eitaa logo
این عمار
3.4هزار دنبال‌کننده
29.1هزار عکس
23.5هزار ویدیو
681 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
[WWW.FOTROS.IR]ResayeMandegar[402].mp3
4.35M
شور (گریه کمتر کن، مادرت زاره) در رثای (علیه‌السّلام) از مجموعه صوتی با مداحى حاج محمود كريمى
🍂❌ رسانه های«مگس صفت»و کوری مادرزادی ضدانقلاب در دیدن واقعیات مردم ایران 🍃عقلانیت, 🍃 ابتکار و🍃 نظم بی نظیر 🚩هیئت های حسینی در برگزاری عزاداریها با رعایت کامل دستورالعملهای بهداشتی, ❌ رسانه های ضدانقلاب را در سکوتی مرگبار فرو برد این رسانه های مثلا حرفه ای که گویا نسبت به دیدن واقعیت های جامعه ایران کور مادرزادند, حالا در آستانه که انتقاد از مسافرت برخی شهروندان فراگیر شده, به تکاپو افتاده اند علیه عزاداری جوسازی کنند و مگس وار, روی زخم برخی اتفاقات ناشایست کوچک نشسته و با بزرگنمایی منتشرشان کنند 🍂❌بی بی سی فارسی که گویا زخمی برای نشستن روی آن پیدا نکرده, تلاش میکند با انتشار خبر آمار روزانه ابتلا به کرونا در کنار تصاویر عزاداران, عقده گشایی کند. https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
نامه وزیر بهداشت به مقام عظمای ولایت امام خامنه ای محضر مبارک حضرت آیت‌الله‌العظمی خامنه‌ای مقام معظم رهبری مد ظله‌العالی سلام علیکم ضمن عرض تسلیت ایام سوگواری سرور و سالار شهیدان، حضرت اباعبدالله الحسین(ع) و یاران باوفایش، صمیمانه مراتب قدردانی و سپاس بیکران خود و همه همکارانم را خدمت حضرتعالی که در برگزاری مراسم عزای حسینی، نمادین و همچون همیشه درس آموز و اسطوره وار عمل فرمودید تقدیم می دارم. بی تردید خیل عظیم علمای عالیقدر ، وعاظ ارجمند، مداحان عزیز و هیآت مذهبی عزادار با پیروی از این شیوه بزرگوارانه و خردمندانه، محرمی با عظمت و دور از آفت بیماری با ویروس منحوس در تاریخ سرزمین‌مان رقم خواهند زد. طول عمر با عزت و سرشار از تندرستی برای حضرتعالی، بزرگواران همراه و ملت شریف ایران از خداوند منان مسالت دارم. دکتر سعید نمکی وزیر بهداشت، درمان و آموزش پزشکی https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
18.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تحدیر (تند خوانی قرآن) جزء 2 قاری معتز آقایی 🍃حدود30 دقیقه باخدا 🍃💐🍃دور قرآن کریم هدیه به و۷۲تن یارصدیق ایشان ومادرمان ، حضرت مادرمکرمه امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف حضرت ✅جهت سرنگونی استکبارجهانی ✅ازبین رفتن صهیونیسم ✅ نجات قدس ازبحرتانهر ✅وظهورمنجی عالم بشریت https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
46.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽10 درس سبک زندگی قرآنی از جزء 2 قرآن / استاد حاج ابوالقاسم این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
35.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽🍃👌دعای عهد .......یادش بخیر هر وقت گوش میکردم گریه ام میگرفت سال 1390 ....1391........... حالا... منتشر شده در تاریخ ۱۳۹۵/۰۴/۰۱ این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهی_عظم_البلا نماهنگ جدید ویژه دعای فرج ‎الهی عظم البلا با صدای دل نشین علی فانی این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
رمان مذهبی و بسیار زیبای
🌟🌟🌟🌟 📕 💠قسمت نود💠 ✍️ من فقط علامت سوال بودم و خشم بی جواب!! فاطمه هم دست کمی از من نداشت. رو به حامد پرسید:چرا حاجی اینطوری کرد؟؟این دیگه چه قانونیه. ؟؟؟ ای وای دیدی چه بد نگاهم کرد؟؟خب اگه به من از قبل می‌گفتند چنین قانونی هست من ایشون رو ثبت نام نمی‌کردم! چرا باید نیروی به این فعالی رو از دست بدیم؟ فاطمه اصلا متوجه نبود که من چه حالی دارم. حاج مهدوی با این کارش داشت رسما منو از مسجد بیرون می انداخت. . در حالیکه اونشب تو ماشین بهم گفت مسجد خونه ی خداست!! چرا الان؟ چرا بعد از دو ماه؟ من که دیگه بعد از اونشب دنبال او نرفتم؟ هرطوری بود خودم و دلتنگیمو کنترل کردم تا مبادا خلف وعده کرده باشم. پس چرا این قدر سردو نامهربون باهام رفتار کرد؟ او چقدر از من متنفر بود!! نگاهش لحظه ی آخر حالم رو بد کرد. . باید از شدت حقارتهایی که توسط او مدام متحمل میشدم دست از علاقه اش برمی داشتم ولی او هرچه از من بیشتر دوری میکرد دیوانه تر میشدم. فاطمه وحامد هنوز در مورد رفتار حاج مهدوی حرف میزدند و اصلا نمی دیدند که من چقدر صورتم قرمز شده!! و نمیدیدند که دستهایم از شدت ناراحتی می‌لرزد. از آنها فاصله گرفتم و به سمت خیابان روانه شدم. فاطمه خودش رو بهم رسوند. _رقیه سادات؟ ؟ داشت اشکهای خفته در چشمم بیدار میشد. نگاهش کردم. _دیرم شده . . خداحافظ فاطمه دستم رو گرفت تا مانع رفتنم شود: _چه اخلاق بدی داری که هروقت از چیزی ناراحت میشی سرتو پایین میندازی بی خداحافظی میری! دستم رو با مهربانی فشار داد:ناراحت نشو. . من امشب ازشون میپرسم که چرا یک دفعه چنین تصمیمی گرفتن. بغضم رو فروخوردم و با لبخندی تلخ گفتم :مهم نیست…فعلن دستم رو از داخل دستش بیروم کشیدم و به سمت تاکسیها حرکت کردم. وقتی رسیدم دم خونه، همسایه یکی از واحدها با دیدنم بجای جواب سلام، اخمی کرد و درحالیکه زباله هاش رو گوشه ای میگذاشت زیر لب غر زد: _هرچی بی کس وکاره الواته دورو برماست! منظورش من بودم؟!! مگه من چیکار کرده بودم؟! من فقط مسجد میرفتم! تمام شب به رفتار حاج مهدوی و همسایه ام فکر میکردم . وخود بخود دکمه ی تکرار در ذهنم روشن میشد. قلبم به سختی شکسته بود و روحم زخمی نگاه نامهربان حاج مهدوی شده بود. دلم میخواست از او بپرسم چرا. ؟؟ از من در این مدت چه خطایی سر زده بود که او خواستار بیرون کردن من از بسیج شد. واز مرد همسایه بپرسم که چرا بی تحقیق منو لات و بی کس وکار خوند؟! شب بعد فاطمه زنگ زد. بعد از حرف زدن از این در و اون در گفت : من با حاج مهدوی درباره ت صحبت کردم. . ایشون سر حرف خودشون هستن. میگن درست نیست که تو از یک محله ی دیگه واسه حوزه ی ما فعالیت کنی. . با بغض گفتم:تو باور کردی؟ _راستش نه. . ولی آخه چه دلیل دیگه ای میتونه داشته باشه؟؟ کاش روی گفتن ماجرا رو داشتم. به ناچار سکوت کردم و بعد از دلداری دادنهای فاطمه گوشی رو قطع کردم. نمیتونستم همینطوری یک گوشه بشینم و حاج مهدوی وبقیه در مورد من دچار قضاوت بشن. تصمیم گرفتم برای حاج مهدوی نامه ای بنویسم. با اشک و ناله گلایه ام رو از رفتارش درنامه ای نوشتم ولی بعد، پشیمان شدم که به دستش برسونم. شاید بخاطر اینکه خودم رو سپرده بودم دست خداوند، تا او به دلم بیندازد که چه کاری خوب است و چه کاری بد. قطعا این نامه کار را بدتر میکرد. روزها یکی بعد از دیگری سپری میشدند و من روز به روز در تنهایی فرو میرفتم. و رفتار همسایه ها باهام سرد وسنگین شده بود. فاطمه، دیگر مثل قدیم وقتش رو با من نمیگذروند و جواب تلفنهایم رو یک در میان میداد. علت این کم پیدایی رو گذراندن وقتش با حامد و خرید عروسی مطرح میکرد. و من هم به او حق میدادم و سعی میکردم کمتر مزاحم او باشم. او بعد از چندین سال تحمل مشکلات و ناراحتیها، تازه برایش فرصتی فراهم شده بود که زندگی کند. پس نباید با مشکلات و تنهاییهام خاطر او را مکدر میکردم. نویسنده: ف-مقیمی این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
🌟🌟🌟🌟 📕 💠قسمت نود و یکم💠 ✍️ ماه رمضان بود. در خانه ام رو زدند. با خودم فکر کردم شاید همسایه ی زیرینم که خانمی جوان ومهربان بود نذری آورده. چادر سر کردم و از چشمی نگاهی به بیرون انداختم ولی کسی مشخص نبود. پرسیدم کیه؟ جوابی نیومد. داشتم چادرم رو در میاوردم که دوباره در زدند . لای در رو به آرومی باز کردم. مسعود پشت در بود. به محض دیدنش قصد کردم در رو ببندم که مسعود با پایش مانع شد و گفت:زیاد وقتت رو نمیگیرم. در حالیکه در رو فشار میدادم گفتم:من با شما حرفی ندارم. بهتره برگردی. او به آرومی گفت:حرفم مهمه. . باید بهت بگم. پس به نفعته بشنوی. حالا بازوهاش رو هم داخل درز در انداخت و با تمام قدرت سعی کرد در رو باز کند. زور من در مقابل بازوهای تنومند او خیلی ناچیز بود و او داخل اومد. با وحشت صدام رو بالا بردم: -از خونه ی من برو بیرون! او دستش رو به علامت هیس جلو آورد و گفت:اگه فکر من نیستی فکر آبروت باش. یک وقت همسایه ها صداتو میشنون برات بد میشه! حرفمو میزنم ومیرم. . به آشپزخونه رفتم و چاقویی زیر چادرم پنهان کردم تا اگر از ناحیه ی او خطری تهدیدم کرد وسیله ای برای دفاع داشته باشم. و سریع به نزد او بازگشتم. او که به در تکیه زده بود با دیدنم به تمسخر گفت:فکر میکردم رفتی برام شربتی آبی چیزی بیاری. . با اکراه از او رو برگردوندم و گفتم:حرفتو بزن و سریع برو. او یک قدم جلو برداشت. . خودم رو سپردم دست خدا. گفت:ببخشید بابت روز آخری که اینجا بودیم. من از جانب نسیم عذر میخوام. جواب دادم:چطور نسیم خودش نیومده واسه عذر خواهی؟! من احتیاجی به عذرخواهی کسی ندارم. اگر نسیم این کار رو نمیکرد عجیب بود. او لبخند معنی داری گوشه ی لبش نشست و گفت:آره واقعا! اگه نسیم اینکارو نمیکرد عجب داشت!! از زمانیکه یادم میاد همیشه بهت حسودی میکرد. تحمل اینکه تو به یه جایی برسی براش خیلی سخته. _اومدی اینجا که این حرفها رو بزنی؟؟ او دستهاش رو به هم کوبید وگفت:نه اومدم بهت بگم منم هستم! تا تهش!! الان دیگه از همه چی خبر دارم. با تعجب نگاهش کردم:چیییی؟؟؟؟ چی میگی تو؟؟ او روی مبل نشست و در حالیکه به اون لم میداد گفت:هیچ وقت باور نکردم که تو از این بازی پردرآمد خسته شده باشی. . میدونستم باید یک دلیل مناسب تر واسه پشت پا زدن به بختت داشته باشی. البته بهت حق هم میدم. نصف کردن درآمد با سه نفر زیاد سود خوبی برات نداشت. انصافش هم بخوای حساب کنی تو، تو این وسط از همه بیشتر تلاش میکردی پس سهم بیشتری حقت بود. اومدم اینحا بهت بگم منم هستم. نسیم و میپیچونیم و باهم کار میکنیم. نصف نصف!! با عصبانیت به سمتش رفتم و گفتم :بهتره از این خونه بری بیرون . . این اراجیف فقط به درد اون کله منحرف و منفعت طلب خودتون میخوره. لابد کلی هم با خودت کیف میکنی که خیلی بچه زرنگی نه؟؟!! یا از خونه ی من میری بیرون یا جیغ میزنم همسایه ها رو خبر میکنم. او از جا بلند شد و صورتش رو نزدیکم آورد و با غیض گفت:مطمئنی اگه همسایه ها بیان من ضرر میکنم و تو برنده میشی؟ میخوای امتحان کنی؟ با حرص گفتم:هم تو . . هم نسیم. . حال به هم زنین ترین موجودات عالمید… او خنده ای موذیانه کرد : اونوقت تو چی هستی؟؟؟فک کردی منم مثل کامران یا اون آخونده ام که خام این بازیات بشم؟؟؟ همزمان هم به فکر تلکه کردن کامرانی هم اون آخونده مقدس نما ؟؟؟ نویسنده: ف-مقیمی این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
🌟🌟🌟🌟 📕 💠قسمت نود و دوم💠 ✍️ مسعود اینها رو از کجا میدونست؟ یعنی منو تعقیب میکرد در این مدت؟ خنده ی پیروزمندانه ای کرد و گفت:چیه؟؟ جا خوردی؟؟ آره عسل خانوووم! وقتی بهت میگم همه چی رو میدونم یعنی واقعا همه چی رو میدونم. . ولی خوشم اومد از انتخابت. اولش که فهمیدم با اون آخونده ای. باخودم گفتم نکنه جدی جدی متحول شدی!! ولی بعد دیدم نه باباااا آخونده حسابی از پول مردم مال ومکنت جمع کرده! _تو یک احمقی!!! چون اینها فقط زاده ی خیالته!وقتت رو تلف کردی جناب زرنگ! چون من دیگه دنبال این کثافت کاریها نیستم. بهتره وقتی هم میخوای از اون روحانی حرف بزنی مراقب کلماتت باشی! اون آدم، خیلی محترم تر از اون حرفهاست که بخوای تو دهن نجست اسمش رو بیاری، میری از این خونه بیرون یا به زور بندازمت بیرون؟! او دوباره خندید کف زد:عهههه؟؟ باریکلا باریکلا. . میبینم که وکیل مدافعش هم شدی. !! بدبخت نکنه فکر کردی اون آخونده، دخترای خشگل مشگل آفتاب مهتاب ندیده رو ول میکنه میچسبه به تو؟!! خیلی به دردش بخوری صیغه ی یک هفته ایت کنه!! دیگه داشت زیادی حرف میزد. خودم به درک هرچه میشنیدم حقم بود ولی او حق نداشت مرد پاک و اهورایی قلب منو، متهم به هوسرانی کنه. با حرص گفتم:خفه شوووووو او تهدیدم کرد: ببین من دارم باهات راه میام ولی تو خودت نمیخوای ها. . تو بدون من نمیتونی به جایی برسی! کم میاری! پس نزار. . بلند داد زدم:گفتم برووووو بیرووووون!!! نفس نفس میزدم. او با خشم به سمت در رفت. _به حرفهام فکر کن. . من آدم کینه توزی هستم. از زرنگ بازی هم خوشم نمیاد. . اگر بنا باشه من چیزی نخورم نمیزارم از گلوی تو هم چیزی پایین بره. . با نفرت گفتم:تو یک دیوانه ای!! ازبس تو کثافت رقصیدید پاک شدن آدمها براتون باورنکردنیه!! او دوباره خندید:حرفهای خنده دار نزن عسل طلا. . خشگل بلا…تو شاید دختر باهوش وبازیگر قهاری باشی ولی یادت باشه که من بازیگری رو یادت دادم خاله سوسکه! هیچ وقتم اون چادرچاقچورتو باور نمیکنم! _به درک!!! کی خواست تو باور کنی؟ _د. . نه دیگه…نشد!!! اگه من باورم نشه هیچکی باورش نمیشه!!! و بعد در رو باز کرد. به سمت در دویدم تا به محض خروجش در رو قفل کنم که دیدم همسایه ی واحد بالا، کنار راه پله ایستاده و مارو تماشا میکند. کاملا پیدا بود که او مدتها اونجا ایستاده بوده تا علت سرو صدا رو جویا بشه. . مسعود با بدجنسی تمام، در حضور او برایم بوسه ی خداحافظی فرستاد و گفت:خداحافظ عسل طلا!! از شرم سرخ شدم. از رفتار زن همسایه ، هم عصبانی بودم هم خجالت زده. سلام دادم و تا خواستم در رو ببندم، او جلو آمد پرسید:کی بود عسل خانوم؟ آب دهانم رو قورت دادم و گفتم:هیچکی. . برادرم بود. . بلافاصله گفت:شما که میگفتی کسی رو نداری! عصبانی از فضولی اش گفتم:ناتنیه!!! شب خوش. !! ومحکم در رو بستم! هردم از این باغ بری میرسید!!! از پشت در صداش رو شنیدم که به تمسخر گفت: چقدرم ماشالله برادر ناتنی داره! همشونم براش بوس می‌فرستن! ما تو این ساختمون امنیت نداریم. پشت در نشستم و چاقوی در دستم رو گوشه ای پرت کردم! سوت آغاز یک بازی جدید به صدا در اومده بود واینبار هم من تنها بودم! تنها امیدم، شغلم بود و وقتی دلم میگرفت به سالن موزه میرفتم و با شهدا درددل میکردم. اونها هم با نگاه پاک و آسمونیشون ازتوی قاب دلداریم میدادند. ازشون کمک خواستم تا بتونم با ناملایمات کنار بیام. برای اونها ختم برداشتن، همیشه حالم رو خوب میکرد. ولی روزگار دست بردار من نبود. کم کم داشت مصایب و مشکلات رو وارد میدون زندگیم میکرد . اوضاع وقتی بدتر شد که من تصمیم گرفتم قوی تر باشم. چندوقتی میشد فاطمه رو ندیده بودم. در شب احیا فاطمه باهام تماس گرفت وازم خواهش کرد برای مراسم به مسجد برم تا با هم باشیم. من که دیگه مثل سابق به مسجد اون محل نمیرفتم از شوق دیدار او قبول کردم. اون شب چند خانوم مسحدی، با اینکه بعد از مدتها منو میدیدند، سمتم نیومدند. گمان کردم که متوجه ی حضورم نشدند و خودم به رسم ادب، نزدیکشون رفتم و احوالپرسی کردم ولی اونها خیلی سرد و سنگین جوابم رو دادند. چرا حالا که تغییر کردم همه ی آدمها از من فاصله میگیرند؟؟ به فاطمه گفتم. او گفت: _تو حساس شدی! همه چیز عادیه! چون خودت فکر میکنی قبلا گناه کردی به خیالت همه خبر دارند. دلم میخواست قضیه ی مسعود و حرفها وتهدیدهاش رو برای فاطمه بگم ولی چون ربط به حاج مهدوی داشت نمیتونستم حرفی بزنم و مجبور بودم، تنهایی این اضطراب رو تحمل کنم. نویسنده: ف-مقیمی این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
🌟🌟🌟🌟 📕 💠قسمت نود و سوم💠 ✍️ فاطمه روز به روز زیباتر میشد و به قول معروف، زیر پوست سفیدش آب جمع شده بود. پیدا بود که او از زندگیش رضایت داره. قرار بود بعد از ماه مبارک جشن عروسی بگیرند و همش با هول و ولایی شیرین از کارهایی که هنوز انجام نشده صحبت میکرد و نگرانی هاش از تهیه ی مسکن و لباس عروسی بزرگترین دل مشغولیهای این روزهاش بود!! و من آرزو میکردم کاش من هم دغدغه‌های او را داشتم. او دیگر حال منو نمیپرسید. . یعنی مجال پرسیدن نداشت. . چون بخاطردیدارهای محدود، کلی حرف ناگفته برای هم داشتیم. و اغلب من ساکت بودم و او حرف میزد یا فقط درباره ی او حرف میزدیم. شاید او گمان میکرد حال و روز من خوب است و با رفتن کامران پبدا کردن کار دیگر مشکلی تهدیدم نمیکند! حاج مهدوی ار پشت میکروفون سخنرانی میکرد. از گناه میگفت و درهای باز توبه . ناگهان میان جملاتش حرفهایی زد که احساسم میگفت که مخطابش منم! میگفت: ایمان وهر عمل خیری باید برای شخص خدا باشه. . اینکه ما بخاطر جلب توجه یکی مسجد بریم. . نماز بخونیم. . روزه بگیریم که مثلا فلانی از این کار ما خوشش بیاید این ارزشی نداره! پس فردا بخاطر یکی دیگه عکس همون کارها رو میکنی! خداوند درآیه ی ۳۱سوره ال عمران میفرمایند بگو اگر خدا رو دوست دارید از من اطاعت کنید تا خدا هم شما رو دوست بدارد وگناهانتان رو ببخشد. این یعنی اینکه وقتی هدف رسیدن به محبوب باشه تو انگیزه داری. باید خدارو دوست داشته باشی، درکش کنی تا گوش به اوامرش باشی. وگرنه اگر حب چیزهای دیگه در دلت باشه به ذات اقدس الهی نمیرسی. . . شاید بقول فاطمه من حساس شده بودم. شاید او منظورش به من نبود. ولی به فکر فرو رفتم. واقعا من جزو کدوم دسته بودم؟آیا من بخاطر حب به خدا توبه کرده بودم یا حاج مهدوی؟؟ بعد از اون سخنرانی در شبهای قدر تمام دعای من این بود:خدایا فقط و فقط حب خودت رو در دلم بنداز. . و منو از گزند مصایب و مشکلات نجاتم بده. . ومهر این روحانی رو از دلم بیرون کن و بجای او مردی پاک ومومن رو روزی من کن که با دیدنش حب تو در دلم زنده بشه و به او تکیه بزنم و روزگار تنهایی و بی پناهیم سر برسه. . بله من از خدا دیگر حاج مهدوی رو نمیخواستم. چون او خیلی پاک و مقدس بود و من اصلا لیاقت او را نداشتم. اگرچه این دعا خیلی برام کشنده وجان فرسا بود ولی باید واقعیت رو می‌پذیرفتم. . . عشق حاج مهدوی، یک عشق محال بود و من میخواستم هدفم خدا باشه نه حاج مهدوی…بعد از مراسم با فاطمه کنار ورودی مسجد مشغول خداحافظی بودیم که چشمم افتاد به کامران ومسعود. آنها در حالیکه ظرف غذای هییت در دستشون بود به ماشین کامران تکیه زده بودند. با وحشت به فاطمه گفتم: فاااطمه. . اونجا رو ببین… فاطمه به اون سمت نگاه کرد ولی اونها رو نشناخت. گفتم کامران ومسعود اونجان… فاطمه با تعجب نگاهشون کرد و پرسید:تو بهشون آدرس دادی؟؟ من که در حال سکته بودم گفتم:نه چی میگی تو آخه؟ _پس اینجا چیکار میکنند؟از کجا میدونستن تو اینجایی؟ من با استرس گفتم:نمیدونم. . اونها مدتیه تعقیبم میکنند. . بالاخره این مسعود ونسیم زهرشون و ریختن. . فاطمه بی خبر از همه جا پرسید از چی حرف میزنی؟ من چشم از اون دو بر نمیداشتم. گفتم:یه اتفاقهایی افتاده که تو ازشون بیخبری. _خب چرا؟؟ _چون. . هیچ وقت فرصت گفتنش پیش نیومد. _حالا میخوای چیکار کنی؟ اینها برای تو واستادن که ببیننت؟؟ ذهنم مشوش بود. قطعا اونها از ایستادن در اون نقطه هدفی داشتند. چون اگر قصدشون تعقیب من بود بصورت نامحسوس در اتومبیل کامران مینشستند. دلم نمیخواست اونها منو ببینند . رو به فاطمه با التماس گفتم. میشه برام با یک تاکسی تلفنی تماس بگیری و بگی اینجا بیاد؟قبل از اینکه اونها منو ببینند باید برم. فاطمه زنگ زد به حامد گفت :عجله کن حامد جان. . دیره. . و بعد خطاب به من گفت:مگه من مردم که تو با آژانس بری. ما میرسونیمت. من با جدیت دعوت او را رد کردم ولی مرغ فاطمه هم یک پا داشت. من در عقب ماشین انها نشستم و بی آنکه کامران و مسعود متوجه حضورم شوند به خانه بازگشتم. این لطف فاطمه خیلی ارزشمند بود. تا سحر زمان کمی باقی مانده بود و آنها اگر خیلی زود هم به منزل میرسیدند باز بی سحری میماندند. خیلی اصرار کردم که بالا بیایند و با من سحری بخورند . فاطمه تمایل داشت ولی حامد معذب بود. بناچار با اصرار فراوان گفتم صبر کنند تا من برگردم. سریع داخل خونه رفتم و در ظرفی زیبا وتمیز کل محتوی غذای سحرم رو خالی کردم و با یک سینی پایین رفتم . اونها با دیدن من با شرم وخجالت میخندیدند ولی چاره ای نداشتند. به آنها گفتم فقط اینطوری خودم رو از زیر بار شرمندگیشون بیرون میارم. واگه قبول نکنند سحر مهمان من باشند دلم میشکند. نویسنده: ف-مقیمی این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
🌟🌟🌟🌟 📕 💠قسمت نود و چهارم💠 ✍️ غذای داخل ظرف برای دونفر بود. گفتم :من دارم میرم بالا شما راحت باشید. ولی کاش منزل من رو قابل میدونستید . . اینطوری خیلی شرمنده شدم. فاطمه با خنده گفت: ما باید شرمنده باشیم که تو رو تو زحمت انداختیم سید خدا. از آنها جدا شدم تا راحت در ماشین سحری بخورند و خودم با شوقی مضاعف به خانه برگشتم وبایک لیوان شیر وخرما سحری خوردم. فاطمه زنگ آیفون رو زد. ظرف غذا رو میخواست برگردونه. اومدبالا. گفت:رقیه سادات تو در آشپزی محشری. . باید قول بدی راز لوبیاپلوی خوشمزه ت رو بهم بگی! سینی رو ازش گرفتم: _نوش جونت. . ببخشید کم بود _عالی بود. اینا رو ول کن. . اومدم بالا به بهانه ی سینی که بهت بگم اصلا نگران نباش. اونا هیچ غلطی نمیتونن بکنن. البته شاید هم ما داریم شلوغش میکنیم و اونها از اومدنشون به مسجد قصد دیگری داشتند. با تمسخر گفتم:ارهههه…مثلن اومده بودن توبه کنند. . اون هم تو همین مسجد. . آخه هیچ مسجدی تو تهران وجود نداره! !! فاطمه هم با لحن من ادامه داد:ارههه دیگه. . ان شالله که هدایت شدند والان از رستگاران هستند خدا رو چه دیدی؟! خندیدیم. او از ته دل. . من از سر جبر!!! میان خنده با عجله گفت:من زود برم دیر شد. دستت درد نکنه بابت غذا. فردا بهت زنگ میزنم برام تعریف کنی من نبودم چه خبر بوده. . وبا بوسه ای رفت. بازهم من ماندم و آغوش خدایی که وعده داده در این شبها سرنوشت رو میشود از سر نوشت! بلند شدم قلم وکاغذ برداشتم و کنار سجاده ام بعد از نماز حاجت، برای خدا حرفها و حاجتهام رو نوشتم. بعد درنامه ای خطاب به حاج مهدوی از خودم دفاع کردم. وبا هربار خواندنش اشک ریختم. ***** سلام دختری از دل تاریکی به مردی از جنس نور!! خیالتان راحت! این یک نامه ی عاشقانه نیست. نامه ی ملتمسانه هم نخواهد بود. این فقط درد دل دختری تیره روز است که قرار بود همیشه پاک زندگی کند. . پاک بماند. . اما سرنوشت برایش اینگونه نخواست. حاج آقای مهدوی. . روزی که شما را دیدم به واسطه ی نور شما دل از تاریکی کندم و عاشق روشنایی شدم! از آن روز نزدیک به یکسال میگذرد و من الان در نور هستم! شما فرمودید کسی که بواسطه ی دیگری از تاریکی رهانیده شود و به نور پناه ببرد وقتی از آن کس ناامید شود دوباره به سمت تاریکی میرود. خواستم بهتون بگم که ابدا اینگونه نیست لااقل درمورد من اینگونه نیست. من قریب به چند ماه است که از منشا نوری که زمینه ساز هدایت من شد نا امیدم و او از من با انزجار فرار میکند. . اما من هنوز در نورم” من میدانم که دختری مثل من که گذشته اش تاریک وسیاهه لیاقت مردی از جنس نور را ندارد ولی حق دارد که عاشق نورباشد. چون عمرش رو درتاریکی گذرانده و نور به او امید و شور زندگی می‌دهد. من زیر امواج این نور ریشه کردم. . سبز شدم. . شکوفه دادم…و حالا دارم روز به روز بلندتر و سبزتر میشم. خیلی حرفها شنیدم. . خیلی طعنه ها خوردم. . ولی من امیدم به انوار مطلق خدایی بود که روزی نوری رو سر راهم قرار داد تا با دیدن انوارش یادم بیفتد چقدر از تاریکی بیزارم. به من میگن تو تاریکی. . تو سیاهی لیاقت رسیدن به نور رو نداری شاید آنها راست بگن. کسی که مدتهاست مرد خدا بوده و از گناهان بری حقش نیست که مزدش دخترکی ناپاک و غافل از خدا باشد! همانگونه که خداوند در آیه ی ۲۶ سوره نور فرمودند:مردان پاک برای زنهای پاک و زنهای ناپاک برای مردان ناپاک . . وقتی این آیه رو خواندم دل از وصال بریدم ولی بعد اسم خود سوره امیدوارم کرد!! خداوند خودش فرموده که توابین رو دوست دارد و به آنها وعده ی آمرزش داده. من مدتهاست که کار خودم رو به خدا وا گذاشتم. اگر عالم و آدم جمع شوند و بگویند تو لیاقت یک مرد مومن رو نداری چون روزگاری، از غافلین بودی خدا وعده اش رو فراموش نمیکند. من از خداوند مردی مومن واز جنس نور خواستم و قطعا او به وعده اش عمل میکند. حتی اگر مردم بگویند عادلانه نیست . . من چنگ زدم به ریسمان نور الهی. و مطمئنم که این ریسمان مرا به جایی خواهد رساند که آنهایی که مرا مورد استهزا قرار دادند آرزوی رسیدنش را دارند. دیگر برای من مهم نیست که حاج مهدوی ها چرا نگاه سرد به من می اندازند. برایم اهمیتی ندارد که حاج مهدوی منو قابل نگاه کردن نمیداند. من به خدایی امید بستم که در عین ناباوری راه درست رو مقابلم گذاشت ومنو هدایتم کرد. در سخنرانی اخیرتون فرمودید حب خدا باید در دل بنده باشه نه حب غیر او. . من میگم حب بنده های مومن خداهم حب خدارو در دل آدم زنده میکنه. من از حب شما و خانوم بخشی حب خدا رو لمس کردم. و خدارو قسم میدهم به حب خودش، که این محبت رو از من نگیرد این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
🌟🌟🌟🌟 📕 💠قسمت نود و پنجم💠 ✍️ با نوشتن نامه کلی سبک شدم. با خودم فکر کردم چقدر خوب میشود اگر این نامه رو به دست حاج مهدوی برسانم. رو به آسمون گفتم:خدایا بازم میگم ریش و قیچی دست خودت…اگر صلاح میدونی شرایطش رو جور کن تا از خودم پیش حاج مهدوی دفاع کنم. میان دردلهام با خدا خوابم برد. الهام با همان چادر در جایی شبیه امام زاده نشسته بود و نماز میخواند. به طرفش رفتم. بالبخند به صورتش نگاه کردم. او اخم مادرانه ای کرد و با گله گفت:چرا برام تسبیحات رو نخوندی؟ گفتم یادم رفت. . و شرمنده سرم رو پایین انداختم. خندید. _حاجت روابشی سادات عزیز… طنین صداش در گوشم پیچید. . حتی در بیداری. انگار هنوز کنارم بود. روی سجاده نشستم. تسبیح رو برداشتم و در جا براش تسبیحات حضرت فاطمه رو فرستادم. از آن روز به بعد هرشب براش تسبیحات می‌فرستادم و بعد میخوابیدم! روزها یکی بعد از دیگری به سرعت سپری میشدند و من حضور مسعود و کامران کنار مسجد برام سوال برانگیز بود. همه ی این مسایل دست به دست هم داد تا از مسجد اون محل فاصله بگیرم و سراغ اون محله نرم. جمعه ظهر بود. طبق معمول بعد از اذان سجاده پهن کرده بودم تا نماز بخوانم که ناگهان در زدند. قلبم از حرکت ایستاد. این حالتی بود که بعد از هر صدای ضربه ای که به در خانه ام میخورد بهم دست میداد چون همیشه کسی که پشت در بود برای آزار من حاضر میشد. با چادر نماز به سمت در رفتم . خانوم همسایه که درطبقه ی سوم ساکن بود با یک ظرف غذا پشت در ایستاده بود. در رو با اضطراب باز کردم. او سلام گرمی کرد و در حالیکه به داخل خونه نگاه می انداخت گفت:مزاحم که نیستم؟ با لبخندی دوستانه گفتم:اختیار دارید مراحمید. _نماز میخوندید؟؟ گفتم:هنوز قامت نبستم. بفرمایید داخل! او در کمال تعجب کفشش رو در آورد و داخل اومد. در تمام این سالها این اولین باری بود که همسایه ام وارد خونم میشد. ظرف غذا رو روی اوپن گذاشت و گفت: _مثلن همسایه ایم ولی از هم خبر نداریم یک کم آش ترخینه درست کرده بودم گفتم بیام هم یه سر ببینمتون، هم اینکه از آشم بخورید. در دلم گفتم:عجب!!منم باور کردم!اصلا من وشما با هم صنمی داریم زن؟! حرف اصلیتو بگو. ولی بجاش گفتم:لطف کردید. خیلی خوش آمدین. بابت آش هم ممنون. اویک کم از این در و اون در حرف زد و بالاخره با ظرافت تمام بحث رو به منطقه ی دلخواهش کشوند وگفت:راستش چند وقت پیش از خونتون سروصدا و داد وقال شنیدم. . خیلی نگرانت شدم گفتم بیام بالا ببینم چه خبرشده بعد گفتم بمنچه…یعنی حقیقتش ترسیدم… با تعجب پرسیدم:چه ترسی؟! اصلا ترس برای چی؟من که سروصدایی ندارم! او با ناراحتی مکثی کرد وگفت:چی بگم. . من خودمم گیج شدم! از یه طرف همسایه ها میگن شما …ولش کن. ولش کن. . بلند شد وبه سمتم اومد. :اومدم اینجا بگم حلالم کن! بخدا همش فکرم پیشته. هی تو خیابون و کوچه میبینمت اینقدر گلی. . اینقدر خانومی میمونم چی بگم. . پرسیدم:چرا گیج شدی؟ خیلی راحت بگو همسایه ها درمورد من چی میگن؟ او نگاهش رو پایین انداخت وبعد قاطعانه گفت: _درست نیست بگم. همین قدر که اومدم و دیدم سجاده ت پهنه خیالم راحت شد. مردم حرف مفت زیاد میزنند. حلالم کن تو رو خدا…خوب من میرم نمازتو بخونی. خیلی سریع درو باز کرد و با عذرخواهی پایین رفت. در سرم دردی خفیف پیچید! دیگه تو این ساختمون زندگی کردن برام سخت شده بود. باید دنبال یک جای جدید میگشتم. دلم از دنیا گرفته بود. چفیه رو برداشتم و توی سجاده م گذاشتمش. با دیدنش یک دل سیر گریه کردم و بعد نمازم رو اقامه کردم. یادم افتاد که دیشب برای الهام تسبیحات نفرستادم. بدهیم رو پاس کردم و در دلم با او درددل کردم. _الهام. . گفتی برام دعا میکنی! من هرچی دعا میکنم بدتر میشه. دارم کم میارم عرصه به هم تنگ شده. تو رو به صاحب این تسبیحات برام دعا کن. این روزها بدترین روزهای زندگی من پس از توبه بود!!! وقتی خوب نگاه میکنم تمام زندگی من بدترین بود. . چه پس از توبه چه قبل از توبه!!! خدایا کی بهار رو به زندگی من دعوت میکنی؟ مراقبم باش! مبادا کم بیارم! چند وقتی گذشت. . فاطمه بخاطر پاره ای از مشکلاتش عروسیش عقب افتاده بود و التماس دعا داشت تا قبل از مهر عروسی بگیره. ومن برای برآورده شدن حاجتش نماز شب میخوندم! یک روز بهم زنگ زد که مشکلشون حل شده و تا دو هفته ی آینده میره سر خونه و زندگیش. این اتفاق برای من خیلی ارزشمند بود. چون گمان میکردم خداوند دعای منو نسبت به بهترین دوستم مستجاب کرده. اما برعکس آسودگی خاطر فاطمه،این اواخر دلم گواهی بد می داد و دایم منتظر یک حادثه ی بد بودم. هر روز صدقه می انداختم و از خانه خارج میشدم. تا اینکه یک روز آن اتفاقی که منتظرش بودم افتاد. نویسنده: ف-مقیمی این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
🌟🌟🌟🌟 📕 💠قسمت نود و ششم💠 ✍️ دلم برای مسجد و فاطمه تنگ شده بود. چون این اواخر کمتر به آنجا میرفتم. شب جمعه بود که باز با اصرار فاطمه به مسجد رفتم. با اشتیاق از مدعوین پذیرایی میکردم و برایشان شربت خنک میریختم که متوجه شدم چند نفری به من اشاره کرده و پچ پچ میکنند. رفتار مسجدی ها با من دیگر مثل سابق نبود این را بارها به فاطمه هم گفتم ولی فاطمه هربار انکار میکرد و میگفت لابد اینقدر کم میای از یادشون رفتی. تصمیم گرفتم به طور نامحسوس نزدیک اون چند نفر بشم و از پشت سر،حرفهایشان را بشنوم. ولی اونها هم تمام حواسشون به من بود. آخر مجلس به سمت همان عده رفتم و با گشاده رویی بهشون شیرینی تعارف کردم. دونفر آنها با اکراه برداشتند ومنو نادیده گرفتند. ولی یک نفرشون که بهش میخورد سی و اندی ساله باشه با لحنی بد ازم پرسید:_شما مال این محل هستی؟ من بالبخند گفتم:قبلا بودم. . او با همان لحن گفت:یعنی الان از اینجا رفتی؟ با صبوری گفتم: بله. چطور مگه؟ زن پشت چشمی نازک کرد و گفت: _تو دختر سد مجتبی نیستی؟؟؟ با افتخارگفتم بله شما منو میشناسید؟ زن با بی ادبی گفت:فکر کن تو رو کسی نشناسه!!! ابرو در هم کشیدم:من خیلی وقته در این محل زندگی نمیکنم شما از کجا منو میشناسی؟ _زن باباتم میشناسم. . حالا اینجا دوباره واسه چی سرو کلت پیدا شده؟ لحن بی ادبانه و منظور دار او واقعا از تحملم خارج شده بود. ولی نفس عمیقی کشیدم ودر دلم صلوات فرستادم و با آرامش جواب دادم:_اشکالی داره؟! او نگاهی نفرت بار به سرتا پای من انداخت و گفت:نه اشکال نداره به شرطی که قصد از راه به در کردن جوونای این محل رو نداشته باشی و پسرهای مسجدی رو تور نکنی! دیگه وقت سکوت و حیا نبود. دندانم رو به هم ساییدم و با خشم گفتم: _بهتره مراقب حرف زدنت باشی خانوم. از من خجالت نمیکشی از این مسجد شرم کن. او که مشخص بود از اون زنهای آپاچی و هوچیست با صدای نسبتا بلندی گفت:اونی که باید خجالت بکشه تویی نه من! آمارت دستم هست. حیف از اون پدر که تو اولادشی. . گوشهام دوباره کوره ی آتش شدند. تقریبا اکثر نمازگزاران، متوجه نزاع ما شده بودند. انگشت اشاره ام را جلوی صورتش گرفتم و هشدار دادم: _این آخرین باریه که میگم مراقب حرف زدنت باش خانوم وگرنه…؟؟؟ زن داد زد:وگرنه چی. ؟؟ هااان وگرنه چی؟؟ وگرنه شوهرمو میدزدی؟!! اینقدر طرز حرف زدن و لحن او زشت بود که محکم تو صورتش زدم. یک باره بلوایی شد. . گیس وگیس کشی شد. . او منو میزد و با صدای بلند همه رو خبردار میکرد که: _آآآی ملت این هرزه رو از مسجد بندازید بیرون من اینو میشناسم ننه باباشو میشناسم. . از کل زندگیش خبر دارم . . در حالیکه من اولین بارم بود او را در زندگیم میدیدم! فاطمه خودش را رساند. باورش نمیشد یک طرف دعوا من باشم. میون همهمه ازم پرسید:چیشده رقیه سادات؟ چه خبره؟؟ من فقط به صورت اون زن هوچی نگاه میکردم تا او رو شاید بخاطر بیاورم. فاطمه وقتی ازمن جوابی نشنید رو کرد به اون زن وبا لحنی جدی گفت:چه خبره خانوم؟؟ صداتو بیار پایین. فاصله ی شما با آقایون اندازه ی یک پرده ست!! زن که توسط چند نفر دیگه گرفته شده بود گفت:تو برووووو برووو که از چشمم افتادی!!اولها خیلی قبولت داشتم ولی از وقتی فهمیدم دست اینو گرفتی آوردی تو مسجد ، نظرم درباره ت عوض شد. فاطمه با اخم گفت: مگه باید با شما هماهنگ میکردم. ؟؟مسجد مال همه ست به من چه به تو چه که کی توش رفت وآمد میکنه؟ زن با صدای بلند گفت: به من چه؟؟ مسجد جای نمازخونهاست نه جای هرزه ها! !! با عصبانیت گفتم: دهنتو ببند زنیکه. . هرزه خودتیو. . فاطمه دستش را روی دهانم گذاشت: _رقیه سادات تو رو به جدت خودت رو کنترل کن من جوابشو میدم. صدای سخنران آن شب، از پشت میکروفون بلند شد:خانمها اون قسمت چه خبره؟؟؟ توجه دارید اینجا چه مکانیست؟ فاطمه یک قدم به سمت زن برداشت و با غیض گفت:خجالت بکش زن نا حسابی! به چه حقی به یک مسلمون تهمت میزنی؟؟ زن دست بردار نبود. انگار اراده کرده بود هرطوری شده امشب آبروی مرا نشانه بگیرد. گفت:ای بی خبر. . من حرف بی سند نمیزنم . بیا دستتو بگیرم ببرم پیش زن باباش ببین چیا پشت سرش میگه!! فاطمه با همون لحن گفت :خودت میگی زن بابا. !!! اونم یکی مثل تو!! زن جمله ای گفت که همه ی نگاهها به سمتم برگشت: زن باباش دروغ میگه. . چرا نمیری از همون حاج آقا مهدوی بپرسی که این زن چقدر براش مزاحمت ایجاد کرده؟؟؟ اون به پیش نماز مسجد هم رحم نکرده چه برسه به مردهای دیگه. . نویسنده: ف-مقیمی این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
محمد جواد: 🌟🌟🌟🌟 📕 💠قسمت نود و هفتم💠 ✍️ صدای همهمه و پچ پچ زنها بلند شد. فاطمه خون خونش رو میخورد. و من در سکوتی مرگبار فرو رفتم و جملات او را در ذهنم مرور میکردم. فاطمه در میان تذکرات سخنران از پشت میکروفون با عصبانیت خطاب به او گفت:دیگه وقاحت رو به اوجش رسوندی ساکت میشی یا به هییت امنا بگم بیان. . اینجا خونه ی خداست نمیتونم بهت بگم برو بیرون ولی بعنوان خادم مسجد بهت اجازه نمیدم توهین کنی و تهمت بزنی!! زن که انگار دیگر وظیفه ای نداشت با همان سروصدا وغر غر و نفرین مسجد رو ترک کرد. من همانجایی که بودم با بهت و بیحالی نشستم. اعظم و چند نفر دیگر،جمعیت رو متفرق کردند. یکی دونفر سمتم اومدند و با دلرحمی گفتند:اشکال نداره خودتو ناراحت نکن. بعضیا شعور ندارن. . کاش هیچ چیز نمیشنیدم! کاش قدرت داشتم همه رو غیب میکردم و تنها در اون نقطه مینشستم و فکر میکردم همه چیز یک خوابه!! از زمانیکه توبه کردم خداوند بدترین امتحان هارو ازم گرفته…گفته بودم هر امتحانی جز بازی با آبروم…جز رسوایی. . این زن که بود که از احساس من به حاج مهدوی خبر داشت؟ صمیمی ترین دوستم از این راز بی خبر بود. او از کجا میدانست؟ و مهری، آه مهری چطور میتوانست تا این حد پست باشد که آبروی دختر سید مجتبی رو زیر سوال ببرد و حرف او را بین زبانها بندازد؟! فاطمه مقابلم نشست. با لیوانی شربت. _بخور رقیه سادات جان، بخور رنگ به صورت نداری نگاهش نمی‌کردم. من در دنیای خودم بودم. او درمیان لبهای قفل شده ام سعی کرد شربت رو بهم بچشاند. پشت هم صدام میکرد ولی من نای جواب دادن نداشتم. مسجد خالی شد. از پشت پرده صدای حاج مهدوی بلند شد:کسی اینجا هست؟؟ حاج مهدوی!!! فقط او از راز من خبر داشت. . نه مسعود منو دیده بود و نه اون زن. اونشب در کوچه پس کوچه های اون محله فقط من وحاج مهدوی بودیم. او بود که ماه پیش با بدترین رفتار منو از بسبج اینجا بیرونم کرد تا در این محل نباشم. یعنی او راز من را فاش کرد که به گوش باقی مردم هم رسید؟؟ حالا دارم میفهمم چرا نگاههای مردم نسبت به من تغییر کرده بود. فاطمه با بغص گفت:بله حاج آقا من هستم. حاج مهدوی گفت:تشریف میارید؟ فاطمه کنار پرده رفت صدای پچ پچشان می آمد. حاج مهدوی از او میپرسید چیشده و فاطمه داشت به اختصار برایش تعریف میکرد. حاج مهدوی مدام استغفار میکرد و دست آخر پرسید: الان ایشون کجا هستند؟ دلم نمیخواست با او رود رو شوم. . ازش دل چرکین بودم. با حرکتی سریع از جا بلند شدم. صدای حاج مهدوی رو شنیدم:احضارشون میکنید این سمت؟ بغضم ترکید. میرفتم که چه؟؟که فاطمه هم از چیزهایی که خبر ندارد خبردار شود؟باید سراغ کسی بروم که آبروی مرا نشانه گرفت. با هق هق گریه به سمت کفشداری رفتم. فاطمه سمتم دوید. . _رقیه سادات …رقیه سادات… برگشتم و در میان اشکهایم با خشم و بغض گفتم:من عسلم عسل!!! و از مسجد با سرعت به سمت خیابان دویدم. با قدمهای تند و چشمان گریان کوچه ها رو طی کردم و مقابل خانه ی پدریم توقف کردم! دستم را روی زنگ گذاشتم و قصد برداشتنش هم نداشتم. در باز شد. علی بیرون آمد و با تعجب نگاهم کرد. گفتم :به مادرت بگو بیاد بیرون علی بادقت نگاهم کرد! _رقی تویی؟؟ تعجبی هم نداشت که منو نشناسه!من از غریبه هم غریبه تربودم وقتی دید جوابش رو نمیدم داخل رفت و دقایقی بعد مهری با چادر مقابل در اومد و لبخند گشاد و دروغینی به صورت نشوند. _به به. !! ببین کی اومده؟ چه عجب رقی جان یاد فقیر فقرا کردید. بفرما تو. چرا دم در؟ میخواست به چاپلوسیش ادامه بده که با پشت دستم نصف اشکم رو از صورت زدودم و با نهایت کینه ونفرتی که در این مدت ازش داشتم گفتم: _چی میخوای از جون من و زندگیم؟؟ چرا دست از سر من برنمیداری؟؟ منو از خونه ی پدریم بیرونم کردی کافی نبود که حالا داری از محله ی بچگیهامم بیرونم میندازی؟؟؟!! او هاج و واج نگاهم کرد و ادای بی خبرها رو در آورد. _من نمیفهمم چی میگی رقی جان. . با گریه داد زدم:به من نگوووووو رقی…آقام مگه نمیگفت خوشش نمیاد اسممو بشکنی؟ او میدانست وحشی شدم. امشب رقیه ای را میدید که هیچ گاه در عمرش ندیده بود. دختر مظلوم و معصومی که تا چندسال پیش مورد ظلم و تبعیض او قرار میگرفت اکنون مثل مار زخمی روبروش ایستاده بود و اگر دست از پا خطا میکرد نیش زهراگینش رو نثارش میکرد. با رنگ و روی پریده گفت: _ببخشید عادت کردم بخدا…بیا تو. . دم در زشته خوبیت نداره. . با همان حال گفتم:زشته؟؟؟ زشته؟؟؟؟ زشت این بود که بری پشت سر من صفحه بزاری. . زشت این بود که به دروغ منو پیش زنهای همسایه هرزه جلوه بدی. . نمیترسی یک هرزه رو تو خونت راه بدی؟ او با لکنت زبان گفت:چییی. . چیی میگی آخه. ؟؟ اینا رو کی گفته؟ نویسنده: ف-مقیمی این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
🌟🌟🌟🌟 📕 💠قسمت نود و هشتم💠 ✍️ باز داشت نقش بازی میکرد. . مثل همان روزها که در گوشه ی اتاق به خاطر اینکه حرفش را گوش نداده بودم پنهانی نیشگونم میگرفت و وقتی به آقام میگفتم خودش رو به مظلومیت میزد ومن و متهم میکرد به دروغ گویی. . یک قدم جلوتر رفتم. چادرش رو چنگ زدم:تقاصش رو پس میدی مهری. . از من گذشت. . خوش باش که به آرزوت رسیدی. . اول از خونه ی آقام بیرونم کردی الانم از این محل و از چشم آدمها… اشکهای داغم مقنعه ام رو خیس کرده بودند. آهی از جگر سوخته م کشیدم و درحالیکه با مشت به سینه ام میکوبیدم ناله زدم: تا بحال نفرینت نکرده بودم. ولی از حالا واگذارت کردم به جدم…. منو پیش مردم خوار کردی خدا خوارت کنه… این من بودم!!دختری مجنون که از دنیا بریده بود!! هلش دادم داخل ودر رو بستم تا بیشتر از این مجبور نباشم چهره ی شیطانی ش رو ببینم. به لطف این جنون باقی همسایه ها هم فهمیدند که من در گذشته چه کسی بودم. !! البته اگر قبل از این به گوششان نرسیده باشه. ! وقتی خانواده نداشته باشی همیشه همین خواهد بود. اگر سایه ی بزرگتر بالای سرت نباشه در محل خودت هم غریبی! ! این کوچه همان کوچه ای بود که در آن، آزاد و رها بازی میکردم! پس چرا این قدر امشب در اینجا احساس خفگی میکنم؟ سر کج کردم تا از راه آمده برگردم. اینبار برعکس دقایق قبل با جانی خسته و زانوانی سست. چند قدم آنطرف تر ازمن، فاطمه وحاج مهدوی ایستاده و نظاره گر ماجرا بودند. فاطمه چادرش را تا زیر چشمش بالا کشیده بود و اشک میریخت. حاج مهدوی هم تسبیح به دست مرانگاه میکرد. بی انگیزه تر از این حرفها بودم که به نزد اونها برم. بدون توجه به اونها از مقابلشان رد شدم. فاطمه از پشت سر صدام زد:رقیه سادات. . عزیز دلم. . اشکم بی صدا پایین ریخت ولی جواب ندادم. صدای مردانه و با ابهت همراهش مجبور به توقفم کرد. _صبر کنید سادات خانوم. . زیر لب به زانوهام فحش دادم که چرا ایستادند در مقابل مردی که مرا از خودش راند. نزدیکم آمد. تشریف بیارید من میرسونمتون. میان اشک وخشم تلخ ترین پوزخندم رو زدم. _ بزارید این تهمتها یک طرفه باشه. . یه وقت براتون حرف در میارن!نمیترسید از راه بدرتون کنم؟؟ یا براتون تور پهن کرده باشم؟ سری تکان داد:استغفرالله. . الان فرصت خوبی بود تا عقده ی دل خالی کنم. با اشک واه گفتم: _منو از بسیج بیرون کردید که نیروهاتون رو خراب نکنم یا براتون دردسر ساز نشم؟؟ میدونید دلم چقدر شکست؟ چون شبیه حرفهاتون نبودید. . گفتید مسجد خونه ی خداست هیچکی حق نداره پای کسی رو از اونجا ببره ولی خواستید پامو ببرید. . اون شب بهتون گفتم حدخودمو میدونم. . گفتم هیچ وقت کاری نمیکنم وجهتون خراب شه. . بهم اعتماد نکردید. گفتید امانت دار حرفم هستید. قول دادید راز دلم رو به کسی نگید. . ولی الان همه میدونند. . فقط همه از یک چیز خبر ندارند. اونم اینه که عسل مرده بود. رقیه سادات برگشته بود…بد کردید حاج اقا. . بد کردید! اوسرش پایین بود . با صدایی محزون گفت:درکتون میکنم. بخاطر همین حرف و حدیثها گفتم بهتره اینجا نباشید. احتمال این پیش آمدها را میدادم. . از بابت من خیالتون راحت. از من کلامی به کسی منتقل نشده. . آروم باشید خواهر من. با من و خانوم بخشی بیاین تا جای مناسب تری صحبت کنیم. اینجا صورت خوشی نداره. _دیگه الان چه فایده ای داره؟ میخواین چه صحبتی کنید؟! همه چی تموم شد. . شرفم. . آبروم. . همه چیم رفت. . سرم رو برگردندم به عقب. رو کردم به فاطمه و با آه و فغان گفتم:مگه تو نگفتی اگه توبه کنم خدا گذشتمو پاک میکنه پس چرا بجاش آبروم وبرد؟ ! بهم جواب بده چرا؟؟؟ فاطمه جوابی نداشت. از ما دور تر ایستاده بود و آهسته گریه میکرد. گوشی حاج مهدوی زنگ خورد قبل از جواب دادنش گفت:چرا بیخردی و نادونی بنده های خدا رو پای حساب خدا مینویسید خواهر من. خدا حساب تک تک کارهای من وشما رو داره و هرکس شری به بنده ای برسونه حسابش با بالا سریه. گوشی رو جواب داد. کجایی پس رضا جان؟ آره بیاکوچه ی هفدهم. . او داشت از یک نفر دیگه هم دعوت میکرد تا خفت و خواری ام رو ببینه. !اشکهام امانم رو بریده بودند. دلم میخواست دوباره نعره بکشم که بابا من با همه ی بدیهام آبرو دارم. شخصیت دارم. دستم رو مشت کردم و با تمام خشمم نگاهش کردم. حاج مهدوی یک لحظه نگاهش به چشمانم افتاد و دهانش باز موند تا حرفی بزند. تمام توانم رو جمع کردم و گفتم : تنها مردی بودید که دردنیا بهتون اعتماد داشتم. متاسفم از اعتمادم…من همیشه به فکر آبرو ی شما بودم. . دستم رو داخل کیفم بردم و نامه ای که چند وقت قبل با سوز وگداز براش نوشته بودم رو مقابلش تکون دادم. _شاید اگه اینو زودتر بهتون میدادم کمتر آزارم می‌دادید! البته اگه قابل خوندنش میدونستید!! ولی دیگه مهم نیست… نویسنده: ف-مقیمی این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
🌟🌟🌟🌟 📕 💠قسمت نود و نهم💠 ✍️ نامه رو در مقابل چشمانش به دونیم کردم ومنتظر عکس العملش شدم. او بی آنکه بدونه من چرا این رفتار رو کردم آب دهانش رو قورت داد و بهم خیره شد. کاش الان هم به زمین خیره میشد. . کاش خشمم رو نمیدید. من اینی نبودم که او میدید! عین اسبی وحشی درحال لگد پرانی به اطرافم بودم. میدونستم که ساعاتی بعد ازتمام رفتاراتم پشیمون خواهم شد وهر کدام از کلماتی که به زبون میرانم شخصیتم رو لگد مال تر میکنه و گواهی میدهد بر بی خانواده بودنم!ولی من این نبودم!! این اسب وحشی دیوانه من نبودم. . انگار میخواستم انتقام کل زندگیم رو از حاج مهدوی بگیرم! کاش یکی رامم میکرد. باید از خودم فرار میکردم. نباید اجازه میدادم بیشتر از این خشم و بعض لگامم رو در دست بگیره. آهسته به فاطمه گفتم :خداحافظ. . و با پاهایی که روی زمین کشیده میشد مسیر کوچه رو طی کردم. فاطمه صدام زد ولی جوابی ندادم. نایی نداشتم. اینقدر جیغ کشیده بودم که حنجره م میسوخت و بی رمق بودم. وارد خیابون شدم. همه با تعجب به صورت غرق اشکم نگاه میکردند و من بی توجه به اونها کنار تاکسی تلفنی ایستادم. گفتم:میخوام برم پیروزی. . راننده با تعجب و پرسش نگاهم کرد وسوار اتومبیلش شد. توی ماشین نشستم. در باز شد و فاطمه کنارم نشست! با تعحب پرسیدم:تو کجا میای؟ _نمیتونم همینطوری ولت کنم بری. . با منم بحث نکن. . دستم رو جلوی صورتم گرفتم و از شرمندگی تا دم خونه گریه کردم. . رفتیم خونه. یک راست رفتم توی اتاقم و روی تخت دراز کشیدم. فاطمه کنارم نشست و نگاهم کرد وبادرماندگی پرسید: _چیکار کنم حالت خوب شه؟ به او پشت کردم. _تنهام بزار. . _خدا ازاون زن نگذره که همچین بساطی راه انداخت. اشکهای داغم یکی بعد از دیگری روی بالش میریخت. فاطمه سرم رو نوازش کرد. _گریه نکن عزیزم. خدا بزرگه. . بخدا میفهممت. وقتی دید ساکتم بلند شد و گفت:تو یک کم استراحت کن. . من امشب پیشت میمونم. چراغ رو خاموش کرد تا بیرون بره. گفتم:خستم!! دیدی نمیشه؟ دیدی خدا فراموشم کرده؟ او آهی کشید:اینها امتحانه. . به سمتش چرخیدم و ناله سر دادم: چرا هرچی امتحانه سخته تو دنیا سهم منه؟؟!!چرا خدا محض رضای خودشم شده یک استراحت کوچیک به من نمیده؟؟؟ فاطمه به دیوار تکیه داد:آنکه در این درگه مقرب تر است. . جام بلا بیشترش میدهند. . _شعر نخون فاطمه. . . شعر نخون. . یه چیزی بگو آرومم کنه. . فاطمه آهی کشید و با سوز گفت: _وقتی الان خودم نا آرومم چطوری آرومت کنم؟ و همانجا نشست و باهم زار زار گریه کردیم. میان گریه با شرم گفتم: تو هم فکر میکنی من مسجد اومدم تا حاج مهدوی رو تور کنم؟ اشکهاش رو پاک کرد. _هرگززز…هیچ وقت باور نکردم. موهامو چنگ زدم… _فاطمه برام مهم نیس باقی چه فکری درموردم میکنند…برام مهمه که تو حرفهاشونو باور نکنی. او زانوانش را بغل گرفت. _نظرمنم برات مهم نباشه. . تو یک انسانی. . احساس داری. میتونی عاشق بشی. . یا کسی رو دوست داشته باشی. حتی اگه اون آدم یک عشق محال باشه! ما هممون در دلمون یک عشق یواشکی داریم!شاید هم هیچ وقت به عشقمون نرسیم. . ولی اون عشق بهمون حال خوبی میده. فاطمه جوری حرف میزد که انگار از همه چیز خبر داره! البته وقتی غریبه ها باخبر باشند حتما فاطمه هم خبردارشده بوده ولی به روم نیاورده. گفتم: یه جوری حرف میزنی انگار همه چی رو میدونی. . فاطمه آهی کشید. _ من مدتهاست میدونم که تو چقدر درگیر حاج آقایی! با تعحب پرسیدم. :از کجا؟؟ خودش بهت گفت؟! _معلومه که نه!! این چه حرفیه؟ عاشق کوره. . ایتقدر تابلو بودی که حدسش زیاد سخت نبود. فقط. . فقط خبر نداشتم که خودشم میدونه. . امشب از گفتگوی بینتون فهمیدم! دیگه تحمل اینهمه فشار رو نداشتم. سرم رو گرفتم و دوباره روی تخت با اشک خوابیدم. _رقیه سادات. . من حاج آقا رو خیلی وقته میشناسم! او کسی نیست که بخواد آبروی کسی رو ببره! مخصوصا در این یک مورد خاااص! چون اینطوری موقعیت خودش هم به خطر میفته. سروقفسه ی سینه ام درد میکرد. آهسته گفتم:سررررم داره منفجر میشه! لعنت به این اشکها چرا راحتم نمیزارن؟ با عصبانیت گفت: داری خودتو داغون میکنی. تو رو سر جدت تمومش کن… با هق هق گفتم:نمیتونم. . آروم نمیشم. توجای من نیستی. . نیستی تا ببینی چه قدر بی کسی سخته. تو سایه ی خونواده بالاسرته. اما من بی پناهم. . تو گفتی خدا منو در آغوشش گرفته. . پس چرا این قدر آغوش خدا نا امنه؟! چرا این قدر دارم اذیت میشم؟! نویسنده: ف-مقیمی این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
🌟🌟🌟🌟 📕 💠قسمت صد💠 ✍️ در میان هق هق دردناکم فاطمه گفت: هنوزهم میگم! خدا تو رو در آغوش گرفته. ولی تو بش اعتماد نداری. خدا مثل یک مادر،محکم گرفتت و داره از این مسیر خطرناک و سخت عبورت میده. وقتی جات امنه ترس براچی؟تو فقط داری تو آغوش خدا این روزها وصحنه ها رو میبینی. اگه به آغوش خدا اطمینان کنی با خیال راحت فقط تماشا میکنی و بدون ذره ای ترس و اضطراب تو آغوشش آروم میگیری. خدا داره میبرتت به سر مقصد اصلی . اونجایی که عزت هست. آبرو هست. خوشبختی وعاقبت بخیری هست. پس به آغوشش اطمینان کن. . که یهو پرت میشی تو روزهای سخت و کم میاری! چقدر حرفهاش رو دوست داشتم. از زیبایی جملاتش هق هقم بیشتر شد و بلند خدا رو صدا زدم:خدااااااایااااا بسه دیگه…منو پروازم بده. . آهسته نبر. . فاطمه با گریه از اتاق بیرون رفت وبعد از مدتی با یک لیوان آب برگشت. -جای داروهات کجاست یه قرص بهت بدم آروم بگیری. گفتم فقط تشنمه! لیوان رو گرفتم و تا ته لیوان آب رو سر کشیدم. فاطمه اشکهای قطع نشدنیم رو از گونه هام پاک کرد وبرام آهسته دعا میخوند. . نفهمیدم کی خوابم برد. حاج مهدوی در بیابانی خشک خاک میکند. ازش پرسیدم. _چیکار میکنید حاج آقا؟؟ واسه چی زمین رو میکنید؟ عرق روی پیشونیش رو پاک کرد و گفت: میخوام درخت بکارم! با تمسخر گفتم:اینجا که فایده ای نداره! رشد نمیکنه. . قد نمیکشه. ! خندید. . _اگه خدا بخواد رشد میکنه. . میوه هم میده. یک قدم جلو رفتم. . چاله خیلی بزرگ وعمیق بود. پرسیدم:خب پس چرا اینقدر زیاد میکنید؟ گفت: بذرم بزرگه. با تعجب به اطراف نگاه کردم. پرسیدم :کو؟؟ پس چرا من نمی‌بینمش؟ ناگهان او با نگاهی عجیب مرا داخل چاله هل داد ودرحالیکه خاک رویم میریخت با گریه گفت: باید خاکت کنم…شاید خدا ازت یه درختی بسازه… جیغ میکشیدم نه نکنید این کارو. . منو زنده به گورم نکنید دارم خفه میشم!! او میون گریه میگفت:نترس فقط اولش سخته. . بعدش آروم میگیری و میتونی نفس بکشی. ! جیغ بلندی کشیدم و از خواب پریدم. فاطمه با اشک و آه کنار بسترم نشسته بود. چشمهام تار می‌دیدند. با وحشت گفتم:داشت منو خاکم میکرد…داشت منو میکشت. . فاطمه صورتم رو با دستمال خیس مرطوب میکرد و با گریه گفت:نه …حالش خیلی خرابه. . داره تو تب میسوزه… چشمهام رو به سختی تیز کردم. او با کی بود؟ _حامد تو رو خدا زود بیا من دارم سکته میکنم! پرسیدم:کیه فاطمه. ؟کی اینجاست؟ فاطمه با گریه گفت:حامد بود. زنگ زدم بهش که بیاد این جاببریمت دکتر. . داری تو تب میسوزی. . چرا با خودت اینکارو میکنی رقیه سادات چرا؟ خنده ی تلخی کردم و با چشمانی نیمه باز و لبی لرزون گفتم:تقصیر من چیه؟ من کاری نکردم اونا این کارو باهام کردن. . و دوباره از حال رفتم. نمیدونم چقدر گذشت ولی اینبار حامد هم بالای سرم ایستاده بود. _سادات خانوم میتونید بلندشید؟! زبانم نمیچرخید حواب بدم. . فقط سردم بود. و فک پایینم بی جهت میلرزید. چشمام هم بازو بسته نمیشد تا اینگونه حوابشون رو بدم. چه بلایی سرم اومده بود؟ گوشه ای آن طرف تر دختر بچه ای بالا پایین میپرید وبلند بلند میخندید. آقام با یک عروسک نزدیک دختربچه رفت و او رو بغل گرفت. دختر رو شناختم. خودم بودم! با تمام توانم صداش کردم :آقااا. . اومدی؟؟ چرا فاطمه جیغ میکشید؟ چرا اینقدر بلند گریه میکرد؟ دختر بچه ترسید از صدای جیغش! گفتم:نه آروم تر. . بچه ترسید فاطمه! آقام میان سرو صدای فاطمه وحامد بچه بغل رو بروم ایستاد. پرسید:حالت خوبه. ؟ خندیدم وگفتم:ازوقتی بزرگ شدم دیگه بغلم نکردی! آقام بچگیهامو پایین گذاشت. دختر بچه دستهامو گرفت. رو کردم به آقام وگفت: _آقا جون رقیه سادات تب داره. . ببرش آمپول! آقام نگاهم میکرد . ببرمت دکتر آقا جون؟ لبخندی زدم: خوبم آقاااا چرا فاطمه اینقدر بلند صدام میزد؟ صداش گوشهامو آزار میداد. فک کنم از صداش آقام اینا رفتن. لحظه ای تونستم نگاهش کنم. دستش رو روی دهانش گذاشته بود و با وحشت نگاهم میکرد. خوابم میومد! همه جا تاریک شد. . زن هوچی نزدیک تختم اومد. با خشم وعصبانیت بهم ذل زد. چقدر زشت و ترسناک بود. _حیف اون آقات که تو اولادشی!!! گریه کردم. _آقام یه روز بهم افتخار میکنه! فاطمه هم با گریه تاکید کرد. ایشالا ایشالا. . من مطمئنم! زن گلومو گرفت. . داشتم خفه میشدم. جیغ زدم. . فاطمه هم جیغ میکشید!! حااامد. . یک کاری کن الان میمیره… این صدای حامد بود؟؟ _برو بیرون فاطمه. . تو داری وضع و بدتر میکنی… _پس چرا نمیاد. ؟؟ دوباره زنگ بزن. این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
کار همیشگی ش بود. هر وقت دلش تنگ می شد دستمو می گرفت و با هم می رفتیم بهشت زهرا "سلام الله علیها " اول می رفتیم قطعه اموات و چند دقیقه بین قبرها راه می رفتیم؛ بعد می رفتیم سر مزار شهدا. می گفت : " این جا رو نیگا کن ، اصلا احساس می کنی که این شهدا مرده ان ؟ این جا همون حسی رو داری که تو قطعه ی اموات داری ؟ " بالا سر مزار بعضی از شهدا می ایستاد و سنشون رو حساب می کرد. 😔💔می گفت : " اینایی که می بینی ، همه نوزده ، بیست ساله بودن. ماها رسیدیم به سی سال. خیلی دیر شده ؛ اصلا تو کتم نمی ره که بخوان ما رو قطعه مرده ها دفن کنن ". از سوز صداش معلوم بود که مدت هاست حسرت شهادت رو به دل داره   ... این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
کاری ڪُن ↶ که اگه خُدا دید خوشِش⇄بیاد نَه بَندِه‌خُدا...🌸 این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
🌷 حجاب وصیت شـهـــــدا 🌷 دلم هوای شهادت ڪہ مے ڪند پناه میبرم بہ چادرم که تا آسمان راه دارد... چادر من بوی میدهد چرا ڪہ چشم شهدا بہ اوست ڪہ مبادا چون چادر مادرشان فاطمه(سلام الله علیها) خاکی شود. 🍃🌸 این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
⁉️ ️🌳ویژگی های هادی ذوالفقاری ۱- همیشه بود. ۲- میکرد. ۳- ذکر📿 میگفت. ۴- عاشق (علیه السلام) و گریه😭 برای ایشان بود. ۵- او زنبان زد رفقا بود. ۶- اگر کسی از او میکرد، خیلی بدش می آمد. ۷- وقتی که شخصی از زحمات او تشکر میکرد، میگفت: را خدا آزاد کرد! یعنی ما کاری نکردیم☺️ همه کاره وهمه ی کارها برای خداست‌. ۸- انرژی اش را وقف و کار فرهنگی کرده بود. ۹- روی صورتش چفیه می انداخت و میگفت: اگر به نگاه کنیم راه بسته میشود. ۱۰- خیلی دوست🌸 داشت از حرم (علیهاالسلام) دفاع کند و میگفت: نباید بگذاریم عمه ی سادات دست تروریست ها👹 بیفتد ۱۱- هیچ وقت از نگران کننده حرف نمیزد. آرامش😌 درکلامش جاری بود ۱۲-نمیگذاشت❌ کسی از دستش ناراحت شود اگر دلخوری پیش می آمد، از دل💗طرف در می آورد. هیچ وقت دوست🥀 نداشت کسی با دلخوری از او جدا شود 🌷 این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
🔰روایت اسناد لانه جاسوسی از پنجره نفوذ آمریکا در ایران   سفارت آمریکا در ایران، آموزش زبان انگلیسی را بهانه ای مناسب برای نفوذ در ایران دانسته و در پی استفاده از آن بوده است. مطابق اسناد لانه جاسوسی ، سفارت آمریکا دراین باره چنین گزارش داده است: “…چگونه ما می توانیم اعمال عمومی ایرانیان را نسبت به آمریکا و همچنین برداشت آمریکا از ایران را تقبیح کنیم؟ خصوصیت ضدّ آمریکایی بودن، هنوز قوی است و به صورت نیروی بازدارند های در مناسبات ما ادامه دارد. ایرانیان به سختی از برداشت مغرضانه مطبوعات خارجی ناراحت و خشمگین هستند و در آن، ردّپای یک جاسوس صهیونیست و امپریالیست را مییبینند. ظاهراً تغییر اوضاع بستگی به سختی و تیرگی روابط دوطرف دارد و این حالات با تأکید روی حقوق بشر و تأیید انقلاب از طرف ما بهتر خواهد شد. [یکی از راه ها این است که] صدای آمریکا (VOA) پیام های سیاسی را بدهند و اینکه زبان انگلیسی بیشتر یاد داده شود و مجله منتشر کنند…” https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─