💐🌿🍃🌸🍂
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_شصت_و_چهارم
ﺑﻪ ﺭﻭﺍﻳﺖ زینب
ﺭﻭﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﺁﯾﻨﻪ ﻭﺍﯾﻤﯿﺴﺘﻢ ، ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﻭ ﺭﺍﺳﺖ ﺑﺎﺷﻢ .
_ ﻋﺎﺷﻖ ﺷﺪﻡ؟
_ ﻧﻪ
_ ﻗﺮﺍﺭ ﺑﻮﺩ ﺭﻭ ﺭﺍﺳﺖ ﺑﺎﺷﻢ
_ ﺍﺭﻩ
_ ﻋﺎﺷﻖ ﮐﯽ؟
_ ﺍﻣﯿﺮ ﺍﻣﯿﺮ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ .
_ ﻧﻬﻬﻬﻬﻬﻬﻬﻬﻬﻬﻬﻬﻪ
_ ﻭﺍﯼ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﭼﯿﻪ ؟ ﺁﻗﺎ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ .
_ ﺍﯼ ﺧﺪﺍﯾﺎ . ﺧﻞ ﺷﺪﻡ ﺭﻓﺖ .
**
ﻣﺎﻣﺎﻥ _ زینب ﺟﺎﻥ ﺑﯿﺎ .
_ ﺑﻠﻪ؟
ﻣﺎﻣﺎﻥ _ ﺑﻴﺎ ﺑﺸﻴﻦ ﺍﻳﻨﺠﺎ .
ﻛﻨﺎﺭ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺭﻭﻱ ﻣﺒﻞ ﻣﻴﺸﻴﻨﻢ .
_ ﺧﺐ؟
ﻣﺎﻣﺎﻥ _ ﻧﻈﺮﺕ ﺩﺭﻣﻮﺭﺩ ﭘﺴﺮ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﺣﺴﻴﻨﻲ ﭼﻴﻪ؟
ﻭﺍﻱ ﺧﺪﺍﻳﺎ ﻧﻜﻨﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻓﻬﻤﻴﺪﻩ ، ﭼﻲ ﺑﮕﻢ ﺣﺎﻻ؟
_ ﺧﺐ ﻳﻌﻨﻲ ﭼﻲ ﭼﻴﻪ؟
ﻣﺎﻣﺎﻥ _ ﺑﺰﺍﺭ ﺑﺮﻡ ﺳﺮ ﺍﺻﻞ ﻣﻄﻠﺐ . ﺧﺎﻧﻮﻡ ﺣﺴﻴﻨﻲ ﺯﻧﮓ ﺯﺩ ، ﮔﻔﺖ ﻓﺮﺩﺍ ﺷﺐ ﻣﻴﺨﻮﺍﻥ ﺑﻴﺎﻥ ﺧﺎﺳﺘﮕﺎﺭﻱ .
_ ﻧﻬﻬﻬﻬﻬﻬﻬﻬﻬﻬﻬﻬﻬﻪ
ﻣﺎﻣﺎﻥ _ ﻋﻪ . ﭼﺮﺍ ﺩﺍﺩ ﻣﯿﺰﻧﯽ؟
_ ﺷﻤﺎ ﭼﯽ ﮔﻔﺘﯿﺪ؟
ﻣﺎﻣﺎﻥ _ ﮔﻔﺘﻢ ﺑﯿﺎﻥ ﺩﯾﮕﻪ
_ ﭼﯿﯿﯿﯿﯿﯽ؟
ﻣﺎﻣﺎﻥ _ ﻋﻪ . ﯾﻪ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﻪ ﺩﺍﺩ ﺑﺰﻧﯽ ﻣﻦ ﻣﯿﺪﻭﻧﻢ ﺑﺎ ﺗﻮ . ﭘﺎﺷﻮ ﺑﺮﻭ ﺑﺒﯿﻨﻢ .
.
.
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ _ ﺳﻼﻡ ﺟﻮﺟﻪ ﺟﺎﻥ
_ ﺟﻮﺟﻪ ﺧﻮﺩﺗﯽ
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ _ ﺷﻨﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺧﺒﺮﺍﯾﯿﻪ .
_ ﭼﻪ ﺧﺒﺮﯼ؟
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ _ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﻭﺍﻻ . ﻣﯿﮕﻦ ﮐﻪ ﯾﮑﯽ ﭘﯿﺪﺍﺷﺪﻩ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺳﯿﺮ ﺷﺪﻩ ﻣﯿﺨﻮﺍﺩ ﺑﯿﺎﺩ ﺧﺎﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﺷﻤﺎ .
ﮐﻮﺳﻦ ﺭﻭﯼ ﻣﺒﻞ ﺭﻭ ﺑﺮ ﻣﯿﺪﺍﺭﻡ ﻭ ﭘﺮﺕ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺳﻤﺖ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ .
_ ﺣﺮﻑ ﻧﺰﻥ . ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺧﻮﺩﺷﻮ ﺑﺪﺑﺨﺖ ﮐﺮﺩ ﺷﺪ ﺯﻥ ﺗﻮ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ _ آﺥ آﺥ ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺘﻢ ﺗﻨﻬﺎ ﻧﺮﻩ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﯿﺮﻡ ﺩﻧﺒﺎﻟﺶ .
ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﺳﺎﻋﺖ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ _ ﻭﺍﯼ ﺑﺪﺑﺨﺖ ﺷﺪﻡ . ﻧﯿﻢ ﺳﺎﻋﺘﻪ ﮐﻼﺳﺶ ﺗﻤﻮﻡ ﺷﺪﻩ .
ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﻓﻘﻂ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻡ ﺑﻪ ﺭﻓﺘﻦ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﻭ ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﺯﺩﻡ ﺯﯾﺮ ﺧﻨﺪﻩ . ﻭﺍﯼ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺍﺯ ﻣﻌﺘﻞ ﺷﺪﻥ ﻣﺘﻨﻔﺮ ﺑﻮﺩ ﺍﻻﻥ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺭﻭ ﻣﯿﮑﺸﺖ.
.
.
.
ﺗﻮﻧﯿﮏ ﺳﻔﯿﺪﯼ ﮐﻪ ﺗﺎ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﭘﺎﻡ ﺑﻮﺩ ، ﺑﺎ ﯾﻪ ﺭﻭﺳﺮﯼ ﮐﺮﻡ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻟﻄﻒ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﻟﺒﻨﺎﻧﯽ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ، ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺍﻣﺸﺐ ﺭﻭ ﭼﺎﺩﺭ ﺳﺮﻡ ﺑﮑﻨﻢ ، ﭼﺎﺩﺭ ﺣﺮﯾﺮ ﺳﻔﯿﺪ ﺑﺎ ﮔﻞ ﻫﺎﯼ ﺑﺮﺟﺴﺘﻪ ﺭﯾﺰ ﺻﻮﺭﺗﯽ ﮐﻪ ﺟﻠﻮﻩ ﺧﺎﺻﯽ ﺑﻬﺶ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩ ، ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺎﺭ ﺁﺧﺮ ﺗﻮ ﺁﯾﻨﻪ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﻨﺪﺍﺯﻡ ، ﺑﺪﻭﻥ ﻫﯿﭻ ﺁﺭﺍﯾﺸﯽ، ﺳﺎﺩﻩ ﺳﺎﺩﻩ ﻭ ﻣﻦ ﭼﻘﺪﺭ ﺍﯾﻦ ﺳﺎﺩﮔﯽ ﺭﻭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ _ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻫﺴﺖ ؟
_ ﺑﯿﺎ ﺗﻮ ﭘﺴﺮﻩ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ _ ﺳﻼﻡ ﺩﺧﺘﺮﻩ .
_ ﻣﺼﺪﻉ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﻧﺸﻮ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﻫﻤﻮﻥ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻫﻤﯿﺸﮕﯽ ﺭﻭ ﻣﻬﻤﻮﻥ ﻟﺒﺎﺵ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ _ ﺷﺎﯾﺪ ﻣﺪﺕ ﮐﻮﺗﺎﻫﯽ ﺑﺎﺷﻪ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ آﺷﻨﺎ ﺷﺪﻡ ﻭﻟﯽ ﺩﻟﻢ ﻗﺮﺻﻪ ﮐﻪ ﺩﺳﺖ ﺧﻮﺏ ﮐﺴﯽ ﻣﯿﺴﭙﺮﻣﺖ .
_ ﺍﻭﻭﻭﻭﻭﻭ . ﺗﻮﺍﻡ . ﺣﺎﻻ ﻧﻪ ﺑﻪ ﺑﺎﺭﻩ ﻧﻪ ﺑﻪ ﺩﺍﺭﻩ .
ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﺯﻧﮓ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺳﺮﯾﻊ ﻣﯿﺮﻩ ﺩﻡ ﺩﺭ ﻭ ﻣﻨﻢ ﺁﺷﭙﺰﺧﻮﻧﻪ .
ﺩﻝ ﺗﻮ ﺩﻟﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺑﺮﻡ ﺑﯿﺮﻭﻥ . ﻭﺍﯼ ﭘﺲ ﭼﺮﺍ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺻﺪﺍﻡ ﻧﻤﯿﮑﻨﻪ ﺧﺪﺍﯾﺎ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ _ زینبﺟﺎﻥ ﻋﺰﯾﺰﻡ .
ﭼﺎﯾﯽ ﻫﺎﺭﻭ ﻣﯿﺮﯾﺰﻡ ، ﭼﺎﺩﺭﻡ ﺭﻭ ﺭﻭﯼ ﺳﺮﻡ ﻣﺮﺗﺐ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﻭ ﺍﺯ ﺁﺷﭙﺰﺧﻮﻧﻪ ﻣﯿﺮﻡ ﺑﯿﺮﻭﻥ .
_ ﺳﻼﻡ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ _ ﺳﻼﻡ ﻋﺮﻭﺱ ﮔﻠﻢ .
ﺑﺎ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺍﯾﻦ ﮐﻠﻤﻪ ﻗﻨﺪ ﺗﻮ ﺩﻟﻢ ﺁﺏ ﻣﯿﺸﻪ ﻭﻟﯽ ﻓﻘﻂ ﺑﻪ ﯾﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﻭ ﻣﺨﺘﺼﺮ ﺍﮐﺘﻔﺎ ﻣﯿﮑﻨﻢ .
ﺍﻭﻝ ﺧﺎﻧﻢ ﺣﺴﯿﻨﯽ، ﺑﻌﺪ ﺁﻗﺎﯼ ﺣﺴﯿﻨﯽ ، ﺑﻌﺪ ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ ﻭ ﺑﻌﺪ ..……
ﺑﻪ ﻫﺮﺳﻪ ﺑﺎ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺧﺎﺻﯽ ﭼﺎﯼ ﺭﻭ ﺗﻌﺎﺭﻑ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﻭ ﺟﻮﺍﺏ ﺗﺸﮑﺮﺷﻮﻥ ﺭﻭ ﺑﺎ ﺧﻮﺷﺮﻭﯾﯽ ﻣﯿﺪﻡ ﺗﺎ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﻣﯿﺮﺳﻢ ﺑﻪ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ .
ﺍﺯ ﺍﺳﺘﺮﺱ ﺯﯾﺎﺩ، ﻣﯿﺘﺮﺳﻢ ﺳﯿﻨﯽ ﭼﺎﯼ ﺭﻭ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺑﮕﯿﺮﻡ .
ﻫﻤﻮﻧﺠﻮﺭﯼ ﻣﯿﮕﻢ ﺑﻔﺮﻣﺎﯾﯿﺪ، ﺩﺳﺘﺶ ﺭﻭ ﺑﺎﻻ ﻣﯿﺎﺭﻩ ﮐﻪ ﭼﺎﯼ ﺭﻭ ﺑﺮﺩﺍﺭﻩ ﮐﻪ ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﺳﯿﻨﯽ ﺭﻭ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﯿﮑﺸﻢ ﻭ ﮔﻮﺷﻪ ﺳﯿﻨﯽ ﺑﻪ ﺯﯾﺮ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﻣﯿﺨﻮﺭﻩ ﻭ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﮐﻤﯽ ﮐﺞ ﻭ ﯾﻪ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﺍﺯ ﭼﺎﯾﯿﺶ ﺭﻭﯼ ﻟﺒﺎﺳﺶ ﻣﯿﺮﯾﺰﻩ .
ﺗﺎﺯﻩ ﻓﺮﺻﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﺮﺍﻧﺪﺍﺯﺵ ﺑﮑﻨﻢ، ﯾﻪ ﮐﺖ ﻭ ﺷﻠﻮﺍﺭ ﻣﺸﮑﯽ ﺑﺎ ﯾﻪ ﭘﯿﺮﻫﻦ ﺳﻔﯿﺪ، ﻭﺍﯼ ﮐﻪ ﭼﻘﺪﺭ ﺑﻬﺶ ﻣﯿﻮﻣﺪ .
_ ﻭﺍﯼ ﺷﺮﻣﻨﺪﻡ . ﻋﺬﺭ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ .
ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ _ ﻧﻪ ﺑﺎﺑﺎ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﻣﯿﮑﻨﻢ .
ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﺻﺪﺍﯼ ﺧﻨﺪﻩ ﺟﻤﻊ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﯿﺸﻪ ﻭ ﻣﻨﻢ ﺑﺎﺧﺠﺎﻟﺖ ﺳﺮﻡ ﺭﻭ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻣﯿﻨﺪﺍﺯﻡ ﻭ ﭼﺎﯼ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺑﻘﯿﻪ ﺗﻌﺎﺭﻑ ﻣﯿﮑﻨﻢ . ﺣﺘﯽ ﺳﺮﻡ ﺭﻭ ﺑﺎﻻ ﻧﻤﯿﺎﺭﻡ ﮐﻪ ﻋﮑﺲ ﺍﻟﻌﻤﻞ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﺎﺑﺎ ﻭ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺭﻭ ﺑﺒﯿﻨﻢ . ﮐﻼ ﻣﻦ ﺑﺎﯾﺪ ﻫﻤﺶ ﺟﻠﻮﯼ ﺍﯾﻦ ﺳﻮﺗﯽ ﺑﺪﻡ ...
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🌿🍃🌸🍂
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
#معجزه
#قسمت_شصت_و_چهارم
نه با من حرف می زد و نه نگاهم می کرد. از پدرم خجالت می کشید. کمی به سکوت گذشت. همه منتظر بودند تا یک نفر شروع به حرف زدن کند که بالاخره خاله زهرا به پدرم گفت :
" خب حاج آقا، شما سوالی، شرایطی، چیزی ندارید بفرمایید؟ ما در خدمتیم؟ "
پدرم گلویش را صاف کرد و گفت :
" والا شما که از خودمونین. دیگه باهم این حرفا رو نداریم..."
کج کج پدرم را نگاه کردم و در دلم گفتم :
" چرا مثلا از خودمونن؟ خوبه حالا تا امروز اصلا سیدجواد رو ندیده بودا. معلوم نیست اگه از دوست و رفیقاش بود دیگه چی میگفت!"
سپس سرفه ای کرد، بعد دوباره گلویش را صاف کرد و ادامه داد :
" یه مهریه و یه جهیزیه است که تواقفی صحبت می کنیم و انشاالله سرش به تفاهم می رسیم. "
خاله زهرا هم با رضایت لبخندی زد و حرف های پدرم را تایید کرد. مادرم از سرجایش بلند شد و به آشپزخانه رفت تا چای بریزد. پدرم خندید و رو به سید جواد گفت :
" این خانم من مهریه اش پونصد هزار تومنه. الان پونصد هزارتومن دیگه چیزی نیست ولی اون موقع که داشتیم ازدواج می کردیم خیلی زیاد بود. خدا میدونه که توی زندگی چندین برابر این مهریه رو براش خرج کردم. بالاخره از قدیم گفتن مهریه رو کی داده و کی گرفته."
سید جواد لبخند کوتاهی زد و چیزی نگفت. از شنیدن حرف های پدرم حرص می خوردم. هرچند مهریه برایم ارزشی نداشت اما هرچه باشد او پدر من بود. باید این مراسم را کمی جدی تر می گرفت. وارد حرف هایشان شدم و با جدیت گفتم :
" ببخشید، ولی من یه شرطی دارم. "
پدرم متعجبانه نگاهم کرد. خاله زهرا گفت :
" بگو دخترم؟ چه شرطی؟ "
به سید جواد نگاه کردم. سرش را به سمت من کج کرده بود اما به زمین خیره بود. گفتم:
" فقط باید به خودشون بگم. "
پدرم با عصبانیت نگاهم کرد. از اینکه از قبل با او هماهنگ نکرده بودم خوشش نیامده بود. اخم کرد و حرفی نزد. خاله زهرا به من چشمکی زد و گفت :
" خب اینکه مشکلی نداره دخترجون. "
سپس رو به پدرم ادامه داد :
"حاج آقا اگه اجازه بدین این جوونا برن چند کلوم باهم حرف بزنن."
پدرم دستانش را بالا آورد و گفت :
" هرجور شما صلاح میدونین."
مادرم با سینی چای کنارم ایستاد و گفت :
" دخترم بیا این چایی ها رو برای حاج آقا و حاج خانم نگه دار"
با صدای بلند گفتم :
" ببخشید چادرم سر میخوره، نمیتونم! "
مادرم گوشه ی لبش را گاز گرفت و با خنده ی مصنوعی گفت :
" باشه خودم نگه میدارم!"
بعد هم جوری نگاهم کرد که یعنی "بعدا پدرتو در میارم..."
چای ها را نگه داشت. سید جواد چایش را برداشت و روی میز گذاشت. سپس لبخند زد و با همان لحن آرام و همیشگی اش به پدرم گفت :
"حاج آقا، دخترتون هر شرطی که داشته باشن من نشنیده قبول می کنم."
راستش را بخواهید همینکه جمله اش تمام شد، همه ی حرص هایی که از بدو ورودشان خورده بودم ناگهان فروکش کرد. سپس بدون اینکه نگاهم کند سرش را به سمت من برگرداند و ادامه داد :
" با این حال بازهم اگه شما امر بفرمایید برای صحبت کردن من در خدمتم. "
سید جواد آرام بود. آرامشش درونی بود، ریشه ای بود. آنقدر آرام بود که من و تمام موج های سرکش درونم در اقیانوس آرام وجودش گم می شدیم. از ادب او و لحن کمی گستاخانه ی خودم خجالت کشیدم. نمیدانستم چه بگویم. کمی من و من کردم و به ناچار گفتم :
" میخوام باهاتون صحبت کنم. اگه ممکنه."
سپس با اجازه گرفتن از پدرم از سر جایش بلند شد و برای حرف زدن با هم به حیاط رفتیم. برخلاف گذشته که فکر می کردم او مرا از سر جبر و اجبار میخواهد، اما این بار احساس می کردم که واقعا مرا بخاطر خودم خواسته و همانطور که هستم پذیرفته. گلدانهای رنگی مادرم گوشه به گوشه در حیاط چیده شده بود. عطر شمعدانی ها از بقیه گلها بیشتر بود. کمی قدم زدیم و سپس کنار باغچه ایستادیم. هنوز هم نگاهم نمی کرد. به گلدان مقابلش خیره شد و با لبخند گفت :
_ چه شرطی برای من در نظر گرفتین؟
هول کردم. چرا که هیچ شرط خاصی در ذهنم نبود و فقط بخاطر رفتار پدرم آن حرف را زده بودم. کمی به مغزم فشار آوردم و سپس گفتم :
_ گیلاس ها.
با خنده گفت :
_ گیلاس ها چی؟
_ باید هرسال تمام گیلاس های باغ رو بدید به من.
معلوم بود از شرط بچه گانه ام خنده اش گرفته. گفت :
_ چشم. فقط همین؟!
کمی حرف هایم را مرور کردم. رفتارم واقعا خنده دار و نسنجیده بود. خودم هم خنده ام گرفت. گفتم :
_ ببخشید. من واقعا شرط خاصی توی ذهنم نبود. بخاطر چیز دیگه ای اون حرف هارو زدم.
عینکش را جابجا کرد و گفت :
_ متوجه شدم.مساله ای نیست...
نویسنده: #فائزه_ریاضی
کپی بدون ذکر نام نویسنده #شرعا #حرام است
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_شصت_و_چهارم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
اولش نمیخواستم قبول کنم ولی با اصرار های شدید مژده و آیه ، قبول کردم .
همراه با آیه پیش آقای حجتی رفتیم.
به محض اینکه به آقای حجتی رسیدیم اخمامو تو هم کردم و خیلی خشک و غیر دوستانه شروع کردم به سلام و احوال پرسی .
_سلام روز بخیر .
آیه : سلام آقای حجتی .
آقای حجتی چشم غره ای به آیه رفت و با اینکه سرش پایین بود جوابمون رو داد.
×سلام خواهرا
خب ش ...
با لحن محکم و کوبنده ای گفتم :
_چند بار باید بگم که من خواهر شما نیستم ؟
من خانم فـــرهــمــنـــد هستم.
نه بیشتر نه کمتر .
یعنی تلفظ این دو کلمه اینقدر سخته؟
با صدای کشیده و تیکه تیکه گفتم:
خـــانـــــــم فـــرهــمــنـــد
نفس عمیقی کشید و به آیه نگاهی کرد .
معنی این نگاه رو خیلی خوب متوجه شدم...
داشت با نگاهش به آیه می فهموند که : دیدی گفتم این دختر شریه ؟!
×چشم سعیمو میکنم.
حالا بفرمائید داخل چادر تا صحبت کنیم .
ای خدا این کیه آفریدی ؟
میگه سعیمو میکنم...
باز رگ لج بازیم عود کرد ...
_من همین جا رو ترجیح میدم.
×اما...
+آرا... نه ، چیز بود ، آقای حجتی
خانم فرهمند درست میگن همین جا بشینیم بهتره .
آقای حجتی دستی توی موهای لختش کشید و گفت
×بسیار خب .
حداقل بریم یک جای خلوت ...
همراه با آقای حجتی به یه جای دنج رفتیم که سایه بود و باد خنکی می وزید .
حتما نمیخواسته آفتاب به آیه جونش بخوره دیگه !
یک لحظه از طرز فکر کردنم خندم گرفت...
سرمو بلند کردم که با بلندکردن سرم با حجتی چشم تو چشم شدم و سریع خندمو قورت دادم و به زمین خیره شدم.
حجتی صلواتی فرستاد و شروع کرد به صحبت کردن .
×بسم الله الرحمن الرحیم .
خب همونطور که در جریان هستید ، شما مسئول هماهنگی خواهران شدید .
متاسفانه دیروز پای مسئول قبلیمون پیچ خورد و چون اینجا امکانات زیادی در دسترس نداشتیم ، منتقلشون کردیم به بیمارستان های اطراف و تشخیص بر این شد که پاشون شکسته .
+ان شاءالله که زودتر بهبودیشون رو به دست بیارن .
×ان شاءالله .
ایش دختره خود شیرین ...
آراد تک تک کارهایی رو که باید انجام میدادیم رو با حوصله توضیح داد.
چندین بار هم برای اینکه حرصش رو در بیارم وسط حرفش می پریدم و ازش سوالای بی خودی می پرسیدم ، اما اون با آرامش جواب سوالاتم رو میداد.
آیه با تعجب به ما دوتا چشم دوخته بود .
دلیل تعجبش رو نمیدونستم .
شاید بخاطر اینکه با همسرش دهن به دهن شدم ، اوففف اینم مثل راحیل شده ، ولی اگر اینطوری بود باید مثل راحیل میزد تو دهنم ...
اَه چقدر عجیبن اینا.
بالاخره صحبت های آراد و سوالات من تموم شد و با صلواتی ، جلسه غیر رسمی رو به پایان رسوندیم .
ادامه دارد ...
🍃💚🍃💚🍃
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─