eitaa logo
این عمار
3.2هزار دنبال‌کننده
28.7هزار عکس
23.2هزار ویدیو
635 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰اعمال زمان غیبت:(چگونه یارامام زمان باشیم) (قدم هایی برای خودسازی یاران امام): 🍃دائم الوضوبودن 🍃کنترل چشم 🍃ترک دروغ 🍃ترک حسادت 🍃فروبردن خشم 🍃غیبت نکردن 🍃صدقه روزانه 🍃عدم تنبلی 🍃قرائت روزانه قرآن 🍃وفای به عهدبه امام زمان عج 🍃خواندن دعای عهد 🍃صبردرتمام امور 🍃احترام به پدرومادر 🍃نمازاول وقت https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🌹امام‌ کاظم‌ علیه السلام: 💢بانفست پیکار کن !تا آن را از خواهشهایش باز داری! ✅زیرا این (پیکار)مانند بر دشمنت، بر تو واجب است 📚تحقیق العقول ص ۳۹۹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اطرافیان خاتمی در حال رد و بدل کردن کد آشوب مسلحانه در کشور هستند! 🔺خوب به این عبارت توجه کنید: ایران به سرنوشت کشورهای منطقه دچار نشود...! وانمودمی شودروحانی سیاست‌های اصلاحات را به بن بست رسانده است و حالا واگذاری خونین قدرت در دستور کار خاتمی‌چی‌ها قرار گرفته است! چه کسانی می‌خواهند کشور را به سوریه و عراق تبدیل کنند؟ ❌حواسمان باشدبعضی درنظردارندوضعیت این روزهای کشور راشبیه اوایل دهه ۶۰ و اواخر دهه ۵۰ وانمودکند وماهی خودراازآب بگیرد، 🍃زهی خیال باطل ✅هیچگاه انقلاب برخواسته ازخون شهدابه بن بست نخواهدرسید، 👌فقط کافیست تاریخ راپیش رو داشته و بگیریم https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🔴 را که می شناسید، همان فردی که گفته بود می خواهم به وسیله ی واکسن جمعیت جهان را کاهش دهم. (فیلم در خبرگزاری تسنیم) 📸 این آقایی که در کنار بیل گیتسِ قاتل قرار دارد است، رئیس زرتشتی همان شرکت هندی که دکتر خبر خرید 20 میلیون را داده است
🔴‏اولین تابستان دولت روحانی؛ طلا ۹۵هزار تومان پراید ۱۷میلیون تومان دلار ۲۹۰۰تومان 🔴 آخرین تابستان دولت روحانی؛ طلا ۱٬۴۰۰٬۰۰۰هزار تومان پراید۱۱۲میلیون تومان دلار ۲۹۰۰۰تومان 🔹این عینی ترین نتیجه مذاکره با دشمن، برجام و ۲۴میلیون رأی اشتباه اگر البته درس بگیریم...🤔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[ یاد جسم بی کفنت ای وای ] بانوای حاج محمود کریمی شب زیارتی حضرت التماس دعا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تحدیر (تند خوانی قرآن) جزء 10 قاری معتز آقایی 🍃حدود30 دقیقه باخدا 🍃💐🍃دور قرآن کریم هدیه به و۷۲تن یارصدیق ایشان (بایادپیاده روی حسینی) ومادرمان ، حضرت مادرمکرمه امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف حضرت ✅جهت سرنگونی استکبارجهانی ✅ازبین رفتن صهیونیسم ✅ نجات قدس ازبحرتانهر ✅وظهورمنجی عالم بشریت https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
mafahime_qoran_haj_abolgasem_10_179085.mp3
6.78M
آتش به اختیار: 📣درس های قرآنی از جزء 10قرآن / استاد حاج ابوالقاسم این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
35.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽🍃👌دعای عهد .......یادش بخیر هر وقت گوش میکردم گریه ام میگرفت سال 1390 ....1391........... حالا... منتشر شده در تاریخ ۱۳۹۵/۰۴/۰۱ این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهی_عظم_البلا نماهنگ جدید ویژه دعای فرج ‎الهی عظم البلا با صدای دل نشین علی فانی این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
رمان مذهبی و بسیار زیبای
به صندلی گوشه ی آشپزخانه اشاره کرد و گفت : _ شما لطف کن اونجا بشین تا من ضمن کار کردن نگاهت کنم. سپس خودش مشغول خرد کردن پیازها شد. چشمهایش اشک می آمد، گفتم : _ میخواین من خردش کنم؟ با آستینش چشمانش را پاک کرد و با خنده گفت : _ نه، تو امروز به اندازه ی کافی اشک ریختی. خلاصه آن شب به کمک هم غذای ساده ای درست کردیم و چهارنفری (به همراه خاله زهرا) خوردیم. بعد از شام به دلیل نامساعد بودن حال پدرش نتوانستم با او حرف بزنم. به خانه ی خاله زهرا رفتم و شب همانجا خوابیدم. صبح با نور آفتابی که مستقیم به چشمهایم می تابید از خواب بیدار شدم. ساعت را نگاه کردم، از نه گذشته بود. از جایم بلند شدم و رختخوابم را جمع کرد. قیافه ام را در آینه ی جیبی کوچکم چک کردم. حالا دیگر من عروس آن خانواده بودم و باید حواسم را جمع می کردم. فکر کردم شاید به هر دلیلی سیدجواد در خانه باشد، به همین خاطر چادر چیت گلداری را از روی رخت آویز اتاق برداشتم و روی سرم انداختم. همینکه در اتاق را باز کردم یک سینی صبحانه را در مقابلم دیدم که در آن سه نوع مربا، مقداری نان تازه، یک شاخه گل و یک نامه قرار داشت. نامه را باز کردم و خواندم : " بانوی عزیز من صبحت بخیر. ببخش که نتونستم منتظرت بمونم و برای صبحانه خوردن همراهیت کنم، چون باید به دانشگاه می رفتم. از خاله جان خواهش کردم که فقط چای تازه دم بذارن و بقیه صبحانه رو خودم برات آماده کردم. نوش جان و گوارای وجود باارزشت. " خندیدم، شاخه گل را برداشتم و بو کشیدم. خاله زهرا را صدا زدم اما جواب نداد. وارد آشپزخانه شدم، سماور روشن بود. آبی به صورتم زدم و به سمت سماور رفتم. داشتم چای می ریختم که خاله زهرا کلید انداخت و با یک زنبیل سبزی تازه وارد خانه شد. میخواست برای نهار سبزی پلو درست کند. وقتی مرا دید که چادر به سر ایستاده ام پرسید: _ مگه نامحرم اینجاست؟ واسه چی چادر سرت کردی؟ چادر را از دورم باز کردم و گفتم : _ آخه وقتی که بیدار شدم نمیدونستم کسی خونه نیست. فکر کردم شاید سیدجواد اینجا باشن. دیگه همینجوری روی سرم موند. غش غش خندید و گفت : _ چی میگی دخترجون؟ مگه نامحرمه بچم؟ سپس زنبیلش را زمین گذاشت و سبزی ها را بیرون آورد. من هم مشغول کار کردن شدم و برای آماده کردن غذا کمکش کردم. نزدیک ظهر گاز پیک نیکی اش را در حیاط روشن کرد و ماهی ها را برای سرخ کردن به آنجا برد تا خانه اش بو نگیرد. من هم همراهش به حیاط رفتم. چادر چیت گلدارم را کنار پله ها گذاشته بودم. با خودم فکر میکردم قبل از اینکه کسی وارد بشود زنگ در را می زند و من هم خبردار می شوم. غافل از اینکه سیدجواد کلید آنجا را داشت. خاله زهرا مشغول پرت کردن تکه های بدرد نخور ماهی برای گربه ها بود و من هم وسط سرخ کردن ماهی ها بودم که با صدای باز شدن در حیاط از جایم پریدم. تا خودم را به چادرم برسانم کار از کار گذشته بود. خاله زهرا که دید من با چه عجله ای سعی کردم خودم را به چادرم برسانم وسط خنده های بلندش بریده بریده گفت : _ شوهرته ها. چرا همچین می کنی دختر جون؟ سپس خنده کنان رو به سیدجواد کرد و گفت : _ سلام مادر. خسته نباشی پسرم. بیا رونمای این دخترو بده. از صبح دور خودش چادر پیچیده که نکنه یه وقت ناغافل بیای توی خونه. از شوخی های خاله زهرا خوشم نیامده بود. به حرف هایش اهمیتی ندادم. هرچند دیرشده بود اما بالاخره چادرم را باز کردم وسرم انداختم. سیدجواد که سرش را زمین انداخته بود لبخندی زد و به هردوی ما سلام کرد. من هم با بی میلی سلام کردم و به سراغ ماهیتابه رفتم. ناگهان باصدای بلندی داد زدم : _ ای وای، سوخت... خاله زهرا جلو آمد، با ناراحتی نگاهی به ماهی ها انداخت و گفت : _ ای بابا، ببین چی شدا. خیلی خجالت کشیدم و ناراحت شدم. به سیدجواد نگاه کردم، از پشت سر خاله زهرا با لبخند ملایمی چشمانش را بست و اشاره زد که اهمیتی ندارد. سپس به خاله زهرا گفت: _ فدای سرش. اصلا مهم نیست که. عوضش خوشبحال گربه ها شد. خاله زهرا که برنامه ی نهارش خراب شده بود گفت : _ شکم گربه هارو خودم سیر کرده بودم. این سهم نهار ما بود. با خجالت گفتم : _ ببخشید. من ماهی نمیخورم. خاله زهرا که متوجه ناراحتی من و رفتار ناشایست خودش شد، گفت : _ اشکالی نداره. حالا دو لقمه کمترم بخوریم طوری نمیشه. سپس سیدجواد کنارم آمد و برای اینکه من بیش از این تحت فشار قرار نگیرم از خاله زهرا درخواست کرد که بقیه ی ماهی ها را خودش سرخ کند. همراه سیدجواد به خانه ی آنها رفتیم و باهم مشغول سفره چیدن شدیم... این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
تمام مدت ساکت بودم و به سیدجواد فکر می کردم. من در کنار او احساس خوشبختی می کردم. او بزرگترین اتفاق خوبِ زندگی ام بود. همیشه در مواقع حساس اهرم فشار را از روی من بر میداشت و از احساسات بد رهایم می کرد. احساس من نسبت به سیدجواد درست مثل حس همان زمانی بود که آقابزرگ در انباری را باز کرد و نجاتم داد... حسی شبیه معجزه. او نجاتم داد. از تمام احساسات بد رهایم کرد. دستم را گرفت و دنیایم را شیرین کرد. اما من... (اینجای قصه را نگه دار تا زمانی که وقتش برسد.) سفره را آماده کردیم و نهار خوردیم. وقتی خاله زهرا برای خواب عصر به خانه اش رفت من همانجا ماندم تا با پدرش حرف بزنم. وارد اتاق حاج آقا موحد شدیم و در مقابلش نشستیم. سیدجواد گفت : _ حاج آقا، مروارید خانم میخواستن با شما صحبت کنن. پیرمرد لبخندی زد و پس از چند بار سرفه کردن گفت : _ بفرمایید دخترم؟ نمیدانستم از کجا شروع کنم و چه بگویم. کمی من و من کردم و گفتم : _ شما من و خانواده ام رو میشناختید، درسته؟ لبخند پیرمرد آرام آرام محو شد. سرش را به آرامی تکانی داد و گفت : _ بله. میشناختم. _ من... میخواستم بپرسم چی از گذشته ی من و پدرم میدونین؟ دقایقی به نقطه ای خیره ماند و سپس گفت : _ دقیقا چی رو میخوای بدونی دخترم؟ _ من میدونم شما با آقابزرگم دوست بودین. میدونم پدرم رو از نزدیک دیده بودین. میدونم زمانی که آقابزرگم میخواسته جون پدرم رو از خطر حفظ کنه چند مدتی ما رو فرستاد پیش شما. اما اینا برام کافی نیست. دلم میخواد جزییات بیشتری از گذشته بدونم. بعد از مرگ پدر و مادرم من پیش عموی ناتنی ام بزرگ شدم. اما تا همین چند وقت پیش هیچی از این جریان نمیدونستم. من تازه فهمیدم بچه ی واقعی پدرم نیستم. تازه فهمیدم پدر و مادر واقعیم رو توی تصادف از دست دادم. اما نمیدونم چرا توی اون تصادف فقط من زنده موندم. با دقت به حرف هایم گوش میداد و فکر می کرد. وقتی حرف هایم تمام شد گفت : _ خدا بیامرز حاج ابراهیم خیلی سعی میکرد گذشته هارو همونجا نگهداره و دفن کنه. شما چطوری از این چیزا مطلع شدی دخترم؟ _ راستش بخشی رو یکی از آدمهای قدیمی روستای مادربزرگم که دوست دوران بچگیش بود برام تعریف کرد، یه بخشش هم توی دفتر خاطرات پدرم خوندم. خود آقابزرگ خواسته بود که بعد از ازدواجم اون دفتر به دست من برسه. _ بسیار خب. تا هرجایی که مجالش باشه برات میگم. آشنایی من با آقابزرگت مربوط سالهای خیلی دوره. اون موقع هردوی ما جوون بودیم. آقابزرگت سرباز بود و بخاطر سرپیچی از امر مافوقش زندانی شده بود. من رو هم بخاطر آشوب علیه شخص اول مملکت تبعید کرده بودن به زندانِ همون شهر. ما توی زندان باهم آشنا شدیم. همونجا داستان دلدادگیش رو برای من تعریف کرد. دلدادگی به دختر خانِ روستایی که برای تصرف اموالش به اونجا فرستاده بودنش. از من خواست که برای ازدواجش با اون دختر استخاره بگیرم. وقتی بهش گفتم خطرها و سختی های این راه زیاده اما آخرش همراه با عاقبت بخیری و سعادته گل از گلش شکفت. ما یکی دو ماه بیشتر هم‌بند نبودیم، اما حاج ابراهیم انقدر به من لطف داشت که بعد از آزادیش هر تلاشی که میسر بود کرد تا من هم آزاد بشم. درسته که ما رفت و آمد چندانی باهم نداشتیم اما همیشه به یاد هم بودیم. حتی من عموی ناتنی شما رو تا بحال ندیدم و اسم شریفشونم نمیدونم. شاید ایشون هم اطلاع چندانی از دوستی من و آقابزرگ شما نداشته باشن. اما پدر شما، آقا محمدجواد... لحظاتی ساکت شد و سپس ادامه داد : _ اوایل انقلاب بود که یه روزی پدربزرگ شما برای من نامه فرستاد و گفت نیاز به کمک من داره. گفت مدتیه توی شهرشون انقلابی های فعال رو تهدید می کنن و مورد آزار و اذیت قرار میدن. میگفت یکی از آشناهاشون رو کشتن و جنازه ش رو انداختن توی آب. خیلی نگران احوال پسر و عروس و نوه ش بود. از من خواست مدتی بهشون پناه بدم تا آشوب ها فروکش کنه. می گفت چون هیچکس از رابطه ی من و خودش اطلاع نداره، اگه محمدجواد بیاد اینجا دیگه کسی نمیتونه پیداش کنه. من هم به دیده ی منت پذیرفتم و مدتی پذیرای پسر حاج ابراهیم و خانواده‌ش شدم... این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
سپس لبخندی زد و گفت : _ خوب یادم هست که شما اون روزها تازه راه افتاده بودی. هی چند قدم می رفتی و می افتادی. خیلی هم بهونه گیری می کردی. مادر شما واقعا زن نجیب و فروتنی بود. وقار و صبوریش از روی رفتار و متانتش پیدا بود. پدرت هم مرد با تقوایی بود. روح پاک و زلالی داشت. توی همون چند هفته ای که اینجا بودند هر روز همراه من می آمد و پای درس ها و جلساتم می نشست. همیشه نکات نابی رو از بین حرف ها دریافت می کرد که بقیه ی شاگردانم کمتر درکش می کردند. از شنیدن خاطرات پدر و مادرم بغضم گرفته بود. نتوانستم احساساتم را مدیریت کنم و ناگهان اشکهایم سرازیر شد. سیدجواد که از دیدن ناراحتی ام متاثر شده بود سعی کرد آرامم کند. برایم یک لیوان آب آورد و کمی فضا را عوض کرد. دقایقی بعد پدرش گفت : _ دخترم، مطمئن باش اگر میدونستی پدر و مادرت چه جایگاه با ارزشی دارن و چقدر دعاهاشون از اون دنیا میتونه روی سرنوشت شما اثر بگذاره دیگه بی تابی نمی کردی. در عوض به اینکه فرزندشون هستی می بالیدی و افتخار می کردی. نمیتوانستم حرف بزنم. میدانستم اگر زبان باز کنم گریه امانم نمی دهد. سرم را تکان دادم و چیزی نگفتم. سپس سیدجواد از پدرش عذرخواهی کرد و مرا از اتاق بیرون برد تا هم پدرش کمی استراحت کند و هم من کمی راحت تر احساساتم را بیرون بریزم. همراه او حرکت کردم و وارد اتاق دیگری شدیم. از وسایلش مشخص بود که آن اتاق متعلق به سیدجواد است. گوشه ای از اتاق یک میز مطالعه ی کوچک با پایه های بسیار کوتاهی قرار داشت که مخصوص نشستن روی زمین بود. کمی آن طرف تر یک کتابخانه ی بزرگ و سمت دیگر اتاق هم چند کمد دیواری قرار داشت. پنجره ی اتاقش رو به باغچه ی حیاط باز می شد. گوشه ای از اتاق نشستم و سرم را در زانوهایم فرو بردم. سعی می کردم چهره ی پدر و مادرم را تصور کنم. من هرگز عکسی از آنها ندیده بودم. دلم میخواست با عموی ناتنی ام حرف بزنم و همه چیز را درباره ی گذشته بپرسم. حیف آنقدر کوچک بودم که هیچ خاطره ای از آنها در ذهنم نمانده بود... سرم در زانوهایم بود و فکرهای مختلفی از ذهنم عبور می کرد که ناگهان با صدای جیرجیر پنجره به خودم آمدم. سیدجواد پنجره ی اتاق را باز کرد، کنارم نشست و گفت: _ میدونم تحملش سخته ولی خواهش میکنم انقدر اشک نریز. صورتم را پاک کردم و گفتم : _ حتما مادرم خیلی دوستم داشت. حتما موقع مرگش خیلی بخاطر من بی تابی کرد... اشکهایم سرازیر شد و پشت هم بارید. سیدجواد عینکش را برداشت، چشمهایش را مالید. سپس دوباره عینکش را روی چشمانش گذاشت. دستانش را به سمت من دراز کرد، به آرامی خیسی گونه هایم را پاک کرد و گفت: _ و لا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتاً بل احیاءُ عند ربهم یرزقون. همانطور که فین فین می کردم گفتم: _ یعنی چی؟ _ گمان مبر آنان كه در راه خدا كشته شده اند مردگانی هستند، بلكه آنان زنده اند و نزد پروردگارشان روزی داده می شوند. بعد با انگشت اشاره به سقف اشاره کرد و با خنده گفت : _ ببین الان پدر و مادرت اونجان، اوناها، میبینی؟ دارن از من تعریف میکنن. به فرشته ها پز میدن و میگن به به ببینین چه داماد خوبی قسمت ما شده. خندیدم و گفتم : _ چقدر شبیه آقابزرگم گفتی : "اوناها، اونجان..." اونم وقتی میخواست ستاره های آسمونو نشونم بده همینجوری میگفت. لبخندی زد، چند ثانیه نگاهم کرد و گفت : _ ستاره ای بدرخشید و کار ما را ساخت دل رمیده ی ما را اسیر و شیدا ساخت... _ چقدر حرفه ای دست می برین توی اشعار حافظ! _ بالاخره هرکسی یک سری توانایی هایی داره دیگه! تا آن روز هیچوقت علاقه ام را به زبان نیاورده بودم. دلم میخواست اما نمیتوانستم به او بگویم که چقدر از داشتنش خوشحالم. هنوز باورم نشده بود که همسرش شده ام. سخت بود اما بالاخره به غرور خودم غلبه کردم و گفتم: _ خیلی حس خوبیه _ چی؟ _ داشتنت، بودنت. خیلی حس خوبیه که هستی، که دارمت. از عمق وجودش لبخندی زد و گفت : _ لطف دارید! چشم غره ای زدم و رویم را برگرداندم. خندید و گفت : _ البته ما بیشتر! ولی مثل اینکه دیگه داره باورت میشه ها... _ که زور زورکی...؟ _ نه بابا. من کی گفتم زورزورکی؟ میگم داره باورت میشه که بالاخره خدا بهت لطف کرد و منو سر راهت قرار داد. زیرلب گفتم: _ هه هه، خندیدم. سرم را برگرداندم و سکوت کردم. چند ثانیه ی بعد گفت : _ لازمه اقرار کنم که شوخی کردم؟ همانطور نشستم و حرفی نزدم. دوباره گفت: _ عزیز من، شوخی کردم. چرا به دل می گیری بابا؟ بیخودی قهر کرده بودم. از ژست خودم خنده ام گرفت. نگاهش کردم و زدم زیر خنده و گفتم : _ دیگه تکرار نشه ها. _ چشم. دیگه این موضوع رو تکرار نمیکنم و نمیگم که تورو زورزورکی دادن به من. دستمال کاغذی که در دستم بود را به سمتش پرت کردم و هردو خندیدیم... این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
هیچوقت در زندگی ام آنقدر خوشبخت نبودم. در کنار سیدجواد روح و جسم و ذهن و فکرم آرام بود. آنقدر هوایم را داشت که آب در دلم تکان نمی خورد. وقتی که دستانم را می گرفت تحمل رنج ها و غصه های زندگی برایم آسان می شد. چند هفته ای طول کشید تا پدر و مادرم به دعوت مجدد خاله زهرا به آنجا بیایند. در طول آن مدت همانجا در خانه ی پیرزن و در همسایگی سیدجواد ماندم. هرجا که می رفت همراهش بودم. در کلاسهای دانشگاه، منبرهای مسجد و... . یک روز سر کلاسش نشسته بودم و به حرفهایش گوش می کردم که ناگهان دیدم سینا بیرون از در ایستاده و به من خیره شده. با دیدنش هول کردم، آب دهانم در گلویم پرید و سرفه ام گرفت. آنقدر سرفه کردم که نفسم تنگ شد. سیدجواد که تا آن روز سعی میکرد کسی در دانشگاه متوجه رابطه ی ما نشود به من اشاره زد که میتوانم برای آب خوردن از کلاس خارج شوم. از بیرون رفتن میترسیدم ولی چاره ای نداشتم. به محض اینکه سینا رفت همانطور که سرفه میکردم با استرس از کلاس خارج شدم و خودم را به دستگاه آبخوری در طبقه ی همکف رساندم. کمی آب خوردم و سپس صورتم را شستم. وقتی برگشتم با دیدن سینا از ترس خشکم زد. چند ثانیه در شوک بودم، سپس به سرعت دویدم و از پله ها بالا رفتم. ازبس عجله داشتم که خودم را به سیدجواد برسانم چادرم در پایم گیر کرد و دوباره روی آخرین پله ها افتادم. شاید من واقعا دست و پا چلفتی بودم که آن همه بلا سرم می آمد. از درد پای شکسته ای که به تازگی هم ضرب دیده بود دادم هوا رفت. سیدجواد به محض شنیدن صدای من درسش را رها کرد و از کلاسش بیرون آمد. با عجله خودش را به من رساند. پیشانی ام خراش افتاده بود و کمی خونی شده بود. صورتم را بالا گرفت و به دانشجوهایی که دور ما جمع شده بودند با صدای بلندی گفت : _کسی دستمال داره؟ دانشجوها که از رابطه ی ما بی خبر بودند هاج و واج یکدیگر را نگاه کردند. دوباره با عجله داد زد و گفت : _ یعنی هیچکی اینجا دستمال کاغذی همراهش نیست؟ یکی از دخترها از داخل جیبش یک دستمال تمیز بیرون آورد و با تعجب به سمت سیدجواد گرفت. بعد از اینکه خون پیشانی ام را پاک کرد دستم را گرفت و مرا آرام آرام به داخل کلاس برد. دانشجوهای کلاسش که تقریبا مطمئن شده بودند من با او نسبتی دارم یواشکی در گوش هم پچ پچ می کردند و حرف می زدند. چند دقیقه بعد سیدجواد نگاهشان کرد و گفت: _ ایشون همسر من هستند، سوءتفاهمی ایجاد نشه. امروز هم دیگه کلاس تعطیله. تا هفته ی آینده که زمان امتحان شمارو میبینم خسته نباشید. وقتی دانشجوها رفتند گفتم : _ ببخشید که دردسر درست کردم. _ این چه حرفیه؟ دردسر چیه؟ _ میدونم دوست نداشتی کسی از رابطه ی ما چیزی بدونه. _ دوست نداشتم نه بخاطر اینکه کسی نفهمه، بخاطر اینکه نمیخواستم حاشیه ای ایجاد بشه. الانم جرم نکردیم که. اصلا چه بهتر، بذار بفهمن من انقدر خوشبختم که همسری مثل تو دارم. دستش را روی خراش پیشانی ام کشید و گفت : _ حالا حالت چطوره؟ جاییت درد نمیکنه؟ _ حال من با تو همیشه خوبه. لبخندی زد و سپس لنگ لنگان از دانشگاه بیرون آمدیم. به اصرار خودش برای عکسبرداری از پایم به دکتر رفتیم. وقتی عکس پایم را تحویل دادند دکترم گفت که بخاطر ترک جزئی که دوباره در استخوانم ایجاد شده بهتر است حداقل ده روز استراحت کنم. به همین دلیل دیگر نمیتوانستم او را در کلاس و جلسه و مسجد همراهی کنم. بعلاوه نه خودش و نه خاله زهرا اجازه نمیدادند از جایم حرکت کنم و دست به سیاه و سفید بزنم. با آنکه سیدجواد بیشتر مواقع در کنارم بود اما در طول زمانی که تنها بودم حوصله ام سر می رفت. خلاصه بعد از یک هفته مرا از خانه ی خاله زهرا بیرون برد و باهم به باغ آرزوها رفتیم. خودش مشغول رسیدگی به درختان باغ شد و از من درخواست کرد تا برگه های امتحانی دانشجوها را از کیفش بیرون بیاورم و جوابها را برایش بخوانم... این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
برگه ها را بیرون آوردم و برایش خواندم. یکی از سوالات امتحانی اش درباره ی معنای معجزه بود. خواندن برگه ها حدود یک ساعت زمان برد. وقتی تمام شد، دستان گِلی اش را شست و گفت : _ دستت درد نکنه. چند دقیقه همینجا بشین تا من برم از مغازه ی همین بغل برات یه چیزی بخرم. گلوت خشک شد تو این گرما. از همان چند دقیقه غیبتش استفاده کردم و داخل پرونده ای که برگه ها در آن قرار داشت برایش نوشتم : " معجزه در معنای عام بر حوادث شگفت آور، غیرعادی و فراطبیعی اطلاق می شود. در اندیشه اسلامی معجزه امر خارق‌العاده‌ای است که از راه علل ماوراء طبیعی با اراده خدا از شخص مدّعی نبوت به نشانه صدق ادّعای وی، همراه با مبارزه طلبی ظاهر می شود. معجزه یعنی عصای موسی، معجزه یعنی آتش سرد ابراهیم، معجزه یعنی چاقوی بی اثر به اسماعیل، معجزه یعنی پادشاهی یوسف، معجزه یعنی عشق زلیخا، معجزه یعنی تو! " آن روز چند ساعت در باغ آرزوها نشستیم اما او پرونده را باز نکرد و متوجه نوشته ی من نشد. دو سه روز بعد پدر و مادرم به بهانه ی شامِ مهمانی راهی آن شهر شدند. از سیدجواد درخواست کردم که صبح زود مرا به خانه ام برگرداند تا نهار آماده کنم و از آنها پذیرایی کنم. به او هم اصرار کردم که برای نهار کنارمان بماند اما گفت که در آنصورت خانواده ام معذب می شوند و نمیتوانند استراحت کنند. درنتیجه بعد از اینکه مرا رساند و برایم خرید کرد، رفت. آن روز سعی کردم بخاطر پدر و مادرم تمام خانه را مرتب کنم و بهترین غذاها را بپزم. دلم نمیخواست با فهمیدن حقایق گذشته زحماتی که در این سالها برایم کشیده بودند را نادیده بگیرم. هرچند پدر و مادر واقعی ام نبودند و مشکلات من با آنها زیاد بود اما واقعا مرا مثل بچه خودشان دوست داشتند. وقتی مادرم رسید و دید که عطر غذای من تمام خانه را پر کرده گفت: _ الهی قربونت برم دختر کدبانوی من. ماشالا... ماشالا... چه عطر و بویی خونه رو برداشته. خوشبحال آقا سید که همچین کدبانویی قراره بره توی خونش. پدرم همانطور که ساک ها را به زور به داخل خانه می آورد گفت : _ بدو سفره رو پهن کن که مردیم از گشنگی. انگار صد ساله غذا نخوردم. من هم با خنده فورا سفره را چیدم و غذاها را کشیدم. بعد از نهار چند ساعتی استراحت کردند. در این فرصت که میوه و چای را آماده میکردم مدام با خودم کلنجار می رفتم که چطور باید سر حرف را با پدرم باز کنم و درباره ی گذشته ها از او بپرسم. نمیدانستم وقتی پای حرفهایش بنشینم چقدر میتوانم احساساتم را کنترل کنم. نمیدانستم باید چیزی از حرف های ننه رباب را هم به او بگویم یا نه. دلم میخواست بفهمم چرا در آن تصادف فقط من زنده ماندم. پدر و مادرم هنوز خواب بودند. میوه ها را آماده کردم و چیدم، مشغول دم کردن چای بودم که تلفن خانه ام زنگ خورد. فورا خودم را به گوشی رساندم و با صدای آهسته ای گفتم : _ بله؟ _ الو. مروارید خانم. خواهش میکنم قطع نکن. من مجیدم، بخاطر خودتم که شده به حرفام گوش بده. با صدای آهسته ای گفتم : _ میشنوم؟ پدرم از اتاق بیرون آمد و باچشمهای خواب آلوده پرسید : _ کیه دخترم؟ گوشی را پایین آوردم و گفتم : _ یکی از همکلاسی های دانشگاهمه. ببخشید که بیدارتون کرد. پدرم به دستشویی رفت تا صورتش را بشوید. گوشی را بالا آوردم و گفتم : _ من نمیتونم زیاد حرف بزنم. چی میخوای بگی؟ میشنوم؟ _ مروارید خانم من باید ببینمت. نمیتونم از پشت تلفن همه چیز رو برات توضیح بدم. سینا فهمیده تو ازدواج کردی، این روزا حالش خیلی بده. ممکنه دست به هرکاری بزنه. باید حتما یه قراری با من بذاری. پدرم دوباره بیرون آمد و روی مبل مقابلم نشست. نمیتوانستم درباره ی سینا با او حرف بزنم. گفتم : _ باشه من بعدا نتیجه رو برات میفرستم. خداحافظ. گوشی تلفن را قطع کردم. پدرم گفت : _ کی بود؟ نتیجه ی چی رو میخواست؟ _ یکی از همکلاسی هام بود که این ترم دانشجوی سیدجواد شده. نمره‌ش کم بود، کمک میخواست. دقایقی بعد مادرم هم بیدار شد و کنار ما آمد. میوه و چای را آماده کردم و روی میز گذاشتم. سپس آن دفتر قدیمی و رنگ و رو رفته را از اتاقم بیرون آوردم و گفتم : _ میخواستم باهاتون درباره ی این دفتر حرف بزنم. مادرم که انگار خبر نداشت پدرم آن را به من داده با صدای بلندی داد زد و گفت : _ اینو از کجا آوردی؟؟؟ این دست تو چیکار میکنه؟! سپس به پدرم نگاه کرد که سرش را زمین انداخته بود و حرفی نمی زد... این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 سیل خروشان زائران حسینی در مسیرهای پیاده‌روی اربعین به روایت شبکه "العهد" ☑️ زائران عراقی اباعبدالله الحسین(ع) همانند سال‌های گذشته در حال پیاده‌روی در مسیرهای منتهی به کربلای‌معلی هستند تا در مراسم اربعین شرکت کنند. این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥بوسه زائران اربعین بر عکس حاج قاسم و ابومهدی المهندس حاج قاسم چه کردی با دلها که حتی دلتنگ عکست هم می‌شویم... 💔روحت شاد، یادت گرامی این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
اینقدر مهربانند که دست من و شما رو میگیرند و تو سفره پربرکت و دعوت میکنن... مطمئنا کسی که و با تمام وجود بهشون بشه دست خالے بر نمیگرده این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2