🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_چهل_دوم
به دوستان پدر و مادرم که همگی کنار هم دور یک میزنشسته بودند ,سلام کردیم.
روهام صندلی برایم عقب کشید و من با لبخند کنار پدرم نشستم.
به دختر و پسرهایی که دورهم نشسته بودند, نگاه میکردم که فرزاد همچون اجل معلق روبه رویم ایستاد و در حالی که نگاهش به روهام بود, گفت:
_روهام جان چرا اینجا نشستید بیاید پیش بچه ها .این ور سالن جشن واسه بزرگترهاست ,بهتره بزرگترها رو به حال خودشون بگذاریم.
پدرم خندید و گفت:
_پاشید, پاشید برید ,بزارید ماهم دو دیقه نفس راحت بکشیم از دستتون.
با اتمام حرف پدرم همه بزرگترها خندیدند.
من و روهام با لبخند از آنها فاصله گرفتیم و به جمع جوانها ملحق شدیم.
فرشته دختر یکی از دوستان مادرم گفت:
_به به روژان جون چه عجب ما شما رو زیارت کردیم.
_سلام فرشته جون .ببخشید دیگه یکم درگیر دانشگاه هستم.
فردین برادرش با لحنی پر تمسخر گفت:
_دقیق بگو سرگرم درسهایی یا سرگرم استادای خوشتیپ دانشگاهتون؟؟
در حالی که سعی میکردم عصبانیتم را بروز ندهم ,به اجبار لبخندی زدم و گفتم:
_همه که مثل شما نیستن با استاداشون تیک بزنن جناب فخار!!
صدای خنده جمع بلند شد.
روهام دستش را دور شانه ام حلقه کرد و رو به فردین گفت:
_فردین جون تخم کفتر لازم شدی !!
آزیتا گفت:
_روهام جان تخم کفتر واسه چی؟؟
_واسه باز شدن دهنش دیگه .!!میترسم بچم لال از دنیا بره.
دوباره صدای خنده های جمع بالا رفت .
فردین با عصبانیت بلند شد و گفت:
_جواب ابلهان خاموشیست!
قبل از اینکه روهام جوابش را بدهد از جمع دور شد .
فرزاد به شانه روهام زد و گفت:
_داداش امشب اومدی طوفان به پا کنی و بری ؟
_نه بابامن نسیمم نیستم چه برسه به طوفان.بی خیال اینا ,چه خبر از اون ور ؟
_خبرای خوب خوب!!
_چه خبر از دوست دخترای خوشگلت؟
_اونا دلمو زدن .بی خیال اونا.روهام ایران رو بچسب که دختراش حرف ندارن .هرجای دنیا بگردی دخترایی به این ملوسی رو نمیتونی پیدا کنی.!
_نه بابا ,دخترای ایرانی چندان هم ملوس نیستن .جون من یک نمونه اش رو نام ببر
همه نگاهها به فرزاد بود که در حالی که به من نگاه میکرد گفت :
_مثلا روژان
دخترا با اخم به من چشم دوختند .با عصبانیت به فرزاد نگاهی انداختم و از کنار روهام بلند شدم و جمع را ترک کردم .
به سمت مادر میرفتم که گوشی تلفن در دستم لرزید .به صفحه که خاموش و روشن میشد, چشم دوختم.
با دیدن اسم کیان وسط سالن خشکم زد!!
با نشستن دستی روی شانه ام به خودم آمدم و به پشت سرم نگاه کردم .
روهام گفت:
_عزیزم چرا اینجا ایستادی ؟
_هاااان؟هیچی هیچی
دوباره گوشی لرزید و بازهم کیان بود .از سالن خارج شدم و تماس را وصل کردم
&ادامه دارد...
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_چهل_سوم
_سلام
_سلام خانم ادیب خوب هستید؟
_ممنونم شما خوبید؟
_خداروشکر .مزاحمتون که نشدم
_نه اصلا.امری داشتید
_میخواستم ازتون یه خواهشی کنم
_جانم
از خجالت لبم را گزیدم.
مدتی هردو سکوت کردیم تا اینکه کیان گفت:
_من فردا عازمم .میخواستم اگه میشه شما هم بیاید
نفسم گرفت.باورم نمیشد فردا میرفت و آمدنش با خدابود.
باز هم اشکم چکید, دستم را روی دهانم گذاشتم تا صدای هق هقم به گوشش نرسد ولی رسید و مستأصل صدایم کرد
_روژان خانم
_.....
_میشه گریه نکنید و به حرفم گوش بدید؟
_بله
_یادتونه بهتون قول دادم که برگردم .من این قول رو به زهرا ندادم ولی به شما نتونستم.لطفا اشک نریزید فردا تشریف بیارید هم برای خداحافظی و هم کنار زهرا باشید.
_هیچ چیزی نمیتونه شما رو منصرف کنه از رفتن؟
_یه خواسته هایی فراتر از عشق و علاقه زمینیه.اون خواسته باعث شده چشم روی دلم و صاحبش ببندم و برم.
صاحب دلش!!!کی میتونست صاحب دلی باشه که من بهش دل داده بودم!!!
با غمی که در وجودم ریشه دوانده بود به او گفتم:
_امیدوارم خدا شما رو واسه صاحب دلتون و خانواده اتون حفظ کنه!
دیگر توان حرف زدن با مردی که دلم را برده بود نداشتم بدون اینکه منتظر پاسخش باشم تماس را قطع کردم.
همان جا روی زمین نشستم و به عزای دلم نشستم
کمی که گذشت صدای رسیدن پیامک به گوشم رسید.
پیامک را باز کردم.کیان آدرس و ساعت قرارفردا را برایم نوشته بود.
به خانم جون زنگ زدم تا با او برای بدرقه کیان برویم.
_سلام خانجون
_سلام گلکم .خوبی ؟
_ممنونم .خانجون یادتونه گفتید دلتون میخواد استادم رو ببینید؟
_منظورت از استادت همون اقا کیان هستش دیگه؟
_بله خانجون منظورم ایشونه.راستش فردا میخوان برن به اون سفری که بهتون گفته بودم.اگه میتونید, بیاید باهم بریم واسه بدرقه کردنشون؟
_باشه دخترم ,میام .چه ساعتی ؟
_صبح ساعت 10 .خودم میام دنبالتون
_باشه عزیزم صبح منتظرتم
_خانجون با من امری ندارید؟من باید برم
_روژان جان بسپارش به خدا .خدا خودش هوای دل بنده هاش رو داره .
بغض کرده گفتم:
_چشم خانجون .خدانگهدار
تماس را قطع کردم .همان جا رو به آسمان سرم را بلند کردم و گفتم:
_خدایا به خودت میسپارمش مواظبش باش .
نفس عمیقی کشیدم و به سالن برگشتم
&ادامه دارد...
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_چهل_چهارم
دیگرحوصله مهمانی را نداشتم به سمت پدرم رفتم و گفتم:
_باباجون من یه خورده سردرد دارم با اجازه اتون میرم خونه
_چی شده عزیزم ؟میخوای بریم دکتر
_نه بابا جون ,خوبم .میرم خونه میخوابم خوب میشه
مادرم در حالی که مشخص بود تمام سعی اش را میکند تا کسی متوجه عصبانیتش نشود گفت:
_روژان جان میخوای از هیلدا واست قرص بگیرم بخوری تا سردردت آروم بشه ؟
_نه مامان جون .من فقط نیاز به خواب دارم .ممنون میشم از طرف من از خاله معذرت خواهی کنید.با اجازه من میرم. خوش بگذره .شب خوش
قبل از اینکه به آنها اجازه حرف زدن بدهم با عجله به سمت روهام رفتم .هنوز هم در آن ,جمع جوانها نشسته بود و برای دخترها سخنرانی میکرد .دستی روی شانه اش گذاشتم و گفتم:
_دخترا ببخشید من داداشم رو قرض بگیرم .سریع میاد خدمتتون
روهام خندید و گفت :
_با اجازه اتون .
کمی که از جمع دور شدیم به او گفتم:
_میشه لطفا سوییچ ماشین رو بدی ؟میخوام برم خونه
_هنوز که اول مهمونیه عزیزم
_میدونم .ولی سردرد دارم میخوام برم .
_میخوای منم باهات بیام
با دست به دخترها اشاره کردم و گفتم:
_نه عزیزمن .بعدا نمیتونم جواب این عاشقان دلخسته ات رو بدم.
صدای خنده اش بلند شد .گونه ام را کشید و گفت:
_الحق که آبجی کوچیکه منی .
_افتخار بزرگیه
_مطمئنی میخوای تنها بری
_اگه اجازه بدی اره
_باشه عزیزم .اینم سوییچ .مواظب خودت باش اگه سردردت آروم نشد زنگ بزن بیام بریم دکتر
سوییچ را گرفتم .گونه اش را بوسیدم و گفتم:
_چشم داداشی جون .خوش بگذره
بدون توجه به نگاه دیگران از سالن خارج شدم و به سمت خانه به راه افتادم
بعد از نماز صبح دیگر خواب به چشمانم نیامد .
بی قراربودم و نگران.
نگران برنگشتن مردی که مریدش شده بودم.
تا طلوع آفتاب همانند مرغ سرکنده بال بال میزدم و دستم به جایی بند نبود.
به آشپزخانه رفتم و به بهانه اماده کردن صبحانه ذهنم را از کیان و سفرش دور کردم .
در حال چیدن میز صبحانه بودم که پدرم سر رسید و گفت:
_سلام بر گل بابا.
_سلام بر سحرخیزترین پدر دنیا
_آفتاب از کدوم طرف در اومده شما صبحانه آماده میکنی؟
_اِ بابااا .من که قبلا هم براتون صبحانه آماده میکردم
_بزار فکر کنم.آهان یادم اومد دقیقا سه ماه و چهار روز قبل بود
خندیدم و گفتم :
_بله حق با شماست .ببخشید دیگه دخترتون تنبله .
_ولی این صبحانه خوردن داره.اگه گفتی چرا؟
_چرا
_چون دختر تنبل بابا آماده کردن.بیا تا پسر مامانت سر نرسیده ترتیب این صبحونه رو بدیم.
خندیدم و روبه روی بابا نشستم.
&ادامه دارد...
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_چهل_پنجم
_میبینم که پشت سرم داره حرفایی زده میشه
به پشت سرم نگاه کردم.روهام درحالی که حوله ای دور گردنش بود به دیوار تکیه زده بود و ما را نگاه میکرد.پدر خندید و گفت:
_داشتیم از خوبی های پسر مامان میگفتیم .مگه نه روژان؟
_بله دقیقا.بابا میگفت روهام بیش از حد پسر لوس مامانش شده و باید براش کم کم آستین بزنیم بالا
روهام در حالی که نیشش باز شده بود گفت:
_جون من راست میگی ؟دیگه کم کم داشتم ازتون ناامید میشدم .حالا برام کی میرید خواستگاری ؟
من و پدر پقی زدیم زیر خنده.
پدرم گفت:
_نیشتو ببند پسر بی حیا.تحویل بگیر روژان خانم .اینم از پسر لوس بابا.ببین چه دردسری درست کردی حالا من از کجا واسه این دختر خوب پیدا کنم.
در حالی که میخندیدم از میز فاصله گرفتم و گفت:
_خب دیگه من پدر و پسر رو تنها میگذارم تا به تفاهم برسید.
صدای خنده انها به گوش میرسید.
به اتاقم رفتم تا برای دیدار اخر با کیان آماده شوم
به روزهای خوبی که با کیان گذراندم فکر میکردم .
به اینکه چیشد که من دلبسته و دلداده شدم .
سوار ماشین شدم و به راه افتادم.
بین راه به یاد حرف خانم جون افتادم که همیشه میگفت برای سلامتی آیت الکرسی بخوانم.دلم میخواست با این دعا کیان را بدرقه کنم.
تصمیم گرفتم به او آیت الکرسی هدیه بدهم.
راهم را به سمت مرکز خرید کج کردم.وارد اولین مغازه زیور آلات که به چشمم خورد,شدم.
به فروشنده گفتم:
_سلام .خسته نباشید
_سلام.خیلی خوش اومدید .بفرمایید
_ببخشید یه هدیه میخواستم که آیت الکرسی داشته باشه.
_زنانه باشه یا مردانه؟
_مردانه لطفا
_ببینید انگشتر ,پلاک و دستبند چرم دارم کدوم رو بیارم خدمتتون؟
_انگشتر لطفا
فروشنده برایم یک انگشتر نقره با سنگ عقیق سرخ آورد که روی نگینش به زیبایی آیت الکرسی حکاکی شده بود ,آورد.
انگشتر بسیار زیبایی بود با تصور قرارگرفتن آن روی دست کیان ,لبخند زدم و گفتم
_همینو میبرم ممنونم
بعد از حساب کردن انگشتر که قیمت قابل توجهی شده بود از مغازه خارج شدم.و به دنبال خانم جون رفتم.
روبه روی در ایستادم و با خانم جون تماس گرفتم:
_سلام خانجون.من دم در منتظرتونم.
_سلام عزیزم.الان میام
هنوز نیم ساعتی به زمانی که با کیان قرارداشتم مانده بود.
دوباره غم به دلم سرازیر شد و با یادآوری سفرپر خطر کیان بغضم بی اختیار شکست و اشکهایم سرازیر شد.
از ترس شنیدن صدایم به گوش رهگذران دست هایم را روی دهانم گذاشتم و سرم را به فرمان ماشین تکیه دادم و اشک ریختم و از خدا خواهش کردم که او را به دل بی قرار من ببخشد .
با دست های خانم جون که روی سرم نشست سر بلند کردم .خجالت زده اشکهایم را پاک کردم و گفتم:
_سلام خانجون ببخشید متوجه اومدنتون نشدم
_سلام به روی ماهت عزیزم.بهتره بریم گلکم
از اینکه خانم جون بی قراری ام را به رویم نیاورد و حرفی نزد ممنونش بودم.
راس ساعت ده به آدرسی که کیان داده بود رسیدم.
ماشین را پارک کردم و با خانم جون از ماشین پیاده شدیم.
به جمعیت نگاهی انداختم .
بعد از چند دقیقه چشمم به کیانی افتاد که به ساعت مچی اش نگاه می انداخت.
بی اراده به او زل زدم و اشک ریختم.
انگار متوجه سنگینی نگاهم شد که سرش را بالا آورد و به من نگاه کرد.
&ادامه دارد...
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
🌹داستان واقعی جوان همدانی 🌹
✍فراهم شدن امر ازدواج بصورت معجزه آسا بدست امام زمان (عج)🌸
💠 اسمش حسن بود، در شهر نجف اشرف زندگی میکرد، دانشجو بود، اوضاع و احوال روبراهی نداشت، با خودش گفت بار و بندیلم را جمع میکنم و به کربلا می روم، دعایی می کنم برای گشایش رزق و ازدواجم... رسید کربلا، شب را خوابید ، هنوز به حرم مشرف نشده بود، در عالم رویا به خدمت مولا جانمان رسید، آقا فرمودند به او: فلانی دعا کن، پاسخ داد: ای مولای من ، بهقصد دعا مشرف شدم... آقا فرمود: [همین جا بالای سر است، همین جا دعا کن]،دست به دعا برداشت و به حالت تضرع دعا کرد، آقا فرمود: نشد، برای بار دوم در حالیکه فکر می کرد بهتر از بار اول است دعا کرد، مولا باز فرمودند: نشد، برای بار سوم با تضرع و خشوع بیشتر دعا کرد، بازهم مولا فرمودند: [ نشد]
دیگر عاجز شده بود، به امامش گفت: سیدی! آیا دعا کردن وکالت بردار هست ؟ آقا فرمودند: آری، گفت: من شما را وکیل کردم که برایم دعا کنید...آقا قبول کردند و برایش دعا کردند... دعای مولا برایش کافی بود، زندگی اش را از این رو به آن رو کرد، شخص تاجر همدانی که ساکن تهران بود به عتبات مشرف شد، آنجا به پیشنهاد و اصرار یکی از علما حسن را به دامادی پذیرفت، خلاصه اینکه صاحب زندگی شد و رزق و روزی اش گسترش پیدا کرد...
💥 می دانی این روزها که اجابت دعایم به تاخیر افتاده با خودم می گویم باید دست به دامن آقا بشومو از حضرتش بخواهم حال مرا هم مثل شیخ حسن زیر و رو کند، اما قبل از آن، دلم می خواهد، شبی برسد، سفره ی افطاری پهن کنم و آقا را مهمان نان و خرمایی کنم، دلم میخواهد، سر به شانه های زهرایی اش بگذارم و یک دل سیر گریه کنم...در این تلاطم دنیا ساحل آرامشش را میخواهم ...
کنارِ نام تو لنگر گرفت کشتی عشق
بیا که نام تو آرامشی ست طوفانی...
📚برداشتی آزاد از کتاب مستدرک البحاره
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
#تلنگر
جنگ امروز
اسلحه نمیخواد!
اسلحهت رو باید تو مغزت پرورش بدی!
که بتونی تو دنیای مجازی،
با دشمن واقعی،
بجنگی!
[تو جبهه خودی]
نه اینکه گل به خودی بزنی!
#درسبخونیم 📚
#پرانرژیپیشبهجلوبسیجی
[جنگ این روزا نخبه مومن میخواد،
نه علاف تو فضای مجازی!]
.
💕💕💕
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2