eitaa logo
این عمار
3.1هزار دنبال‌کننده
28.5هزار عکس
22.8هزار ویدیو
614 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
قطعا دوباره حرفی ار سینا در میان بود. ملیحه کنارم ایستاد و به ستایش گفت : _ مروارید امروز حالش خوش نیست. بذار بعدا صحبت کنیم. وسط حرف ملیحه پریدم و با تاکید گفتم : _ لطفا هرچی شده بگو. من حالم خوبه. هرچقدر ستایش سعی کرد موضوع را عوض کند اما حریفم نشد و درنهایت با ناراحتی و من و من کردن ماجرا را برایم تعریف کرد: _ راستش... راستش از دیروز یه فیلمی توی دانشگاه بین بچه ها داره دست به دست میشه. _ چه فیلمی؟ موبایلش را بیرون آورد و نشانم داد. آن فیلم مربوط به تولد سال گذشته ی من بود که از دوربین مداربسته ی کافی شاپ سینا ضبط شده بود. همان روزی که کافی شاپ را بخاطر من قرق کرد و بعد هم یک گردنبد طلا به من هدیه داد. هرچند چیز واضحی در فیلم مشخص نبود اما حضور من که حالا همسر سیدجواد شده بودم، در جمع مختلط آن همه دختر و پسری که سر و وضع مناسبی نداشتند برای ریختن آبروی ما و بعنوان تیر خلاصی برای پایان رابطه ی من و سیدجواد کافی بود. با دیدن آن فیلم ناگهان فشارم افتاد و از حال رفتم. وقتی چشمانم را باز کردم کله ی ملیحه و ستایش و فرزانه را دیدم که دورم جمع شده بودند و با نگرانی روی صورتم آب می پاشیدند. به زور دستانم را گرفتند و با ماشین فرزانه مرا به درمانگاه بردند تا سرم بزنم. به قطرات سرم که دانه دانه می چکید و از داخل لوله وارد رگهایم می شد خیره بودم. احساس می کردم عمر کوتاه خوشبختی من در کنار سیدجواد تمام شده و دنیای من برای همیشه به پایان رسیده. نمیدانستم از فردا چگونه باید در آن شهر زندگی کنم. شاید از درس و دانشگاه انصراف بدهم و برای همیشه اینجا را ترک کنم. شاید باید مقاوم باشم و از خودم دفاع کنم. ناگهان یاد مجید افتادم که تاکید می کرد باید درباره ی سینا با من حرف بزند. حالا که اطرافیانم همه چیز را فهمیده بودند دیگر قرار گذاشتن یا نگذاشتن با مجید فرق چندانی نداشت. تصمیم گرفتم با او تماس بگیرم و قرار ملاقات بگذارم. اما هرچقدر به شماره اش زنگ زدم در دسترس نبود. با ناامیدی موبایلم را رها کردم و صبح روز بعد با همان حال زارم برای پیدا کردن مجید راهی کافی شاپ شدم. با دقت نگاه کردم تا از حضور نداشتن سینا مطمئن شوم. سپس وارد شدم و به پسر جوانی که بجای مجید پشت میز نشسته بود گفتم : _ سلام. ببخشید آقا مجید نیستن؟ کمی به من و چادرم نگاه کرد و سپس گفت : _ سلام. شما؟ _ یکی از آشنایان ایشون هستم. تشریف دارن؟ _ نخیر. چند روزی میشه از ایران رفتن. _ کی برمیگردن؟ _ نمیدونم. ولی هروقتم برگردن دیگه اینجا نمیان. _ چرا؟! _ سهمشون رو به شریکشون فروختن و از اینجا رفتن. _ آخه چرا؟؟؟ _ من چه میدونم خانم. اگه آشناشی خودت برو ازش بپرس. سرم را زمین انداختم و دست از پا درازتر به خانه برگشتم. دو روز از تولد سیدجواد می گذشت و همانطور که حدس زده بودم دیگر از او هم خبری نبود. نمیدانستم دربرابر زندگی و آینده ی مان چه تصمیمی می گیرد. شاید میخواست مدتی در غار تنهایی اش پنهان شود، شاید هم محبت من از دلش بیرون رفته بود و سعی می کرد فراموشم کند. بی خبری از او اذیتم می کرد اما روی برگشتن هم نداشتم. با چه رویی میخواستم در چشمان او نگاه کنم؟ عذابِ آن روزها، مثل لحظات قبل از مرگ نفس گیر بود. ملیحه سعی می کرد مراقبم باشد اما آنقدر تحت فشار بودم که مدام از خودم بیخود میشدم و با کوچکترین تلنگری می شکستم. هنوز پدر و مادرم از ماجرا خبر نداشتند. تازه با آشکار شدن حقیقت برای آنها دردهایم بیشتر هم میشد. چند روزی گذشت تا به شب قدر رسیدیم. از فرزانه تقاضا کردم برایم جستجو کند و بفهمد که سیدجواد در شب های قدر به کدام مسجد می رود و سخنرانی می کند. مسجد موردنظر را پیدا کردم و همراه ملیحه به آنجا رفتم. تمام مدت حواسم پرت این بود که مبادا خاله زهرا هم آنجا حضور داشته باشد و مرا ببیند. نمیخواستم با او روبرو شوم. بعد از اتمام دعا، سیدجواد پای منبر رفت و سخنرانی اش را آغاز کرد. دلم برای شنیدن صدایش لک زده بود. آنقدر دلتنگ بودم که با همان بسم الله الرحمن الرحیم اولش اشکهایم جاری شد. این بغض لعنتی هم که هرچه می بارید باز خالی نمی شد. با آنکه مطمئن بودم سیدجواد از حضور من در آن مسجد بی اطلاع است اما بازهم مثل همیشه همان حرف ها و احساسات مشترکمان در میان بود... این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 با زهرا به جمع مهمان ها پیوستم . همه نگاهها به سمت من برگشته بود. از خجالت کف دستانم عرق کرده بود. اول به سمت خاله هایش رفتیم .آنقدر مهربان خوش برخورد بودن که استرسم از بین رفت .من هم مثل انها گرم احوال پرسی کردم. زهرا دستم را گرفت و به سمت عمه هایش رفتیم. عمع فروغش مثل دفعه پیش با غرور و تحقیر نگاهی به سر تا پایم انداخت و به زور جواب سلامم را داد. ولی برعکس او مهدخت، عمه کوچکترش، در حالی که پسر بچه بسیار زیبایی را درآغوش گرفته بود با لبخند دستش را به سمتم درازکرد _سلام عزیزم .خوبی؟ _سلام مهدخت جون ،ممنونم شماخوبید؟ _قربونت بشم عزیزم من خوبم دوباره نگاهم به پسر بچه افتاد. موهای فرطلایی با چشمان درشت رنگی که به من زل زده بود، حدودا یک ساله بود.مهدخت خانم که متوجه نگاه من به پسربچه شده بود لبخند زد _ایلیا جون پسر خوشگلم رو یادم رفت بهت معرفی کنم زوق زده گفتم _ای ج.....انم چقدر خوشگله .میشه بغلش کنم؟ _بله حتما چرا که نه!پسرم چشمش تو رو گرفته ببین آب دهنش راه افتاده هر سه خندیدیم زهرا مرا کمی از ایلیا دور کرد _برو ببینم داری عشقمو ازم میدزدی !عمه پسرت از صبح داره واسه من از عشق میگه حالا تا نو اومد به بازار کهنه شده دل ازار! مهدخت خندید _من بی تقصیرم .بالاخره پسرم مثل پسر داییش خوش سلیقه است با اتمام حرفش چشمکی به زهرا زد که باعث شد من از خجالت گونه هایم رنگ بگیرد _عمه جون الان امتحان میکنیم ببینیم زهرا رو به ایلیا کرد _ایلیا جونم بیا بغلم بریم بهت شکلات بدم ایلیا بی توجه به زهرا خودش را در آغوش مادرش پنهان کرد _زهرا جان برو کنار بزار منم امتحان کنم خدا رو چه دیدی شاید افتخار داد ایلیا با گوشه چشم مرا نگاه میکرد ،برایش شکلی درآوردم که غش غش خندید _میای بغلم جوجو؟میخوام بهت یه نی نی نشون بدم گوشی موبایلم را به او نشان دادم،دستم را به سمتش دراز کردم بی مهابا خودش را به آغوشم انداخت. بلند خندیدم _آخ من فدای تو بشم انقدر ملوسی فندق جونم. یه بوس آبدار از لپش گرفتم که زد زیر خنده.انقدر ناز و دوست داشتنی بود که بیشتر به خودم فشردمش. بچه بسیار ساکت و بانمکی بود مهدخت روی شانه زهرا ضربه آرامی زد _دیدی گفتم مثل پسر داییش خوش سلیقه است هردو خندیدند و من خودم را با ایلیا سرگرم کردم لحظات خوشی را کنار مهدخت و ایلیا گذراندم البته اگر نگاه های پر از کینه فروغ خانم را فاکتور میگرفتم. با زهرا به جمع دخترای فامیل پیوستیم. &ادامه دارد... 🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2