eitaa logo
این عمار
3.3هزار دنبال‌کننده
28.8هزار عکس
23.3هزار ویدیو
650 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷دوره ی مقدماتی آموزش انیمیشن🇮🇷 🔷 شناسایی استعدادهای عرصه انیمیشن از بین بانوان انقلابی 💠 مقام معظم رهبری (دام ظله): «هنر، بخشی از آن فاخرترین و ارزشمندترین قسمت‌های جان انسانی است؛ باید برای این ارزش قائل شد و آن را برای خدا خرج کرد.» 🔹مجموعه‌ی نخبگانی لبیک در جستجوی افراد مستعد در عرصه انیمیشن از میان بانوان دغدغه‌مند می‌باشد تا زمینه‌ی فراگیری این تخصص را برای آنها فراهم نماید. 🔸برنامه‌ی مجموعه‌ی لبیک، گذراندن دوره‌های تخصصی آموزش انیمیشن، در واحد ریحانه لبیک در راستای تربیت نیروهای زبده برای فعالیت در عرصه‌ی هنر و رسانه می‌باشد. 📌 مهلت ثبت نام : 5 مهر 1400 📌ملزومات دوره: داشتن گوشی هوشمند و رایانه شخصی 🌐 جهت دسترسی به اطلاعات بیشتر و ثبت نام از لینک زیر استفاده نمایید:👇👇👇 https://survey.porsline.ir/s/RdBoZ6C ☎️ اطلاعات بیشتر: 09155233052 🌐 کانال واحد ریحانه لبیک splus.ir/reyhaneyelabbayk 🌐 کانال طرح نخبگانی لبیک @tarhelabbayk
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تحدیر(تندخوانی)جزء10 حدود۳۰دقیقه دورنوزدهم برای ظهور وسلامتی امام خامنه ای مدظله العالی ورفع مشکلات مسلمین https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽🍃👌دعای عهد .... این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃💠نماهنگ عظم البلا با استفاده از تکنیک دیپ فیک https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🔰برای حفظ سلامتی، این دعا را هر صبح و شب بخوانید: 🌸اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ🌸 🌼اللَّهُمَّ اجْعَلْنِي فِي دِرْعِكَ الْحَصِينَةِ الَّتِي تَجْعَلُ فِيهَا مَنْ تُرِيدُ. (سه ‌مرتبه)🌼 🍃🌛خداوندا، مرا در زره نگهدارنده و قوی خود _ که هر کس را بخواهی در آن قرار می‌دهی _ قرار بده!🌜🍃 🌸اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ🌸 🔰بهجت‌الدعاء، ص ٣۴٧ ( مجموعه ادعیه، اذکار و دستورالعمل‌های عبادی مورد توصیه حضرت قدس‌سره) https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨ ✅ ختم در ۱۹۲ روز 🌷تقدیم به ارواح پاک و مطهر همه شهدا از صدر اسلام تا کنون 🔷 سهم روز پنجاه و یکم (۱۴۰۰/۷/۱) 🔻نامه ۷۲ تا نامه ۷۰
🌹سهم : از نامه ۷۲ تا نامه ۷۰ ┄┅═══✼✨🦋✨✼═══┅┄ 📜 : نامه به عبدالله بن عباس 🔹انسان و مقدرات الهی ♦️ پس از ياد خدا و درود، تو از اجل خود پيشی نخواهی گرفت و آنچه كه روزی تو نيست به تو نخواهد رسيد و بدان كه روزگار دو روز است ؛ روزی به سود و روزی به زيان تو می باشد و همانا دنيا خانه دگرگونيهاست و آنچه كه به سود تو(و از آن تو ) است هر چند ناتوان باشی خود را به تو خواهد رساند و آنچه كه به زيان تو است هر چند توانا باشی دفع آن نخواهی كرد. ┄┅═══✼✨🦋✨✼═══┅┄ 📜 : نامه به منذر بن جارودی عبدی که در فرمانداری خود، خیانتی مرتکب شده بود. 🔹سرزنش از خيانت اقتصادی ♦️پس از ياد خدا و درود، همانا شايستگی پدرت مرا نسبت به تو خوشبين و گمان كردم همانند پدرت می باشی و راه او را ميروی. ناگهان به من خبر دادند كه در هواپرستی چيزی فرو گذار نكرده و توشه ای برای آخرت خود باقی نگذاشته ای، دنيای خود را با تباه كردن آخرت آبادان می كنی و برای پيوستن با خويشاوندانت از دين خدا بريده ای، اگر آنچه به من گزارش رسيده، درست باشد شتر خانه ات و بند كفش تو از تو باارزش تر است و كسی كه همانند تو باشد، نه لياقت پاسداری از مرزهای كشور را دارد و نه می تواند كاری را به انجام رساند، يا ارزش او بالا رود، يا شريك در امانت باشد. يا از خيانتی دور ماند پس چون اين نامه به دست تو رسد نزد من بيا. ان شاء الله. ┄┅═══✼✨🦋✨✼═══┅┄ 📜 : نامه به سهل بن حنيف انصاری فرماندار مدینه در سال ٣٧ هجری آنگاه که گروهی از مردم مدینه گریخته و به معاویه پیوستند. 🔹روش برخورد با پديده فرار ♦️پس از ياد خدا و درود، به من خبر رسيده كه گروهی از مردم مدينه به سوی معاويه گريختند، مبادا برای از دست دادن آنان و قطع شدن كمك و ياريشان افسوس بخوری كه اين فرار برای گمراهی شان و نجات تو از رنج آنان كافی است، آنان از حق و هدايت گريختند و به سوی كوردلی و جهالت شتافتند. آنان دنياپرستانی هستند كه به آن روی آوردند و شتابان در پی آن روانند. عدالت را شناختند و ديدند و شنيدند و به خاطر سپردند و دانستند كه همه مردم در نزد ما در حق يكسانند، پس به سوی انحصارطلبی گريختند دور باشند از رحمت حق و لعنت بر آنان باد. به خدا سوگند، آنان از ستم نگريختند و به عدالت نپيوستند، همانا آرزومنديم تا در اين جريان، خدا سختی ها را بر ما آسان و مشكلات را هموار فرمايد. ان شاء الله، با درود. ┄┅═══✼✨🦋✨✼═══┅┄
ختم نهج البلاغه در ۱۹۲ روز(23).mp3
4.86M
🔈ختم گویای در ۱۹۲ روز. 🌷 تقدیم به ارواح پاک و مطهر همه شهدا از صدر اسلام تا کنون 🔷 سهم روز پنجاه و یکم ختم نهج البلاغه از نامه ۷۲ تا نامه ۷۰
رمانی از عاشقانه های شهدا https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 به قلم آیناز غفاری نژاد کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده... که ناگهان موبایلم زنگ خورد... آهنگ خیلی شادی فضای مسجد رو پر کرد... و سکوت بینمون رو شکست. خداروشکر کسی جز ما سه نفر نبود که صدای آهنگ رو بشنوه... مژده با تعجب سرشو بالا آورد ... ‌با صدای نسبتا آرومی که فقط من و راحیل میشنیدیم گفت ‌+مروا سریع قطعش کن. ‌‌با خنده گفتم _ای بابا ، مژی ول نمیکنی ؟! حالا بیا یکم برقصیم. ‌راحیل سرشو پایین انداخت و چیزی نگفت مژده هنوز داشت نگام میکرد و صورتش قرمز شده بود. _ای بابا مژده حالا چی شده داری اینجور نگاه میکنی؟ مگه آهنگ گوش دادن جرمه؟ +‌پ...پ...پشت...س...ر...ت با بُهت برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم آقای حجتی رو دیدم که با تعجب داره به ما نگاه میکنه ... لقمه ای که توی دهنم بود پرید تو گلوم و به سرفه کردن افتادم... آقای حجتی بعد از چند دقیقه نگاه کردن به ما اومد و یه چیزایی برداشت و رفت. بعد از رفتن حجتی... مژده بلند شد و به طرفم اومد. +چی شد مروا؟ بیا یکم چایی بخور ... در حالی که داشتم سرفه میکردم استکان رو از دستش گرفتم و یکم ازش خوردم... _م...ممنون. مژده ، خیلی بد شد ، نه؟! +نه گلم عیبی نداره اتفاقیه که افتاده . البته یه مرد همینجوری که نباید بیاد قسمت زنونه ... راحیل گفت ×نه بابا مژده چند بار صدا زد شما نشنیدین ... بعدش هم با یه ( یالا) اومد داخل... پوفی کردم و بلند شدم. +کجا میری مروا ؟! صبحانه نخوردی که ؟ _اشتهام کور شد . میرم بیرون. +هرجور راحتی. به سمت در خروجی راه افتادم... ای لعنت بهت مروا که کاری جز سوتی دادن بلد نیستی ... هوفففففف... این جناب پدر هم که تا حالا خبری از ما نمیگرفت ... حالا برای من زنگ میزنه ... الله اکبر ... آخه الان زنگ میزنن پدر من ! این مدت یه خبر نگرفتی ... یه زنگ نزدی ببینی مُردم یا زندم... گوشیمو خاموش کردم و دست از غرغر کردن برداشتم و کفش هامو پوشیدم. در همین حین سر و کله بهار پیدا شد. +سلامی مجدد مروا خانوم بچه ها کجان؟ _سلام ، هنوز داخلن +خب تو میخوای کجا بری ؟ _برم یکم اطراف رو ببینم. +خیلی خب منم باهات میام. بیا بریم یکم بهت اینجا رو نشون بدم . بچه ها هم خودشون میان. باشه ای گفتم و همراه با بهار حرکت کردیم . بعد از چند دقیقه راه رفتن... به جایی رسیدیم که جمعیت زیادی اونجا جمع شده بودند. یه مرد اونجا ایستاده بود رو به جمع کرد و گفت : بچه ها هر کدوم دوست داشته باشید . می تونید کفش هاتون رو در بیارید. با تعجب به بهار نگاهی کردم کفش هاشو در آورد و توی دستش گرفت. به من نگاهی کرد و گفت +کفشاتو در نمیاری ؟ _ن...نه لبخندی زد و دیگه چیزی نگفت خیلی جالب بود خیلی زیاد... همه جا فقط و فقط خاک بود... دور تا دورمون هم پرچم هایی نصب کرده بودند... جلوتر که رفتیم کلاه هایی رو دیدم که روی خاکریز ها بودن. تابلو هایی هم دو طرف جایی که ما بودیم نصب شده بودند. نگاهم به سمت تابلو ها رفت و شروع کردم به خوندن نوشته های روی تابلو ها... (بخواه تا دستت را بگیرند ، شهدا دستگیرند بخواه) (مدافع حرم حضرت زینب[س] نمی توانم باشم مدافع چادر حضرت زهرا [س] که هستم) با خوندن هر تابلو احساس میکردم یه چیزی داره داخل درونم اتفاق می افته... حال و هوای عجیبی داشتم... به یه جایی که رسیدیم خیلی برام آشنا بود هرچه قدر فکر کردم ببینم این مکانو کجا دیدم چیزی یادم نیومد... داشتم نگاهش میکردم که بهار دستمو گرفت و منو دنبال خودش کشید ... ادامه دارد... 🍃💚🍃💚🍃 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 به قلم آیناز غفاری نژاد کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده... _اِع اِع بهار دستم درد اومد . کجا داریم میریم ؟! وایسا یه لحظه ... بهار در حالی که داشت می دوید گفت +مروا جونم . بیا بریم اینجا یه لحظه ... بدو بدو ... الان میره هااا درحالی که نفس نفس میزدم گفتم _ کی میره ؟ + اوناهاش ... اوناهاش... بدو بدو ... مری جونم. بعد از چند دقیقه دویدن ... به چند تا دختر جوون چادری رسیدیم بهار با تک تکشون سلام کرد ... بعد هم پرید بغل یکی از همون دخترهای چادری . یه دختر قد بلند بود . صورت نسبتا لاغری داشت ... چشم و اَبروی مشکی و کشیده... ته چهره اش خیلی برام آشنا بود ولی هر چقدر فکر کردم چیزی به ذهنم نرسید... بینی قلمی داشت و لب هایی متناسب با فرم صورتش ... بهار شروع کرد به صحبت کردن با همون دختره. + وای آیه ، چقدر تغییر کردی ! میدونی ۴ سال میشه که ندیدمت ! دلم برات خیلی تنگ شده بود ... تازه که دیدمت اول شک کردم که خودتی یا نه بعدش که دوستت ریحانه رو دیدم مطمئن شدم که خودتی . اون دختره هم با مهربونی گفت × ای جانم بهاری . توهم خیلی تغییر کردی ... دلم برای تو و مژده یه ذره شده بود . بعد هم رو به من کرد و گفت ×بهار جان معرفی نمیکنی ؟ + خب آیه جونی ایشون مروا هستند رفیق شفیق بنده ... آیه دستشو به سمتم دراز کرد و گفت ×‌خوشبختم مروا جانم. من هم باهاش دست دادم و با مهربونی گفتم _‌متشکرم ، همچنین. آیه با شیطنت گفت ×نو که اومد به بازار کهنه شدش دل آزار دیگه... بهار جان لااقل یکم صبر میکردی بعد رفیق جایگزین پیدا میکردی. و بعد چشمکی حواله بهار کرد همه از لحن بامزه آیه خندشون گرفته بود بعد از چند لحظه بهار با خنده رو به جمع کرد و گفت + خب بچه ها من این رفیقمو برای چند لحظه ای ازتون قرض میگیرم ... قول میدم زودی بیارمش ... خب مروا جانم ، دیگه بریم ... همراه با بهار و آیه در حال قدم زدن بودیم که یک دفعه صدای مردی باعث شد متوقف بشیم... =آیه خانوم یک لحظه تشریف میارید ؟. به طرف صدا برگشتم ای بر خرمگس معرکه لعنت ،باز که این حجتیه !... حالا به من میگه خانم فرهمند به این میگه آیه ... هوففف حتما چادریا خونشون از خون ما رنگین تره دیگه... بی توجه بهشون رومو برگردوندم به سمت بهار ولی هنوز اخمم پا برجا بود بدجور رفتم تو فکر آیه کیه که حجتی به خودش اجازه میده اونو به اسم صدا بزنه؟ هووووف _مروا...مرواااااا +عهههههه هااااا چیه بهار ترسیدم بهار که از تغییر ناگهانی لحنم متعجب شده بود... با بهت گفت _ببخشید عزیزم که ترسوندمت دوساعته دارم صدات میزنم +ببخشید حواسم نبود کاری داشتی؟ _نه ، ولی اخمات رفت تو هم اتفاقی برای مهمون ما افتاده؟ +نه چیزی نیست برای اینکه سوالات بیشتری نپرسه و به حسادت درونم پی نبره،ادامه دادم +بهار جان من این همه راهو اومدم تا اینجا حیفه این اطرافو نبینم میرم یکم با جو آشنا بشم _باشه گلم پس همین اطراف باش برای ناهار هم بیا نماز خونه یادت نره ها... +نه حواسم هست . فعلا... _یاعلی... از بهار فاصله گرفتم... ادامه دارد ... 🍃💚🍃💚🍃 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 به قلم آیناز غفاری نژاد کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده... از بهار فاصله گرفتم... به اطرافم نگاه کردم تا چشم کار میکرد فقط خاک بود و خاک ... حالم خراب بود ، خیلی خراب... اما سعی میکردم به روی خودم نیارم ... هرقدمی که روی اون خاک ها برمی داشتم حال و هوام بیشتر تغییر میکرد ... چند نفری رو دیدم که دارن از خاک ها برمیدارن و میریزن توی شیشه اولش خندم گرفت ... اما بعد رفتم یه گوشه نشستم و مقداری خاک رو در دستم گرفتم و ریختم روی زمین ... چند بار این کار رو تکرار کردم ... بعد از چند دقیقه صدای زیبای اذان باعث شد از اونجا بلند بشم و به طرف نمازخونه حرکت کنم ... بیخیال داشتم به طرف نماز خونه میرفتم که صدایی مانعم شد... شبیه صدای آیه بود... اطراف رو نگاه کردم همه درحال تکوندن لباساشون بودن بعضی ها هم به طرف نمازخونه و وضو خونه میرفتن... یه دفعه چشمم خورد به دو نفر که یه گوشه کنار تانک ایستاده بودن و با هم حرف میزدن کمی دقت کردم... عه اینکه حجتیه اونم که آیه اس صداهاشون واضح نبود... حس کنجکاویم بدجور تحریک شده بود در جدل بین عقل و حسم بودم که حس کنجکاویم بر عقلم غلبه کرد خیلی آروم و بدون جلب توجه رفتم پشت تانک قایم شدم و گوشامو تیز کردم _آراد من نمیتونم ×ای بابا کاری نداره که باور کن اگر مجبور نبودم بهت نمیگفتم _آراد میدونی از من چی میخوای؟ من تاحالا سابقه همچین کاری رو نداشتم ×آیه تمام کار ها و هماهنگی ها با منه فقط تو و یه نفر دیگه باید موارد مورد نیاز خواهران رو به من انتقال بدید همین! _هووووف از دست تو شکایتت رو پیش بابا و مامان میکنما ×میخوای زیر آب منو بزنی شوهر ندیده؟ آیه با جیغ گفت _آراااااااد آراد خنده ای سر داد و در همون حال گفت _برو برو دختر مزاحم کارای منم نشو الان یکی میاد میبینه دردسر میشه ×چه دردسری بابا؟ فوقش اینه که شناسنامه هامونو نشون میدیم هر دو به خنده افتادن. _خب آراد برو . من ببینم چه کاری میتونم انجام بدم ×باشه عا راستی _بله؟ ×یه نفر که قابل اعتماد باشه رو هم پیدا کن تا دوتایی کار ها رو انجام بدید _ای بابا آخه من کیو پیدا کنم؟ اصلا کیو میشناسم؟ ×از همین رفیقات یکیو انتخاب کن دیگه _رفیقام فقط بهاره و مژده ان که دوتاشونم کار دارن و سرشون شلوغه... عه راستی نظرت چیه مروا رو انتخاب کنیم؟ ×کیه؟ _کی کیه؟ ×همین اسمی که گفتی آیه به زور جلو خندشو گرفت منم خندم گرفته بود آیه با صدایی که خنده توش موج میزد گفت _اسمش مروا فرهمنده قابل اعتماد بهاره و مژده اس ×اوه اوه اوه خانم فرهمند شره یکی دیگه رو انتخاب کن _وااااا یعنی چی شره؟ عیب نذار رو دختر مردم دختر به این ماهی خیلی به دل من نشسته همونو انتخاب می کنیم ×آخه.... _آخه بی آخه... میرم بهش بگم ببینم قبول میکنه یا نه ×چی بگم والا تو که آخر سر کار خودتو میکنی _فعلا یاعلی ×یاعلی ادامه دارد ... 🍃💚🍃💚🍃 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
رفیقش‌ می گفت: گاهی میرفت‌ یه گوشه ا ۍ خلوت، چفیه اش‌ رو‌ می ڪشید‌ روۍ سرش‌ درحالت‌ سجده‌ می موند.. به قول‌ معروف‌ یه گوشه اۍ خدا رو‌ گیر می آورد.. مصطفی واقعا‌ً عبد‌ِ صالح‌ بود https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
مخالف تدفین شهدا در محله بود. اما شهدا در رویای صادقه به او گفتن "حالا که همسایه شده ایم حق همسایگی رو بجا میاوریم." گریه میکرد و میگفت حالا بچه فلجم تو خونه داره راه میره...!! https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
یڪۍ یهـ خاطره اۍ تعریف می‌کرد: که از خاک شلمچه آوردم.مادرم عصبانی شد گفت این خاکا شیمیایی ان و فلان ریخت خاک رو تو باغچه ! و درخت سیبی که سالها میوه نمیداد اون سال سیب هاش عطر گل محمدی میدادن گریه میکرد . سیب هارو بغل میگرفت و میخوابید و مےگفت: بوۍ سیب عطر حرم https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
•• آیا‌می‌ارزد در‌برابر‌ِمتاع‌ِزودگذر‌ِدنیا بھ‌عذابِ‌همیشگیِ‌آخرت مبتلا‌شوید..؟! 💌✨ https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─