#معجزه
#قسمت_بیستم
وقتی به خانه برگشتم دیدم یک کیسه جلوی در آویزان شده. داخلش پر از گلهای رز مشکی بود. وارد خانه شدم. به محض اینکه در را بستم سینا زنگ زد. انگار منتظر بود در را ببندم تا شماره را بگیرد! تلفن را برداشتم. گفت :
_ الو... عزیزم
از اینکه مرا "عزیزم" صدا می زد چندشم می شد. چیزی نگفتم و سکوت کردم. دوباره گفت :
_ الو... مروارید؟ میدونم صدامو میشنوی. بخاطر رفتار امروزم ازت عذر میخوام. با اینکه نمیدونم دلیل اون حرفهایی که زدی چی بود اما ازت میخوام دیگه تکرارشون نکنی.
با حرص گفتم :
_ تو واقعاً نمیدونی یا خودتو به نفهمی زدی؟گفت :_ چه عجب حرف زدی! چی باعث شده از من دلخور بشی؟حوصله ام از این همه نقش بازی کردن سر رفته بود. نمیفهمیدم وقتی دوستی با من برایش عاقبتی ندارد چرا سعی می کند با پنهان کاری این رابطه را حفظ کند؟ با پوزخند گفتم :
_ لی لی، ژیلا و بقیه شون باعث شده از تو دلخور بشم. البته دلخور که نه! متنفر... من همه چیز رو درباره ی تو فهمیدم. پس لطفا دیگه نه زنگ بزن نه بیا دنبالم. بهتره همه چیز همینجا به خوبی و خوشی تموم شه.توقع داشتم از شنیدن این اسم ها جا بخورد اما در کمال خونسردی خندید و گفت :_ مثلاً توقع داشتی چون من دوستت دارم با هیچ دختر دیگه ای هیچ نوع رابطه ای نداشته باشم؟ من دوستت دارم، برات احترام قائلم، هیچ وقت هم نخواستم چیزی بگم و بخوام که خلاف میل تو باشه. ولی تو چرا فکر می کردی هیچ دختر دیگه ای دور و بر من نیست؟ معلومه که هست. ولی تو برای من فرق می کنی! الانم چیز خاصی درباره ی من نفهمیدی. شاید اگه میپرسیدی خودم بهت میگفتم.از شدت عصبانیت مغزم داغ کرده بود. گوشم سوت می کشید! نمیدانستم چه جملات و کلماتی را باید به سمتش پرت کنم که شدت ناراحتی ام را نشان بدهد! بی اختیار گوشی را قطع کردم و کیفم را کوبیدم به سمت دیوار. بعد هم دویدم و سرم را زیر شیر آب سرد گرفتم. حس میکردم آنقدر عصبانی ام که از کله ام بخار بلند می شود. سردرد داشتم. قرص خوردم و خوابیدم.صبح روز بعد بیدار شدم و آماده ی رفتن به دانشگاه شدم. از کوچه بیرون نرفته بودم که سینا جلویم سبز شد. این رشته سر دراز داشت. حالا حالا ها ختم بخیر نمی شد. با بی اعتنایی از کنارش رد شدم اما جلوی من درآمد و راهم را بست و گفت :
_ مروارید، اگه تو حاضری جای بقیه ی اونارو برام پر کنی فقط به یه اشاره ی تو من همشونو از زندگیم بیرون می کنم.
درکش نمی کردم! پسره ی خل وضع اصلا تکلیفش با خودش معلوم نبود. با خزعبلاتی که می گفت فقط عصبانیت و تنفرم را بیشتر می کرد. سعی کردم از او فاصله بگیرم و به راهم ادامه بدهم اما نمی شد، مدام جلوی پایم می آمد و اراجیف می گفت :
_ من دوستت دارم. تو برای من با همه دخترهایی که توی زندگیم دیدم فرق داری. نمیذارم از زندگیم بری بیرون. تو باید بمونی. باید کنار من باشی. حق نداری ولم کنی. باید دوستم داشته باشی...
بالاخره کلافه شدم و خیره در چشمهایش داد زدم :
_ بسه دیگه، خفه شو. دست از سرم بردار.
با صدای بلندتری داد زد :
_ اصلا تقصیر خودت نیست که انقدر املی، تقصیر خانوادته که اینجوری بارت آوردن.
با آوردن اسم خانواده ام انگار دکمه ی نیتروی خشمم را فشار داد، جمله اش را تمام نکرده بود که یک کشیده در گوشش خواباندم و حرصم را خالی کردم. صورتش را گرفت و گفت :
_ حق نداری از زندگیم بری بیرون!
ترسیده بودم. به معنی واقعی کلمه! این همه ابراز عشق بی منطق و بیهوده آن هم از طرف کسی که غرورش را با هیچ چیز عوض نمی کرد ، آن هم در شرایطی که من به بدترین شکل ممکن با او رفتار کرده بودم ترسم را بیشتر و بیشتر می کرد. جمله ی آخرش را دوباره تکرار کرد، سوار ماشینش شد و رفت. من هم رفتم سر خیابان و چند دقیقه ای منتظر تاکسی ماندم. بالاخره یک ماشین جلوی پایم نگه داشت، گفتم :
_دربست؟
+ کجا میری خانم؟ _ دانشگاه.
سری تکان داد و سوار شدم. روی صندلی مخمل پاره ی پراید زرد و خسته لم دادم. بوی نم تاکسی و عرق راننده ی چاقش حال بدم را بدتر می کرد. دلم آشوب بود. هرچه لعن و نفرین از بدو تولد یاد گرفته بودم از ذهنم عبور می کرد. اما به نظرم هیچکدام برایش کافی نبود. " پسره ی یک لا قبای الوات چه فکری پیش خودش کرده. نه... این فحش ها براش کافی نیست. تقصیر خودمه، اصلا این فحش ها مال خودمه. منِ خر که فکر می کردم این یکی با بقیه فرق می کنه... باز خوب شد زودتر فهمیدم با چه آدمی طرفم."توی حال خودم بودم و ناسزاهایم را بالا و پایین می کردم که راننده گفت:
_ خانم اجازه میدی این پیرمرد بنده خدا رو سوار کنم؟ بارون می باره. گناه داره. جایی که میخواد بره تو مسیره. کرایه رو کمتر میگیرم.و آن پیر مردی که دستهای زمخت و سیاه و زخمی اش پیرِ پیر بود و دیدن لرزش دستانش مرا یاد آقا بزرگ خودم انداخت.
نویسنده: #فائزه_ریاضی
کپی بدون ذکر نام نویسنده #شرعا #حرام است.
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
#قسمت_بیستم
تازه فهمیدم آن خانم مادر آقاسید بوده! تمام راه از مدرسه تا خانه را به آقاسید فکر میکردم. نمیخواستم خودم را گول بزنم؛ سید آدم بدی نبود. درواقع دوستش داشتم، اما این علاقه را جدی نمیگرفتم. باورم نمیشد دوطرفه باشد. فقط از یک چیز عصبانی بودم؛ اینکه آقاسید در مدرسه و از خودم خواستگاری کرده و سنم را نادیده گرفته بود. باخودم میگفتم: پسره نادون! الان برم به بابام بگم تو مدرسه ازم خواستگاری کردن؟! اونم کی؟ امام جماعت مدرسه؟ اصلا برای چی یه طلبه کم سن و سال فرستادن؟ باید یه پیرمرد میفرستادن که متاهل باشه! اصلا نکنه زن داره؟ …
با این حال هربار به خودم نهیب میزدم که اگر قصد دیگری غیر از ازدواج رسمی داشت که مادرش را نمی فرستاد! دوستش داشتم… لعنت به این احساس… ناخودآگاه گریه ام گرفت. به عکس شهید تورجی زاده که به دیوار اتاقم زده بودم نگاه کردم و گفتم: آقا محمدرضا! شما خودت منو آوردی تو این راه… خودت چادریم کردی… حالا هم سید رو سر راه من گذاشتی. آخه یعنی چی؟ من با این سن کم؟ مامان بابام چی میگن؟ مردم چی میگن؟ نکنه دروغ میگه؟ چکار کنم؟ این خیلی احمقانه ست…
خوابم برد. قضیه را به هیچکس نگفتم. تصمیم گرفتم تمامش کنم. فردای آن روز نماز جماعت نرفتم؛ زنگ که خورد رفتم پایین که نمازم را بخوانم. دیدم آقاسید هنوز در نمازخانه است. بی توجه به او سجاده را پهن کردم و دستهایم را بالا بردم: الله اکبر…
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_بیستم
هرسه به سمت مجتمع خرید رفتیم .
اول از همه به طبقه سوم که مخصوص مانتو و شلوار بود, رفتیم.
از پشت ویترین به مانتو ها نگاه میکردم دلم یه مانتو خیلی خاص میخواست .
ناگهان نگاهم به یک فروشگاه افتاد که اول از همه نام فروشگاه مرا به سمت خود کشید (حجاب زیبا)
وقتی پشت ویترین ایستادم از دیدن آن همه مانتو های زیبا و بلند دهانم باز مانده بود.
با لبخند به داخل فروشگاه رفتم و مانتوها را نگاه کردم .
چشمم به یک مانتو عبایی بلند افتاد که با نوار های باریک سفید رنگ کار شده بود,بسیار زیبا بود .
به فروشنده که خیلی محجبه و البته زیبا بود گفتم :
_ببخشید خانم این مانتو, سایز من رو دارید؟
_بله عزیزم سایزتون هست الان میارم خدمتتون.
فروشنده رفت مانتو را بیاورد تازه به یاد بچه ها افتادم .
با زیبا تماس گرفتم و آدرس فروشگاه را دادم کمی نگذشت که سر و کله شان پیدا شد .
با ذوق مانتو را به آنها نشان دادم و گفتم :
_بچه ها این مانتو رو ببینید چطوره؟
مهسا نگاهی به مانتو کرد و گفت:
_زیادی بلند نیست؟
_چون بلنده خوشم اومد ازش
_من میگم تو یه چیزیت هست میگی نه!بفرما تو از کی تا حالا مانتو بلند میپوشی ؟
_ای بابا مهسا حالا دلم میخواد بپوشم.
لباس را از فروشنده گرفتم و به داخل اتاق پرو رفتم.
مانتو در تنم به زیبایی نشسته بود با مانتو پیش فروشنده رفتم و گفتم :
_یه شلوار و روسری یا شال هم میدید که به این لباس بیاد؟
_ببین عزیزم به نظرم اگه شلوار سفید با یک روسری سورمه ای با طرح های سفید و یا یک شال سورمه ای ساده بپوشی زیبا تر میشه
_خیلی عالیه پس لطفا واسم بیارید.
بعد از گرفتن آنها دوباره وارد اتاق پرو شدم .
با دیدن تصویر خودم در آینه شوکه شدم .بسیار از لباس ها راضی بودم دوباره از اتاق پرو خارج شدم .
زیبا با دیدنم گفت:
_واای روژان چقدر نازشدی.خیلی بهت میاد.
_جدی میگی؟خودم خیلی خوشم اومده.
مهسا نگاهی انداخت و گفت :
_با اینکه از مانتو بلند متنفرم ولی خب این مدل هم خوشگله!!!
فروشنده صدایم زد و گفت:
_خیلی زیبا شدید .اجازه هست من شالتون رو درست کنم
_ممنونم.بله حتما
روبه رویش ایستادم با دقت شال را روی سرم درست میکردو در آخر با یک گیره که به نظرم زیبا بود شال را محکم کرد.خیلی دلم میخواست خودم را ببینم.
انگار او هم میدانست چقدر مشتاقم , برای همین روبه رویم آینه را گرفت.
با دیدن مدل شال دهانم باز مانده بود.
شال را مدل لبنانی بسته بود حتی یک تار از موهایم دیده نمیشد.
همیشه فکرمیکردم حجاب جلوی زیبایی را میگیرد ولی حالا با دیدن خودم به این باور میرسیدم که حجاب از همه چیز زیباتر است.
از فروشنده تشکر کردم و نگاهی به مهسا و زیبا انداختم
&ادامه دارد...
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
💌 داستان عاشقانه و دنباله دار
💟 #مثل_هیچکس
#قسمت_بیستم
بعد از اینکه اتوبوس شان حرکت کرد سوار ماشینم شدم و به سمت بهشت زهرا رفتم. یک دسته گل خریدم. برای تشکر سر خاک آن شهید گمنامی بردم که از او خواسته بودم کمکم کند تا گمشده ام را پیدا کنم. آنقدر خوشحال بودم که انگار در آسمان پرواز می کردم. دسته گل را جلوی صورتم گرفتم و نفس عمیقی کشیدم. همانطور که شاخه شاخه گل ها را روی قبر می چیدم به خاطراتم برگشتم. از روز دعوا با آرمین... آشنایی ام با محمد... سوال هایی که در ذهنم نقش بست و باعث شد برای جوابشان بیشتر به مزار شهدا بیایم... ملاقاتم با فاطمه... نذرهایی که بعد از گم شدنش کردم... اتفاق دیشب که باعث شد مهمانی را ترک کنم... و پیدا کردن فاطمه بعد از این همه دلتنگی... میدانستم هیچ کدامش اتفاقی نبوده.
یک ساعتی گذشت. نزدیک ظهر بود. فکرم پیش پدر و مادرم رفت. حتما نگران شده بودند. مطمئن بودم اگر برگردم دعوای مفصلی در پیش است. اما بلاخره باید به خانه می رفتم. دیدن فاطمه ناراحتی و نگرانی ماجرای دیشب را از خاطرم برده بود.
وارد خانه شدم. تلویزیون با صدای کم روشن بود و صدای جلز و ولز روغن از آشپزخانه می آمد. با صدای بلند سلام کردم. مادرم در حالیکه سرش را با روسری بسته بود و کفگیر برنج در دستش بود از آشپزخانه بیرون آمد. قیافه اش خسته بود. معلوم بود که از دیشب سردرد گرفته. با صدای گرفته سلامی کرد و به آشپزخانه برگشت. پشت سرش حرکت کردم. کنار گاز ایستاده بود وماهی درون ماهیتابه را زیر و رو می کرد. شانه اش را بوسیدم و گفتم :
_ منو می بخشی؟
چند قطره اشک از کنار چشمانش جاری شد. صورتش را پاک کرد، برگشت و نگاهم کرد و با همان صدای گرفته گفت :
_ چرا سر و صورتت انقدر ژولیده ست؟ کجا بودی؟
بدون اینکه جواب سوالش را بدهم دوباره گفتم :
_ منو می بخشی؟
آهی کشید و به سمت اجاق گاز برگشت. همین لحظه پدرم با حوله لباسی حمام وارد آشپزخانه شد. نگاه خشمناکی به من کرد و بدون اینکه حرفی بزند رو به مادرم گفت :
_ تا من لباس بپوشم سفره رو آماده کن. به داداش مهرداد گفتم ساعت چهار میریم. دیر میشه.
بدست آوردن دل مادرم خیلی راحت تر از پدرم بود. پدرم با اینکه کمتر از مادر مرا مورد بازخواست قرار می داد اما اگر از چیزی ناراحت می شد به آسانی فراموش نمی کرد. علاوه بر اینها همیشه برای عمو مهرداد احترام خاصی قائل بود. طوری که حتی در خانه ی ما کسی اجازه نداشت از او انتقاد کند.
متوجه شدم قرار شده برای عذرخواهی به خانه ی عمو مهرداد بروند. جرات نکردم چیزی بپرسم. پدر از آشپزخانه بیرون رفت. مادر همانطور که مشغول کشیدن غذا بود گفت :
_ دیشب که تو اون کارو کردی پدرت دیگه نتونست اونجا بمونه. ما هم شام نخورده برگشتیم خونه. عصر میخواد بره از دل عموت در بیاره.
چیزی نگفتم و به اتاقم رفتم. نمیدانستم باید همراهشان بروم یا نه. فکر کردم بهتر است مدتی از عمو مهرداد فاصله بگیرم تا خشمش فروکش کند. البته هنوز سر حرف هایم بودم و احساس پشیمانی نمی کردم. فقط ناراحتی پدر و مادرم آزارم می داد. بعد از نهار راهی خانه ی عمو مهرداد شدند و من تنها ماندم.
روی تختم دراز کشیدم و به سقف اتاقم خیره شدم. تصویر فاطمه مدام جلوی چشم هایم بود. نمیدانستم درباره ی من چه فکری می کند. حتما از احساس من بو برده بود که صبح آنقدر معذب توی ماشینم نشست. چطور باید درباره ی این اتفاق با محمد حرف بزنم؟ چطور بگویم دختری که باعث حال خراب آن روزهایم شده بود، خواهر خودش بود؟ اگر دوستی مان از بین برود چه کنم؟ همه ی اینها به کنار، چطور با پدر و مادرم درباره ی فاطمه حرف بزنم؟ آنها که مرا از دوستی با محمد هم منع می کنند قطعا رضایت به بودن فاطمه نمیدهند...
ذهنم پر از سوالات مبهم بود اما پیدا کردن فاطمه آنقدر آرامم کرده بود که از هیچ چیز نمی ترسیدم. یاد چهره ی متعجبش افتادم، وقتی که در را باز کرد و با من مواجه شد. اولین باری بود که برای چند ثانیه پیوسته نگاهم کرد. یادآوری چهره اش لبخند ملایمی روی لبم نشاند...
🖊 نویسنده: فائزه ریاضی
❌کپی بدون #ذکر_منبع و نام #نویسنده پیگردالهی دارد❌
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
و
@loveshq
#داستاݧ_شبانہ
❤️عاشقانه_دو_مدافع ❤️
#قسمت_بیستم
همہ خوشحال بودݧ
ماماݧ کہ کلے نذرو نیاز کرده بود از فرداش رفت دنبال اداے نذراش هر روز خونموݧ پر بود از آدمایے کہ براے کمک بہ ماماݧ اومده بودݧ
ایـݧ شلوغے رو دوست نداشتم از طرفے هم خجالت میکشیدم پیششوݧ بشینم هنوز نمیتونستم خوب حرف بزنم لکنت داشتم
باورم نمیشد انقد ضعیف باشم
بالاخره نذرو نیاز هاے ماماݧ تموم شد
ولے هنوز خواب مـݧ تعبیر نشده بود ینے هنوز چادرے نشده بودم نمیتونستم بہ ماماݧ بگم کہ میخوام چادرے بشم اگہ ازم میپرسید چرا چے باید میگفتم؟؟نمیتونستم خوابمو براش تعریف کنم
ماماݧ بزرگم از،مکہ اومده بود ماماݧ ازم خواست حالا کہ حالم بهتر شده باهاش برم خونشوݧ خیلے وقت بود از خونہ بیروݧ نرفتہ بودم با اصرار هاے ماماݧ قبول کردم
ماماݧ بزرگ وقتے منو دید کلے ذوق کردو بغلم کرد همیشہ منو از بقیہ نوه ها بیشتر دوست داشت میگفت اسماءبراے مـݧ یہ چیز دیگست
دست منو گرفت و نشوند پیش خودش و برام از مکہ و جاهایے کہ رفتہ بود تعریف میکرد
مهمونا کہ رفتـݧ مامانبزرگ ساک هارو باز کرد تا سوغاتیارو بده
بچه ها از خوشحالے نمیدونستـݧ چیکار باید بکنن
سوغاتیارو یکے یکے داد تا رسید بہ مـݧ یہ روسرے لبنانے صورتے با یہ چادر لبنانے
انگار خوابم تعبیر شده بود
همہ با تعجب بہ سوغاتے مـݧ نگاه میکردݧ و از مامانبزرگ میپرسیدݧ کہ چرا براے اسماء چادر آوردے اسماء کہ چادرے نیست .
ماماݧ بزرگ هم بهشوݧ با اخم نگاه کرد و گفت سرتوݧ بہ کار خودتوݧ باشہ
(خیلے رک بود)
خودمم دلم میخواست بدونم دلیلشو ولے چیزے نپرسیدم
رفتم اتاق روسرے و چادرو سر کردم یه نگاهی بہ آیینہ انداختم چقد عوض شده بودم ماماݧ اومد داخل اتاق تا منو دید شروع کرد بہ قربوݧ صدقہ رفتـݧ انقد شلوغ کرد همہ اومدݧ تو اتاق ماماݧ بزرگم اومد منو کلے بوس کرد و گفت:
برم براے نوه ے خوشگلم اسفند دود کنم چشم نخوره
منم در پاسخ بہ تعریف همہ لبخند میزدم
ماماݧ درحالے کہ اشک تو چشماش حلقہ زده بود گفت
کاش همیشہ چادر سر کنے
چیزے نگفتم
اوݧ شب هموݧ خواب قبلیمو دیدم صبح کہ بیدار شدم دلم خواست از خوابم یہ تصویر بکشم..
مداد و کاغذ رو برداشتم چشمامو بستم فقط یہ مرد جووݧ کہ چهرش مشخص نیست میومد تو ذهنم تصمیم گرفت همونو بکشم
(ایـݧ هموݧ نقاشے بود کہ توجہ سجادے رو روز خواستگارے جلب کرده بود)
ماماݧ میخواست بره خرید ازم خواست باهاش برم منم براے ایـݧ کہ حال و هوام عوض بشہ قبول کردم و آماده شدم از در اتاق کہ میخواستم بیام بیروݧ یاد چادرم افتادم سرش کردم اردلاݧ وبابا وماماݧ وقتے منو دیدݧ باتعجب نگاهم میکردݧ
اردلاݧ اومد سمتم و چادرمو بوسید و گفت اسماء
آرزوم بود تو رو یہ روز با چادر ببینم مواظبش باش
منم بوسش کردم وگفتم چشم.
باباو ماماݧ همدیگرو نگاه کردݧ و لبخند زدݧ
اوݧ روز ماماݧ از خوشحالے هر چیزے رو کہ دوست داشتم و برام خرید
دیگہ کم کم شروع کردم بہ درس خوندݧ باید خودمو آماده میکردم براے کنکور کلے عقب بودم
مدرسہ نمیرفتم چوݧ بادیدݧ مینا یاد گذشتم میوفتادم
اوݧ روز ها خیلے دوست داشتم درمورد شهدا بدونم و تحقیق کنم با یکے از دوستام کہ خیلي تو این خطا بود صحبت کردم حتے خوابمم براش تعریف کردم اونم بهم چند تا کتاب داد و بهم گفت اتفاقا آخر هفتہ قراره دوباره شهید بیارݧ بیا بریم...
نویسنده:
#خانوم_علے_آبادے
#التماس_دعا_دوستاݧ
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
💞🌹💞🌹💞🌹💞🌹💞
❤ بسم رب الشهدا ❤
#داستان_عاشقانه_مذهبی
#امین_کریمی_چنبرلو
#قسمت_بیستم
#عاشورای_متفاوت
قرار بود پدر و مادرم برای تاسوعا و عاشورا به شهرستان بروند. دلم نمیخواست با آنها بروم.
🔸 به پدرم گفتم «شوهرم قول داده عاشورا بر گردد...»
🔹بابا گفت «اگر بیاید خودم قول میدهم حتی اگر خودم هم نیایم، تو را با اتوبوس یا هواپیما بفرستم»
🔸گفتم «اگر بیاید چند ساعت تنها بماند چه؟» مادرم واسطه شد و گفت «قول میدهم به محض اینکه خبر بدهد، تو را به تهران میرسانیم. حتی قبل از رسیدن او تو را به آنجا میرسانیم.» به اعتبار حرف بابا و مامان قبول کردم که بروم.
✳مراسم تاسوعا به اتمام رسیده بود. شب عاشورا دیگر آرام و قرار نداشتم.
داشتم اخبار را تماشا میکردم که با پدرم تماس گرفتند. نمیدانم چرا با هر صدای زنگ تلفن منتظر خبر بدی بودم.
پدرم بدون اینکه چهرهاش تغییر کند گفت «نه. من شهرستانم.» تمام مکالمات بابا همینقدر بود اما با گریه و فریاد گفتم «بابا کی با شما تماس گرفت؟»با اینکه اصلاً دلم نمیخواستم فکرهایی که به ذهنم میرسد را قبول کنم اما قلب و دلم میگفت که امین شهید شده.
🍃بابا گفت «هیچکس نبود.»
نمیدانم به بابا نگفته بودند یا میخواست از من پنهان کند که عادی صحبت میکرد تا من شک نکنم. واقعاً هم اگر میفهمیدم شرایط خیلی بدتر میشد مخصوصاً اینکه تا رسیدن به تهران مسیر طولانی را داشتیم.
🌟در سایت مدافعین حرم، خبری مبنی بر شهادت دو نفر از سپاه انصار دیده میشد.
با خودم میگفتم آن شجاعت و جسارتی که همسر من داشت مطمئناً اگر قرار بود یک نفر جان خودش را فدا کند، او حتماً امین است. به پدر این حرفها را زدم.
🔹بابا میگفت «نه دخترم. مگر امین به تو قول نداده بود که به خط مقدم نمیرود؟ امین مسئول است شهید نمیشود.»
🔸به بابا گفتم«این تلفن درباره شوهر من بود؟»
🔹گفت «اسمی از شوهر تو نیاورد...»
شماره تماس را دیدم. شماره اداره امین بود! گریه کردم.
🔹بابا گفت «در رابطه با کار خودم بود. وقتی کیفم را دزد برد، مدارکی در آن بوده. حالا که مدارک پیدا شده با شماره چک و ... شماره تماسم را پیدا کردند و تماس گرفتند.
چرا فکر میکنی در مورد شوهر تو است؟» حرفها را باور نمیکردم...
✔به پدرشوهرم زنگ زدم گفتم دو نفر از سپاه انصار شهید شدند فکر کنم یکی از آنها امین است. پدر شوهرم هنوز مطمئن نبود.
او هم چیزهایی شنیده بود اما امیدوار بود امین زخمی شده باشد....
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_بیستم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ...
چشمم به ساعت خورد ...
۷:۳۰
یه دفعه یاد راهیان نور افتادم ...
امروز آخرین فرصت بود ...
ساعت ۱۰ حرکت بود...
اَه لعنت بهت مروا
مثل برق گرفته ها از جا پریدم و رفتم به سمت کمد لباسام و یک ساک کوچک برداشتم و لباس های ضروریم رو به زور چپوندمشون داخل ساک ...
وجدان= هوی مروا ...
میخوای بری چهار تا استخون ببینی که چی بشه ؟
استخوان مرده بهتره یا آنالی ؟
با این فکر ، شک و دو دلی به جونم رخنه کرد ..
نه نه من فقط میرم که از این خراب شده
و آدماش دور باشم ...
آره خودشه ، و به کارم ادامه دادم .
بعد از تموم شدن کارم به سرعت به طرف سرویس بهداشتی رفتم و آبی به دست و صورتم زدم .
موهامو شونه کردم و دم اسبی از بالا بستم .
یه شلوار لوله تفنگی با یه مانتو مشکی لمه جلوباز که تا زانوم بود ( به جرئت میتونم بگم این بلند ترین و با حجاب ترین مانتو تو کمدم بود) یه روسری قواره بلند سفید و صورتی سرم کردم .
آرایش ملایمی رو صورتم نشوندم و به سرعت برق و باد از اتاق پریدم بیرون .
اوه اوه یادم رفت .
دوباره برگشتم داخل اتاق و یادداشتی برای به اصطلاح مامان و بابا گزاشتم .
(سلام ، من دارم میرم مسافرت ،یه هفته ای تا از شرم خلاص بشید ،بای )
و انداختم روی تخت و سوئیچ ماشینمو از روی عسلی چنگ زدم و سریع از خونه بیرون اومدم ...
ادامه دارد...
🍃💚🍃💚🍃
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
#رمان
#به_توان_تو
#قسمت_بیستم
(ارزو)
برگشتیم خونه....
مردم از خستگی...وای خدا فردا بازم دانشگاه...کی میشه این دوسال هم تموم شه من خلاص شم...ای خدا هموز اولای ابانه ک🤦♀
کی تابستون میاد خدا
عین بچه های دبستانی تابستون میخوام😅
ای امریکا خدا لعنت ات کنه
همش تقصیر توئه...ای نامرد لعنت به تو ای دشمن سنگ قبرت رو بشورم....
منطق ذهنم:وایسا ببینم😐من دانشگاه میرم چ ربطی ب آمریکا داره😐مگه آمریکا ادمه ک سنگ قبر داشته باشه؟که تو بعدش بخوای بشوریش؟
سلول های پاسخ دهنده:اره دیگه ربط داره!ربطش هم ب رِ شه....
اگر در چند صدسال اخیر امریکا دانشمندا و دانش ما رو بالا نکشیده بود الان تو ابتدایی ت ک تموم میکردی باید میرفتی دانشگاه!و تا الانم دَرست تموم شده بود...و امریکا رو ک نابود کردیم کل کشورشونو با سنگ قبر سنگ فرش میکنیم....که هم انگیزه تولیدات داخلی افزایش میابه....هم دل ملت شاد میشه
منطق ذهنم:😳😑
خودم:باریکلا ب سلول های پاسخ دهنده خودم!!!!😝
منطق ذهنم:😒
از این بحث و جدال با سلول های پاسخ دهنده و منطق ذهنم اومدم بیرون چون مامان محکم زد تو پهلوم گف:ای دختره چشم سفید
چرا نیم ساعته به دیوار زل زدی؟
باز افکارت طولانی شد؟
من نباید از دست شما آرامش آسایش داشته باشم؟ارزو مادر خیالت راحت!تا وقتی که من او رو کفن نکنم و تو گور نزارمت و خاک روت نریزم اروم نمیشینم😐
نمیدونم این مرد چش شده...چرا نیومد خونه خواهرم...غلط کرده ک کار داشته ابروموبرد....از صب تاشب اونجا مث اسب عصاری کار میکنه....اخرم ی چندرغاز حقوق تف میکنن کف دستش!وایسا ببینم این تلفن من کجاست؟اینم تقصیر توئه.ارزو در ب در کجا گذاشتی این تلفن رو؟
من:مادر جان نفس بگیر قربونت برم....دستتو نگاه کن گوشیت تو دستته😐
مامان: همش تقصیر خودته....
من:چی؟؟؟
مامان:اینکه اینقد بدبختی
بی عرضه ای
حتی حاضرم قسم بخورم که این تحریم ها هم به خاطر توئه....
و رفت و مشغول تلفن کردن ب بابا شد
^میدونستم مامان از دست رویا و امیر ناراحته
خو میخاد این دو تا باهم مزدوج شن
ولی همو ابجی و داداش صدا میکنن
مادر منم فشار عصبی داره کمی....خدا کنه میگرنش نگیره باز.....هرچی میگه هم به دل نمیگیرم....
باز این امیر خودش رو اتاق حبسیده...چش شده آخه؟
راستی ببینم اون کسی ک دیشب باهاش حرف میزد کی بود
ینی امیر کی رو دوست داره؟
همینطور داشتم با خودم کلنجار میرفتم
آخخخخ خوردم ب دیوار
خودمو جمع و جورکردم
خداروشکر مامان نبودمنوببینه
رفتم تو اتاقم..با سبی کمی چتیدم و گرفتم خوابیدم
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
5.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
◉━━━━━────
↻ ◁ㅤ❚❚ㅤ▷ㅤ⇆
•[ 📹 #انیمیشن •]
🔻ماجراهای سیامک و برانداز
😂🔞 سناریویی برای
نجات ایران دِرَه...
#قسمت_بیستم
🔖 #طنز_سیاسی
🇮🇷 #اغتشاشات #آمریکا
🖇 #تبیین #جهاد_تبیین #ثامن
#لبیک_یا_خامنه_ای
#ایران_قوی
#شما_هم_رسانه_باشید
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
🇮🇷این عمار🇮🇷
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
زمان:
حجم:
1M
📚#ادبستان_کساء
💐هفتاد نکته تربیتی از حدیث شریف کساء
نکات تربیتی حدیث کساء
#قسمت_بیستم:
۳۰-به کارگیری حس شامه در خانه
۳۱-یقینی بیان نکردن موضوعات غیر قطعی
۳۲-جذابیت بزرگترها برای کوچکترها
#جهاد_تبیین
#لبیک_یا_خامنه_ای
#ایران_قوی
#شما_هم_رسانه_باشید
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
🇮🇷این عمار🇮🇷
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
زمان:
حجم:
662.2K
#جهادامیدآفرین
#قسمت_بیستم
ادامه ظرفیت های انسانی خلق شاهکار به واسطه استفاده از جوانان کشور
ناو جماران
#ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
زمان:
حجم:
2.43M
#قسمت_بیستم
🔰 ادامه علل و عوامل پیروزی و شکست نهضتها
5⃣تهدید و ارعاب
👌چگونگی فراخوانی مردم به آگاهی و هوشیاری و دفاع از حق و اسلام توسط حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیه
6⃣قتل و کشتار و ترورهای سیاسی
❌نمونه ها
♻️شیوههای مقابله
🎙ر.#فنودی
#غزه
#مظلوم_مقتدر
#انتقام
#غیرقابل_ترمیم
#طوفان_الاقصی
#اقتدار
#ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─