#بسم_رب_العشق ❤
#قسمت_نود_یکم
#جانمــ_مےرود
#فاطمه_امیری
_ متوجه نمیشم، چی دارید میگید؟!
مریم به سمتش آمد. دستش را گرفت.
_ پاشو... بریم تو اتاقت!
مهیا که گیج بود؛ بدون اعتراض همراه مریم بلند شد. مریم، مهیا را در اتاقش هل داد.
_ مریم، اینجا چه خبره؟!
مریم خندید. کنارش نشست.
_ قضیه چیه مریم؟!
مریم گونه مهیا را بوسید.
_ قضیه اینه که، قراره تو بشی زن داداشم!
_ شوخی بی مزه ای بود.
مریم خوشحال خندید.
_ شوخی چیه دیونه!! جدی دارم میگم...
مهیا، روی تاقچه نشسته بود و به اتفاقات دیروز فکر می کرد.
باورش برایش سخت بود؛ که شهاب به خواستگاریش آمده بود.
از خانوادش و خانواده مهدوی دو روز فرصت خواسته بود.
و فردا باید جواب می داد. خیلی آشفته بود.
اصلا برایش قابل هضم نبود؛ شهاب از آن طرف با او بداخلاقی می کرد؛ و از این طرف خانواده اش را برای خواستگاری می فرستاد.
فکری که او را خیلی آزار می داد؛ این بود، نکند مریم و شهین خانم او را مجبور به این کار کرده باشند.
_ بفرمایید.
شهاب استکان چایی را برداشت.
_ممنون مریم جان!
محمد آقا کتاب را بست. عینکش را از روی چشمانش برداشت، و روی کتاب گذاشت.
_خب حاج خانم؛ این عروس خانم کی قراره جواب رو به ما بده؟!
شهین خانم، زیر لب قربون صدقه مهیا رفت.
_ان شاء الله فردا دیگه...
شهاب استکان را روی میز گذاشت، و با صدای تحلیل رفته ای گفت:
_ فردا؟!
همه شروع به خندیدن کردند.
_ پسرم نه به قبلا، که قبول نمی کردی اسم زنو بیاریم؛ نه به الان که اینقدر عجله داری!!
شهاب با اعتراض گفت:
_بابا!
دوباره صدای خنده در خانه پیچید.
شهاب به اطراف نگاه کرد. کافی شاپ نازنین، دوباره آدرس نگاه انداخت، درست بود.
وارد شد، روی یکی از میز ها نشست.
دیشب برایش پیامی از مهیا آمد؛ که از او خواسته بود، جایی قرار بگذارند، تا قبل از خواستگاری حرف هایشان را بزنند.
شهاب اول تعجب کرد. اما قبول کرد.
به اطراف نگاه کرد. خبری از مهیا نبود. نگاهی به ساعتش انداخت.
احساس کرد که کسی کنارش نشست. از بوی این عطر متنفر بود.
سرش را بلند کرد، با دیدن کسی که رو به رویش نشسته بود اخم کرد با عصبانیت غرید.
_ بازهم تو...
تکیه اش را به صندلی داد.
_ انتظار مهیا رو داشتی؟!
_ اسمشو به زبون کثیفت نیار!
_ آروم باش! من فقط اومدم کمکت کنم.
شهاب از جایش بلند شد.
_بنشین! کار مهمی باهات دارم. مربوط به مهیاست..
شهاب سرجایش نشست. با نگرانی گفت:
_چی شده؟! برای مهیا خانم، اتفاقی افتاده؟!
تکیه اش را به صندلی داد.
_نه، ولی اگه به حرف های من گوش ندی؛ اتفاقی برای تو میفته!
شهاب گنگ نگاهی به او انداخت.
_ چی می خوای بگی؟!
_ بیخیال مهیا شو! اون ارزش تو و خانوادت رو نداره...
شهاب خندید.
_ می خواستی اینارو بگی؟! من هیچوقت حرفای تو رو باور نمیکنم. اونقدر به مهیا خانم، اعتماد دارم که نشینم به حرف های دروغ جنابعالی گوش بدم .
شهاب، از جایش بلند شد و از کافی شاپ خارج شد...
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_نود_یکم
یسنا و حسنا با دیدنم به سمتم هجوم آوردند.یسنا محکم مرا به آغوش کشید
_سلام روژان جونی ،دلم برات تنگ شده بود
من فقط یکبار او را دیده بودم و او چنان با ذوق از دیدارم سخن میگفت ،انگار دوست قدیمی خود را دیده است.از ذوق او من هم به وجد آمدم
_سلام عزیزم .منم همینطور
حسنا با لطافت مخصوص به خود قل دیگرش را کناری زد و مرا به آغوش کشید
_سلام خوشگله ،از وقتی دیدیمت همش حرفت تو خونمونه اونقدر که حسام هم کنجکاو شده ببینتت
با چشمانی متعجب به او زل زدم
_حسام!!!
یسنا خندید
_خان داداشم رو میگه
_اهان
دوقلوها که حرفشان تمام شد با مرجان و سوسن گرم احوال پرسی کردم .
با آنکه دل خوشی از سیمین نداشتم ولی چون نگاه دیگران به ما دوخته شده بود به اجبار لبخندی زدم
_سلام سیمین جون .خوبید
سیمین با ابروهایی گره افتاده نگاهی به من انداخت وپوزخندی زد
نمیدانم دقیقا چه هیزم تری به ایشان فروخته بودم که انقدر طلبکارانه با من رفتار میکرد.اگر بخاطر زهرا و شخصیت محترم خودم نبود قطعا جواب دندان شکی به پوزخندش میدادم.همه از بی احترامی سیمین ناراحت بودند و انگار نمیدانستند چه باید بگویند .
زهرا دستم را گرفت و کنار خودش و مرجان نشاند
_بیا اینجا بشین عزیزم
با صورتی برافروخته به سیمین توپید
_سیمین خانم شما مسلمونی باید بدونی که جواب سالم واجبه!درضمن من نمیدونم تو دقیقا چه مشکلی با دوست من داری
من از بحث پیش آمده ناراحت بودم میخواستم حرفی بزنم که یسنا با خنده گفت
_رقیب قدری پیداکرده ،ناراحته بچه
همه زدند زیر خنده ولی من ناراحت شدم .حداقل دلم نمیخواست بقیه فکر کنند ربطی بین من و کیان وجود دارد .
_یسناجون من رقیب کسی نیستم عزیزم .سیمین جونم حتما از من خوششون نمیاد.
صدای زنگ گوشی ام باعث شد سکوت کنم.گوشی را از کیفم خارج کردم .نگاهی به صفحه انداختم .
با دیدن اسم روهام لبخند به لب آوردم
ببخشید من یه لحظه تنهاتون میزارم.زهرا جان کجا میتونم جواب بدم
_عزیزم .انتهای این سالن پله میخوره به حیاط خلوت میتونی بری اونجا حرف بزنی
_ممنون عزیزم
از جمع فاصله گرفتم و به سمت حیاط خلوت رفتم.
_سلام داداش خوشگلم
_وای قلبم.نامروت نمیگی مهربون میشی قلبم از کار میفته
در دل خدانکنه ای به عزیزترین برادر دنیا گفتم
_خیلی بدجنسی ،مگه همیشه باهات بد رفتار میکنم .من که عاشقتم دیوونه من
_وا.....ی قلبم ،سکته دیگه رو شاخشه!خواهری راستش رو بگو آفتاب از کدوم طرف در اومده مهربون شدی
زدم زیر خنده،روهام مثل کف دستش مرا میشناخت ،هرچقدر مادر و پدر غرق کارهای خودشان بودند ولی روهام همیشه هوایم را داشت و برایم برادرانه خرج میکرد
_دشمنات سکته کنه خان داداشم.جانم عزیزم باهام کاری داشتی؟
_روژان میدونی که دوستت دارم
_اوهوم
_میدونی جونم به جونت بنده؟
_اوهوم
_زبونتو موش خورده ؟
_اوهوم
_ببین جنبه نداری باهات خوب رفتارکنم.
نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم بلند و بی دغدغه خندیدم .من عاشق همین دیوانه بازی هایمان بودم .روهام برای من بیشتر از یک برادر بود برایم یک دوست فابریک بود.
_ای جوونم چه خوش خنده هم هستی.خواهری کجایی؟
_من مهمونی ام
_بله بله!کجا به سلامتی؟
_خونه دوستم .همون که یبار دیدیش؟
_همون خانم خوشگله که خط و نشون کشیدی سمتش نرم
چه خوب به یاد داشت که به او سپرده بودم زهرا از ان مدل دخترهایی که دور و برش موس موس میکنند نیست و حق ندارد چپ نگاهش کند
_بله همون .
_اوکی پس مزاحمت نمیشم خوش بگذره عزیزم.به دوست تو دل بروت هم سلام ویژه برسون
با اخطار صدایش زدم
_روها....م
_حرص نخور پیر میشی عزیزم.شب خوش
_برو نبینمت بچه پرو .شب خوش.
به سمت در ورودی برگشتم به داخل ساختمان برگردم که با سیمین روبه رو شدم...
&ادامه دارد...
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2