eitaa logo
این عمار
3.3هزار دنبال‌کننده
29.5هزار عکس
24هزار ویدیو
705 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
‌ ‌ ❤️❣✹﷽✹❣❤️ خواب دیدم فاطمه روی سجاده در همون محرابی که دیشب قامت بسته بود نماز میخواند. ولی چادرش از جنس حریر بود.خانه عطر گلاب میداد.من صورت فاطمه رو نمیدیدم.و فقط داشتم از پشت سر به نماز خوندنش نگاه میکردم. وقتی سلام نمازش تمام شد سرش رو کمی به سمتم چرخوند به صورتی که اصلا نمیتونستم رخ کاملش رو ببینم.و خطاب به من با صدایی نااشنا گفت:دیشب من هم برات دعا کردم.به حرمت دعای آقات در حق خودم.. بعد از کمی مکث گفت: اون دلش پراز غصست..آزارش نده. اگه میخوای دعام پشت سرت باشه آزارش نده. من از صدای نا آشنای او لرزه به جانم افتاد. با من من پرسیدم:اااز..کی ..حرف میزنی؟ آقام رو میگی؟! بلند شد که بره..تسبیح رو برداشت و نزدیکم شد.او رانمیشناختم.حتی نمیتوانستم صورتش رو بخوبی ببینم.ولی با اینکه هاله ای از او پیدا بود دریافتم چقدر زیباست.. هاج و واج نگاهش کردم.او تسبیح سبز رنگ رو توی مشتم گذاشت و گفت:برام تسبیحات حضرت زهرا بخون.دعا میکنم به حاجتت برسی داشت میرفت که شناختمش.!! از خواب پریدم.تمام صحنه های خوابم در مقابل چشمم رژه میرفت.. او الهام بود!!خدایا او در خواب من چیکار میکرد؟؟! کی رو میگفت آزار ندم؟؟ او گفت آقام براش دعا کرده؟ مگه آقام اونو میشناخته؟؟! حتما بخاطر صحبتهای فاطمه درموردش چنین خوابی دیده بودم!این خواب هیچ معنایی نمیتونست داشته باشه! چشمهام رو بستم و سعی کردم دوباره بخوابم ولی اینقدرفکرم پریشون بود که نمیتونستم.ساعت رو نگاه کردم.نزدیک شش بود.آهسته بلند شدم و لباس پوشیدم تا برای صبحانه نون تازه بگیرم و پذیزایی ساده ی دیشبم رو جبران کنم.فاطمه در خوابی عمیق بود و حدس زدم حالا حالاها قصد بیدار شدن ندارد.به نانوایی رفتم، نون تازه گرفتم.برای ناهار قورمه سبزی بار گذاشتم.ساعت نه بود که فاطمه بیدارشد و با تعجب به دیوار آشپزخونه تکیه زد. _تو رو تو جنوب باید با مشت ولگد بیدار میکردیم چجوریاست که الان بیداری؟؟ خندیدم و گفتم:هرکاری کردم خوابم نبرد.برو دست وصورتتو بشور باهم صبحونه بخوریم. او در حالیکه به سمت اجاق گازم میرفت گفت : _این بوی قورمه سبزی از قابلمه ی تو بلند شده.؟؟ مخم سوت کشید دختر، اول صبحی. گفتم:امیدوارم دوست داشته باشی او کنارم نشست و گفت: _اونی که قورمه سبزی دوست نداشته باشه حتما خیلی باید بی سلیقه باشه ولی من که ناهار نیستم!! با اخم وتشر گفتم:بیخووود!! من به هوای تو درست کردم.باید ناهارتو بخوری بعد بری. فاطمه سرش رو روی بازوهاش گذاشت و با لبخندی عمیق گفت:وااای رقیه سادات نمیدونی چه خواب خوبی دیدم.. با تعحب نگاهش کردم: _تو هم خواب دیدی؟چه خوابی؟ او سرش رو بلند کرد وگفت:خواب و که تعریف نمیکنن..ولی از همون اولش مشخص بود تعبیرش چقدر خوبه..چون با بوی قورمه سبزی از خواب پاشدم! باهم خندیدیم. گفتم:از بس که دیشب درباره ی همه چی حرف زدیم!! منم تحت تاثیر حرفهای دیشب، خوابای عحیب غریبی دیدم. فاطمه آهی از سر امیدواری کشید :ان شالله واسه هردومون خیره! وبا این جمله بحث بسته شد. حضور بابرکت و آرامش بخش فاطمه بعد از ناهار به پایان خودش نزدیک میشد. دلم نمیخواست او از کنارم بره.او هم نگرانم بود.میگفت واقعا از ته قلبش راضی نیست این خونه رو ترک کنه ولی مجبوره. میدونستم راست میگه. موقع خداحافظی با نگرانی خواهرانه ای بهم گفت:خواهش میکنم مراقب خودت باش.درمورد کامران هم زود تصمیم نگیر! شاید واقعا دوستت داشته باشه ولی بعید میدونم بتونه خوشبختت کنه! اون از جنس تو نیست. حرفش رو تایید کردم وگفتم:شاید بهتر باشه بهش همه ی واقعیت رو بگم. فاطمه کمی فکر کرد وگفت:گمون نکنم کار درستی باشه. چون هنوز از خلوص نیتش خبر نداریم.ممکنه بقول تو نقشه ای برات کشیده باشه.فعلن فقط ازشون دوری کن تا منم به طور غیرمستقیم با چندنفر مشورت کنم ببینم بهترین راه حل چیه! او مرا که در سکوت و شرمندگی نگاهش میکردم در آغوش گرفت و با مهربانی گفت:توکلت به خدا باشه. خدا تو رو در آغوشش گرفته.به آغوش خدا اطمینان کن. قطره اشکی از گوشه ی چشمم لغزید. سرم رو از روی شانه اش بلند کردم.آهسته تکرار کردم: خدا منو در آغوشش گرفته او با لبخندی چندبار به شانه ام زد و دوباره تاکید کرد:به آغوشش اعتماد کن..بترسی افتادی!! گونه ام رو بوسید و قبل از خدانگهدار گفت:مسجد منتظرتما..صف اول بی تو خیلی غریبه.خدانگهدار.. اشکم رو .پاک کردم. _خدانگهدار ادامه دارد... ‌❣❤️❣ این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
برگه ها را بیرون آوردم و برایش خواندم. یکی از سوالات امتحانی اش درباره ی معنای معجزه بود. خواندن برگه ها حدود یک ساعت زمان برد. وقتی تمام شد، دستان گِلی اش را شست و گفت : _ دستت درد نکنه. چند دقیقه همینجا بشین تا من برم از مغازه ی همین بغل برات یه چیزی بخرم. گلوت خشک شد تو این گرما. از همان چند دقیقه غیبتش استفاده کردم و داخل پرونده ای که برگه ها در آن قرار داشت برایش نوشتم : " معجزه در معنای عام بر حوادث شگفت آور، غیرعادی و فراطبیعی اطلاق می شود. در اندیشه اسلامی معجزه امر خارق‌العاده‌ای است که از راه علل ماوراء طبیعی با اراده خدا از شخص مدّعی نبوت به نشانه صدق ادّعای وی، همراه با مبارزه طلبی ظاهر می شود. معجزه یعنی عصای موسی، معجزه یعنی آتش سرد ابراهیم، معجزه یعنی چاقوی بی اثر به اسماعیل، معجزه یعنی پادشاهی یوسف، معجزه یعنی عشق زلیخا، معجزه یعنی تو! " آن روز چند ساعت در باغ آرزوها نشستیم اما او پرونده را باز نکرد و متوجه نوشته ی من نشد. دو سه روز بعد پدر و مادرم به بهانه ی شامِ مهمانی راهی آن شهر شدند. از سیدجواد درخواست کردم که صبح زود مرا به خانه ام برگرداند تا نهار آماده کنم و از آنها پذیرایی کنم. به او هم اصرار کردم که برای نهار کنارمان بماند اما گفت که در آنصورت خانواده ام معذب می شوند و نمیتوانند استراحت کنند. درنتیجه بعد از اینکه مرا رساند و برایم خرید کرد، رفت. آن روز سعی کردم بخاطر پدر و مادرم تمام خانه را مرتب کنم و بهترین غذاها را بپزم. دلم نمیخواست با فهمیدن حقایق گذشته زحماتی که در این سالها برایم کشیده بودند را نادیده بگیرم. هرچند پدر و مادر واقعی ام نبودند و مشکلات من با آنها زیاد بود اما واقعا مرا مثل بچه خودشان دوست داشتند. وقتی مادرم رسید و دید که عطر غذای من تمام خانه را پر کرده گفت: _ الهی قربونت برم دختر کدبانوی من. ماشالا... ماشالا... چه عطر و بویی خونه رو برداشته. خوشبحال آقا سید که همچین کدبانویی قراره بره توی خونش. پدرم همانطور که ساک ها را به زور به داخل خانه می آورد گفت : _ بدو سفره رو پهن کن که مردیم از گشنگی. انگار صد ساله غذا نخوردم. من هم با خنده فورا سفره را چیدم و غذاها را کشیدم. بعد از نهار چند ساعتی استراحت کردند. در این فرصت که میوه و چای را آماده میکردم مدام با خودم کلنجار می رفتم که چطور باید سر حرف را با پدرم باز کنم و درباره ی گذشته ها از او بپرسم. نمیدانستم وقتی پای حرفهایش بنشینم چقدر میتوانم احساساتم را کنترل کنم. نمیدانستم باید چیزی از حرف های ننه رباب را هم به او بگویم یا نه. دلم میخواست بفهمم چرا در آن تصادف فقط من زنده ماندم. پدر و مادرم هنوز خواب بودند. میوه ها را آماده کردم و چیدم، مشغول دم کردن چای بودم که تلفن خانه ام زنگ خورد. فورا خودم را به گوشی رساندم و با صدای آهسته ای گفتم : _ بله؟ _ الو. مروارید خانم. خواهش میکنم قطع نکن. من مجیدم، بخاطر خودتم که شده به حرفام گوش بده. با صدای آهسته ای گفتم : _ میشنوم؟ پدرم از اتاق بیرون آمد و باچشمهای خواب آلوده پرسید : _ کیه دخترم؟ گوشی را پایین آوردم و گفتم : _ یکی از همکلاسی های دانشگاهمه. ببخشید که بیدارتون کرد. پدرم به دستشویی رفت تا صورتش را بشوید. گوشی را بالا آوردم و گفتم : _ من نمیتونم زیاد حرف بزنم. چی میخوای بگی؟ میشنوم؟ _ مروارید خانم من باید ببینمت. نمیتونم از پشت تلفن همه چیز رو برات توضیح بدم. سینا فهمیده تو ازدواج کردی، این روزا حالش خیلی بده. ممکنه دست به هرکاری بزنه. باید حتما یه قراری با من بذاری. پدرم دوباره بیرون آمد و روی مبل مقابلم نشست. نمیتوانستم درباره ی سینا با او حرف بزنم. گفتم : _ باشه من بعدا نتیجه رو برات میفرستم. خداحافظ. گوشی تلفن را قطع کردم. پدرم گفت : _ کی بود؟ نتیجه ی چی رو میخواست؟ _ یکی از همکلاسی هام بود که این ترم دانشجوی سیدجواد شده. نمره‌ش کم بود، کمک میخواست. دقایقی بعد مادرم هم بیدار شد و کنار ما آمد. میوه و چای را آماده کردم و روی میز گذاشتم. سپس آن دفتر قدیمی و رنگ و رو رفته را از اتاقم بیرون آوردم و گفتم : _ میخواستم باهاتون درباره ی این دفتر حرف بزنم. مادرم که انگار خبر نداشت پدرم آن را به من داده با صدای بلندی داد زد و گفت : _ اینو از کجا آوردی؟؟؟ این دست تو چیکار میکنه؟! سپس به پدرم نگاه کرد که سرش را زمین انداخته بود و حرفی نمی زد... این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 نهار مهمان خانواده شمس بودم . انقدر خانواده خوش سخن و خوش برخوردی بودند که بی نهایت از کنار انها بودن لذت بردم . هرچند گاهی، نبود کیان عجیب دلم را غمزده میکرد.. وقتی رفتار پدرانه آقای شمس را دیدم دلم برای پدرم ضعف رفت . چندوقتی بود که بخاطر بحث و جدل هایم با مادر، به خانه نرفته بودم . عصر که فرارسید از خاله بخاطر مهمان نوازی اش بسیار تشکر کردم و قول دادم به زودی به دیدنشان بیایم. وارد خانه که شدم سکوت همه جا را فرا گرفته بود به آشپزخانه سرکی کشیدم.حمیده خانم مشغول آشپزی بود .دلم برای او هم تنگ شده بود _سلام حمیده جون بنده خدا چنان از شنیدن یهویی صدای من جا خورده بود که رنگ صورتش همچون رنگ گچ شده بود. دستش را روی قلبش گذاشت _نمیگی من پیرزن رو سکته میدی ؟چرا مثل جن ظاهر میشی دختر مثل دختربچه هایی که کارخطایی کرده اند سرم را به زیر انداختم _ببخشید به خدا دلم خیلی براتون تنگ شده بود _خداببخشه .منم دلم برات تنگ شده بود عزیزم بی هوا مرا به آغوش کشید و مثل همیشه گونه ام را بوسید. بوسه ای کوتاه به گونه اش زدم _حمیده جونم ،کسی خونه نیست؟ _آقا روهام خونه است دیشب تا صبح مهمونی بود از وقتی اومده خوابه. آقا هم که رفتن سرکار .خانم هم رفتن با دوستانشون بیرون و گفتن شام بیرون می مونند. _پس من برم سراغ روهام .شما هم واسه شام خورش قرمه سبزی بزار که عجیب هوس کردم _چشم عزیزم.چیزی میخوای بیارم بخوری؟ _بعدا با روهام میام یه چیزی میخورم ممنون دلم برای دیدن روهام و اذیت کردنش پر کشید . عجیی دلم هوس شیطنت کرده بود .یک پارچ آب سرد از یخچال برداشتم و به طبقه بالا رفتم‌. جلو در اتاق ایستادم ،از هیجان زیاد قلبم با شدت می تپید . دستم را روی قلبم گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم.آهسته در را باز کردم و به داخل اتاق سرکی کشیدم . چشمم به روهام افتاد که روی تخت به طور خنده داری به خواب رفته بود. دهانش بازبود ،دست هایش دوطرف تخت افتاده بودند و یک پایش از تخت آویزان بود. بالشت هم روی زمین افتاده بود.اول میخواستم بیدارش کنم ولی بعد تصمیمم عوض شد . حیفم آمد این ژست های خاصش را ثبت نکنم.گوشی ام را از جیب مانتو ام در آوردم آهسته کنار تختش ایستادم با صورتم شکلکهای خنده دار در می آوردم و عکس میگرفتم. وقتی در حالتهای مختلف از روهام عکس گرفتم. با یک دستم دوربین گوشی را آماده عکس برداری نگه داشتم و با دست دیگرم پارچ آب را از روی میز برداشتم . در دل تا ۳ شمردم و آب روی روهام خالی کردم . روهام طفلک با وحشت روی تخت نشست و من سریع از قیافه مبهوتش عکس گرفتم . با بهت نگاهی به من کرد و ناگهان اسم را فریاد زد و به سمتم خیز برداشت .باخنده از اتاق فرارکردم و به اتاقم پناه بردم و قبل از اینکه دستش به من برسد کلید را در قفل چرخاندم .پشت در نشستم از ته دل خندیدم . صدای مشت های روهام به در اتاق به گوش رسید _روژان می کشمت.درو باز کن . دختره دیوونه درو باز کن تا نشکستم _منم دلم برات تنگ شده بود داداشی با حرص کوبید به در اتاق _من غلط میکنم دلم واسه تو امازونی تنگ بشه. عکس های خنده دارش را برایش فرستادم و بلند زدم زیر خنده . _داداشی یه نگاه به صفحه مجازیت بنداز ببین آمازونی کیه صدای قدم هایش را شنیدم که با عجله به سمت اتاقش دوید .چیزی نگذشته بود که صدای فریادش بلند شد _روژان گورخودتو بکن .میکشمت .وای به حالت اگه این عکسا رو به کسی نشون بدی لبخند بدجنسی بر لب نشاندم هرچند روهام از پشت در توانایی دیدن نداشت _اگه قول بدی الان بزاری بیام بیرون و منو ببری خرید قول شرف میدم کسی نبینه میدانستم که الان از عصبانیت در حال انفجار است _بیام بیرون یا بفرستم واسه گروه فامیلی؟ با عصبانیت غرید _بیا بیرون کاریت ندارم _بگو جون روژان _میدونی که من جونتو قسم نمیخورم پس بیا بیرون _نوچ.قسم بخور بعد چشم _به جون تو کاریت ندارم &ادامه دارد... 🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2