eitaa logo
این عمار
3.3هزار دنبال‌کننده
29.5هزار عکس
24هزار ویدیو
705 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 را که می شناسید، همان فردی که گفته بود می خواهم به وسیله ی واکسن جمعیت جهان را کاهش دهم. (فیلم در خبرگزاری تسنیم) 📸 این آقایی که در کنار بیل گیتسِ قاتل قرار دارد است، رئیس زرتشتی همان شرکت هندی که دکتر خبر خرید 20 میلیون را داده است
🔴‏اولین تابستان دولت روحانی؛ طلا ۹۵هزار تومان پراید ۱۷میلیون تومان دلار ۲۹۰۰تومان 🔴 آخرین تابستان دولت روحانی؛ طلا ۱٬۴۰۰٬۰۰۰هزار تومان پراید۱۱۲میلیون تومان دلار ۲۹۰۰۰تومان 🔹این عینی ترین نتیجه مذاکره با دشمن، برجام و ۲۴میلیون رأی اشتباه اگر البته درس بگیریم...🤔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[ یاد جسم بی کفنت ای وای ] بانوای حاج محمود کریمی شب زیارتی حضرت التماس دعا
16.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تحدیر (تند خوانی قرآن) جزء 10 قاری معتز آقایی 🍃حدود30 دقیقه باخدا 🍃💐🍃دور قرآن کریم هدیه به و۷۲تن یارصدیق ایشان (بایادپیاده روی حسینی) ومادرمان ، حضرت مادرمکرمه امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف حضرت ✅جهت سرنگونی استکبارجهانی ✅ازبین رفتن صهیونیسم ✅ نجات قدس ازبحرتانهر ✅وظهورمنجی عالم بشریت https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
mafahime_qoran_haj_abolgasem_10_179085.mp3
6.78M
آتش به اختیار: 📣درس های قرآنی از جزء 10قرآن / استاد حاج ابوالقاسم این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
35.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽🍃👌دعای عهد .......یادش بخیر هر وقت گوش میکردم گریه ام میگرفت سال 1390 ....1391........... حالا... منتشر شده در تاریخ ۱۳۹۵/۰۴/۰۱ این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهی_عظم_البلا نماهنگ جدید ویژه دعای فرج ‎الهی عظم البلا با صدای دل نشین علی فانی این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
رمان مذهبی و بسیار زیبای
به صندلی گوشه ی آشپزخانه اشاره کرد و گفت : _ شما لطف کن اونجا بشین تا من ضمن کار کردن نگاهت کنم. سپس خودش مشغول خرد کردن پیازها شد. چشمهایش اشک می آمد، گفتم : _ میخواین من خردش کنم؟ با آستینش چشمانش را پاک کرد و با خنده گفت : _ نه، تو امروز به اندازه ی کافی اشک ریختی. خلاصه آن شب به کمک هم غذای ساده ای درست کردیم و چهارنفری (به همراه خاله زهرا) خوردیم. بعد از شام به دلیل نامساعد بودن حال پدرش نتوانستم با او حرف بزنم. به خانه ی خاله زهرا رفتم و شب همانجا خوابیدم. صبح با نور آفتابی که مستقیم به چشمهایم می تابید از خواب بیدار شدم. ساعت را نگاه کردم، از نه گذشته بود. از جایم بلند شدم و رختخوابم را جمع کرد. قیافه ام را در آینه ی جیبی کوچکم چک کردم. حالا دیگر من عروس آن خانواده بودم و باید حواسم را جمع می کردم. فکر کردم شاید به هر دلیلی سیدجواد در خانه باشد، به همین خاطر چادر چیت گلداری را از روی رخت آویز اتاق برداشتم و روی سرم انداختم. همینکه در اتاق را باز کردم یک سینی صبحانه را در مقابلم دیدم که در آن سه نوع مربا، مقداری نان تازه، یک شاخه گل و یک نامه قرار داشت. نامه را باز کردم و خواندم : " بانوی عزیز من صبحت بخیر. ببخش که نتونستم منتظرت بمونم و برای صبحانه خوردن همراهیت کنم، چون باید به دانشگاه می رفتم. از خاله جان خواهش کردم که فقط چای تازه دم بذارن و بقیه صبحانه رو خودم برات آماده کردم. نوش جان و گوارای وجود باارزشت. " خندیدم، شاخه گل را برداشتم و بو کشیدم. خاله زهرا را صدا زدم اما جواب نداد. وارد آشپزخانه شدم، سماور روشن بود. آبی به صورتم زدم و به سمت سماور رفتم. داشتم چای می ریختم که خاله زهرا کلید انداخت و با یک زنبیل سبزی تازه وارد خانه شد. میخواست برای نهار سبزی پلو درست کند. وقتی مرا دید که چادر به سر ایستاده ام پرسید: _ مگه نامحرم اینجاست؟ واسه چی چادر سرت کردی؟ چادر را از دورم باز کردم و گفتم : _ آخه وقتی که بیدار شدم نمیدونستم کسی خونه نیست. فکر کردم شاید سیدجواد اینجا باشن. دیگه همینجوری روی سرم موند. غش غش خندید و گفت : _ چی میگی دخترجون؟ مگه نامحرمه بچم؟ سپس زنبیلش را زمین گذاشت و سبزی ها را بیرون آورد. من هم مشغول کار کردن شدم و برای آماده کردن غذا کمکش کردم. نزدیک ظهر گاز پیک نیکی اش را در حیاط روشن کرد و ماهی ها را برای سرخ کردن به آنجا برد تا خانه اش بو نگیرد. من هم همراهش به حیاط رفتم. چادر چیت گلدارم را کنار پله ها گذاشته بودم. با خودم فکر میکردم قبل از اینکه کسی وارد بشود زنگ در را می زند و من هم خبردار می شوم. غافل از اینکه سیدجواد کلید آنجا را داشت. خاله زهرا مشغول پرت کردن تکه های بدرد نخور ماهی برای گربه ها بود و من هم وسط سرخ کردن ماهی ها بودم که با صدای باز شدن در حیاط از جایم پریدم. تا خودم را به چادرم برسانم کار از کار گذشته بود. خاله زهرا که دید من با چه عجله ای سعی کردم خودم را به چادرم برسانم وسط خنده های بلندش بریده بریده گفت : _ شوهرته ها. چرا همچین می کنی دختر جون؟ سپس خنده کنان رو به سیدجواد کرد و گفت : _ سلام مادر. خسته نباشی پسرم. بیا رونمای این دخترو بده. از صبح دور خودش چادر پیچیده که نکنه یه وقت ناغافل بیای توی خونه. از شوخی های خاله زهرا خوشم نیامده بود. به حرف هایش اهمیتی ندادم. هرچند دیرشده بود اما بالاخره چادرم را باز کردم وسرم انداختم. سیدجواد که سرش را زمین انداخته بود لبخندی زد و به هردوی ما سلام کرد. من هم با بی میلی سلام کردم و به سراغ ماهیتابه رفتم. ناگهان باصدای بلندی داد زدم : _ ای وای، سوخت... خاله زهرا جلو آمد، با ناراحتی نگاهی به ماهی ها انداخت و گفت : _ ای بابا، ببین چی شدا. خیلی خجالت کشیدم و ناراحت شدم. به سیدجواد نگاه کردم، از پشت سر خاله زهرا با لبخند ملایمی چشمانش را بست و اشاره زد که اهمیتی ندارد. سپس به خاله زهرا گفت: _ فدای سرش. اصلا مهم نیست که. عوضش خوشبحال گربه ها شد. خاله زهرا که برنامه ی نهارش خراب شده بود گفت : _ شکم گربه هارو خودم سیر کرده بودم. این سهم نهار ما بود. با خجالت گفتم : _ ببخشید. من ماهی نمیخورم. خاله زهرا که متوجه ناراحتی من و رفتار ناشایست خودش شد، گفت : _ اشکالی نداره. حالا دو لقمه کمترم بخوریم طوری نمیشه. سپس سیدجواد کنارم آمد و برای اینکه من بیش از این تحت فشار قرار نگیرم از خاله زهرا درخواست کرد که بقیه ی ماهی ها را خودش سرخ کند. همراه سیدجواد به خانه ی آنها رفتیم و باهم مشغول سفره چیدن شدیم... این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
تمام مدت ساکت بودم و به سیدجواد فکر می کردم. من در کنار او احساس خوشبختی می کردم. او بزرگترین اتفاق خوبِ زندگی ام بود. همیشه در مواقع حساس اهرم فشار را از روی من بر میداشت و از احساسات بد رهایم می کرد. احساس من نسبت به سیدجواد درست مثل حس همان زمانی بود که آقابزرگ در انباری را باز کرد و نجاتم داد... حسی شبیه معجزه. او نجاتم داد. از تمام احساسات بد رهایم کرد. دستم را گرفت و دنیایم را شیرین کرد. اما من... (اینجای قصه را نگه دار تا زمانی که وقتش برسد.) سفره را آماده کردیم و نهار خوردیم. وقتی خاله زهرا برای خواب عصر به خانه اش رفت من همانجا ماندم تا با پدرش حرف بزنم. وارد اتاق حاج آقا موحد شدیم و در مقابلش نشستیم. سیدجواد گفت : _ حاج آقا، مروارید خانم میخواستن با شما صحبت کنن. پیرمرد لبخندی زد و پس از چند بار سرفه کردن گفت : _ بفرمایید دخترم؟ نمیدانستم از کجا شروع کنم و چه بگویم. کمی من و من کردم و گفتم : _ شما من و خانواده ام رو میشناختید، درسته؟ لبخند پیرمرد آرام آرام محو شد. سرش را به آرامی تکانی داد و گفت : _ بله. میشناختم. _ من... میخواستم بپرسم چی از گذشته ی من و پدرم میدونین؟ دقایقی به نقطه ای خیره ماند و سپس گفت : _ دقیقا چی رو میخوای بدونی دخترم؟ _ من میدونم شما با آقابزرگم دوست بودین. میدونم پدرم رو از نزدیک دیده بودین. میدونم زمانی که آقابزرگم میخواسته جون پدرم رو از خطر حفظ کنه چند مدتی ما رو فرستاد پیش شما. اما اینا برام کافی نیست. دلم میخواد جزییات بیشتری از گذشته بدونم. بعد از مرگ پدر و مادرم من پیش عموی ناتنی ام بزرگ شدم. اما تا همین چند وقت پیش هیچی از این جریان نمیدونستم. من تازه فهمیدم بچه ی واقعی پدرم نیستم. تازه فهمیدم پدر و مادر واقعیم رو توی تصادف از دست دادم. اما نمیدونم چرا توی اون تصادف فقط من زنده موندم. با دقت به حرف هایم گوش میداد و فکر می کرد. وقتی حرف هایم تمام شد گفت : _ خدا بیامرز حاج ابراهیم خیلی سعی میکرد گذشته هارو همونجا نگهداره و دفن کنه. شما چطوری از این چیزا مطلع شدی دخترم؟ _ راستش بخشی رو یکی از آدمهای قدیمی روستای مادربزرگم که دوست دوران بچگیش بود برام تعریف کرد، یه بخشش هم توی دفتر خاطرات پدرم خوندم. خود آقابزرگ خواسته بود که بعد از ازدواجم اون دفتر به دست من برسه. _ بسیار خب. تا هرجایی که مجالش باشه برات میگم. آشنایی من با آقابزرگت مربوط سالهای خیلی دوره. اون موقع هردوی ما جوون بودیم. آقابزرگت سرباز بود و بخاطر سرپیچی از امر مافوقش زندانی شده بود. من رو هم بخاطر آشوب علیه شخص اول مملکت تبعید کرده بودن به زندانِ همون شهر. ما توی زندان باهم آشنا شدیم. همونجا داستان دلدادگیش رو برای من تعریف کرد. دلدادگی به دختر خانِ روستایی که برای تصرف اموالش به اونجا فرستاده بودنش. از من خواست که برای ازدواجش با اون دختر استخاره بگیرم. وقتی بهش گفتم خطرها و سختی های این راه زیاده اما آخرش همراه با عاقبت بخیری و سعادته گل از گلش شکفت. ما یکی دو ماه بیشتر هم‌بند نبودیم، اما حاج ابراهیم انقدر به من لطف داشت که بعد از آزادیش هر تلاشی که میسر بود کرد تا من هم آزاد بشم. درسته که ما رفت و آمد چندانی باهم نداشتیم اما همیشه به یاد هم بودیم. حتی من عموی ناتنی شما رو تا بحال ندیدم و اسم شریفشونم نمیدونم. شاید ایشون هم اطلاع چندانی از دوستی من و آقابزرگ شما نداشته باشن. اما پدر شما، آقا محمدجواد... لحظاتی ساکت شد و سپس ادامه داد : _ اوایل انقلاب بود که یه روزی پدربزرگ شما برای من نامه فرستاد و گفت نیاز به کمک من داره. گفت مدتیه توی شهرشون انقلابی های فعال رو تهدید می کنن و مورد آزار و اذیت قرار میدن. میگفت یکی از آشناهاشون رو کشتن و جنازه ش رو انداختن توی آب. خیلی نگران احوال پسر و عروس و نوه ش بود. از من خواست مدتی بهشون پناه بدم تا آشوب ها فروکش کنه. می گفت چون هیچکس از رابطه ی من و خودش اطلاع نداره، اگه محمدجواد بیاد اینجا دیگه کسی نمیتونه پیداش کنه. من هم به دیده ی منت پذیرفتم و مدتی پذیرای پسر حاج ابراهیم و خانواده‌ش شدم... این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2