eitaa logo
این عمار
3.4هزار دنبال‌کننده
29.3هزار عکس
23.8هزار ویدیو
694 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🔰برای حفظ سلامتی، این دعا را هر صبح و شب بخوانید: 🌸اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ🌸 🌼اللَّهُمَّ اجْعَلْنِي فِي دِرْعِكَ الْحَصِينَةِ الَّتِي تَجْعَلُ فِيهَا مَنْ تُرِيدُ. (سه ‌مرتبه)🌼 🍃🌛خداوندا، مرا در زره نگهدارنده و قوی خود _ که هر کس را بخواهی در آن قرار می‌دهی _ قرار بده!🌜🍃 🌸اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ🌸 🔰بهجت‌الدعاء، ص ٣۴٧ ( مجموعه ادعیه، اذکار و دستورالعمل‌های عبادی مورد توصیه حضرت قدس‌سره) https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🌹 سهم : از نامه ۴۴ تا نامه ۴۲ ┄┅═══✼🍃🌸🍃✼═══┅┄ 📜 : نامه به زياد بن ابيه هنگامی که خبر رسید معاویه به او نامه نوشته و به بهانه اینکه زیاد برادر معاویه است، می خواهد او را فریب دهد. 🔹 افشای توطئه معاويه نسبت به زياد 🔻اطلاع يافتم كه معاويه برای تو نامه ای نوشته تا عقل تو را بلغزاند و اراده تو را سست كند، از او بترس كه شيطان است و از پيش رو و پشت سر و از راست و چپ به سوی انسان می آيد تا در حال فراموشی، او را تسليم خود سازد و شعور و دركش را بربايد، آری ابوسفيان در زمان عمر بن خطاب ادعایی بدون انديشه و با وسوسه شيطان كرد كه نه نسبی را درست می كند و نه كسی با آن سزاوار ارث می شود. ادعا كننده مانند شتری بيگانه است كه در جمع شتران يك گله واردشده تا از آبشخور آب آنان بنوشد كه شتران او را از خود ندانسته و از جمع خود دور كنند. يا چونان ظرفی كه بر پالان مركبی آويزان پيوسته از اين سو بدان سو لرزان باشد. (وقتی زياد نامه را خواند گفت به پروردگار كعبه سوگند كه امام «علیه السلام» به آنچه در دل من می گذشت گواهی داد تا آنكه معاويه او را به همكاری دعوت كرد. "واغل" حيوانی است كه برای نوشيدن آب هجوم می آورد اما از شمار گلّه نيست و همواره ديگر شتران او را به عقب می رانند و "نوط مذبذب" ظرفی است كه به مركب می آويزند كه هميشه به اين سو و آن سو می جهد و در حال حركت لرزان است). ┄┅═══✼🍃🌸🍃✼═══┅┄ 📜 : نامه به مصقله بن هبيره شیبانی، فرماندار اردشیر خره (فیروز آباد) از شهرهای فارس ایران 🔹سخت گيری در مصرف بيت المال 🔻گزارشی از تو به من دادند كه اگر چنان كرده باشی، خدای خود را به خشم آوردی و امام خويش را نافرمانی كردی، خبر رسيد كه تو غنيمت مسلمانان را كه نيزه ها و اسبهاشان گرد آورده و با ريخته شدن خونهايشان به دست آمده، به اعرابی كه خويشاوندان تواند و تو را برگزيدند می بخشی، به خدایی كه دانه را شكافت و پديده ها را آفريد اگر اين گزارش درست باشد، در نزد من خوارشده و منزلت تو سبك گرديده است. پس حق پروردگارت را سبك مشمار و دنيای خود را با نابودی دين آباد نكن كه زيانكارترين انسانی، آگاه باش حق مسلمانانی كه نزد من يا پيش تو هستند در تقسيم بيت المال مساوی است، همه بايد به نزد من آيند و سهم خود را از من گيرند. ┄┅═══✼🍃🌸🍃✼═══┅┄ 📜 : نامه به عمر بن ابی سلمه مخزومی فرماندار بحرین، پس از نصب نعمان عجلان زرقی 🔹روش دلجویی در عزل و نصبها 🔻پس از ياد خدا و درود، همانا من نعمان ابن عجلان زرقی را به فرمانداری بحرين نصب كردم و بی آنكه سرزنشی و نكوهشی برای تو وجود داشته باشد تو را از فرمانداری آن سامان گرفتم كه تاكنون زمامداری را به نيكی انجام دادی و امانت را پرداختی، پس به سوی ما حركت كن بی آنکه مورد سوءظن قرار گرفته یا سرزنش شده یا متّهم بوده یا گنهکار باشی، كه تصميم دارم به سوی ستمگران شام حركت كنم، دوست دارم در اين جنگ با من باشی زيرا تو از دلاورانی هستی كه در جنگ با دشمن و برپا داشتن ستون دين از آنان ياری می طلبم. ان شاءالله ┄┅═══✼🍃🌸🍃✼═══┅┄
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨ ✅ ختم در ۱۹۲ روز 🌷تقدیم به ارواح پاک و مطهر همه شهدا از صدر اسلام تا کنون 🔷 سهم روز هفتاد و سوم (۱۴۰۰/۷/۲۳) 🔻نامه ۴۴ تا نامه ۴۲
ختم نهج البلاغه در ۱۹۲ روز(48).mp3
6.69M
🔈 ختم گویای در ۱۹۲ روز. 🌷 تقدیم به ارواح پاک و مطهر همه شهدا از صدر اسلام تا کنون 🔷 سهم روز هفتاد و سوم : ختم نهج البلاغه نامه ۴۴ تا نامه ۴۲
رمانی از عاشقانه های شهدا https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 به قلم آیناز غفاری نژاد کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده... سمیه با صدایی که رگه های خنده هنوز توش هویدا بود، گفت : + این داداشم از تو خجالت میکشه . فکر کرده من خوابم، اومده بود بیدارم کنه که با دیدن تو ، دوتا سکته ناقص رو درجا زده . حالا عذاب وجدان داره . با اتمام حرف سمیه، همه زدیم زیر خنده . از سمیه ، یه شال و چادر رنگی گرفتم تا داداشش راحت باشه . بعد از ۱۰ دقیقه ، شازده پسر ، بالاخره از اتاق دل کندن و با سری افتاده اومدن بیرون . × س...سلام علیکم . همینطور که با چادر ور میرفتم نیم نگاهی بهش انداختم و جواب سلامش رو دادم . یه پسر قد بلند و چهار شونه بود . یه لباس سپاهی هم به تن داشت . اوه مای گاد . این که بچه حزب اللهیه . اَخ اَخ . یاد آراد افتادم . با صدای سهراب،از فکر آراد بیرون اومدم نگاهمو بهش دوختم × ر ... راستش ... من ... بابت ... اون کار بچگانم ازتون عذر میخوام . حلال ک ... هنوز حرفش تموم نشده بود که هین بلندی کشیدم. - ساعت یازدهه ؟ گنگ نگاهم کرد . سمیه همون جور که داشت اتاقش رو نپتون میزد با داد گفت : + آره دیگه . بعد از نماز مثل خرس خوابیدیم . ادامه دارد ... 🍃💚🍃💚🍃 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 به قلم آیناز غفاری نژاد کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده... بابای سمیه و یه مَرد دیگه که انگار همون جلالی بود که دیشب راجبش صحبت کرده بودند ، توی هال نشسته بودند . خاله اَمینه، مامان سمیه دو تا لیوان شربت خاکشیر خنک براشون بُرد ، منم سریع سفره صبحونه رو جمع کردم و بلند شدم . همین که از پشت اُپن بلند شدم آقا جلال گفت : + سلام ، اشلونچ ؟ ترجمه : ( سلام ، حالتان چطور هست ) گنگ نگاهم رو بینشون چرخوندم ، کلمه سلام رو متوجه شدم و برای اینکه سوتی ندم گفتم : - س ... سلام ، بله . سمیه که روی به روی باباش نشسته بود بلند بلند شروع کرد به خندیدن که همه با تعجب نگاهش کردن . × م ... مروا ، عموم میگه حالت چطوره ؟ نخودی خندیدم و سرمو پایین انداختم . که باعث شد خیار بپره تو گلوی سهراب . همه با تعجب بهش نگاه کردن . خاله اَمینه چند باری پشتش زد ، ولی حالش بدتر شد و صورتش قرمز شده بود . سریع یه لیوان برداشتم و از کلمن براش آب ریختم . همونطور که داشتم سریع به طرفش میرفتم، چندین بار سکندری خوردم و کم مونده بود با مخ بخورم زمین ... تا بهش رسیدم نصف آب های توی لیوان ریختن زمین . آب رو بهش دادم و اون یه نفس سرکشید . - حالتون بهتره؟ صورتش مچاله شد و گفت : × چرا آبش اینقدر گرم بود ؟ همه زدن زیر خنده . بیا و خوبی کن . ایش . سمیه خودش به عربی جملاتی رو به عموش گفت که باعث خنده اونم شد . خاله اَمینه صدام زد که به سمت اتاقش رفتم . - جانم خاله ؟ با همون لهجه شیرینش گفت : + جانت سلامت مادر . مچ دست چپم رو گرفت و به طرف خودش چرخوند ، یکم پول گذاشت کف دستم و دستم رو بست . + ببخش دخترم چیز قابل داری نیست . آخه اینا که خودشون چیزی ندارن بعد به منم کمک می کنن !؟ خجالت زده پول رو از توی دستم در آوردم و بهش دادم . - این چه کاریه خاله جان ، این همه به من محبت کردید این یکی رو نمی تونم قبول کنم . + بگیر دخترم وگرنه ناراحت میشم . قطعا تا تهران اینا لازمت میشن . ان شاءالله دفعه بعدی که اومدی، بهم پسش میدی . به اجبار پول ها رو ازش گرفتم و توی جیبم گذاشتم . خدا خیرش بده ، چقدر لازم داشتم . آروم خندیدم و دوباره وارد هال شدیم . ادامه دارد ... 🍃💚🍃💚🍃 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 به قلم آیناز غفاری نژاد کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده... عمو جلال و پدر و مادر سمیه رفته بودن بیرون . ما سه تا هم خونه تنها بودیم ... سهراب و سمیه در حال صحبت کردن بودن که با شنیدن کلمه حجتی گوشام تیز شد و همون جور که لیوان های شربت رو بر می داشتم به صحبت هاشونم گوش می دادم . سهراب با لهجه گفت : + عا سمیه ، عا همون پسره بود پارسال اومده بود . چشماش آبی بود ، آقای حجتی اگر اشتباه نکُنم اسمش بود . دیشب بچه ها می گفتن تو جاده قدیمیه با بچه های سپاه تا صبح دنبال یه خانومی گشتن ، از فواد شنیدُم که موقع تفحص شهدایی که دیشب پیدا شدن اون خانومه بوده ولی بعد اون غیبش زده و دیگه ندیدنش ... خیلی دنبالشن . بچه ها میگن تو اون جاده غیر ممکنه کسی به دادش رسیده باشه و ممکنه گیر حیوونا افتاده باشه . طفلک ! ولی آقای حجتی توی اون هوا ، داره وجب به وجب خوزستان رو میگرده تا پیداش کنه . با شنیدن حرفاش موهای بدنم سیخ شد و لرز عجیبی گرفتم . حجتی دنبال من میگشت ؟! با این فکر، کارخونه قند سازی توی دلم راه افتاد . لیوان ها رو توی ظرفشویی گذاشتم و سمیه رو صدا زدم . سمیه بدو بدو به سمتم اومد ، همین که خواستم لب باز کنم و حرف بزنم سمیه آروم گفت : + وای مروا ، اینا با توعن درسته ؟ یه چیزایی راجب فرارم به سمیه گفته بودم برای همین با صدای لرزون گفتم : - آ ... آره سمیه با منن ، خواهش میکنم سمیه خواهش میکنم به داداشت چیزی نگو به مامانتم بگو حرفی نزنه ، بزار من برم تهران ، نمی خوام با اینا برم . خواهش میکنم سمیه . سمیه نگاهی به داداشش انداخت و گفت : + سهراب خیلی تیزه باید مراقبش باشم بو نبره ، چند بار ازم پرسید از کجا اومدی و کی هستی گفتم دوست نرگس،دخترِ خاله منیژه ای ولی مطمئنا شک کرده چون اصلا قیافت به جنوبیا نمی خوره ! حالا نگران نباش نیم ساعت دیگه حرکت می کنید . لیوان ها رو شستم و توی آبچکان گذاشتم . دستام رو با پشت مانتوم خشک کردم و از کشک هایی که روی اُپن بود یکی برداشتم ، چشمکی به سمیه زدم و با خنده به سمت اتاقش رفتم . سریع چادر و روسری رو از سَرم در آوردم و گوشه ی اتاق انداختم ، با یادآوری اینکه اینجا اتاق سمیه هست سریع چادر و روسری رو ، روی چوب لباسی آویزون کردم . هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که تقه ای به درب اتاق خورد . - کیه ؟ + مروا جان، سمیه ام. میتونم بیام تو ؟ - آره عزیزم بیا . سمیه سریع وارد اتاق شد و درب رو پشت سرش بست . اومد کنارم روی تخت نشست و سرشو انداخت پایین و پوست انگشت هاشو کند . - چیشده چرا مضطربی؟ نگاه نگرانی بهم انداخت و گفت: + سهراب میخواد باهات حرف بزنه . این پسر خیلی تیزه . قطعا یه چیزایی بو برده . با شنیدن حرف های سمیه ، چشم هام گرد شد . حالا چه غلطی کنم ؟ نکنه حجتی بیاد و منو ببره ! افکار منفی رو پس زدم . ادامه دارد ... 🍃💚🍃💚 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
بھش گفتند مۍ‌خوای‌ بری‌ مدافعِ خانم‌ حضرت‌ زینب؏‌'بشی ؟! گفت : من‌ کۍ هستم‌ کـه‌ مدافع‌ خانـم‌ بِشم !💔🥀 من‌ میرم‌ کـه‌ خانم‌ مدافع‌ ما‌ بشه..ツ🚶🏻‍♂ . 💚! https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🔸کلام شهید : دوست دارم شهید شوم. اما خوشگل ترین شهادت را میخواهم. دوست دارم چیزی از من نماند. مثل ارباب بی کفن قطعه قطعه شوم. اصلا دوست ندارم جنازه ام برگردد. مثل مادر سادات نمیخواهم مزار داشته باشم ... ❤️ شهید ابراهیم‌هادی ❤️ https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
✨📜✨ یی ازوصیت نامه شهید🌷 ای انسان‌هایی که بعد ازاین قیام وخون ریزی‌ها در خواب غفلت هستیدوشیطان دست برروی اعضای بدن شماگذاشته وچشمانتان را کورکرده.سعی کنیدکه در این دنیاخدا راببینیدتا درآخرت کورنباشید. 🌹شهید تقوی https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─