قسمت 27 :
پس منتظر موندم تا بالاخره به حرف اومد. پرسید: اومدی اینجا ؟” گفتم: “برای چی می پرسی؟ کار بدی کردم داداش ؟”. گفت: “نه منظورم این نیست.اینه که دو دو تا چهار تا کردی؟ برای چی میای؟ برای اینکه بگن تو هم رفتی جبهه؟ یا اینکه چون همه رفتن تو هم اومدی؟ یا چی؟ خودت بگو. می خوام بدونم چی فکر می کنی؟” من“کمکت می کنم تا متوجه بشی . سکوت کردم. حمید ادامه داد: من یک روز توی جبهه بعد از یک نبرد طولانی و چند شب نخوابیدن به چادر برگشته بودم و دلم می خواست فقط بیفتم روی زمین و بخوابم. هنوز تنم روی زمین خوب جا بجا نشده بود که فرمانده اومد و صدا زد چند نفر داوطلب بیان باید بریم شهدا رو از پشت خط بیاریم. از فرط خستگی خودم را به نشنیدن زدم. عده ای دست بلند کردند و راهی شدند. یک دفعه به خودم اومدم و گفتم داری چیکار می کنی حمید؟ برای چی اینجایی؟ از خودم ناامید شدم و به قدری وجدانم ناراحت بود که از جا پریدم و بلند شدم و خودم رو به اونا رسوندم … ولی ده نفری رو که می خواستند جدا کرده بودند و دیگه منو لازم نداشتند. با خودم گفتم حقت همین بود حمید. الان کاری کردی که به اون نهاد خودت لطمه زدی. کسی نفهمید ولی خودم که فهمیدم…. این روح، این نفس باید مهار بشه. اگر تو به دلیلی که بهت گفتم اومدی اینجا غیر از اینکه بعد از این ,آشفته بشی برات سود نداره. فردا طلب کار جامعه میشی. انتظار داری قدرتو بدونن. ولی این طور نمی شه. هیچ کس نخواهد فهمید که تو چیکار
کردی. از کنارت رد میشن بهت حق نمیدن. مردم خیلی زود جنگ رو فراموش می کنن. حتی شهدا رو هم از یاد می برن ….روزی میرسه که از شنیدن نام اونا هم بیزار میشن .. بعد تو سر خورده میشی که من چنین کردم آنها چنان… و این اونی نیست که تو باید بشی. خلاصه با خودت دو دو تا چهار تا کن، اگر اومدی جبهه روی پله دهم وایسا، همه چیز برای خدا و مهار نفست باشه” این را گفت و دستی به شانه ام زد و بلند شد و رفت. حمید بر گشت و من مدتی همانجا نشستم و فکر کردم .وقتی برگشتم حمید و جواد را دیدم که با توپ ور می روند. نزدیک تر رفتم. جیپ را در یک جای کج و
سر بالایی نگه داشته بودند و حمید روی گل گیر آن نشسته بود جواد دوربین توپ را تنظیم کرد و نشانه رفت… ولی یادش رفت الله اکبر بگه تا بقیه از شلیک خبر دار بشن و گوششون رو بگیرند. ولی خودش دستش را روی گوشش گذاشت و با آرنج دست چپ فلکه را فشار داد . توپ با صدای مهیب شلیک شد. “حمید از همه نزدیک تر بود. از جا پرید و دستشو گذاشت رو گوشش….. جواد که فهمیده بود چیکار کرده اومد از ترس حمید فرار کنه که تنش خورد به لوله ی توپ و اون چرخید و محکم خورد به سر حمید و اونو نقش زمین کرد … جواد از ترس شروع ” به دویدن کرد.
حمید روی زمین افتاده بود، سرش را بلند کرد و با صدای بلند شروع کرد به خندیدن، در حالیکه اصلا صدایی نمی شنید. همه با او می خندیدند جواد صدای خنده ی او را شنید و برگشت دست حمید را گرفت و از زمین بلند کرد. هنوز همه با صدای بلند می خندیدند…. حدود دو هفته حمید و یارانش به پدافند آن منطقه مشغول بودند و منتظر جواب یکی از مراجع که حکم زدن امامزاده را بدهد…… تا بالاخره دستور آمد.
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
قسمت 28 :
نیروها جیپ را آماده کردند. حمید یک نی را از چند جا سوراخ و با یک پارچه در اگزوز فرو کرد و بعد پروانه جیپ را در آورد تا صدا ندهد. ساعت سه نیمه شب راه افتادن . جیپ از آبراهه ی فصلی به طرف امامزاده حرکت می کرد. هوا بشدت تاریک بود. آبراهه خشک و قلوه سنگهای ته آن مانع حرکت آرام آنها میشد. بالاخره در دویست متری امامزاده در دل سیاه شب رو به شیب رود خانه ایستادند. حمید با نگرانی گفت: “جای بدی وایسادیم نکنه خاکها بریزه…” فورا بیل را از توی جیپ بر داشت و جلوی حرکت جیپ را گرفت. از دور چند زاغه تانک را دید که بدون حرکت ایستاده بودند. پیدا بود که همه خوابند. حمید به جواد گفت: “کالیبر پنجاه رو بزار مطئمن باشیم به هدف می خوره”. جواد ترسیده بود، دست و پایش می لرزید با تعجب گفت: “آخه وقت نداریم! اگه فقط یک گلوله شلیک کنیم همه بیدار میشن. پشت زاغه ها پر از تانکه خیلی خطر ناکه. باید زود در بریم” حمید دستی به شانه ی جواد زد و گفت: “اونا همه خوابن! تا بیدار بشن و ما رو بزنن ما در رفتیم نگران نباش.” جواد کالیبر پنجاه را گذاشت و نشانه گرفت و شلیک کرد. گلوله به خاطر نورش نمایان شده بود و از کنار گلدسته گذشت. حمید فورا لوله توپ را دوباره به طرف امامزاده تنظیم کرد و دستور شلیک داد. گلوله باز هم از کنار گلدسته عبور کرد و به آن بر خورد نکرد . مجید با حسرت نفس عمیقی کشید و دچار ترس و دلهره شد. جواد بیشتر از همه ترسیده بود. با سرعت دوید که سوار ماشین شود اما حمید با عجله گفت: “نه نه. صبر کنین یکی دیگه می زنیم” جواد همان طور که می لرزید با صدای خفه ای گفت: “نه بخدا دیگه وقت نداریم هممون کشته میشیم” صدای روشن شدن تانک و جرق جرق حرکت آن در سیاهی شب پیچید. جواد وحشت زده گفت: “حمید تانک…تانک دارن میان …..” حمید بی توجه به حرف او کلکس توپ را باز کرد و پوکه ی آنرا بر داشت. دستش سوخت و با سرعت آنرا رها کرد. جواد مرتب میگفت: حمید! دارن میان. فایده نداره. تانک گرفت رومون. بیا بریم. بخدا فایده ”نداره.” حمید بدون توجه به او گلوله را انداخت و کلکس را بست. جواد همچنان التماس می کرد و بقیه هم توی ماشین می لرزیدند. “حمید بیا بریم تو رو خدا حمید الان شلیک می کنند دارن میان….” و صدای شلیک تانک و موج انفجار و شکستن شیشه های ماشین، گلوله از بالای جیپ گذشت. از وحشت و ترس، موهای بدنشان سیخ شده بود و می لرزیدند. مرگ از بیخ گوششان گذشته بود. مجید با وحشت پرسید:حمید چی بود؟ “ولی حمید مشغول کار خودش بود… به جای او جواد به زحمت آب
دهانش را قورت داد و گفت: “خدا رحم کرد. تانک بود. شلیک کرد. زود باش حمید الان دوباره می زنند…” اما حمید بیکار نبود و با تعرض گفت “وقت نداریم” و گلوله ۱۰۶ را شلیک کرد. گلوله از پنجره ی کوچک امامزاده وارد شد و به مهماتی خورد که در آنجا ذخیره شده بود. انفجار ها پشت سرهم و پی در پی صدای مهیبی ایجاد می کرد. هر انفجار پشت سرش انفجار بعدی… بچه ها دست همدیگر را گرفته بودند. امامزاده فرو ریخت و آسمان روشن شد. حمید سریع پشت فرمان نشست و استارت زد تا فرار کنند، ولی ماشین روشن نمی شد. فورا پایین پرید که پارچه اگزوز را در بیاورد ولی نمی شد. یکی از بچه ها با سرعت انبردست
را برداشت و به کمک حمید رفت. او گوشه ی پارچه را گرفت آنرا بیرون کشید
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
قسمت 29 :
گلوله های عراقیها مرتب به اطراف آنها می خورد. جلوتر وعقبتر… حمید دوباره استارت زد و ماشین روشن شد. دنده عقب از سر بالایی رودخانه با سرعت باال رفتند. هنوز امنیت نداشتند، چون در تیررس دشمن بودند. تا خودشان را به خاکریز رساندند. نیروهای خودی آماده ی پشتیبانی بودند. جیپ به خاکریز رسید و خودش را به آن طرف رساند. حمید ماشین را خاموش کرد و همه با هم یک نفس عمیق کشیدند.عراقیها بعد از پنجاه روز از امامزاده عقب نشینی کردند و با حمله های ایران مجبور شدند که از پشت رودخانه ی نیسان ۱۲۶ کیلومتر عقب تر بروند. بعد از این پیروزی سپاه او را به کرج فرا خواند و او باز گشت. حمید به
خوبی توانسته بود توانایهایش را در کاری که انجام می داد نشان دهد. حالا از صبح زود به سپاه می رفت و تا ساعتی از شب نمی آمد. وقتی هم که در خانه می آمد مشغول کار بود. نقشه می کشید و روی کاغذ یادداشت برمی داشت. او درباره کاری که می کرد حرف نمی زد چون ماموریتهایی بود که سپاه به عهده اش می گذاشت. ولی مادر خوشحال بود از اینکه او اینجا مشغول است و حرفی از رفتن نمی زند. اما دیری نپایید که باز او زمزمه ی رفتن کرد. قبل از اینکه برود یک روc با جواد نزد خواهرش فهیمه رفت. خواهر که شیفته ی برادر بود، از او
استقبال کرد و چای و شیرینی آورد و او در حالیکه شیرینی می خورد با همان نگاه با حیا، به خواهر گفت: “خواهر جان، ببخشید منو. یه کاری داشتم که چون از دست هیچکس بجز تو بر نمی اومد، پیش تو اومدم.” خواهر از اعماق قلبش خوشحال شد، چون معمولا حمید از کسی چیزی نمی خواست و این نهایت شادی برای خواهری بود که نگران و بی قرار
برادر بود. حمید گفت: ببین، یک کوله پشتی می خوام که هر چیزی یک جای مشخص داشته باشه که وقتی عجله دارم دنبالش نگردم؛ و جا دار باشه تا بتونم مهمات با خودم ببرم. الان یک کوله دارم هر وقت که یک چیزی می خوام باید یک ساعت دنبالش بگردم. موقع جنگ این کار شدنی نیست.” شاید باور کردنی نباشد… گویی در دل خواهر مهربان قند آب می کردند. کامش شیرین شد، چون حمید از او چیزی خواسته بود. با دل و جان قبول کرد و وقتی بعد از خدا حافظی با برادر در را بست، فورا و با ذوق و شوق فراوان شروع کرد به کشیدن الگو برای دوختن کوله …. کوله را دو روزه دوخت و از روی عشقی که به حمید داشت، خودش آنرا به کرج برد تا بتواند خوشحالی او را ببیند. وقتی حمید کوله را دید، مثل بچه ها ذوق می کرد آنرا زیر و رو کرد و هی برای همه تعریف می کرد که: “ببینید! جای چاقو! جای چراغ قوه! جای قمقمه! جای دوربین. فقط جای دوربین خالیه. به خدا حرف نداره خواهر. عالی شده. مرسی. ممنون. دستت درد نکنه.” و خواهر را در آغوش گرفت و بوسید. “اصلا فکر نمی کردم به این خوبی بشه. حالا کوله من بهترین کوله ی جبهه اس. این هزار بار از چیزی که من می خواستم بهتره. واقعا زحمت کشیدی.” او آنقدر خوشحالی و تشکر کرد که خواهر مزد دستش را صد چندان گرفت و همان جا تصمیم گرفت برای حمید یک دوربین بخرد و فردا صبح این کار را کرد. موقع دیدن دوربین خوشحالی و قدردانی حمید هرچه بود فهیمه صد چندان از او بیشترخوشحال شد.
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فقیری که یک شبه به اوج ثروت رسید
🎙استاد #عالی
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
[°•💕☁️•°]
دلبرۍ خدارو ببین✨
داره میگھ:
تا خداٺ منم
از حرف مردم
ناراحٺ و اندۅهگین نباش…🥺♥️
#خداےخوبم
○°•___☁️💕___•°○
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
تو بگو
چشم هایت
تشنه کدامین نسیم آشناییست
که هر روز صبــح
تا نامی از عشق می برم
خورشید را
در آغوش میکشی...
#شهید_محمد_رضا_تورجی_زاده🕊
سلام برشهیدان
سلام بر آنانیکه در آخرین فراز زیارت نامه خود به سبزترین سیرت و سرخ ترین صورت تاریخ نائل شدند.
سلام بر آنانیکه لباس خاکی شان لباس احرام در میقات بود. سلام به اشکهای جاری مناجات بر گونه های خاکی و خونین شان که خط فردای جوانان این سرزمین را با زیبا ترین مرکب عشق بر دیدنی ترین تابلو و تصویر هستی به تماشا می گذارد.
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ وَعَجِّلْفَرَجَهُمْ
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
16105349401528883743217.mp3
7.42M
مادر منہ میدونہ دردهام رو..!💔😭
🎧 محمد_حسین_پویانفر
#فاطمیه
#ایام_فاطمیه بر #امام_زمان و شیعیان تسلیت باد
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
مقدم ازچه مادر.mp3
8.4M
◾️نوحه های #فاطمیه
🎧 کربلایی جواد مقدم
🔹 نوحه زمینه از چه مادر دست بر پهلو گرفتی
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
مقدم مهربان امامم.mp3
2.15M
◾️نوحه های #فاطمیه
🎧 کربلایی جواد مقدم
🔹 نوحه واحد مهربان امامم رسیده آخر کار
◾️ #ایام_فاطمیه تسلیت به #امام_زمان و شیعیان
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─