eitaa logo
این عمار
3.3هزار دنبال‌کننده
30.5هزار عکس
26.1هزار ویدیو
732 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
هیچوقت در زندگی ام آنقدر خوشبخت نبودم. در کنار سیدجواد روح و جسم و ذهن و فکرم آرام بود. آنقدر هوایم را داشت که آب در دلم تکان نمی خورد. وقتی که دستانم را می گرفت تحمل رنج ها و غصه های زندگی برایم آسان می شد. چند هفته ای طول کشید تا پدر و مادرم به دعوت مجدد خاله زهرا به آنجا بیایند. در طول آن مدت همانجا در خانه ی پیرزن و در همسایگی سیدجواد ماندم. هرجا که می رفت همراهش بودم. در کلاسهای دانشگاه، منبرهای مسجد و... . یک روز سر کلاسش نشسته بودم و به حرفهایش گوش می کردم که ناگهان دیدم سینا بیرون از در ایستاده و به من خیره شده. با دیدنش هول کردم، آب دهانم در گلویم پرید و سرفه ام گرفت. آنقدر سرفه کردم که نفسم تنگ شد. سیدجواد که تا آن روز سعی میکرد کسی در دانشگاه متوجه رابطه ی ما نشود به من اشاره زد که میتوانم برای آب خوردن از کلاس خارج شوم. از بیرون رفتن میترسیدم ولی چاره ای نداشتم. به محض اینکه سینا رفت همانطور که سرفه میکردم با استرس از کلاس خارج شدم و خودم را به دستگاه آبخوری در طبقه ی همکف رساندم. کمی آب خوردم و سپس صورتم را شستم. وقتی برگشتم با دیدن سینا از ترس خشکم زد. چند ثانیه در شوک بودم، سپس به سرعت دویدم و از پله ها بالا رفتم. ازبس عجله داشتم که خودم را به سیدجواد برسانم چادرم در پایم گیر کرد و دوباره روی آخرین پله ها افتادم. شاید من واقعا دست و پا چلفتی بودم که آن همه بلا سرم می آمد. از درد پای شکسته ای که به تازگی هم ضرب دیده بود دادم هوا رفت. سیدجواد به محض شنیدن صدای من درسش را رها کرد و از کلاسش بیرون آمد. با عجله خودش را به من رساند. پیشانی ام خراش افتاده بود و کمی خونی شده بود. صورتم را بالا گرفت و به دانشجوهایی که دور ما جمع شده بودند با صدای بلندی گفت : _کسی دستمال داره؟ دانشجوها که از رابطه ی ما بی خبر بودند هاج و واج یکدیگر را نگاه کردند. دوباره با عجله داد زد و گفت : _ یعنی هیچکی اینجا دستمال کاغذی همراهش نیست؟ یکی از دخترها از داخل جیبش یک دستمال تمیز بیرون آورد و با تعجب به سمت سیدجواد گرفت. بعد از اینکه خون پیشانی ام را پاک کرد دستم را گرفت و مرا آرام آرام به داخل کلاس برد. دانشجوهای کلاسش که تقریبا مطمئن شده بودند من با او نسبتی دارم یواشکی در گوش هم پچ پچ می کردند و حرف می زدند. چند دقیقه بعد سیدجواد نگاهشان کرد و گفت: _ ایشون همسر من هستند، سوءتفاهمی ایجاد نشه. امروز هم دیگه کلاس تعطیله. تا هفته ی آینده که زمان امتحان شمارو میبینم خسته نباشید. وقتی دانشجوها رفتند گفتم : _ ببخشید که دردسر درست کردم. _ این چه حرفیه؟ دردسر چیه؟ _ میدونم دوست نداشتی کسی از رابطه ی ما چیزی بدونه. _ دوست نداشتم نه بخاطر اینکه کسی نفهمه، بخاطر اینکه نمیخواستم حاشیه ای ایجاد بشه. الانم جرم نکردیم که. اصلا چه بهتر، بذار بفهمن من انقدر خوشبختم که همسری مثل تو دارم. دستش را روی خراش پیشانی ام کشید و گفت : _ حالا حالت چطوره؟ جاییت درد نمیکنه؟ _ حال من با تو همیشه خوبه. لبخندی زد و سپس لنگ لنگان از دانشگاه بیرون آمدیم. به اصرار خودش برای عکسبرداری از پایم به دکتر رفتیم. وقتی عکس پایم را تحویل دادند دکترم گفت که بخاطر ترک جزئی که دوباره در استخوانم ایجاد شده بهتر است حداقل ده روز استراحت کنم. به همین دلیل دیگر نمیتوانستم او را در کلاس و جلسه و مسجد همراهی کنم. بعلاوه نه خودش و نه خاله زهرا اجازه نمیدادند از جایم حرکت کنم و دست به سیاه و سفید بزنم. با آنکه سیدجواد بیشتر مواقع در کنارم بود اما در طول زمانی که تنها بودم حوصله ام سر می رفت. خلاصه بعد از یک هفته مرا از خانه ی خاله زهرا بیرون برد و باهم به باغ آرزوها رفتیم. خودش مشغول رسیدگی به درختان باغ شد و از من درخواست کرد تا برگه های امتحانی دانشجوها را از کیفش بیرون بیاورم و جوابها را برایش بخوانم... این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 به قلم آیناز غفاری نژاد کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده... خواستم حرفی بزنم که بی هوا یه پرستار وارد اتاق شد. با دیدن مروای بهوش اومده سریع به طرفش رفت =وای عزیزم چرا اینقدر خیسی ؟! بلندشو لباساتو عوض کن !!!! سرما میخوری ! وقتی مروا جوابشو نداد گفت = خداروشکر بهوشم که اومدی . مروا لبخندی زد و گفت. _با اجازتون. پرستار به سمت کمدی که توی اتاق بود رفت و یک دست لباس تمیز در آورد . = گلم بیا اینو بپوش ، سرما میخوری ! اصلا برات خوب نیست توی این وضعیت سرما بخوری ! یالا دیگه بلند شو لباستو عوض کن ! مروا همون طور که به من نگاه میکرد گفت _ای ... ای ...ن ...جا ؟ = پس کجا عزیزم ؟! پرستار به سمت شالش رفت و همین که خواست شالشو در بیاره سریع سرمو پایین انداختم و داد زدم . + خانم چی کار میکنی ؟!! = یعنی چی ، چی کار میکنی آقا ، میخوام لباسشو عوض کنم. _ نمیخوام عوض کنم ، خودم عوض میکنم... = هرجور خودت صلاح میدونی ! ولی اگر بیام ببینم هنوز این لباس های خیس رو پوشیدی خودت میدونی !!! سرمو بلند کردم و نفس راحتی کشیدم. مروا با خجالت باشه ای گفت . دوباره پرستار گفت ‌=شوهرت این چند ساعت از اتاقت تکون نخورده و بالا سرت بوده ... کم پیدا میشه از این مردا دختر جون ! الان بهش حق میدم. و چشمکی حواله‌ی مروا کرد. مروا از تعجب دهنش اندازه غارعلیصدر باز مونده بود. خواستم بگم شوهرش نیستم که یه فکر به ذهنم خطور کرد. مروا این همه با لج بازی هاش هممون رو تو دردسر انداخت و منو حرص داد ... پس الانم نوبت منه ! همونطور که سرم پایین بود گفتم. +ان شاءالله کِی مرخصشون میکنید؟ پرستار تک خنده ای کرد و گفت =ان شاءالله فردا. بعد از چک کردن وضعیت مروا به امید اینکه ما کلی حرف با هم دیگه داریم، تنهامون گذاشت. ولی نمیدونست چه جنگی بین ما در حال رخ دادنه... بعد از رفتن پرستار، مروا نگاهی عصبی بهم انداخت و گفت _چرا گفتی ما زن و شوهریم؟ خیلی ریلکس به طرف میزی که نزدیک تخت بود رفتم و همون طور که درحال جمع کردن وسایلم بودم گفتم +خانم فرهمند من همچین حرفی نزدم . _اما سکوتت حرف اونو تایید کرد !! +سکوتم میتونست به این معنی باشه که پرستارا حق دخالت تو زندگی شخصی دیگران رو ندارن . داشت دود از کلش بلند میشد و قیافش به طرز جالبی، خنده دار شده بود. _‌چرا تو اینقدر حرف میزنی ؟؟؟ خدای من !!! اصلا من چرا اینجام ؟! +شما سر یک لج و لج بازی بچگانه اینجا هستید. _لج و لج بازی؟ +بله. -خب درست بنا.... چیز ... اون.... یعنی درست صحبت کن ببینم چی میگی . +یادتون نمیاد؟ اون موقعی که بهتون گفتم هوا گرمه و بریم داخل، شما با لجاجت،حرفتون رو به کرسی نشوندید. آخرش هم بر اثر گرما زدگی ، تب کردید و تا مرز تشنج رفتید. ادامه دارد... 🍃💚🍃💚🍃 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─