بدنم برعکس زمان ورود به سمت بالا دوید و عرق شرم بر پیشانی ام نشست
_کیان جان دخترمو به داخل تعارف کن
بزرگترها اول وارد شدند .
کیان با دست به سمت در ورودی اشاره کرد
_بفرمایید لطفا
جلوتر از او از پله ها بالا رفتم و او سربه زیر و آهسته یک گام عقبتر از من به راه افتاد.
دوباره با راهنمایی دستش وارد خانه شدم .
لبخند به لب داشتم تا سرم را بالا آوردم با سیمین روبه رو شدم که با چشمانی گرد شده نگاهش را بین من و کیان چرخاند و در آخر با پوزخندی به من،نگاه گرفت و به طبقه بالا رفت...
با راهنمایی کیان جلو پله ها ایستادم.کیان از همانجا زهرا را صدا زد.
زهرای زیبای من ،با آن روسری صورتی که صورتش را قاب گرفته بود و چادر رنگی طوسی رنگش بیش از حد می درخشید و نگاه من مات آن حجم زیبایی در قالب حجاب شده بود.
چشمانش از خوشحالی برگشت کیان ،ریسه باران شده بود.
با لبخند به ما نزدیک شد
_جانم داداشی
_بیا عزیزم مهمونمون رو دریاب من باید برم
_چشم داداش خوش تیپم
نگاهم را به سمت او سوق دادم شلوار مشکی با یک پیراهن سفید پوشیده بود که الحق او را زیبا کرده بود بوی عطرش از همان فاصله نه چندان نزدیک هم به مشام میرسید و مرا مدهوش میساخت
تازه متوجه شدم که چشم به کیان دوخته ام و اصلا حواسم نیست که او از نگاه من معذب شده است.
_با اجازه اتون من میرم سمت آقایون
خجالت زده لب زدم
_بفرمایید
زهرا فشاری به دستم وارد کرد
_سلام خانم خانما، حال شما ،احوال شما؟
_چه عجب یادت اومد به منم سلام کنی .ماشاءالله تا داداشت کنارته هیچ کس رو نه میبینی و نه میشناسی
با دست جلوی دهانش را گرفت و ریز و نخودی خندید . در دل اعتراف کردم که الحق زهرا همه رفتارش خانومانه و دلبرانه است .خدا به داد همسر آینده اش برسد.
_والا تا جایی که من دیدم تو یک ساعت محو یار شده بودی و ما رو تحویل نمیگرفتی.دست پیش گرفتی ،پس نیفتی؟
از اینکه به رویم آورد که چند لحظه قبل چه دسته گلی به آب دادم حرصی شدم و از بازویش نیشگونی گرفتم
_آ...ی دستم کبود شد اگه به داداشم نشون ندادم
خندیدم
_جرات داری برو نشون بده
_واه واه بلا به دور تو شب سیاه تهدیدم میکنی
باشه بابا نکش منو .بیا بریم پیش مهمونا..
&ادامه دارد...
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_نودم
با زهرا به جمع مهمان ها پیوستم .
همه نگاهها به سمت من برگشته بود. از خجالت کف دستانم عرق کرده بود.
اول به سمت خاله هایش رفتیم .آنقدر مهربان خوش برخورد بودن که استرسم از بین رفت .من هم مثل انها گرم احوال پرسی کردم.
زهرا دستم را گرفت و به سمت عمه هایش رفتیم.
عمع فروغش مثل دفعه پیش با غرور و تحقیر نگاهی به سر تا پایم انداخت و به زور جواب سلامم را داد.
ولی برعکس او مهدخت، عمه کوچکترش، در حالی که پسر بچه بسیار زیبایی را درآغوش گرفته بود با لبخند دستش را به سمتم درازکرد
_سلام عزیزم .خوبی؟
_سلام مهدخت جون ،ممنونم شماخوبید؟
_قربونت بشم عزیزم من خوبم
دوباره نگاهم به پسر بچه افتاد. موهای فرطلایی با چشمان درشت رنگی که به من زل زده بود، حدودا یک ساله بود.مهدخت خانم که متوجه نگاه من به پسربچه شده بود لبخند زد
_ایلیا جون پسر خوشگلم رو یادم رفت بهت معرفی کنم
زوق زده گفتم
_ای ج.....انم چقدر خوشگله .میشه بغلش کنم؟
_بله حتما چرا که نه!پسرم چشمش تو رو گرفته ببین آب دهنش راه افتاده
هر سه خندیدیم زهرا مرا کمی از ایلیا دور کرد
_برو ببینم داری عشقمو ازم میدزدی !عمه پسرت از صبح داره واسه من از عشق میگه حالا تا نو اومد به بازار کهنه شده دل ازار!
مهدخت خندید
_من بی تقصیرم .بالاخره پسرم مثل پسر داییش خوش سلیقه است
با اتمام حرفش چشمکی به زهرا زد که باعث شد من از خجالت گونه هایم رنگ بگیرد
_عمه جون الان امتحان میکنیم ببینیم
زهرا رو به ایلیا کرد
_ایلیا جونم بیا بغلم بریم بهت شکلات بدم
ایلیا بی توجه به زهرا خودش را در آغوش مادرش پنهان کرد
_زهرا جان برو کنار بزار منم امتحان کنم خدا رو چه دیدی شاید افتخار داد
ایلیا با گوشه چشم مرا نگاه میکرد ،برایش شکلی درآوردم که غش غش خندید
_میای بغلم جوجو؟میخوام بهت یه نی نی نشون بدم
گوشی موبایلم را به او نشان دادم،دستم را به سمتش دراز کردم
بی مهابا خودش را به آغوشم انداخت.
بلند خندیدم
_آخ من فدای تو بشم انقدر ملوسی فندق جونم.
یه بوس آبدار از لپش گرفتم که زد زیر خنده.انقدر ناز و دوست داشتنی بود که بیشتر به خودم فشردمش.
بچه بسیار ساکت و بانمکی بود
مهدخت روی شانه زهرا ضربه آرامی زد
_دیدی گفتم مثل پسر داییش خوش سلیقه است
هردو خندیدند و من خودم را با ایلیا سرگرم کردم
لحظات خوشی را کنار مهدخت و ایلیا گذراندم البته اگر نگاه های پر از کینه فروغ خانم را فاکتور میگرفتم.
با زهرا به جمع دخترای فامیل پیوستیم.
&ادامه دارد...
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_نود_یکم
یسنا و حسنا با دیدنم به سمتم هجوم آوردند.یسنا محکم مرا به آغوش کشید
_سلام روژان جونی ،دلم برات تنگ شده بود
من فقط یکبار او را دیده بودم و او چنان با ذوق از دیدارم سخن میگفت ،انگار دوست قدیمی خود را دیده است.از ذوق او من هم به وجد آمدم
_سلام عزیزم .منم همینطور
حسنا با لطافت مخصوص به خود قل دیگرش را کناری زد و مرا به آغوش کشید
_سلام خوشگله ،از وقتی دیدیمت همش حرفت تو خونمونه اونقدر که حسام هم کنجکاو شده ببینتت
با چشمانی متعجب به او زل زدم
_حسام!!!
یسنا خندید
_خان داداشم رو میگه
_اهان
دوقلوها که حرفشان تمام شد با مرجان و سوسن گرم احوال پرسی کردم .
با آنکه دل خوشی از سیمین نداشتم ولی چون نگاه دیگران به ما دوخته شده بود به اجبار لبخندی زدم
_سلام سیمین جون .خوبید
سیمین با ابروهایی گره افتاده نگاهی به من انداخت وپوزخندی زد
نمیدانم دقیقا چه هیزم تری به ایشان فروخته بودم که انقدر طلبکارانه با من رفتار میکرد.اگر بخاطر زهرا و شخصیت محترم خودم نبود قطعا جواب دندان شکی به پوزخندش میدادم.همه از بی احترامی سیمین ناراحت بودند و انگار نمیدانستند چه باید بگویند .
زهرا دستم را گرفت و کنار خودش و مرجان نشاند
_بیا اینجا بشین عزیزم
با صورتی برافروخته به سیمین توپید
_سیمین خانم شما مسلمونی باید بدونی که جواب سالم واجبه!درضمن من نمیدونم تو دقیقا چه مشکلی با دوست من داری
من از بحث پیش آمده ناراحت بودم میخواستم حرفی بزنم که یسنا با خنده گفت
_رقیب قدری پیداکرده ،ناراحته بچه
همه زدند زیر خنده ولی من ناراحت شدم .حداقل دلم نمیخواست بقیه فکر کنند ربطی بین من و کیان وجود دارد .
_یسناجون من رقیب کسی نیستم عزیزم .سیمین جونم حتما از من خوششون نمیاد.
صدای زنگ گوشی ام باعث شد سکوت کنم.گوشی را از کیفم خارج کردم .نگاهی به صفحه انداختم .
با دیدن اسم روهام لبخند به لب آوردم
ببخشید من یه لحظه تنهاتون میزارم.زهرا جان کجا میتونم جواب بدم
_عزیزم .انتهای این سالن پله میخوره به حیاط خلوت میتونی بری اونجا حرف بزنی
_ممنون عزیزم
از جمع فاصله گرفتم و به سمت حیاط خلوت رفتم.
_سلام داداش خوشگلم
_وای قلبم.نامروت نمیگی مهربون میشی قلبم از کار میفته
در دل خدانکنه ای به عزیزترین برادر دنیا گفتم
_خیلی بدجنسی ،مگه همیشه باهات بد رفتار میکنم .من که عاشقتم دیوونه من
_وا.....ی قلبم ،سکته دیگه رو شاخشه!خواهری راستش رو بگو آفتاب از کدوم طرف در اومده مهربون شدی
زدم زیر خنده،روهام مثل کف دستش مرا میشناخت ،هرچقدر مادر و پدر غرق کارهای خودشان بودند ولی روهام همیشه هوایم را داشت و برایم برادرانه خرج میکرد
_دشمنات سکته کنه خان داداشم.جانم عزیزم باهام کاری داشتی؟
_روژان میدونی که دوستت دارم
_اوهوم
_میدونی جونم به جونت بنده؟
_اوهوم
_زبونتو موش خورده ؟
_اوهوم
_ببین جنبه نداری باهات خوب رفتارکنم.
نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم بلند و بی دغدغه خندیدم .من عاشق همین دیوانه بازی هایمان بودم .روهام برای من بیشتر از یک برادر بود برایم یک دوست فابریک بود.
_ای جوونم چه خوش خنده هم هستی.خواهری کجایی؟
_من مهمونی ام
_بله بله!کجا به سلامتی؟
_خونه دوستم .همون که یبار دیدیش؟
_همون خانم خوشگله که خط و نشون کشیدی سمتش نرم
چه خوب به یاد داشت که به او سپرده بودم زهرا از ان مدل دخترهایی که دور و برش موس موس میکنند نیست و حق ندارد چپ نگاهش کند
_بله همون .
_اوکی پس مزاحمت نمیشم خوش بگذره عزیزم.به دوست تو دل بروت هم سلام ویژه برسون
با اخطار صدایش زدم
_روها....م
_حرص نخور پیر میشی عزیزم.شب خوش
_برو نبینمت بچه پرو .شب خوش.
به سمت در ورودی برگشتم به داخل ساختمان برگردم که با سیمین روبه رو شدم...
&ادامه دارد...
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_نود_دوم
سیمین کمی این پا و آن پا کرد و بالاخره گفت
_میشه حرف بزنیم
جا خوردم ناخودآگاه ابروهایم بالاپرید و چشمانم گرد شد
_بله حتما
سیمین به سمت نیمکت گوشه باغ اشاره کرد.به همان سمت رفتم و نشستم.او با فاصله کنارم نشست .نگاهی به اطراف انداختم جای دنجی بود
_بفرمایید گوش میدم
_ببین خانم .من نمیدونم شما از کی کیان رو میشناسید ولی میخوام بدونی من از بچگی با اون بزرگ شدم چند سالی هم هست که قراره باهم ازدواج کنیم
چیزی در وجودم جابه جا شد .چه بود ؟خودم هم نمیدانم ،شاید کودک درونم بعد از شنیدن این حرف گوشه ای کز کرده است !
نگاه از کودک درونم گرفتم شاید بهتر بود تنهایش میگذاشتم و بعد در تنهایی دستش را میگرفتم و باهم ساعت ها در خیابان پرسه بزنیم.
_به سلامتی! چه کمکی از من ساخته است؟
_تنها کمکی که میتونی به من بکنی اینه که پاتو از وسط زندگی ما بکشی بیرون
_ببخشید ولی پای من وسط زندگی کسی نیست
من صبرم تمام شده بود یا او بیش از حد روی اعصاب بود.از روی نیمکت برخواستم
_ببین خانم بهتره فکر کیان رو از ذهنت بیرون کنی
روبه رویم ایستاد .
_تو زندگی کیان من، جایی واسه دخترایی مثل تو که خودشون رو به همه میچسبونند ،وجود نداره.
حرفهایش مشمئز کننده بود .بغض به گلویم چنگ انداخت
_مواظب حرفات باش سیمین خانم
_حرف حق تلخه عزیزم.فکرنکن منم مثل زهرا و زندایی گول این مظلوم نماییت رو میخورم
_اینجا چه خبره؟
با صدای سرزنش گونه کیان چشم بستم .جرات برگشتن به سمتش و نگاه کردن به چشمانش را نداشتم.
ترسیدم ،از کیان ؟نه!بیشتر از اینکه نکند واقعا پایم وسط زندگی انها گیر باشد ترسیدم.
وقتی سیمین را مخاطب قرارداد چشم باز کردم
_دختر عمه میشه بگید اینجا چه خبره.
سیمین برخلاف دقایقی پیش که میخواست مرا بکشد، سربه زیر و آرام به حرف آمد
_شما بفرمایید چیز خاصی نبود
واقعا به نظر او چیز خاصی نبود!سخت بود ولی بهتر بود این مسئله همین جا تمام میشد .دلم نمیخواست بیشتر از این غرورم شکسته شود.
_ببخشید استاد
چشمان سیمین و کیان با شنیدن لفظ استاد گرد شد .اگر حالش را داشتم اگر کودک درونم چشمانش بارانی نبود شاید به چشمان گرد شده انها ساعتها میخندیدم.
_میشه یه سوال از شما بپرسم؟
نگاهم به دستهای سیمین افتاد که چادر بیچاره را با دستهایش مچاله کرده بود
_بفرمایید
نگاه از دستهای سیمین گرفتم و به پیراهن سفید کیان دوختم
_من پام وسط زندگی شما و سیمین خانم هستش؟
از حرفم شوکه شد .ناگهان سرش بالا آمد و نگاه تیز و برنده اس را نصیب سیمین کرد
_من متوجه منظورتون نمیشم .این چه حرفیه اخه
_مگه رابطه من و شما غیر از رابطه استاد و شاگردی بوده؟
_بوده
شوکه شدم ،ناباور چشم دوختم به نگاه پر از محبتش که سریع به زمین دوخته شد.رو به سیمین کردم
_من عذرمی خوام اگه ناخواسته باعث شدم فکر کنید که من اومدم وسط زندگیتون
نگاه از چشمان پرشعف سیمین گرفتم و به سمت خانه به راه افتادم.
سقوط اولین قطره اشکم همزمان شد با صدای پر خواهش کیان
_روژان خانم .خواهش میکنم به حرفهای من گوش بدید
سر جایم خشکم زد
_بین من و دختر داییم زندگی وجود نداشته و نخواهد داشت .من همینجا جلو شما ازشون عذر میخوام اگه با رفتارم کاری کردم که به این وصلت امیدوار بشن و اما شما !روژان خانم من تا حالا تو چنین موقعیتی قرارنگرفته بودم گفتنش برام سخته
به سمتش برگشتم .مستاصل بود انگار حرف زدن برایش سخت بود .نگاهش هراسان و فراری بود از نگاهم!
_اگه اجازه بدید با خانواده خدمت برسیم
قلبم انگار تازه به یاد آورده بود که باید بتپد.
پروانه ها در وجودم به پرواز درآمدند و کودک درونم با شادمانی به دنبالشان میدوید و میخندید.
کی به خودم آمدم را نمیدانم .کی چشمانمان بهم گره خوردند را نمیدانم .کی سیمین ما را تنها گذاشت را نمیدانم .من در رویای بودن کنار کیان غرق بودم. با صدای کیان به خود آمدم
_روژان خانم جوابم رو نمیدید؟میدونم درستش این بود که مامانم با خانواده در میون بگذارند
با گونه های گلگون شده به زور نجوا کردم
_شما صاحب اختیارید
به سمت خانه به راه افتادم تا مبادا چشمان عاشقم به سمت کیان بدود.
پیش دخترها برگشتم .تا نگاهم به انها افتاد همگی شروع کردند به کل کشیدن .با چشمانی گرد شده نگاهشان کردم
زهرا که نگاه حیرانم را دید خندید
_خبرش از خودت زودتر رسید
_خبر چی؟
یسنا بغلم کرد
_خبر خواستگاری پسرخاله جان
بدنم از خجالت گر گرفت.زهرا ،یسنا را کنار زد و گونه ام را بوسید
_قربون خجالتت بشم من .
جان کندم تا پرسیدم
_از کجا فهمیدید
&ادامه دارد...
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_نود_سوم
حسنا لیوان آبی به دستم داد
_سیمین با گریه اومد داخل .سوسن هم رفت مامانش رو صدا کرد.اونم جلو ما به مامانش گفت کیان از تو خواستگاری کرده.نمیدونی فروغ خانم چه حالی شد .اماده شدند برن. خاله طفلک هم از همه جا بی خبر هی اصرار میکرد که چی شده کجا میخوایین برین .فروغ خانم هم گفت برواز پسرت بپرس و بعد خانواده ای رفتن .خاله هم الان رفته سراغ کیان ببینه چه آتیشی سوزونده
نا خودآگاه هینی کشیدم که همه با تعجب نگاهم کزدند و بعد
زدند زیر خنده.
تا آخر مهمانی از خاله فراری بودم .چند بار چشمم به چشمان خندانش افتاد و بیشتر غرق خجالت شدم.
مهمانها رفته بودند ومن در حیاط کنار زهرا منتظر خانم جون شدم تا بیاید .
نیم ساعتی بود که خاله ،خانم جون را به سمتی کشیده بود و حرف میزد.
بالاخره خانم جون رضایت داد و بعد از خداحافظی به سمت خانه به راه افتادیم
دل تو دلم نبود تا خانم جان لب بگشاید و بگوید که خاله ثریا چه حرفی زیر گوشش میزد ولی انگار او دل صبر داشت و برایش مهم نبود که روژان در کنارش از بی خبری درحال جان دادن است .
هربار میخواستم بپرسم شرم دخترانه ام مانع میشد و من اجبارا لب می بستم .
به خانه که رسیدیم خانم جان به اتاقش رفت.
من فلک زده هم روی تخت نشستم.
حوصله دقیقه ها هم انگار زیاد شده بود چراکه زمان اصلا نمی گذشت و حوصله من به سر آمده بود
خانم جان بالاخره دل از اتاقش کند و به پیش من آمد.
_مادر ،فردا میتونی منو ببری خونتون؟
_خونه ما؟بله حتما ولی به من میگید چیشده که مبخوایین برین اونجا
_میخوام برم خونه بچه ام .این سوال پرسیدن داره؟
_اخه یکهو اومدید میگید میخواین برین خونه ما.تعجب کردم دیگه
_پدر صلواتی تو که میدونی من خونتون چیکاردارم چرا سوال میپرسی
لب گزیدم و سرم را پایین انداختم
_ثریا خانم امشب ازم اجازه خواست بیان خواستگاری.منم گفتم باید پدرو مادرت اجازه بدن.حالا فردا میرم با مامانت صحبت میکنم .حالا اگه سوالی نداری برو بالا لباسات رو عوض کن و بخواب
خجالت زده و نجواگونه گفتم:
_مامان محاله اجازه بده
_تو که راضی باشی من اونا رو راضی میکنم.تو راضی هستی دیگه؟خجالت نکش حرفتو بزن
_اقا کیان خیلی از من بهتره یه مرد واقعیه.تا حالا کسی رو ندیدم انقدر با ایمان باشه .من راضی ام ولی مامان..
_دیگه ولی نداره عزیز من .گفتم که نگران نباش .من الان استخاره هم گرفتم خیلی خوب اومد.امیدت به خدا باشه .هرچی اون بخواد میشه
_چشم.ممنون از شما
همه شب به برخورد مادرم فکر میکردم .
از روبه رو شدن دوخانواده باهم بیش از حد واهمه داشتم.
ذکری را کیان به من آموخته بود را با خودم بارها تکراردادم و کم کم خواب به چشمانم راه پیدا کرد.
نماز صبح را که خواندم به حیاط رفتم و خودم را با گل های باغچه سرگرم کردم .با صدای خانم جان به خودم آمدم
_صبح بخیر عزیزم
_صبح شما هم بخیر خانجونم
_بیا عزیزم سفره رو تو حیاط پهن کن .تو این هوای تازه صبحونه خیلی میچسبه
_به روی چشم .
_چشمت روشن به جمال آقا کیان
_خانجووووون
خانم جان خندید و به آشپزخانه رفت .
منم به دنبالش رفتم تا بساط صبحانه را به حیاط ببرم.
ساعت حدودا ده صبح بود که باخانم جان به منزل ما رفتیم تا قضیه خواستگاری را به مادرم بگوییم.
خانم جان به همراه مادر به پذیرایی رفتند.
من هم با دلی آشوب شده به آشپزخانه رفتم تا برای خانم جون چایی بیاورم.
گوش تیز کردم و به حرف خانم جون گوش دادم
_اقا کیان استاد روژان جان هستش.دختر گل ما رو تو دانشگاه دیده وپسندیده .اجازه خواستن واسه خواستگاری
_خانواده اشون چطورن؟هم سطح ما هستند؟
_من دوسه باری دیدمشون مادرش که هرچی از خانومیش بگم کم گفتم .آقای شمس هم که مرد با خدا و باکمالاتی هستش.
_خانجون شما کجا دیدینشون؟
با دو فنجان چایی به جمع ملحق شدم.
بعد از تعارف میخواستم به اتاقم پناه ببرم که خانم جون دستم را گرفت
-بیا دخترم اینجا بشین .
_چشم.
کنار خانم جون نشستم .
_ببین سوده جان .اقا کیان تازه دو روز میشه از سوریه برگشته
چنان ابروهای مادرم بالاپرید که من چشمانم گرد شد .
_سوریه؟
_اره مادر سوریه .خدا حفظش کنه واسه خانوادش پسر شجاع و نترسی هستش. رفته بود سوریه جنگ .
_خانجون میدونید که خیلی واسم عزیزید .نمیخوام خدای ناکرده بهتون بی احترامی کنم .خانجون اون آقا پسر به درد دختر من نمیخوره
_چرا
_من دخترم رو تو ناز و نعمت بزرگ کردم .همیشه تو رفاه بوده حالا انتظار دارید اجازه بدم با پسری ازدواج کنه که از لحاظ اعتقادی شبیه ما نیست .لطفا خودتون بهشون بگید جواب ما منفی هستش.
&ادامه دارد...
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_نود_چهارم
نمیدانم آن همه جسارت را از کجا پیدا کردم که لب به اعتراض گشودم
_مامان بهتر نیست نظر منو هم بپرسید
مادرم که عصبانی بود با خشم غرید
_تا وقتی من و بابات جوابمون منفیه نیازی به نظر تو نیست.
_اما این زندگیه منه، من...
با صدای باز شدن در سالن به سمت در برگشتم .
پدرم نگاهی به جمع انداخت
_جنگ شده من بی خبرم
تا نگاهش به خانم جون افتاد به سمتش رفت
_سلام خانجون خیلی خوش اومدید
_سلام پسرم ممنونم
_سوده عزیزم میگی چی شده
مامان با همان ظرافت های خانمانه و لوندی خاص بابا گفت:
_باشه عزیزم میگم ولی اول یه چایی بخور خستگیت رفع شد میگم
مادر مثل همیشه با وقار به سمت آشپزخانه به راه افتاد و با یک فنجان چای برگشت
_بفرما عزیزم
_ممنونم خانوم
_نوش جون.خانجون چاییتون سرد شد بدید روژان عوضش کنه
خانم جون فنجان را برداشت
_نه همینطور خوبه
من از استرس درحال غش کردن بودم و انها با آرامش چایی مینوشیدند.بالاخره پدر لب باز کرد
_خب سوده جان حالا بگو چه خبر شده
مادرم به من اخمی کرد
_واسه روژان خواستگار اومده
پدر گل از گلش شکفت
_خب به سلامتی .اینکه دعوا نداره .قبلا هم خواستگارداشته گل دختر بابا .حتما باز روژان مخالفه و شما موافق
مادرم پوزخندی زد و نگاه چپی به من انداخت
_نخیر آقا این بار دخترتون موافقن ولی من مخالفم
_میشه بگی دلیل مخالفتت چیه عزیزمن
قبل اینکه مادرم چیزی بگوید خانم جون صحبت را آغاز کرد
_ببین پسرم ما دیشب خونه استاد روژان مهمون بودیم.پسرشون که استاد روژان جان هستش دو روزه از سوریه برگشته .یه لقبی دارن
_مدافع حرم؟
_اره عزیزم مدافع حرم بوده.دیشب مادرش روژان رو برای پسرش خواستگاری کرد.منم اومدم به شما بگم و نظرتون رو بدونم
_نظر شما چیه خانم جون
_من خودش رو یکی دوبار بیشتر ندیدمش.ولی خیلی آقا با کمالاته.خیلی مومن باخداست.
پدر لبخندی زد
_سوده جان شما چرا مخالفی؟
_دلیل مخالفت من که مشخصه .اونا خانواده سنتی هستند و از این خانواده مذهبیا هستند.هرچقدر هم پسراشون خوب باشه ولی روژان تو این خانواده خوشبخت نمیشه.اختلاف ما زمین تا آسمونه .
پدر به چند دقیقه به فکر فرو رفت و در آخر رو به من کرد
_روژان جان نظر خودت چیه
با خجالت لبم را گاز گرفتم .در توانم نبود از کیان برای پدر بگویم .هنوز انقدر جسارت نداشتم که به چشم پدرم زل بزنم و بگویم من عاشق کیان شده ام .ترجیح دادم سکوت کنم پدر که دید من خیال پاسخگویی ندارم روبه خانم جون کرد.
_خانجون بی زحمت شما با این خانواده تماس بگیرید و بگید آقا پسرشون یه روزی بیاد شرکت اول باهم صحبت کنیم.
مامان عصبانی نگاه تیز و برنده ای نثار پدرم کرد.خانم جون لبخند زد
_باشه پسرم میگم بیاد .خدارو چه دیدی شاید اومد و به دلت نشست .من که از وقتی دیدمش کمتر از روهام دوستش ندارم .خانواده با اصل و نسبی هم هستند
_دستتون دردنکنه خانجون
دلم میخواست هرچه زودتر به اتاقم پناه ببرم .
پدر برای تعویض لباسهایش به اتاقش رفت من هم از فرصت استفاده کردم به اتاقم رفتم .
خودم را روی تخت انداختم و به عاقبتم با کیان فکر کردم
&ادامه دارد...
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_نود_پنجم
ظهر شده بود و صدای خنده های روهام در خانه پیچیده بود.
هرموقع روهام به خانم جون می رسید همچون پسران شش ساله شیطنت میکرد و همه را به خنده وا میداشت.دل و دماغ این را نداشتم که مثل همیشه من هم پای شیطنتهایش شوم.
نگرانی از فرداهای بدون کیان حسم را پرانده بود.
صدای زدن چندتقه به در به گوشم رسید.
_بفرمایید؟
در اتاق باز شد و روهام خندان به داخل اتاق سرک کشید
_سلام بر دردونه روهام
فقط او میتوانست در هر حالی، لبخند را مهمان لبهایم کند.
_سلام داداشی
روهام در را بست و با چندقدم خودش را به من رساند و کنارم روی تخت نشست و با دست موهایم را نوازش کرد
_شنیدم خدا زده پس سر یه بنده خدایی و قراره بیاد خواستگاری
خندیدم، او ادامه دارد
_میگم روژان از الان دلم به حالش میسوزه .طفلک چه گناهی به درگاه خدا کرده که عاشق تو شده
نیشگون ریزی از بازوی عضلانی اش گرفتم .به جای اینکه دردش بیاد زد زیر خنده
_اخه جوجه تو چقدر زور داری که نیشگون میگیری .آدم احساس میکنه مورچه قلقلکش میده
هردو باهم زدیم زیر خنده
_خوشگله نمیخوای به من بگی این خواستگار محترمت کیه؟چیکاره اس؟چرا مامان انقدر شاکیه
رابطه من و روهام فراتر از یک رابطه خواهر برادری بود.
روهام در هرلحظه یک نقش را برایم بازی میکرد.
موقع شیطنت هایم دوستم میشدوقتی به کمک نیاز داشتم مثل یک پدر پشت دخترش در می آمدو من به او تکیه میزدم.
وقتی احساساتی و یا بیمار میشدم مثل یک مادر کنارم می ماند و از من پرسناری میکرد
و وقتی دنبال یک گوش شنوا بودم تا از رازهایم بگو او مثل یک خواهر به حرفهایم گوش میداد.
خوب به یاد دارم اولین باری که یک پسر در دوران نوجوانیم به من پیشنهاد دوستی داد با ترس و لرز برای روهام تعریف کردم و او از همجنس های خودش گفت .از نامردی هایشان .گفت که دختر برای انها مثل یک اسباب بازی می ماند که وقتی خسته شوند کنارش میزنند .او گفت که من برایش ارزشمندم و تا وقتی کسی لیاقتش را پیدا نکند اجازه نمیدهد کسی به من نزدیک شود.روهام عاقلترین و عزیزترین فرد زندگیم است آنقدر دوستش دارم که حتی وقتی کنارمم هست دلتنگش میشوم.دلم به بودنش قرص است.هیچ وقت فکر نمیکردم کسی پیدا شود که اندازه روهام دوستش داشته باشد و حالا کیان آمده بود و باعث شده بود قلبم را بین هردوی انها تقسیم کنم.
با تکان دادن دست روهام در مقابل چشمانم از فکر بیرون آمدم
_هان؟
_به پا غرق نشی عزیزمن
خندیدم
_من قربون خنده ات.حالا بگو ببینم به کی یه ساعته که فکر میکردی که تو فکر بودی؟
_به تو
چشمانش گرد شد
_به من
اشک به چشمانم دوید
_به این فکر میکردم ، خوبه که هستی داداشی.به قدیما فکر میکردم به روزهایی که تو همیشه کنارم بودی .تو همیشه به جای مامان ، بابا ،دوست و حتی خواهر هوامو داشتیمن خیلی خوشبختم که تو رو دارم داداشی.تو روخدا هیچ وقت تنهام نزار
نمیدانم چرا انقدر لوس شده بودم ،اشکهایم جاری شد.روهام مرا به آغوش کشید
_روهام فدای اشکات بشه خوشگل من.تو همه کس منی مگه میشه تنهات بزارم و هوات رو نداشته باشم.
من همیشه کنارتم حتی وقتی که ازدواج کنی .حالا به داداشی بگو این اقا کیه
_استاد دانشگاهمه
_چه خوب .دوسش داری
گونه هایم رنگ گرفت .
_اوهوم
_چی شد که عاشقش شدی
_یادته بهت گفتم واسمون یه استاد جدید اومده.ایشون منظورم بود اسمش کیان شمس هستش .خیلی مقید و مذهبیه .تو چشم دخترا زل نمیزنه .با خانم ها با احترام حرف میزنه.خیلی با شخصیت و با کلاسه.اصلا شبیه اون مذهبیایی که تصور میکردم نیست و اینکه تازه از سوریه
روهام باذوق پرید وسط حرفم
_مدافع حرمه؟
لبخند به لب آوردم
_اره
_پس خیلی مرد و بامروته
_اره فکرکنم
_ببین عزیزم.از تعریفای تو مشخصه که خیلی آدم درست و حسابیه و من میتونم راحت دست گلمو بهش بسپارم ولی عزیزم تو میتونی با این آدم زندگی کنی؟سختت نیست که اون خیلی مقیده.دوروز دیگه خجالت نمیکشی باهاش بیای مهمونیای فامیل.خودت میدونی مهمونیای ما بیشتر مختلطه با این مشکلی نداره.
_من خیلی قبولش دارم هم خودش رو و هم اعتقاداتش رو ولی اون رو نمیدونم.
_خب پس شماره اش رو بده به من.بقیه اش رو بسپار به من
_آخه
_دیگه آخه نداره دردونه .
گوشی را از روی میز برداشتم وشماره کیان را به روهام دادم.
&ادامه دارد...
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_نود_ششم
روهام با گوشی خودش با او تماس گرفت و گوشی را روی حالت اسپیکر گذاشت تا من هم شنونده حرفهایشان باشم.
چند بوق آزاد خورد تا اینکه صدای دلنوازش به گوشم رسید
_بفرمایید
_سلام.ببخشید همراه آقای شمس
_بله خودم هستم بفرمایید
_چند لحظه میخواستم وقتتون رو بگیرم
_ببخشید شما؟
_ادیب هستم برادر روژان جان
باصدای هول شده کیان لبخند به لب آوردم
_جانم در خدمتم
_همونطور که در جریانید .مادرتون از مادر بزرگم اجازه خواسته بودند برای خواستگاری از روژان جان.
_بله درسته.
_میتونم کیان صداتون کنم
_بله بله حتما.لطفا راحت باشید
_ببین آقا کیان من همین یه دونه خواهر رو دارم و از جونمم بیشتر دوسش دارم .تا جایی که فهمیدم شما خانواده خیلی مذهبی هستید برعکس خانواده من.میخواستم اگه وقت دارید امروز عصر باهم بشینیم صحبت کنیم اگر بعد از حرفهای من بازهم تمایل به این ازدواج داشتید من با خانواده صحبت میکنم و زمان خواستگاری رو بهتون اطلاع میدم
_خیلی خوشحال میشم که قبلش مثل دوتا مرد باهم صحبت کنید .قطعا خوشبختی خانم ادیب برای من هم اولویت اول هست .شما زمان و مکان رو بفرمایید من خدمت میرسم
_من آدرس رو براتون پیامک میکنم .به امید دیدار
_خدانگهدار
روهام تماس را که قطع کرد زد زیر خنده و ادای کیان را درآورد
_(قطعا خوشبختی خانوووم ادیب اولویت منه) روژان به این جواب مثبت بده پسری که هنوز دختری که دوسش داره رو خانم ادیب صدا میکنه خیلی پاکه .نباید از دستش داد
دوباره با صدای بلند خندید ،مرا هم به خنده انداخت.
_پاشو بریم نهار .انقدر خندیدم دلم ضعف کرد الان گشنمه.
_باشه تو برو منم میام
صدای کیان را تقلید کرد
_باشه خانوم ادیب
خنده کنان اتاق را ترک کرد.
به آشپزخانه رفتم .همه دور میز نشسته بودند .کنار روهام نشستم.
نهار با خنده و شوخی گذشت.بعد از نهار پدر روبه روهام کرد
_روهام حاضر شو بریم شرکت
روهام سمت من نگاهی انداخت و چشمک زد
_شرمنده باباجون امروز رو به من مرخصی بده .با دوماد آینده قرار دارم
پدرم با تعجب گفت
_دوما آینده دیگه کیه
روهام خندید
_استاد روژان دیگه.عصر باهاش قرارگذاشتم میخوام ببینم چجوریه. اگه مناسب بود با اجازه شما بگم واسه خواستگاری تشریف بیارند
_خوبه اتفاقا منم به خانجون گفتم بهش خبر برسونه بیاد شرکت .حالا که تو زحمتش رو میکشی من دیگه صحبتی نمیکنم .هرتصمیمی گرفتی خبرش رو بده
_چشم باباجان
پدر به خانم جان سفارش کرد که دیگر حرفی به خانواده کیان نزد و منتظر تصمیم و تحقیقات محلی روهام بمانیم
مادرم ولی راضی نبود و با عصبانیت به روهام توپید
_روهام میخوای بری در مورد چی حرف بزنی .انچه عیان است چه حاجت به بیان است.اونا از این خانواده های سطح پایین هستند من راضی نیستم دخترم رو بدم به چنین خانواده ای .پس لازم نیست بری تحقیق کنی.روژان بچه است عقلش نمیکشه .تو دیگه چرا
از حرف مادر دلگیر شدم میخواستم حرفی بزنم که با اشاره روهام سکوت کردم .
_مامان خوشگلم .حالا من میرم صحبت میکنم اگه دیدم خیلی متحجر هستند و روژان با اونا خوشبخت نمیشه خودم همونجا ردش میکنم .پس شما بسپار به من و نگران نباش.
_من دیگه حرفی نمیزنم .ببینم میتونید این دختر رو بدبخت کنید یا نه
دیگر حوصله شنیدن حرفهایشان را نداشتم بی سر و صدا به اتاقم پناه بردم .
&ادامه دارد...
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_نود_هفتم
روهام ساعت شش با کیان قرارداشت و به دیدارش رفت.
دلم مثل سیر و سرکه میجوشید و کاری از دستم بر نمی آمد .بارها و بارها در طول و عرض اتاق راه رفتم و به آن دو فکر کردم .
به خودم که نمیتوانستم دروغ بگویم میترسیدم از حرفهایی که بین انها رد و بدل میشد و آینده مرا دستخوش تغییرات قرارمیداد میترسیدم.
گاهی زیر لب سوره کوثر را زمزمه میکردم و گاهی متوسل میشدم به امام زمان عج تا همه چیز خوب پیش برود .دلم میخواست ساعت را روی دور تند بگذارم تا زمان زودتر سپری شود چراکه با گذر هرثانیه من جانم به لبم میرسید.نزدیک به دوساعت گذشت و خبری از روهام نشد.بارها تصمیمیم گرفتم تماس بگیرم و بپرسم چه شد ولی خود را کنترل میکردم .
دیگر نمیتوانستم اتاق را تحمل کنم احساس میکردم در و دیوار اتاق میخواهند جانم را بگیرند
به حیاط پناه بردم و روی تاپ نشستم و با استرس خودم را تکان میدادم .مدتی که گذشت با صدای باز شدن در حیاط و صدای ماشین روهام با شتاب از روی تاپ برخواستم .
دلم طاقت نیاورد منتظر او بمانم .خودم به سمتش رفتم.
تا از ماشین پیاده شد چشمش به من افتاد.
قیافه اش زیادی جدی بود و این مرا بیشتر میترساند.
_سلام
_سلام خواهری.چرا اینجا ایستادی
روی گفتنش را نداشتم به من من افتادم
_چی ......... چی شد .باهاشون حرف زدی
با همان صورت جدی به سمت آمد
_بگذر ازش
از کنارم گذشت .ماتم برده بود .
بگذرم از کی؟از جانم ؟مگر توانش را داشتم
برگشت و دوباره نگاهم کرد .اینبار لبخند زد
_روژان گفتم بگذر ازش .....ولی
با صدایی لرزان به حرف آمدم
_ولی چی؟
_ولی اون از تو نمیگذره چون یه دیوونه اس که عاشق توئه دیوونه شده .الحق که برازنده همید.به جای اینکه اینجا خشکت بزنه بدو برو خودتو آماده کن واسه دوروز دیگه بهشون وقت خواستگاری دادم
قطره اشکی از گوشه چشمم روان شد .روهام با اخم به اشکم زل زد .به سمتم آمد و بغلم کرد
_شوخی کردم بابا .چرا گریه میکنی خواهر دیوونه من.اگه لبخند بزنی نظرمو در موردش میگم
اشک هایم را پاک کرد و من لبخند زدم
_با همین لبخندات اون بدبخت رو دیوونه کردی دیگه
_روهااااام
دست دور بازویم انداخت و بامن همقدم شد
_خب جونم برای خواهر لوسم بگه که .وقتی دیدمش با خودم گفتم ای کاش من دختر بودم و کیان عاشق من میشد لعنتی عجب لعبتیه
خندیدم و با شوخی به بازویش مشت زدم
_باشه بابا واسه خودت .عرضم به حضور منورت که باهاش که حرف زدم دیدم تنها کسی که میتونه خواهر دیوونه منو خوشبخت کنه و نبودنای مامان و بابا رو واست جبران کنه اونه،البته بعد از من.
لبخند زدم .کیان کوه با عظمتی بود که سالها میتوانستم به او تکیه دهم و از چیزی نترسم
_روژان جان .از حرفاش فهمیدم که خیلی خانواده با اصالتی داره .درسته مذهبیه ولی از اون آدما نیست که بگه جنس مونث ضعیفه است و وظیفه اش خونه داریه و حق در اجتماع بودن رو نداره .برعکس خیلی برای زن احترام قائل بود و اعتقاد داشت با جنس لطیف زن باید مثل یک گل برخورد کرد .خلاصه که واقعا برازنده داماد خانواده ادیب شدن،هستش.باهاش اتمام حجت کردم خم به ابروی خواهر خوشگلم بیاره با خودم طرفه.گربه رو دم حجله کشتم غمت نباشه
بی هوا بلند خندیدم و او را هم به خنده انداختم
شب وقتی روهام قضیه را به پدر و مادرم گفت پدر رضایت داشت و با آمدنشان موافقت کرد ولی مادر سکوت کردوحرفی نزد.
برای دوروز بعد قرار خواستگاری گذاشته شد.
مادر زیادی ریلکس بود و این مرا نگران میکرد میترسیدم مادرم قرار خواستگاری را بهم بزند .بنابراین دست به دامن روهام شدم.به سمت اتاق روهام رفتم.چند تقه به در زدم
_بیا تو
در را باز کردم .روهام روی میز خم شده بود و مشغول نقشه کشیدن بود
_سلام.میتونم چندلحظه وقتت رو بگیرم
سرش به سمت من چرخید
_جانم عزیزم بیا بشین
روهام به میزش تکیه داد و دست به سینه ایستاد و به من نگاه میکرد ،روی تختش نشستم . با انگشتان دستم بازی میکردم
_روژان جان من منتظرما .چی شده
_راستش....خب راستش مامان خیلی ریلکسه این منو میترسونه .تا حالا نشده ما مهمون داشته باشیم مامان انقدر بی خیال باشه.انگار اصلا واسش مهم نیست فردا شب میان و شاید قصد داره خواستگاری روبهم بزنه
_نگران نباش عزیزم الان میرم باهاش صحبت میکنم
به رویش لبخند زدم
_ممنونم که مثل همیشه هوامو داری داداشی..
&ادامه دارد...
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_نود_هشتم
تکیه اش را از میز برداشت به سمت بیرون رفت من هم پشت سرش از اتاق خارج شدم.
روهام به سمت پذیرایی رفت تا با مادر صحبت کند من همان بالا ایستادم تا به صحبت هایشان گوش دهم.
از بالا سرک کشیدم مامان و روهام روبه روی هم نشستند روهام چشمش به من افتاد اخمی کرد و مادر را مخاطب قرار داد
_مامان خوشگلم چطوره؟
_خوبم عزیزم .
_مامان جان شما کاری نداری واسه فرداشب انجام بدی؟اگه میخوای مثل همیشه تغییر دکوراسیون بدی من در خدمتم
_نه لازم نیست .من از اول هم مخالف این خواستگاریبودم ولی شما توجهی نکردید .الان هم دلم نمیخواد کاری انجام بدم .فردا شب با هستی میخوام برم کیش
قلبم از حرکت ایستاد .چطور میتوانست انقدر به حس حال من بی توجه باشد .رمق از پاهایم رفت همانجا نشستم .مادرم میخواست با رفتنش مخالفتش را به خانواده کیان نشان بدهد .مگر خواستگاری بدون مادر عروس میشود.
روهام با تعجب گفت
_چی ؟؟مامان جان فردا شب خواستگار واسه دخترت میخواد بیاد اون موقع شما میخواین برید.اینده روژان واستون مهم نیست
مامان عصبانی داد زد
_مهمه.مهمه که نمیخوام باشم و بدبخت شدن دخترم رو ببینم .من دختر به اون خانواده نمیدم
_مامان شما حتی یکبار اون پسر و خانواده اش رو ندیدی چطور میتونی انقدر مطمئن بگید روژان بدبخت میشه.
مامان همه این سالها همه هم و غمت شده بود گالری و سفر و آرزوهات و توجهی به احساسات دخترت نکردی .اون همیشه نیاز داشت شما کنارش باشی ولی نبودی و من کنارش می موندم .من پسر بودم واسم سخت بود ولی نه به اندازه روژان .چون منم مثل شما خودمو غرق کردم تو خوشگذرانیام ولی روژان دختر بود برای اینکه توجه شما رو جلب کنه جوری زندگی میکرد که تو بپسندی ولی حالا بعد بیست و دوسال یه مردی اومد تو زندگیش که راه و رسم درست زندگی کردن رو یادش داد .نمیگم روژان دختر بدی بود نه اتفاقا خیلی هم رفتار سنگینی داشت ولی خودش رو غرق زیبایی ظاهریش کرده بود تا همه جذبش بشن ولی کیان بهش یاد داد که زیلایی باطنش مهمتره .بهش یاد داد اون یه گوهر ارزشمنده و پسرایی مثل من که دخترا رو واسه سرگرمی میخوان ارزش اینو ندارند که جلب اون بشن.
مامان درسته اعتقاداتمون فرق میکنه ولی تنها کسی که میتونه دخترت رو خوشبخت کنه همین آقاست .من تو همون یکی دوساعتی که باهاش حرف زدن دیدم چقدر مرده و میتونه دردونه منو خوشبخت کنه.شما هم لطفا به جای اینکه دنبال این باشی که یه داماد مثل خودمون واسه دخترت پیداکنی به این فکر کن که دخترت دلش باکیه و با کی خوشبخت میشه
روهام حرفهایش را با عصبانیت زد و از خانه خارج شد ،مادر همان جا نشست و به حرفهای کیان فکر کرد.
من هم به اتاقم پناه بردم تا کمتر جلو چشم مامان باشم
&ادامه دارد...
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_نود_نهم
صبح وقتی صدای اذان از مناره های مساجد به آسمان بلند شد از خواب بیدار شدم.
وضو گرفتم و به نماز ایستادم .
از خدا خواستم مرا در ادامه مسیر زندگی کمک کند .
پنجره را باز کردم و با آرامشی که در وجودم مستولی شده بود به آسمان چشم دوختم.
خورشید در حال طلوع کردن بود دستانم را در امتداد شانه های بازکردم و از ته دل هوای دلپذیر صبحگاهی را استشمام کردم.
دلم هوای پیاده روی کرده بود.
لباس پوشیدم و بعد از برداشتن هنذفری و موبایلم از خانه خارج شدم .
در تمام مدتی که قدم میزدم به آینده و کیان فکر میکردم ؛به عاقبت زندگی من با کیان.
یک ساعت بعد برای جبران حمایتهای روهام دوعدد نان تازه گرفتم و به خانه برگشتم .
روهام عاشق خوردن صبحانه با نان تازه بود .
وارد خانه شدم نان ها را روی کانتر قراردادم و مشغول آماده کردم میز صبحانه شدم .
نگاهی به محتوای روی میز انداختم همه چیز برای خوردن یک صبحانه شاهانه آماده بود.
با ذوق به سمت اتاق روهام پرواز کردم .
پشت در نفسی تازه کردم
_داداشی..... روهام جون بیداری؟
وقتی دیدم صدایی نمی آید در را باز کردم و وارد اتاق شدم .
برادر مهربان و عزیزم معصومانه به خواب رفته بود .
دلم میخواست ساعت ها بنشینم و نگاهش کنم ولی کودک درونم شیطنت کردن میخواست پس به سمت تختش رفتم وکنارش روی زمین نشستم.
مقداری از موهایم را بدست گرفتم و با آن بینی روهام را قلقلک دادم .
روهام بیش از حد قلقلکی بود حتی در خواب .
چندبار به هوای اینکه مگس روی صورتش نشسته ؛به صورتش دست کشید وقتی دید کارش فایده ندارد و بینی اش هنوز میخارد چشمانش را باز کرد.
با نیشی باز به او نگاه میکردم
_سلام داداش تنبل خودم
_مرض داری مگه بچه .برو بزار بخوابم
_نوچ اصلا راه نداره جون روژان .پاشو بریم صبحونه بخوریم
_من یکم دیگه بخوابم بعد میام
الکی خودم را ناراحت نشان دادم
_من صبح زود رفتم واست نون تازه خریدم.تازه با کلی عشق واست میز رو چیدم اون وقت تو خواب رو به من ترجیح میدی .واقعا که!!!
روهام که باور کرده بود مرا آزار داده سریع روی تخت نشست و دستم را گرفت
_تا آبجی خوشگلم دوتا چایی لب سوز بریزه من اومدم
گونه اش را بوسیدم
_ای به چشم .
با خوشحالی به آشپزخانه رفتم و برای خودمان چابی ریختم و روی میز گذاشتم .
روهام با لبخند به سمتم آمد.
نگاهی به میز انداخت و سوتی زد
_اوه اینجا رو .فسقل بانو چه کرده .من صبحونه بخورم یا خجالت آبجی خانم.
روبه رویم نشست و با اشتها مشغول خوردن صبحانه شد .کمی که گذشت پدر و مادرم هم به ما ملحق شدند .با لبخندی که از سر صبح روی صورتم جا خوش کرده بود به انها سلام کردم .
همگی مشغول صرف صبحانه بودیم که مادرم صدایش را کمی صاف کرد و روهام را مخاطب قرارداد
_روهام بعد صبحانه جایی نرو کارت دارم
روهام دست به روی چشمش قرارداد
_ای به چشم .شما امر بفرما عزیزدل روهام .
پدر با لبخند گفت:
_چه زبونی هم میریزه .حالا اگه من بهش میگفتم کلی بهونه میاورد که کار دارم آرزو به دل موندم یبار بگم کارت دارم بگه چشم
دست پدرم را گرفتم و بوسیدم
_خودم کنیزتم بابایی جونم شما فقط به من امر کن
همگی به لحن لوسم خندیدند.
روهام از سر میز بلند شد
_مامان جان ،سریعا امرتون رو بفرمایید چون جناب رییس دیشب به من امر کردند امروز به جای ایشون برم جلسه کاری
_امروز شما خونه می مونی و به من کمک میکنی .میخوام به مناسبت مهمانی فردا شب کمی تغییر دکوراسیون بدم .
روهام با لبخند نگاهم کرد
_چشم قربان. فقط شما لطفا به رییسم بفرمایید که امروز رو به من مرخصی بده
مادرم نگاهی مملو از عشق نثار پدرم کرد.
پدرم رو به روهام کرد
_منو با مامانت در ننداز من همه زندگی فدای سوده خانممه.شما هم امروز مرخصی تا هروقت عشقم دستور دادند.
پدرم به عادت همیشگی گونه مادر را بوسید و بعد از خداحافظی با ما به شرکت کرد.روهام و مادرم هم به دنبال کارهای خودشان رفتند.من ماندم و میز صبحانه .
حمیده خانم به فریادم رسید ،مشغول جمع کردن میز و سرو سامان دادن به آشپزخانه شد و من به اتاقم برگشتم تا برای فردا شب فکری کنم
&ادامه دارد...
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_صدم
دو روز به سرعت گذشت و من هرروز از خدا خواهش میکردم تا به من آرامش بدهد.
عصر بود که خانم جون به خانه ما آمدند تا در مراسم خواستگاری حضور داشته باشند.
هر چه زمان میگذشت من بی قرار تر و مضطرب تر می شدم.
مادر جون که شاهد استرسم شده بود به اتاقم آمد .
کنارم روی تخت نشست و من از خدا خواسته مثل بچگی هایم سرم را روی پایش گذاشتم و او با مهربانی به روی سرم دست کشید
_دخترکم چرا انقدر استرس داره
_خانجون خیلی نگرانم .از روبه رو شدن با آینده میترسم .
_منم وقتی آقا بزرگت میخواست بیاد خواستگاریم همین حال رو داشتم.
_خانجون شما چطور باهم آشنا شدید؟
_آقا جون خدابیامرزم حجره طلافروشی داشت . یه شاگرد داشت که پدرم قسم میخورد به پاکی و صداقتش .
اسمش حسین بود.
بار اولی که دیدمش هیچ وقت از ذهنم بیرون نمیره.
اون روز آقا جانم کاری داشت واسه همین نمیتونست نهار بیاد خونه.
مامان خدابیامرزم یه ظرف غذا آماده کرد و به من داد تا برای آقاجانم ببرم.
من اون موقع فقط ۱۵ سالم بود .
دقیقا مثل تو شیطون بودم .
وارد حجره که شدم دیدم آقاجانم نیست .
به هوای اینکه آقاجانم تو اتاق پشتی حجره است بی هوا پریدم داخل اتاق و بلند داد زدم
_سلام بر آقاجون خودم.
چشمت روز بد نبینه تا سرم رو بالا آوردم با حسین رو به رو شدم .طفلک ترسیده بود.
با تصور چشمان ترسیده آقا بزرگ بلند خندیدم.
خانم جان چشم غره ای رفت
_اگه میخوای بخندی ادامه اش رو نگم
_ببخشید خانجون ادامه اش رو بگید .بعد چی شد؟
_وقتی دیدمش به تته پته افتادم.
حسین سریع نگاهش رو دوخت به زمین
_سلام آبجی .آقا رفتن تا جایی الان بر میگردن .
منم ظرف غذا رو دادم دستش و او با دستایی لرزان گرفت
_به آقاجونم بگید واسش غذا آوردم خداحافظ
_چشم خدانگهدار
با عجله به خونه رفتم ولی دلمو پیش حسین جا گذاشتم .
خلاصه کنم مادر ،انگاری اون هم مثل من همون بار اول از من خوشش اومده بود .چندبار دیگه هم تصادفا همو دیدیم .
بالاخره حسین دل رو زد به دریا و منو از اقاجانم خواستگاری کرد .
آقاجان که خیلی قبولش داشت اجازه داد بیاد.
ظهر دوروز بعد وقتی داشتم به آشپزخونه میرفتم شنیدم که شب قراره حسین بیاد خواستگاری .
مثل الان تو مضطرب بودم همش تو حیاط قدم میزدم .
شب با پدر و مادر خدابیامرزش با گل و شیرینی اومد خواستگاری.مثل همیشه باوقار بود
اون موقع ها رسم نبود که دختر و پسر همو ببینن و باهم حرف بزنند.من فقط چایی بردم و برگشتم به آشپزخونه.
همون جلسه اول حرف ها زده شد و قرار عقد گذاشته شد.
روز بعدش پدرم یه روحانی اورد و ما رو به عقد هم درآوردن.اینم قصه من و آقا بزرگت
_خانجون شما که باهم حرف نزدید نمیترسیدید اخلاقاتون بهم نخوره یا باهم خوشبخت نشید؟
_ترس که داشتم ولی خب عاشقش بودم .حسین پسر با ایمانی بود .میدونستم وقتی عشق و محبت و ایمان باشه ،سختی ها هم به آسونی میگذرند.
عزیزم تو هم به کیان اعتماد کن پسری که ایمون داره شک نکن واسه خوشبختی خانواده اش هرکاری میکنه .به جای ترسیدن به خدا توکل کن
خانم جان با حرفهایش آرامش به جانم سرازیر میکرد لبخند زدم
_ممنون که هستی خانجونم.چشم توکل میکنم به خودش
&ادامه دارد...
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_صد_یکم
شب بالاخره فرارسید .
دل توی دلم نبود هزار بار لباس هایم را عوض کردم و در آخر روهام کلافه شد و برایم یک سارافن و دامن سورمه ای با شومیز قرمز رنگ انتخاب کرد.روسری سورمه ای رنگم را هم انتخاب کرد و اخطار داد که همین ها را بپوشم و تعویضشان نکنم.
روهام که اتاقم را ترک کرد ،من به سرعت آماده شدم .
ساعت نزدیک نه شب بود که آیفون به صدا در آمد.
با احتیاط پشت پنجره اتاقم ایستادم وکمی پرده را کنار زدم.
اول خاله ثریا و زهرا وارد شدند سپس پشت سرشان آقای شمس و کمیل وارد شدند و در نهایت چشمم به جمال کیان روشن شد .
کیان با سبدی پر از گل رز سفید و آبی وارد خانه شد.در دل قربان صدقه قد و بالایش رفتم .
با صدای مامان از پشت پرده کنار رفته و به پیششان رفتم.
همزمان با ورود کیان ، جلو در رسیدم .خجالت زده لبم جنبید
_سلام.
مثل همیشه موقر بود و مهربان.چشم به زمین دوخت
_سلام .حالتون خوبه
_ممنونم.خیلی خوش اومدید بفرمایید
با دستانی لرزان گل را به سمتم گرفت
_بفرمایید قابل شما رو نداره
_ممنونم خیلی زیباست.زحمت کشیدید .
روهام دست پشت کمر کیان گذاشت
_بفرمایید داخل
کیان با روهام به سمت بزرگترها رفت .
با لیخند به گل چشم دوختم و ازته دل او را بو کشیدم .
_کجا موندی پس
با صدای روهام به او نگاه کردم
_هان؟؟
_چرا خشکت زده بیا دیگه .
_باشه تو برو من گل رو بزارم تو آشپزخونه میام.
_نمیخواد بده من میبرم تو برو پیش مهمونا منتظرت هستند
روهام گل را گرفت و به آشپزخانه رفت .من هم با استرس و خجالت به سمت پذیرایی رفتم .
بزرگترها با دیدنم ایستادند به سمت انها رفتم با خاله و زهرا روبوسی کردم و به اقای شمس و کمیل هم خوش آمد گفتم .به سمت مبل دونفره که خالی بود رفتم تا بنشینم .تازه چشمم به مادرم افتاد.از دیدن پوشش تعجب کردم .شال حریر را آزادانه روی موهایش انداخته بود .کت و دامن کوتاهی با ساپورت مشکی پوشیده بود .زیر چشمی نگاهی به خاله انداختم .چادر به سر داشت و روسری اش را لبنانی بسته بود.
برای اولین بار وقتی تفاوت فاحش خانواده ها را دیدم به خودم لرزیدم و عرق سرد بر پیشانی ام نشست .از اینکه خانواده کیان از این وصلت پشیمان شوند ترسیدم.
به یاد ضرب المثلی افتادم که همیشه مهسا تکرار میکرد (مادر را ببین و دختر را بگیر.)
با نشستن روهام کنارم از فکر خارج شدم .بزرگترها از آب و هوا و اوضاع بد اقتصادی سخن میگفتند .
روهام که متوجه حال خرابم شده بود دستم را گرفت.
_چرا انقدر یخ کردی .
با چشمانی نگران به او چشم دوختم .چشمانم پر آب شده بود.روهام نگران لب زد
_چی شده؟پاشو برو تو آشپزخونه منم میام
از روی مبل بلند شدم .نگاهم با نگاه کیان تلاقی کرد انگار او هم نگرانی را از چشمانم خواند که با تعجب به من زل زد.نگاه از او گرفتم و با گفتن با اجازه به آشپزخانه پناه بردم
کمی که گذشت روهام وارد شد و به سمتم آمد .
با دیدنش اولین قطره اشک فرو ریخت .
_چی شده قربونت برم
_داداشی
_جانم .چی شده؟
_میترسم روهام .
_دیوونه من ،از چی میترسی؟
_از اینکه خانواده اش مخالفت کنن .روهام ما خیلی با هم فرق داریم .پوشش مامان رو ببین .اونا کجا و ما کجا .
_مگه قبلا نمیدونستی اختلاف عقیدتی داریم
_میدونستم ولی اونا تا حالا مامان رو ندیده بودند
_ببین چی میگم روژان .خودت میدونی چقدر دوست دارم و حاضرم بخاطرت جونمم بدم.ولی الان ازت میخوام با دقت به حرفام گوش بدی تو حق نداری بخاطر اونا از پوشش مامان خجالت بکشی و به مامان توهین کنی
اینو هم بدون بهتره خانواده کیان مثل تو تفاوت ها رو ببینن و بعد عروسشون رو انتخاب کنند.
ما قرارنیست بخاطر اونا تغییر کنیم .اوناهم اگه تو رو میخوان باید تو رو با همین خانواده بخوان .اگه کیان الان با دیدن تفاوت ها انتخابت کرد و تو انتخابش کردی دیگه هیچ کدومتون حق ندارید فردا تو زندگی، خانواده و رفتار اونا رو بزنید تو سر همدیگه . خواهر گلم عاقلانه تصمیم بگیر و نگران این چیزا نباش .حالا هم چشمای خوشگلت رو پاک کن و بیا بریم پیش مهمونا.
_چشم داداشی
&ادامه دارد...
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_صد_دوم
با روهام به سمت مهمانها رفتیم و دوباره روی مبل قبلی نشستیم .
خاله ثریا که دید آقایون بی خیال بحث سیاسی نمی شوند با لبخند به آقای شمس نگاه کرد
_حاج آقا فکر کنم ما واسه موضوع مهمتری امشب خدمت رسیدیم.
آقای شمس خندید
_بله خانم حق با شماست
سپس رو به پدرم کرد
_از هرچه بگذری سخن دوست خوشتر است.آقا سهراب ما امشب مزاحم شدیم تا فرشته خونتون رو برای پسرم کیان جان خواستگاری کنیم.همونطور که مستحضرید کیان جان استاد دانشگاه هستند و دختر خانمتون رو هم اونجا دیدند و یه دل نه صد دل عاشق شدند .حالا هم ما در خدمتیم .آقا پسر ما رو به غلامی قبول میکنید؟
_اختیار دارید اقای شمس .آقا کیان تاج سر ما هستند..
پدر رو به کیان کرد
_پسرم کمی از خودت بگو
کیان که در تمام مدت سرش پایین بود به پدر نگاه کرد
_همونطور که پدرم گفتند من استاد دانشگاه هستم حقوقم کفاف یک زندگی رو میده . پس انداز اندکی هم دارم که برای خرید یه آپارتمان نقلی کنار گذاشتم.
مادرم با غرور گفت
_ولی فکر نمیکنید یک حقوق بخور نمیر کارمندی با یه خونه کوچیک واسه دختر ما خیلی کمه ؟
ما روژان رو تو پر قو بزرگ کردیم .هرچی خواسته در اختیارش بوده ،چندبرابر حقوق شما رو هرماه خرید میکنه.
از استرس به دسته مبل چنگ انداخته بودم.
اقای شمس در جواب مادرم گفت:
_خانم ادیب مطمئن باشید ما نمیزاریم آب تو دل دخترتون تکون بخوره .من انقدر ثروت دارم که ده نسل بعد هم با آسایش زندگی کنند.
کیان با محبت نگاهی به پدرش کرد :
_ببخشید اینو میگم .من دلم میخواد مستقل زندگی کنم و چشمی به اموال پدرم ندارم .مطمئن باشید اونقدر تلاش میکنم تا دخترتون کم و کسری تو زندگی نداشته باشه .
پدرم که از صداقت کیان بسیار خوشش آمده بود روبه آقای شمس کرد
_آقای شمس بهتون تبریک میگم داشتن چنین فرزندی باعث افتخاره.همین که میخواد رو پای خودش بایسته و زندگیش رو به تنهایی بسازه یه دنیا ارزش داره.من با این وصلت موافقم البته باز هم نظر دخترم در اولویته.
همه به جز مادرم از موافقت پدرم خرسند بودند.اقای شمس روبه پدر و مادرم کرد
_شما نظر لطفتونه آقا سهراب.اگه موافقید این دوتا جوون برن حرفاشون رو بزنند.
مادرم به اجبار گفت:
_روژان جان آقا کیان رو به اتاقت راهنمایی کن
از روی مبل برخواستم و جلوتر از کیان به راه افتادم و وارد اتاقم شدم .
کیان یاالله ای گفت و وارد شد.
معذب وسط اتاق ایستاده بودیم .گونه هایم از خجالت گر گرفته بود.کیان که انگار بهتر از من به خودش مسلط شده بود گفت
_میشه بشینیم
_بله ببخشید حواسم نبود بفرمایید
کیان روی صندلی نشست و من هم روبه روی او روی تخت نشستم
_نمیخوایین چیزی بگید؟
با صدای کیان به او نگاه کردم
_خب......شما اول بفرمایید؟
خندید
_از قدیم گفتن خانم ها مقدمتر هستن
_راستش من نمیدونم چی باید بگم
_میشه اول از همه بگید چرا اول جلسه ناراحت بودید
لبم را گزیدم .چه می گفتم؟چه میتوانستم به او و نگاه کنجکاوش بگویم .غرورم اجازه نمیداد بگویم ترس از دست دادنت اشکم را درمیاورد.با گوشه روسری ام بازی کردم و نجواگونه گفتم
_میشه بعدا بگم بهتون
_باشه اصرارنمیکنم .روژان خانم پول و مادیات چقدر براتون مهمه؟میدونید دیگه من حقوق چندان زیادی ندارم و از طرفی نمیخوام از پدرم قرض بگیرم. شما میتونید با حقوق ناچیز من بسازید؟
من حاضر بودم همراه او سالها سختی بکشم ولی او کنارم باشد و عشقش را از من دریغ نکند.
_مامانم بهتون گفت من تا این سن هرچی نیازداشتم دراختیارم بوده .تو ناز و نعمت بزرگ شدم .از لحاظ مادیات هیچی کم نداشتم .اما
بغض به گلویم چنگ انداخت .یه دردهابی هست که یادآوریشان بیشتر آزارمان میدهد .
کیان بی قرارگفت:
_اما
صدایم لرزید
_اما مادیات هیچ وقت نمیتونه جای عشق و محبت رو بگیره.بابا همیشه دنبال ساختن یه زندگی راحت واسه ما بود .یا سرکار بود و یا با مامان به سفر و مهمونی.مامان هم که از وقتی یادم میاد دنبال تفریح خودش بود .روهام تنها کسی که همیشه کنارم بود.به جای مامان بهم محبت میکرد .نمیخوام بگم خانواده بدی داشتم ولی اولویت های زندگی خانواده من فرق میکرد.من وقتی خسته میشدم به خانجون پناه میبردم .الان هم وقتی از همه چیز می برم میرم سراغ خانجون .
&ادامه دارد...
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_صد_سوم
این حرفها رو زدم که بدونید واسه من پول ارزشی نداره من در ازای پول و مادیات عشق و محبت نیاز دارم .
به چشمان کیان زل زدم تا صداقت را در چشمانم ببیند.لبخند زد.
_قول میدم تا وقتی زنده ام نزارم غصه بخورید .و هیچ وقت عشقم رو ازتون دریغ نکنم.قول میدم کاری نکنم که به خانجون پناه ببرید همه سعیم رو میکنم که گذشته ها رو براتون جبران کنم و خوشبختتون کنم ولی درعوض میخوام یه قولی بدید!
ابروهایم بالاپرید
_چه قولی؟
_تا ابد همینقدر صادق و پاک و با محبت بمونید .قبول؟
_من هیچ وقت قول نمیدم ولی تمام سعیم رو میکنم.!
_خیلی هم عالی.انتظارات دیگه ای ازهمسرتون ندارید؟
کمی فکر کردم
_چندتا انتظار و شرط دارم
_بفرمایید من سراپا گوشم
_اول اینکه کمکم کنید به خدا نزدیک تر بشم
_چشم این یه رابطه دوطرفه است با کمک شما حتما به خدا نزدیکتر میشیم. دیگه؟
_دوم هیچ وقت بهم دروغ نگید و چیزی رو پنهون نکنید
_قبوله .دیگه؟
_از این کلاه شرعیا سرم نزاریدا .بگید دروغ نمیگم ولی راستش رو هم نگید. بهش چی میگن؟
کیان زد زیر خنده
_توریه!
خندیدم
_اره همین .قول بدید توریه هم انجام ندید
_در حد توانم چشم.دیگه؟
_دیگه هیچی .شما انتظاری ندارید
_همینایی که گفتید خوبه به علاوه اینکه من بعضی شبها میرم هیئت دوست دارم شماهم بامن همراه بشید و اگه دوست نداشتید مانع رفتن من نشید
_قبوله
_حالا بفرمایید نظرتون در مورد مهریه چیه؟
_من به مهریه بالا اعتقادی ندارم .
مهریه من اینه که به ۱۴ تا کودک بی سرپرست کمک کنید تحصیل کنند و فارغ التحصیل بشن و اینکه تا ۳۱۳ هفته، چهارشنبه ها منو ببرید جمکران زیارت
_به روی دو دیده منت چشم .حالا میشه من شرط آخرم رو بگم
_بله حتما
_اگر موافقید در امام زاده صالح خطبه عقد خونده بشه؟
با ذوق داد زدم
_عالیه!
عشقم امشب زیادی خوش خنده شده بود با هر حرف من کلی میخندید..خندیدنش که تمام شد با لبخند به چشمانم زل زد
_بهتره برم سر اصل مطلب.روژان خانم بامن ازدواج میکنید؟
اشک شوق در چشمانم دوید
_بله
کیان لبخندی زد
_ پس اگه حرفی دیگه نمونده بریم پیش بزرگترها
از روی تخت برخواستم و دستی به دامنم کشیدم.
_بفرمایید
اول کیان و پشت سرش من از اتاق خارج شدیم و به سمت بزرگترها رفتیم.
&ادامه دارد...
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_صد_چهارم
با ورودمان به پذیرایی همه به ما چشم دوختند.
چشمم به مادرم افتاد که با ناراحتی نگاهم می کرد .
دلم میخواست او هم مثل من و بقیه خوشحال باشد ،تحمل ناراحتی اش را نداشتم .
بی اراده آهی کشیدم که ازچشم کیان دور نماند او رد نگاهم را دنبال کرد و به قیافه گرفته مادرم رسید.
خاله با مهربانی مرا موردخطاب قرار داد
_عروس خانم دهنمون روشیرین کنیم ؟
میخواستم لب باز کنم جواب بدهم که کیان پیش دستی کرد
_ببخشید مامان جان، اگه از نظر مامان روژان خانم ایرادی نداره ،من چند لحظه با ایشون صحبت کنم!
سکوت همه جا را فرا گرفت همه با تعجب به کیان نگاه میکردند و از همه متعجب تر من و مادرم بودیم .مادرم با اکراه برخواست
_خواهش میکنم بفرمایید
_ممنونم شما اول بفرمایید
مادر و کیان از جمع دور شدند و روی میز
نهار خوری، انتهای سالن نشستند .
من چشم از مادر و کیان گرفتم و روی مبل دونفره کنار روهام نشستم.
کنجکاو بودم بدانم کیان با مادرم چه حرفی دارد و از طرفی نگران حرفهایی بودم که ممکن بود مادر به کیان بزند و مخالفتش را علنا اعلام کند.با استرس انگشتان دستم را به بازی گرفتم .در دل صلوات میفرستادم تا هرچه زودتر امشب به خیر و خوشی به پایان برسد .حرف های انها نیم ساعتی طول کشید ،نیم ساعتی که برای من به اندازه پنجاه سال گذشت .بقیه مشغول حرف زدن با کنار دستی خود بودند که مادر با لبهایی خندان و کیان پشت سرش با آرامش به سمتمان آمدند.
کیان از جمع عذر خواهی کرد و کنار کمیل نشست.
خاله روبه کیان کرد
_عزیزم دیگه نمیخوای با کسی تنهایی صحبت کنی؟تعارف نکن!
همه به حرف خاله خندیدند و کیان سر به زیر عرق روی پیشانی اش را پاک کرد
فقط من میدانستم کیان چه لطف بزرگی در حقم کرد که لبخند رضایت را به لب مادرم آورد.
پسر سربه زیر وخجالتی ام لبخندی زد
_ببخشید دیگه
آقای شمس با لبخند رو به من کرد
_خب دخترم شما که نبودید ما بزرگترها در مورد مهریه روی ۳۱۳ سکه تمام بهار آزادی به توافق رسیدیم حالا شما نظرتو بگو با مقدار مهریه موافقی و اینکه آیا این پسر ما رو به غلامی قبول میکنی؟
نگاهی به مادر ، خانجون وپدرم انداختم هرسه لبخند میزدند مادرم چشمانش را به نشانه موافقت باز و بسته کرد با صدایی لرزان آرام نجوا کردم
_ در مورد مهریه، من قبلا به خود آقا کیان گفتم .من مهریه سکه نمیخوام .قرارشد آقا کیان به ۱۴ تا کودک بی سرپرست تا فارغ التحصیلیشون کمک کنند و ۳۱۳ هفته منو ببرند جمکران.در مورد خوشون هم هرچی بزرگترها بگن من حرفی ندارم
اقای شمس با تحسین نگاهم کرد و سپس رو به خانم جون کرد
_خانجون شما نظرتون چیه؟هرچی باشه بزرگتر جمع شمایید؟
خانم جان نگاه سرشار از محبتش را حواله من کرد
_ان شاءالله که خوشبخت بشن.
خاله ثریا کل کشید و زهرا دیس شیرینی را برداشت و به همه تعارف کرد روبه روی من که قرارگرفت چشمکی زد
_دهنتو شیرین کن عروس خانم.
با لبخند شیرینی برداشتم
_ان شاءالله عروسی خودت عزیزم
روهام که کنارم نشسته بود و از اول میهمانی هراز گاهی نگاهش روی زهرا می نشست ،آهسته گفت
_آمین
زهرای نجیب و با حیای من از خجالت گونه هایش همچون گلبرگ گل رز قرمز شد و سر جای خودش نشست.
با لبخند کنار گوش روهام لب زدم
_قبلا بهت اخطار دادم داداش جونم
روهام چپ چپ نگاهم کرد
_بله یادم مونده خیالت راحت!
آقای شمس نگاهی به پدرم انداخت
_آقا سهراب اگه اجازه بدید یه صیغه محرمیت بین بچه ها بخونم تا ان شاءالله فردا باهم برن آزمایش بدن وبعدش بریم محضر خطبه عقد خونده بشه
_هرطور خودتون صلاح میدونید .روهام جان لطفا جاتو با آقا کیان عوض کن
کیان با فاصله کنارم روی مبل نشست و روبه پدرش کرد
_آقاجون با اجازه شما و بزرگترها من و روژان خانم تصمیم گرفتیم خطبه عقدمون تو امام زاده صالح خونده بشه
همه موافقت خودشان را اعلام کردند .خاله ثریا از داخل کیفش یه چادر سفید مخصوص عروس با گل های ریز آبی آسمانی بیرون آورد و به سمتم گرفت
_پاشو عزیزم چادرسرت کنم ان شاءالله که خوشبخت بشین
_چشم
ایستادم و خاله چادر را روی سرم انداخت
_الهی قربونت بشم که انقدر ماه و خوشگلی .
_خدانکنه خاله جون
دوباره کنار کیان ،با فاصله نشستم و اقای شمس قبل از اینکه خطبه صیغه را بخواند گفت
_دخترم چی مهریه ات باشه تا وقتی خطبه عقد خونده بشه ؟
_۳۱۳ بار قرائت سوره کوثر هدیه به امام زمان عج به نیت فرج آقا
_احسنت بهت دخترم .قبول باشه
&ادامه دارد...
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_صد_پنجم
لبخند رضایت روی لب های کیان نشست.خطبه صیغه به مدت یک هفته خوانده شد .دلم شکوفه باران شد چقدر این لحظه آرامش بخش بود .اینکه حالا مردی به پاکی و آقایی کیان شده بود محرمترینم عجیب دلنشین و لذت بخش بود.با صدای دست زدن به خودم آمدم .
خاله با لبخند جعبه ای چوبی رنگ را به سمت کیان گرفت
_عزیزم فعلا این انگشتر نشون رو دست دخترم کن تا سر فرصت برید حلقه بخرید
کیان جعبه را گرفت و انگشتررا بیرون آورد .انگشتر زیبایی با یک نگین فیروزه که به زیبایی می درخشید با دستی لرزان دستم را گرفت و انگشتر را به انگشتم کرد.با لبخند به چشمانم زل زد اهسته نجواکرد
_مبارکت باشه عزیزدل کیان
قلبم انگار در مسابقه ماراتون شرکت کرده بود در تپیدن از خود سبقت میگرفت .
گونه هایم از خجالت رنگ گرفت .
_ممنونم.
اینبار فاصله را کم کرد و کنارم نشست .دلم میخواست تا ابد دستانش را بگیرم و رها نکنم ولی چه کنم که شرم دخترانه و حضور بزرگترها مانع میشد.
بزرگترها مشغول حرف زدن شدند.کیان سرش را نزدیک گوشم آورد
_عزیزم اگه ازت خواهش کنم الان با من تا جایی بیای موافقت میکنی ؟
به چشمان مهربانش نگاه کردم
_شما امر کن آقا
_فدات بشم من ،خانومم
کیان با خجالت رو به پدرم کرد
_پدرجان اجازه هست من با روژان خانم تا جایی برم؟
اقای شمس با خنده گفت
_یه فرصت بده باباجان بزار دودیقه از زمان محرمیتتون بگذره بعد دست دخترم رو بگیر ببر بیرون
خاله با لحن خنده داری به اقای شمس گفت
_ آقا چرا پسرم رو اذیت میکنی اخه.
پدرم با لبخند رو به کیان کرد
_راحت باش پسرم.
_ممنونم پدرجان
توی ماشین نشستیم کیان دستم را گرفت و روی دنده گذاشت .
بهترین لحظه دنیا برایم همین لحظه بود.
_روژان میدونی چقدر آرزو کردم تا این لحظه برسه .بارها آرزو کردم بهت برسم و ساعت ها کنارت بشینم و فقط به چشمات نگاه کنم.
لبخند خجولی به ان همه محبتش زدم
بعد بیست دقیقه رسیدیم ،ماشین را پارک کرد .
_پیاده شو نفسم
کیان با حرفهای محبت آمیزش قطره قطره عشق به جانم می ریخت .از ماشین پیاده شدیم .کنار او ایستادم به اطرافم نگاه کردم ،با هیجان به کهف الشهدا چشم دوختم
بار اولی بود که به اینجا می آمدم ولی قبلا بارها عکسش را دیده بودم .
با هیجان داد زدم
_وااای کیان عاشقتم .خیلی دلم میخواست بیام اینجا
تازه متوجه نگاه عاشقانه کیان به خودم شدم با خجالت سرم را پایین انداختم .با یک قدم فاصله بینمان را کم کردو با انگشت سرم را بالا آورد
_منم عاشقتم بانو .فدای خجالتت عزیز دل کیان.
دستم را گرفت و باهم سر مزار شهدا رفتیم .
کنار کیان ایستادم و برای شادی روح شهدا فاتحه ای قرائت کردم.
_اولین باری که حس کردم دلم برات رفته ،اینجا اومدم.ازشون خواستم یا کمکم کنند که بهت برسم و یا مهرت رو از دلم بیرون کنند تا به گناه نیفتم.
عهد کردم اولین لحظه های محرمیتم با تو بیام و ازشون تشکر کنم .من تو رو از این شهدا دارم
به چشمان مهربانش زل زدم
_من فکر میکنم امام زمان (عج) تو رو به من داده .اخه تو باعث شدی بشناسمش واز راه پر گناهم برگردم .منم تو رو مدیون آقا هستم.
عشق در چشمان همرنگ شبش، موج میزد
_به قول شاعر
عشــق یـعـنی...
بـا مـعشـوقـه خــویـش...
دســت در دســتان هــم...
مـنـتـظر یـــوســف زهــرا بـاشـی...
_مثل ما
همانجا باهم عهد بستیم منتظر واقعی حضرت باشیم و تا آخرین لحظه از انتظار خسته نشویم.
🦋✨پایان فصل اول✨🦋
🌷امیدوارم تمام زندگی ها با نیت سربازی #امام _زمان عج شکل بگیره🌷
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2