🌟🌟🌟🌟
#داستان📕
#رهایی_از_شب
💠قسمت نود و ششم💠
✍️ دلم برای مسجد و فاطمه تنگ شده بود. چون این اواخر کمتر به آنجا میرفتم. شب جمعه بود که باز با اصرار فاطمه به مسجد رفتم. با اشتیاق از مدعوین پذیرایی میکردم و برایشان شربت خنک میریختم که متوجه شدم چند نفری به من اشاره کرده و پچ پچ میکنند.
رفتار مسجدی ها با من دیگر مثل سابق نبود این را بارها به فاطمه هم گفتم ولی فاطمه هربار انکار میکرد و میگفت لابد اینقدر کم میای از یادشون رفتی. تصمیم گرفتم به طور نامحسوس نزدیک اون چند نفر بشم و از پشت سر،حرفهایشان را بشنوم. ولی اونها هم تمام حواسشون به من بود.
آخر مجلس به سمت همان عده رفتم و با گشاده رویی بهشون شیرینی تعارف کردم. دونفر آنها با اکراه برداشتند ومنو نادیده گرفتند. ولی یک نفرشون که بهش میخورد سی و اندی ساله باشه با لحنی بد ازم پرسید:_شما مال این محل هستی؟
من بالبخند گفتم:قبلا بودم. .
او با همان لحن گفت:یعنی الان از اینجا رفتی؟
با صبوری گفتم: بله. چطور مگه؟
زن پشت چشمی نازک کرد و گفت:
_تو دختر سد مجتبی نیستی؟؟؟
با افتخارگفتم بله شما منو میشناسید؟
زن با بی ادبی گفت:فکر کن تو رو کسی نشناسه!!!
ابرو در هم کشیدم:من خیلی وقته در این محل زندگی نمیکنم شما از کجا منو میشناسی؟
_زن باباتم میشناسم. . حالا اینجا دوباره واسه چی سرو کلت پیدا شده؟
لحن بی ادبانه و منظور دار او واقعا از تحملم خارج شده بود. ولی نفس عمیقی کشیدم ودر دلم صلوات فرستادم و با آرامش جواب دادم:_اشکالی داره؟!
او نگاهی نفرت بار به سرتا پای من انداخت و گفت:نه اشکال نداره به شرطی که قصد از راه به در کردن جوونای این محل رو نداشته باشی و پسرهای مسجدی رو تور نکنی!
دیگه وقت سکوت و حیا نبود.
دندانم رو به هم ساییدم و با خشم گفتم:
_بهتره مراقب حرف زدنت باشی خانوم. از من خجالت نمیکشی از این مسجد شرم کن.
او که مشخص بود از اون زنهای آپاچی و هوچیست با صدای نسبتا بلندی گفت:اونی که باید خجالت بکشه تویی نه من! آمارت دستم هست. حیف از اون پدر که تو اولادشی. .
گوشهام دوباره کوره ی آتش شدند. تقریبا اکثر نمازگزاران، متوجه نزاع ما شده بودند. انگشت اشاره ام را جلوی صورتش گرفتم و هشدار دادم:
_این آخرین باریه که میگم مراقب حرف زدنت باش خانوم وگرنه…؟؟؟
زن داد زد:وگرنه چی. ؟؟ هااان وگرنه چی؟؟ وگرنه شوهرمو میدزدی؟!!
اینقدر طرز حرف زدن و لحن او زشت بود که محکم تو صورتش زدم.
یک باره بلوایی شد. . گیس وگیس کشی شد. . او منو میزد و با صدای بلند همه رو خبردار میکرد که:
_آآآی ملت این هرزه رو از مسجد بندازید بیرون من اینو میشناسم ننه باباشو میشناسم. . از کل زندگیش خبر دارم . .
در حالیکه من اولین بارم بود او را در زندگیم میدیدم!
فاطمه خودش را رساند. باورش نمیشد یک طرف دعوا من باشم. میون همهمه ازم پرسید:چیشده رقیه سادات؟ چه خبره؟؟
من فقط به صورت اون زن هوچی نگاه میکردم تا او رو شاید بخاطر بیاورم. فاطمه وقتی ازمن جوابی نشنید رو کرد به اون زن وبا لحنی جدی گفت:چه خبره خانوم؟؟ صداتو بیار پایین. فاصله ی شما با آقایون اندازه ی یک پرده ست!!
زن که توسط چند نفر دیگه گرفته شده بود گفت:تو برووووو برووو که از چشمم افتادی!!اولها خیلی قبولت داشتم ولی از وقتی فهمیدم دست اینو گرفتی آوردی تو مسجد ، نظرم درباره ت عوض شد.
فاطمه با اخم گفت: مگه باید با شما هماهنگ میکردم. ؟؟مسجد مال همه ست به من چه به تو چه که کی توش رفت وآمد میکنه؟
زن با صدای بلند گفت: به من چه؟؟ مسجد جای نمازخونهاست نه جای هرزه ها! !!
با عصبانیت گفتم: دهنتو ببند زنیکه. . هرزه خودتیو. .
فاطمه دستش را روی دهانم گذاشت:
_رقیه سادات تو رو به جدت خودت رو کنترل کن من جوابشو میدم.
صدای سخنران آن شب، از پشت میکروفون بلند شد:خانمها اون قسمت چه خبره؟؟؟ توجه دارید اینجا چه مکانیست؟
فاطمه یک قدم به سمت زن برداشت و با غیض گفت:خجالت بکش زن نا حسابی! به چه حقی به یک مسلمون تهمت میزنی؟؟
زن دست بردار نبود. انگار اراده کرده بود هرطوری شده امشب آبروی مرا نشانه بگیرد.
گفت:ای بی خبر. . من حرف بی سند نمیزنم . بیا دستتو بگیرم ببرم پیش زن باباش ببین چیا پشت سرش میگه!!
فاطمه با همون لحن گفت :خودت میگی زن بابا. !!! اونم یکی مثل تو!!
زن جمله ای گفت که همه ی نگاهها به سمتم برگشت:
زن باباش دروغ میگه. . چرا نمیری از همون حاج آقا مهدوی بپرسی که این زن چقدر براش مزاحمت ایجاد کرده؟؟؟ اون به پیش نماز مسجد هم رحم نکرده چه برسه به مردهای دیگه. .
#ادامہ_دارد
نویسنده: ف-مقیمی
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
محمد جواد:
🌟🌟🌟🌟
#داستان📕
#رهایی_از_شب
💠قسمت نود و هفتم💠
✍️ صدای همهمه و پچ پچ زنها بلند شد. فاطمه خون خونش رو میخورد. و من در سکوتی مرگبار فرو رفتم و جملات او را در ذهنم مرور میکردم.
فاطمه در میان تذکرات سخنران از پشت میکروفون با عصبانیت خطاب به او گفت:دیگه وقاحت رو به اوجش رسوندی ساکت میشی یا به هییت امنا بگم بیان. . اینجا خونه ی خداست نمیتونم بهت بگم برو بیرون ولی بعنوان خادم مسجد بهت اجازه نمیدم توهین کنی و تهمت بزنی!!
زن که انگار دیگر وظیفه ای نداشت با همان سروصدا وغر غر و نفرین مسجد رو ترک کرد. من همانجایی که بودم با بهت و بیحالی نشستم. اعظم و چند نفر دیگر،جمعیت رو متفرق کردند. یکی دونفر سمتم اومدند و با دلرحمی گفتند:اشکال نداره خودتو ناراحت نکن. بعضیا شعور ندارن. .
کاش هیچ چیز نمیشنیدم! کاش قدرت داشتم همه رو غیب میکردم و تنها در اون نقطه مینشستم و فکر میکردم همه چیز یک خوابه!!
از زمانیکه توبه کردم خداوند بدترین امتحان هارو ازم گرفته…گفته بودم هر امتحانی جز بازی با آبروم…جز رسوایی. .
این زن که بود که از احساس من به حاج مهدوی خبر داشت؟ صمیمی ترین دوستم از این راز بی خبر بود. او از کجا میدانست؟ و مهری، آه مهری چطور میتوانست تا این حد پست باشد که آبروی دختر سید مجتبی رو زیر سوال ببرد و حرف او را بین زبانها بندازد؟!
فاطمه مقابلم نشست. با لیوانی شربت.
_بخور رقیه سادات جان، بخور رنگ به صورت نداری
نگاهش نمیکردم. من در دنیای خودم بودم. او درمیان لبهای قفل شده ام سعی کرد شربت رو بهم بچشاند. پشت هم صدام میکرد ولی من نای جواب دادن نداشتم.
مسجد خالی شد.
از پشت پرده صدای حاج مهدوی بلند شد:کسی اینجا هست؟؟
حاج مهدوی!!! فقط او از راز من خبر داشت. . نه مسعود منو دیده بود و نه اون زن. اونشب در کوچه پس کوچه های اون محله فقط من وحاج مهدوی بودیم. او بود که ماه پیش با بدترین رفتار منو از بسبج اینجا بیرونم کرد تا در این محل نباشم. یعنی او راز من را فاش کرد که به گوش باقی مردم هم رسید؟؟ حالا دارم میفهمم چرا نگاههای مردم نسبت به من تغییر کرده بود.
فاطمه با بغص گفت:بله حاج آقا من هستم.
حاج مهدوی گفت:تشریف میارید؟
فاطمه کنار پرده رفت صدای پچ پچشان می آمد. حاج مهدوی از او میپرسید چیشده و فاطمه داشت به اختصار برایش تعریف میکرد. حاج مهدوی مدام استغفار میکرد و دست آخر پرسید: الان ایشون کجا هستند؟
دلم نمیخواست با او رود رو شوم. . ازش دل چرکین بودم. با حرکتی سریع از جا بلند شدم.
صدای حاج مهدوی رو شنیدم:احضارشون میکنید این سمت؟
بغضم ترکید. میرفتم که چه؟؟که فاطمه هم از چیزهایی که خبر ندارد خبردار شود؟باید سراغ کسی بروم که آبروی مرا نشانه گرفت.
با هق هق گریه به سمت کفشداری رفتم. فاطمه سمتم دوید. .
_رقیه سادات …رقیه سادات…
برگشتم و در میان اشکهایم با خشم و بغض گفتم:من عسلم عسل!!!
و از مسجد با سرعت به سمت خیابان دویدم.
با قدمهای تند و چشمان گریان کوچه ها رو طی کردم و مقابل خانه ی پدریم توقف کردم!
دستم را روی زنگ گذاشتم و قصد برداشتنش هم نداشتم. در باز شد. علی بیرون آمد و با تعجب نگاهم کرد.
گفتم :به مادرت بگو بیاد بیرون
علی بادقت نگاهم کرد!
_رقی تویی؟؟
تعجبی هم نداشت که منو نشناسه!من از غریبه هم غریبه تربودم وقتی دید جوابش رو نمیدم داخل رفت و دقایقی بعد مهری با چادر مقابل در اومد و لبخند گشاد و دروغینی به صورت نشوند.
_به به. !! ببین کی اومده؟ چه عجب رقی جان یاد فقیر فقرا کردید. بفرما تو. چرا دم در؟
میخواست به چاپلوسیش ادامه بده که با پشت دستم نصف اشکم رو از صورت زدودم و با نهایت کینه ونفرتی که در این مدت ازش داشتم گفتم:
_چی میخوای از جون من و زندگیم؟؟ چرا دست از سر من برنمیداری؟؟
منو از خونه ی پدریم بیرونم کردی کافی نبود که حالا داری از محله ی بچگیهامم بیرونم میندازی؟؟؟!!
او هاج و واج نگاهم کرد و ادای بی خبرها رو در آورد.
_من نمیفهمم چی میگی رقی جان. .
با گریه داد زدم:به من نگوووووو رقی…آقام مگه نمیگفت خوشش نمیاد اسممو بشکنی؟
او میدانست وحشی شدم. امشب رقیه ای را میدید که هیچ گاه در عمرش ندیده بود. دختر مظلوم و معصومی که تا چندسال پیش مورد ظلم و تبعیض او قرار میگرفت اکنون مثل مار زخمی روبروش ایستاده بود و اگر دست از پا خطا میکرد نیش زهراگینش رو نثارش میکرد. با رنگ و روی پریده گفت:
_ببخشید عادت کردم بخدا…بیا تو. . دم در زشته خوبیت نداره. .
با همان حال گفتم:زشته؟؟؟ زشته؟؟؟؟ زشت این بود که بری پشت سر من صفحه بزاری. . زشت این بود که به دروغ منو پیش زنهای همسایه هرزه جلوه بدی. . نمیترسی یک هرزه رو تو خونت راه بدی؟
او با لکنت زبان گفت:چییی. . چیی میگی آخه. ؟؟ اینا رو کی گفته؟
#ادامہ_دارد
نویسنده: ف-مقیمی
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
🌟🌟🌟🌟
#داستان📕
#رهایی_از_شب
💠قسمت نود و هشتم💠
✍️ باز داشت نقش بازی میکرد. . مثل همان روزها که در گوشه ی اتاق به خاطر اینکه حرفش را گوش نداده بودم پنهانی نیشگونم میگرفت و وقتی به آقام میگفتم خودش رو به مظلومیت میزد ومن و متهم میکرد به دروغ گویی. .
یک قدم جلوتر رفتم. چادرش رو چنگ زدم:تقاصش رو پس میدی مهری. . از من گذشت. . خوش باش که به آرزوت رسیدی. . اول از خونه ی آقام بیرونم کردی الانم از این محل و از چشم آدمها…
اشکهای داغم مقنعه ام رو خیس کرده بودند. آهی از جگر سوخته م کشیدم و درحالیکه با مشت به سینه ام میکوبیدم ناله زدم:
تا بحال نفرینت نکرده بودم. ولی از حالا واگذارت کردم به جدم…. منو پیش مردم خوار کردی خدا خوارت کنه…
این من بودم!!دختری مجنون که از دنیا بریده بود!!
هلش دادم داخل ودر رو بستم تا بیشتر از این مجبور نباشم چهره ی شیطانی ش رو ببینم. به لطف این جنون باقی همسایه ها هم فهمیدند که من در گذشته چه کسی بودم. !! البته اگر قبل از این به گوششان نرسیده باشه. !
وقتی خانواده نداشته باشی همیشه همین خواهد بود. اگر سایه ی بزرگتر بالای سرت نباشه در محل خودت هم غریبی! ! این کوچه همان کوچه ای بود که در آن، آزاد و رها بازی میکردم! پس چرا این قدر امشب در اینجا احساس خفگی میکنم؟ سر کج کردم تا از راه آمده برگردم. اینبار برعکس دقایق قبل با جانی خسته و زانوانی سست. چند قدم آنطرف تر ازمن، فاطمه وحاج مهدوی ایستاده و نظاره گر ماجرا بودند. فاطمه چادرش را تا زیر چشمش بالا کشیده بود و اشک میریخت. حاج مهدوی هم تسبیح به دست مرانگاه میکرد. بی انگیزه تر از این حرفها بودم که به نزد اونها برم. بدون توجه به اونها از مقابلشان رد شدم.
فاطمه از پشت سر صدام زد:رقیه سادات. . عزیز دلم. .
اشکم بی صدا پایین ریخت ولی جواب ندادم.
صدای مردانه و با ابهت همراهش مجبور به توقفم کرد.
_صبر کنید سادات خانوم. .
زیر لب به زانوهام فحش دادم که چرا ایستادند در مقابل مردی که مرا از خودش راند.
نزدیکم آمد. تشریف بیارید من میرسونمتون.
میان اشک وخشم تلخ ترین پوزخندم رو زدم.
_ بزارید این تهمتها یک طرفه باشه. . یه وقت براتون حرف در میارن!نمیترسید از راه بدرتون کنم؟؟ یا براتون تور پهن کرده باشم؟
سری تکان داد:استغفرالله. .
الان فرصت خوبی بود تا عقده ی دل خالی کنم. با اشک واه گفتم:
_منو از بسیج بیرون کردید که نیروهاتون رو خراب نکنم یا براتون دردسر ساز نشم؟؟ میدونید دلم چقدر شکست؟ چون شبیه حرفهاتون نبودید. . گفتید مسجد خونه ی خداست هیچکی حق نداره پای کسی رو از اونجا ببره ولی خواستید پامو ببرید. . اون شب بهتون گفتم حدخودمو میدونم. . گفتم هیچ وقت کاری نمیکنم وجهتون خراب شه. . بهم اعتماد نکردید. گفتید امانت دار حرفم هستید. قول دادید راز دلم رو به کسی نگید. . ولی الان همه میدونند. . فقط همه از یک چیز خبر ندارند. اونم اینه که عسل مرده بود. رقیه سادات برگشته بود…بد کردید حاج اقا. . بد کردید!
اوسرش پایین بود . با صدایی محزون گفت:درکتون میکنم. بخاطر همین حرف و حدیثها گفتم بهتره اینجا نباشید. احتمال این پیش آمدها را میدادم. . از بابت من خیالتون راحت. از من کلامی به کسی منتقل نشده. . آروم باشید خواهر من. با من و خانوم بخشی بیاین تا جای مناسب تری صحبت کنیم. اینجا صورت خوشی نداره.
_دیگه الان چه فایده ای داره؟ میخواین چه صحبتی کنید؟! همه چی تموم شد. . شرفم. . آبروم. . همه چیم رفت. .
سرم رو برگردندم به عقب.
رو کردم به فاطمه و با آه و فغان گفتم:مگه تو نگفتی اگه توبه کنم خدا گذشتمو پاک میکنه پس چرا بجاش آبروم وبرد؟ ! بهم جواب بده چرا؟؟؟
فاطمه جوابی نداشت. از ما دور تر ایستاده بود و آهسته گریه میکرد.
گوشی حاج مهدوی زنگ خورد قبل از جواب دادنش گفت:چرا بیخردی و نادونی بنده های خدا رو پای حساب خدا مینویسید خواهر من. خدا حساب تک تک کارهای من وشما رو داره و هرکس شری به بنده ای برسونه حسابش با بالا سریه.
گوشی رو جواب داد.
کجایی پس رضا جان؟ آره بیاکوچه ی هفدهم.
.
او داشت از یک نفر دیگه هم دعوت میکرد تا خفت و خواری ام رو ببینه. !اشکهام امانم رو بریده بودند. دلم میخواست دوباره نعره بکشم که بابا من با همه ی بدیهام آبرو دارم. شخصیت دارم. دستم رو مشت کردم و با تمام خشمم نگاهش کردم. حاج مهدوی یک لحظه نگاهش به چشمانم افتاد و دهانش باز موند تا حرفی بزند. تمام توانم رو جمع کردم و گفتم :
تنها مردی بودید که دردنیا بهتون اعتماد داشتم. متاسفم از اعتمادم…من همیشه به فکر آبرو ی شما بودم. .
دستم رو داخل کیفم بردم و نامه ای که چند وقت قبل با سوز وگداز براش نوشته بودم رو مقابلش تکون دادم.
_شاید اگه اینو زودتر بهتون میدادم کمتر آزارم میدادید! البته اگه قابل خوندنش میدونستید!!
ولی دیگه مهم نیست…
#ادامہ_دارد
نویسنده: ف-مقیمی
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
🌟🌟🌟🌟
#داستان📕
#رهایی_از_شب
💠قسمت نود و نهم💠
✍️ نامه رو در مقابل چشمانش به دونیم کردم ومنتظر عکس العملش شدم.
او بی آنکه بدونه من چرا این رفتار رو کردم آب دهانش رو قورت داد و بهم خیره شد. کاش الان هم به زمین خیره میشد. . کاش خشمم رو نمیدید. من اینی نبودم که او میدید! عین اسبی وحشی درحال لگد پرانی به اطرافم بودم. میدونستم که ساعاتی بعد ازتمام رفتاراتم پشیمون خواهم شد وهر کدام از کلماتی که به زبون میرانم شخصیتم رو لگد مال تر میکنه و گواهی میدهد بر بی خانواده بودنم!ولی من این نبودم!! این اسب وحشی دیوانه من نبودم. . انگار میخواستم انتقام کل زندگیم رو از حاج مهدوی بگیرم!
کاش یکی رامم میکرد.
باید از خودم فرار میکردم. نباید اجازه میدادم بیشتر از این خشم و بعض لگامم رو در دست بگیره.
آهسته به فاطمه گفتم :خداحافظ. .
و با پاهایی که روی زمین کشیده میشد مسیر کوچه رو طی کردم.
فاطمه صدام زد ولی جوابی ندادم. نایی نداشتم. اینقدر جیغ کشیده بودم که حنجره م میسوخت و بی رمق بودم.
وارد خیابون شدم. همه با تعجب به صورت غرق اشکم نگاه میکردند و من بی توجه به اونها کنار تاکسی تلفنی ایستادم.
گفتم:میخوام برم پیروزی. .
راننده با تعجب و پرسش نگاهم کرد وسوار اتومبیلش شد.
توی ماشین نشستم.
در باز شد و فاطمه کنارم نشست! با تعحب پرسیدم:تو کجا میای؟
_نمیتونم همینطوری ولت کنم بری. . با منم بحث نکن. .
دستم رو جلوی صورتم گرفتم و از شرمندگی تا دم خونه گریه کردم. .
رفتیم خونه. یک راست رفتم توی اتاقم و روی تخت دراز کشیدم. فاطمه کنارم نشست و نگاهم کرد وبادرماندگی پرسید:
_چیکار کنم حالت خوب شه؟
به او پشت کردم.
_تنهام بزار. .
_خدا ازاون زن نگذره که همچین بساطی راه انداخت.
اشکهای داغم یکی بعد از دیگری روی بالش میریخت.
فاطمه سرم رو نوازش کرد.
_گریه نکن عزیزم. خدا بزرگه. . بخدا میفهممت.
وقتی دید ساکتم بلند شد و گفت:تو یک کم استراحت کن. . من امشب پیشت میمونم.
چراغ رو خاموش کرد تا بیرون بره.
گفتم:خستم!! دیدی نمیشه؟ دیدی خدا فراموشم کرده؟
او آهی کشید:اینها امتحانه. .
به سمتش چرخیدم و ناله سر دادم: چرا هرچی امتحانه سخته تو دنیا سهم منه؟؟!!چرا خدا محض رضای خودشم شده یک استراحت کوچیک به من نمیده؟؟؟
فاطمه به دیوار تکیه داد:آنکه در این درگه مقرب تر است. . جام بلا بیشترش میدهند. .
_شعر نخون فاطمه. . . شعر نخون. . یه چیزی بگو آرومم کنه. .
فاطمه آهی کشید و با سوز گفت:
_وقتی الان خودم نا آرومم چطوری آرومت کنم؟
و همانجا نشست و باهم زار زار گریه کردیم.
میان گریه با شرم گفتم:
تو هم فکر میکنی من مسجد اومدم تا حاج مهدوی رو تور کنم؟
اشکهاش رو پاک کرد.
_هرگززز…هیچ وقت باور نکردم.
موهامو چنگ زدم…
_فاطمه برام مهم نیس باقی چه فکری درموردم میکنند…برام مهمه که تو حرفهاشونو باور نکنی.
او زانوانش را بغل گرفت.
_نظرمنم برات مهم نباشه. . تو یک انسانی. . احساس داری. میتونی عاشق بشی. . یا کسی رو دوست داشته باشی. حتی اگه اون آدم یک عشق محال باشه! ما هممون در دلمون یک عشق یواشکی داریم!شاید هم هیچ وقت به عشقمون نرسیم. . ولی اون عشق بهمون حال خوبی میده.
فاطمه جوری حرف میزد که انگار از همه چیز خبر داره! البته وقتی غریبه ها باخبر باشند حتما فاطمه هم خبردارشده بوده ولی به روم نیاورده.
گفتم: یه جوری حرف میزنی انگار همه چی رو میدونی. .
فاطمه آهی کشید.
_ من مدتهاست میدونم که تو چقدر درگیر حاج آقایی!
با تعحب پرسیدم. :از کجا؟؟ خودش بهت گفت؟!
_معلومه که نه!! این چه حرفیه؟ عاشق کوره. . ایتقدر تابلو بودی که حدسش زیاد سخت نبود. فقط. . فقط خبر نداشتم که خودشم میدونه. .
امشب از گفتگوی بینتون فهمیدم!
دیگه تحمل اینهمه فشار رو نداشتم. سرم رو گرفتم و دوباره روی تخت با اشک خوابیدم.
_رقیه سادات. . من حاج آقا رو خیلی وقته میشناسم! او کسی نیست که بخواد آبروی کسی رو ببره! مخصوصا در این یک مورد خاااص! چون اینطوری موقعیت خودش هم به خطر میفته.
سروقفسه ی سینه ام درد میکرد. آهسته گفتم:سررررم داره منفجر میشه! لعنت به این اشکها
چرا راحتم نمیزارن؟
با عصبانیت گفت: داری خودتو داغون میکنی. تو رو سر جدت تمومش کن…
با هق هق گفتم:نمیتونم. . آروم نمیشم. توجای من نیستی. . نیستی تا ببینی چه قدر بی کسی سخته. تو سایه ی خونواده بالاسرته. اما من بی پناهم. . تو گفتی خدا منو در آغوشش گرفته. . پس چرا این قدر آغوش خدا نا امنه؟! چرا این قدر دارم اذیت میشم؟!
#ادامہ_دارد
نویسنده: ف-مقیمی
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
🌟🌟🌟🌟
#داستان📕
#رهایی_از_شب
💠قسمت صد💠
✍️ در میان هق هق دردناکم فاطمه گفت:
هنوزهم میگم! خدا تو رو در آغوش گرفته. ولی تو بش اعتماد نداری. خدا مثل یک مادر،محکم گرفتت و داره از این مسیر خطرناک و سخت عبورت میده. وقتی جات امنه ترس براچی؟تو فقط داری تو آغوش خدا این روزها وصحنه ها رو میبینی. اگه به آغوش خدا اطمینان کنی با خیال راحت فقط تماشا میکنی و بدون ذره ای ترس و اضطراب تو آغوشش آروم میگیری. خدا داره میبرتت به سر مقصد اصلی . اونجایی که عزت هست. آبرو هست. خوشبختی وعاقبت بخیری هست. پس به آغوشش اطمینان کن. . که یهو پرت میشی تو روزهای سخت و کم میاری!
چقدر حرفهاش رو دوست داشتم. از زیبایی جملاتش هق هقم بیشتر شد و بلند خدا رو صدا زدم:خدااااااایااااا بسه دیگه…منو پروازم بده. . آهسته نبر. .
فاطمه با گریه از اتاق بیرون رفت وبعد از مدتی با یک لیوان آب برگشت.
-جای داروهات کجاست یه قرص بهت بدم آروم بگیری.
گفتم فقط تشنمه! لیوان رو گرفتم و تا ته لیوان آب رو سر کشیدم.
فاطمه اشکهای قطع نشدنیم رو از گونه هام پاک کرد وبرام آهسته دعا میخوند. . نفهمیدم کی خوابم برد.
حاج مهدوی در بیابانی خشک خاک میکند. ازش پرسیدم.
_چیکار میکنید حاج آقا؟؟ واسه چی زمین رو میکنید؟
عرق روی پیشونیش رو پاک کرد و گفت:
میخوام درخت بکارم!
با تمسخر گفتم:اینجا که فایده ای نداره! رشد نمیکنه. . قد نمیکشه. !
خندید. .
_اگه خدا بخواد رشد میکنه. . میوه هم میده.
یک قدم جلو رفتم. .
چاله خیلی بزرگ وعمیق بود.
پرسیدم:خب پس چرا اینقدر زیاد میکنید؟
گفت: بذرم بزرگه.
با تعجب به اطراف نگاه کردم.
پرسیدم :کو؟؟ پس چرا من نمیبینمش؟
ناگهان او با نگاهی عجیب مرا داخل چاله هل داد ودرحالیکه خاک رویم میریخت با گریه گفت:
باید خاکت کنم…شاید خدا ازت یه درختی بسازه…
جیغ میکشیدم نه نکنید این کارو. . منو زنده به گورم نکنید دارم خفه میشم!!
او میون گریه میگفت:نترس فقط اولش سخته. . بعدش آروم میگیری و میتونی نفس بکشی. !
جیغ بلندی کشیدم و از خواب پریدم.
فاطمه با اشک و آه کنار بسترم نشسته بود. چشمهام تار میدیدند.
با وحشت گفتم:داشت منو خاکم میکرد…داشت منو میکشت. .
فاطمه صورتم رو با دستمال خیس مرطوب میکرد و با گریه گفت:نه …حالش خیلی خرابه. . داره تو تب میسوزه… چشمهام رو به سختی تیز کردم. او با کی بود؟
_حامد تو رو خدا زود بیا من دارم سکته میکنم! پرسیدم:کیه فاطمه. ؟کی اینجاست؟
فاطمه با گریه گفت:حامد بود. زنگ زدم بهش که بیاد این جاببریمت دکتر. . داری تو تب میسوزی. . چرا با خودت اینکارو میکنی رقیه سادات چرا؟
خنده ی تلخی کردم و با چشمانی نیمه باز و لبی لرزون گفتم:تقصیر من چیه؟ من کاری نکردم اونا این کارو باهام کردن. .
و دوباره از حال رفتم.
نمیدونم چقدر گذشت ولی اینبار حامد هم بالای سرم ایستاده بود.
_سادات خانوم میتونید بلندشید؟!
زبانم نمیچرخید حواب بدم. . فقط سردم بود. و فک پایینم بی جهت میلرزید.
چشمام هم بازو بسته نمیشد تا اینگونه حوابشون رو بدم. چه بلایی سرم اومده بود؟
گوشه ای آن طرف تر دختر بچه ای بالا پایین میپرید وبلند بلند میخندید. آقام با یک عروسک نزدیک دختربچه رفت و او رو بغل گرفت. دختر رو شناختم. خودم بودم!
با تمام توانم صداش کردم :آقااا. . اومدی؟؟
چرا فاطمه جیغ میکشید؟ چرا اینقدر بلند گریه میکرد؟ دختر بچه ترسید از صدای جیغش!
گفتم:نه آروم تر. . بچه ترسید فاطمه!
آقام میان سرو صدای فاطمه وحامد بچه بغل رو بروم ایستاد.
پرسید:حالت خوبه. ؟
خندیدم وگفتم:ازوقتی بزرگ شدم دیگه بغلم نکردی!
آقام بچگیهامو پایین گذاشت. دختر بچه دستهامو گرفت. رو کردم به آقام وگفت:
_آقا جون رقیه سادات تب داره. . ببرش آمپول!
آقام نگاهم میکرد . ببرمت دکتر آقا جون؟
لبخندی زدم: خوبم آقاااا
چرا فاطمه اینقدر بلند صدام میزد؟ صداش گوشهامو آزار میداد. فک کنم از صداش آقام اینا رفتن.
لحظه ای تونستم نگاهش کنم. دستش رو روی دهانش گذاشته بود و با وحشت نگاهم میکرد. خوابم میومد! همه جا تاریک شد. . زن هوچی نزدیک تختم اومد. با خشم وعصبانیت بهم ذل زد. چقدر زشت و ترسناک بود.
_حیف اون آقات که تو اولادشی!!!
گریه کردم.
_آقام یه روز بهم افتخار میکنه!
فاطمه هم با گریه تاکید کرد. ایشالا ایشالا. . من مطمئنم!
زن گلومو گرفت. . داشتم خفه میشدم. جیغ زدم. . فاطمه هم جیغ میکشید!!
حااامد. . یک کاری کن الان میمیره…
این صدای حامد بود؟؟
_برو بیرون فاطمه. . تو داری وضع و بدتر میکنی…
_پس چرا نمیاد. ؟؟ دوباره زنگ بزن.
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
کار همیشگی ش بود. هر وقت دلش تنگ می شد دستمو می گرفت و با هم می رفتیم بهشت زهرا "سلام الله علیها "
اول می رفتیم قطعه اموات و چند دقیقه بین قبرها راه می رفتیم؛ بعد می رفتیم سر مزار شهدا.
می گفت : " این جا رو نیگا کن ، اصلا احساس می کنی که این شهدا مرده ان ؟ این جا همون حسی رو داری که تو قطعه ی اموات داری ؟ "
بالا سر مزار بعضی از شهدا می ایستاد و سنشون رو حساب می کرد.
😔💔می گفت : " اینایی که می بینی ، همه نوزده ، بیست ساله بودن. ماها رسیدیم به سی سال. خیلی دیر شده ؛
اصلا تو کتم نمی ره که بخوان ما رو قطعه مرده ها دفن کنن ".
از سوز صداش معلوم بود که مدت هاست حسرت شهادت رو به دل داره
#شهید_مصطفی_احمدی_روشن
#تو_را_نیز_کربلائیست...
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
کاری ڪُن ↶
که اگه خُدا دید
خوشِش⇄بیاد
نَه بَندِهخُدا...🌸
#شهید_ابراهیمهادۍ
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
🌷 حجاب وصیت شـهـــــدا 🌷
دلم هوای شهادت ڪہ مے ڪند
پناه میبرم بہ چادرم
که تا آسمان راه دارد...
چادر من بوی #شـهــــادت میدهد
چرا ڪہ چشم شهدا بہ اوست
ڪہ مبادا چون چادر مادرشان فاطمه(سلام الله علیها) خاکی شود. 🍃🌸
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
#چطورشهیدبشیم⁉️
️🌳ویژگی های #شهید هادی ذوالفقاری
۱- همیشه #دائم_الوضو بود.
۲- #مداحی میکرد.
۳- ذکر📿 میگفت.
۴- عاشق #امام_حسین(علیه السلام) و گریه😭 برای ایشان بود.
۵- #اخلاص او زنبان زد رفقا بود.
۶- اگر کسی از او #تعریف میکرد، خیلی بدش می آمد.
۷- وقتی که شخصی از زحمات او تشکر میکرد، میگفت: #خرمشهر را خدا آزاد کرد! یعنی ما کاری نکردیم☺️ همه کاره #خداست وهمه ی کارها برای خداست.
۸- انرژی اش را وقف #هیئت و کار فرهنگی کرده بود.
۹- روی صورتش چفیه می انداخت و میگفت: اگر به #نامحرم نگاه کنیم راه #شهادت بسته میشود.
۱۰- خیلی دوست🌸 داشت از حرم #حضرت_زینب(علیهاالسلام) دفاع کند و میگفت: نباید بگذاریم #حرم عمه ی سادات دست تروریست ها👹 بیفتد
۱۱- هیچ وقت از #اتفاقات نگران کننده حرف نمیزد. آرامش😌 درکلامش جاری بود
۱۲-نمیگذاشت❌ کسی از دستش ناراحت شود اگر دلخوری پیش می آمد، #سریعا از دل💗طرف در می آورد. هیچ وقت دوست🥀 نداشت کسی با دلخوری از او جدا شود
#شهید_هادی_ذوالفقاری🌷
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬🍃حکمت های علوی
#محرم
#ماه_حسین
#ماه_پیروزی_حق_بر_باطل
#ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار👇👇👇
@aynaammar_gam2
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🔰روایت اسناد لانه جاسوسی از پنجره نفوذ آمریکا در ایران
سفارت آمریکا در ایران، آموزش زبان انگلیسی را بهانه ای مناسب برای نفوذ در ایران دانسته و در پی استفاده از آن بوده است. مطابق اسناد لانه جاسوسی ، سفارت آمریکا دراین باره چنین گزارش داده است:
“…چگونه ما می توانیم اعمال عمومی ایرانیان را نسبت به آمریکا و همچنین برداشت آمریکا از ایران را تقبیح کنیم؟ خصوصیت ضدّ آمریکایی بودن، هنوز قوی است و به صورت نیروی بازدارند های در مناسبات ما ادامه دارد.
ایرانیان به سختی از برداشت مغرضانه مطبوعات خارجی ناراحت و خشمگین هستند و در آن، ردّپای یک جاسوس صهیونیست و امپریالیست را مییبینند. ظاهراً تغییر اوضاع بستگی به سختی و تیرگی روابط دوطرف دارد و این حالات با تأکید روی حقوق بشر و تأیید انقلاب از طرف ما بهتر خواهد شد.
[یکی از راه ها این است که] صدای آمریکا (VOA) پیام های سیاسی را بدهند و اینکه زبان انگلیسی بیشتر یاد داده شود و مجله منتشر کنند…”
#محرم
#ماه_حسین
#ماه_پیروزی_حق_بر_باطل
#ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار👇👇👇
@aynaammar_gam2
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🔰صفوان و اجاره شتر به هارون الرشید
🍃داستان های دوران ائمه (علیهم السلام) ( داستانهای کوتاه )
🔹صفوان، شترهای بسیاری را برای سفر حج به هارون الرشید اجاره داده بود. امام صادق علیه السلام از این کار او گله کردند.صفوان علت را جویا شد. امام صادق علیه السلام کلام زیبایی فرمودند.
صفوان مردی بود که -به اصطلاح امروز- یک بنگاه اجاره وسایل حمل و نقل داشت که آن زمان بیشتر شتر بود.
گاهی دستگاه خلافت، شترهای او را برای حمل و نقل بار میخواست. هارون برای یک سفری که میخواست به مکه برود، شترهای او را اجاره کرد.
صفوان، روزی نزد امام کاظم(علیه السلام) رفت. امام فرمود: «چرا شترهایت را به این مرد ظالم ستمگر اجاره دادی؟». گفت: «من این شترها را برای سفر معصیت اجاره ندادم؛ برای سفر حج و سفر طاعت اجاره دادم وگرنه چنین نمیکردم».
امام فرمود: «پولهایت را گرفتهای یا نه؟» عرض کرد: «خیر».
حضرت فرمود: «به دل خودت مراجعه کن. الآنکه شترهایت را به او اجاره دادهای، آیا دوست داری که لااقل هارون اینقدر در دنیا زنده بماند که برگردد و اجاره شترهای تو را بدهد؟». گفت: «بله». امام(علیه السلام) فرمود: «تو همین مقدار راضی به بقای ظالم هستی و همین گناه است».
مجموعه آثار شهید مطهری ج ۱۸، ص ۱۰۷٫
#محرم
#ماه_حسین
#ماه_پیروزی_حق_بر_باطل
#ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار👇👇👇
@aynaammar_gam2
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬استاد#راجی
🔰شجاعت داشت
🍃کدام یک سخت تر است
#محرم
#ماه_حسین
#ماه_پیروزی_حق_بر_باطل
#ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار👇👇👇
@aynaammar_gam2
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
Panahian-ZohoorNatijeYekMoharameKhoob-64k.mp3
1.55M
🎬کلیپ#صوتی
🎵 ظهور؛ نتیجه یک محرم خوب
#محرم
#ماه_حسین
#ماه_پیروزی_حق_بر_باطل
#ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار👇👇👇
@aynaammar_gam2
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استاد_پناهیان
📹 مهمترین راه پیشگیری از سقوط انسان و نابودی جامعه چیست؟
ادامه...
#بیان_معنوی
📝 #نفس
♦️❁➖❁♦️❁➖❁♦️❁➖❁♦️
🔶سه راهکار مهم در #مبارزه_با_نفس
1⃣ابليس، شاگرد نفس است، اگر شما بخواهيد اين نفس را که استاد شيطان است، بکوبيد و رامش کنيد، بايد خود را فقير کنيد، [يعنی] بايد خودتان را در مقابل عظمت حضرت حق، هيچ بدانيد.
2⃣بعد از اين مرحله، مرحله شب زنده داری است. اين دو راه، راه مبارزه با نفس است.
🔸بايد نه آنقدر تنبل باشيد که مردم بگويند وبال جامعه است و نه آنقدر فعاليت در دنيا داشته باشيد که عرف بگويد چهار دست و پا افتاده روی دنيا.
3⃣اگر اراده کنی که خودت را از گناه حفظ کنی، پروردگار هم در هنگام ارتکاب معاصی، برای تو ايجاد مانع می کند.
⬛️مصیبت خوانی در قرآن⬛️
🌘🌘🖤🖤🌘🌘🖤🖤🌘🌘
1⃣نابینا شدن یعقوب در فراق یوسف😭
وَقَالَ يَا أَسَفَىٰ عَلَىٰ يُوسُفَ وَابْيَضَّتْ عَيْنَاهُ مِنَ الْحُزْنِ فَهُوَ كَظِيمٌ
ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺩﺭﻳﻐﺎ ﺑﺮ ﻳﻮﺳﻒ ! ﻭ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﻲ ﻛﻪ ﺍﺯ ﻏﺼّﻪ ﻟﺒﺮﻳﺰ ﺑﻮﺩ ﺩﻭ ﭼﺸﻤﺶ ﺍﺯ ﺍﻧﺪﻭﻩ ، ﺳﭙﻴﺪ ﺷﺪ .(یوسف٨٤)
2⃣کشته شدن اصحاب اخدود 😭
قُتِلَ أَصْحَابُ الْأُخْدُودِ النَّارِ ذَاتِ الْوَقُودِ
ﻣﺮﺩﻩ ﺑﺎﺩ ﺻﺎﺣﺒﺎﻥ ﺁﻥ ﺧﻨﺪﻕ [ ﻛﻪ ﻣﺆﻣﻨﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺳﻮﺯﺍﻧﺪﻧﺪ]ﺁﻥ ﺁﺗﺸﻲ ﻛﻪ ﺁﺗﺶ ﮔﻴﺮﺍﻧﻪ ﺍﺵ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﻭ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺑﻮﺩ ،(بروج٤و۵)
3⃣ زنده به گور شدن دختران 😭
بِأَيِّ ذَنبٍ قُتِلَتْ
ﺑﻪ ﻛﺪﺍم ﮔﻨﺎﻩ ﻛﺸﺘﻪ ﺷﺪﻩ ؟(تکویر٩)
🌘🌘🖤🖤🌘🌘🖤🖤🌘🌘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⁉️❌میخواین پاسخ بعضی شبهاتتونو بشنوی❓ خوب گوش بدین...
#محرم
#ماه_حسین
#ماه_پیروزی_حق_بر_باطل
#ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار👇👇👇
@aynaammar_gam2
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
*امروز ميخوایم تا آخر شب حداقل 2 میلیون نفر به امام حسين سلام بدن ...*
*خودم شروع ميکنم:*
*السلامُ عَلَیکَ یا اباعَبْدِاللّه*
*وَ عًلی الاَرواح الّتی حَلَت بِفنائک عَلَیکَ مّنی سلامُ اللّه ابداً"*
*ما بَقیتُ وَ بَقیَ اَلیلِ وَ النهاروَ لا جَعَلَه اللّهَ آخِرَ اَلعَهدِ منی لزیارَتکُم*
*اَلسلامُ عَلی الحُسین*
*و َعَلی علی بن الحُسین*
*و َعَلی اُولاد الـحسین*
*و عَلی اَصحاب الحُسین.*
*به اندازه ارادتت ارسال کن*
*اجرتون با سیدالشهدا(ع)*
#محرم
#ماه_حسین
#ماه_پیروزی_حق_بر_باطل
#ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار👇👇👇
@aynaammar_gam2
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
26.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
🎬 #فیلم
💢 #خلاصه منبر شب دوم محرم سال 99
📌 برگرفته از شب دوم محرم هیئت محترم ریحانة الحسین سلام الله علیها سال 99
#تراز_دینداری
#دین
#حامد_کاشانی
27.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
🎬 #فیلم
💢 #خلاصه منبر شب سوم محرم سال 99
📌 هیئت محترم #ریحانة_الحسین سلام الله علیها سال 99
#تراز_دینداری
#دین
#حامد_کاشانی
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚩بفرماییدروضه حضرت علی اکبرعلیه السلام😭🤲
🔰حجه الاسلام والمسلمین یاسینی پارسا
🔹روزهشتم
🔹قسمت اول..
#محرم
#ماه_حسین
#ماه_پیروزی_حق_بر_باطل
#ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار👇👇👇
@aynaammar_gam2
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰حجه الاسلام والمسلمین یاسینی پارسا
🔹روزهشتم
🔹قسمت دوم..
🌸تولی وتبری چیست؟
موسیقی⁉️
❓چگونه خدارابشناسیم؟
🍃آیه 268 بقره
❌کاردشمن انحراف درافکار
❌چراقمه زنی حرام است؟
🍃راه رسیدن به آرامش
🌸راه رسیدن به امام
🌸یونس بن عبدالرحمن که بود؟
...
#محرم
#ماه_حسین
#ماه_پیروزی_حق_بر_باطل
#ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار👇👇👇
@aynaammar_gam2
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
42.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽10 درس سبک زندگی قرآنی از جزء 3 قرآن / استاد حاج ابوالقاسم
این عمار👇👇👇
@aynaammar_gam2
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
19.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#جزءخوانی
تحدیر (تند خوانی قرآن) جزء 3
قاری معتز آقایی
🍃حدود30 دقیقه باخدا
🍃💐🍃دور#هفتم قرآن کریم
هدیه به #امام_حسین_علیه_السلام
و۷۲تن یارصدیق ایشان
ومادرمان #حضرت_زهراسلام_الله_علیها
، حضرت #فاطمه_معصومه_سلام_الله
مادرمکرمه امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف حضرت #نرجس_خاتون_سلام_الله_علیها
✅جهت سرنگونی استکبارجهانی
✅ازبین رفتن صهیونیسم
✅ نجات قدس ازبحرتانهر
✅وظهورمنجی عالم بشریت
#محرم
#ماه_حسین
#ماه_پیروزی_حق_بر_باطل
#ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار👇👇👇
@aynaammar_gam2
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهی_عظم_البلا
نماهنگ جدید ویژه دعای فرج الهی عظم البلا با صدای دل نشین علی فانی
#أللَّھُمَ_عجِلْ_لِوَلیِڪْ_ألْفَرَج
#انشاالله_کرونای_اسرائیل_را_شکست_میدهیم
این عمار👇👇👇
@aynaammar_gam2
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زیارت عاشورا
کمتراز10دقیقه
این عمار👇👇👇
@aynaammar_gam2