eitaa logo
این عمار
3.3هزار دنبال‌کننده
29.5هزار عکس
24هزار ویدیو
705 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨ ✅ ختم در ۱۹۲ روز 🌷تقدیم به ارواح پاک و مطهر همه شهدا از صدر اسلام تا کنون 🔷سهم روز صدو چهل وپنجم (۱۴۰۰/۱۰/۵) 🔻خطبه ۱۲۸ تا خطبه ۱۲۶
🌹سهم : خطبه ۱۲۸ تا ۱۲۶ ┄┄┅┅✿❀🌿🌼🌿❀✿┅┅┄┄ 📜 : (این سخنرانی در سال ۳۶ هجری پس از جنگ جمل، در شهر بصره در بیان حوادث سخت آینده ایراد شد.) 1⃣ پيشگويی امام (علیه السلام) نسبت به حوادث مهم شهر بصره ♦️ای أحنف! گويا من او را می بينم که با لشکری بدون غبار و سر و صدا و بدون حرکات لگام ها و شيهه اسبان به راه افتاده، زمين را زير قدم های خود چون گام شترمرغان در می نوردند، پس وای بر کوچه های آباد و خانه های زينت شده بصره، که بال هايی چونان بال کرکسان و ناودان هايی چون خرطوم های پيلان دارد. وای بر اهل بصره که بر کشتگان آنان نمی گريند و از گمشدگانشان کسی جستجو نمی کند. من دنيا را به رو بر زمين کوبيده و چهره اش را به خاک ماليدم و بيش از آنچه ارزش دارد، بهايش نداده ام و با ديده ای که سزاوار است به آن نِگريسته ام. 2⃣ وصف تركهای مغول ♦️ گويا آنان را می بينم با رخساری چونان سپرهای چکّش خورده، لباس هايی از ديباج و حرير پوشيده که اسب های اصيل را يدک می کشند و آنچنان کشتار و خون ريزی دارند که مجروحان از روی بدن کشتگان حرکت می کنند و فراريان از اسيرشدگان کمترند. (يکی از اصحاب گفت: ای اميرمؤمنان! تو را علم غيب دادند؟ امام(علیه السلام) خنديد و به آن مرد که از طايفه بنی کلب بود، فرمود:) 3⃣ جايگاه علم غيب ♦️ای برادر کَلبی! اين اخباری که اطّلاع می دهم علم غيب نيست، علمی است که از دارنده علم غيب (پيامبر«صلی الله علیه و آله») آموخته ام. همانا علم غيب علم قيامت است و آنچه خدا در گفته خود آورده که: «علم قيامت در نزد خداست. خدا باران را نازل کرده و آنچه در شکم مادران است می داند و کسی نمی داند که فردا چه خواهد کرد و در کدام سرزمين خواهد مُرد.» پس خداوند سبحان از آنچه در رَحِم مادران است، از پسر يا دختر، از زشت يا زيبا، سخاوتمند يا بخيل، سعادتمند يا شقی، آگاه است و از آن کسی که آتشگيره آتش جهنّم است يا در بهشت همسايه و دوست پيامبران است، از همه اينها آگاهی دارد. اين است آن علم غيبی (ذاتی) که غير از خدا کسی نمی داند. جز اينها علومی است که خداوند به پيامبرش تعليم داده (علم غيب اکتسابی) و او به من آموخته است، پيامبر(صلی الله علیه و آله) برای من دعا کرد که خدا اين دسته از علوم و اخبار را در سينه ام جای دهد و اعضاء و جوارح بدن من از آن پُر گردد. ┄┄┅┅✿❀🌿🌼🌿❀✿┅┅┄┄
🌹سهم : خطبه ۱۲۸ تا ۱۲۶ ┄┄┅┅✿❀🌿🌼🌿❀✿┅┅┄┄ 📜 : (به‌ امام علیه السلام گفتند: مردم به دنیا‌ دل بسته اند،‌ معاویه با هدایا و پول های فراوان آنها را جذب می کند شما هم از اموال عمومی به اشراف‌ عرب و بزرگان قریش ببخش و از تقسیم مساوی بیت المال دست بردار تا به تو گرایش پیدا کنند.) 🔹عدالت اقتصادی امام (علیه السلام) ♦️آيا به من دستور می دهيد برای پيروزی خود از جور و ستم درباره امّت اسلامی که بر آنها ولايت دارم استفاده کنم؟ به خدا سوگند، تا عمر دارم و شب و روز برقرار است و ستارگان از پی هم طلوع و غروب می کنند، هرگز چنين کاری نخواهم کرد. اگر اين اموال از خودم بود به گونه ای مساوی در ميان مردم تقسيم می کردم تا چه رسد که جزو اموال خداست. آگاه باشيد! بخشيدن مال به آنها که استحقاق ندارند زياده روی و اسراف است، ممکن است در دنيا مقام بخشنده آن را بالا بَرَد، امّا در آخرت پَست خواهد کرد. در ميان مردم ممکن است گرامی اش بدارند، امّا در پيشگاه خدا خوار و ذليل است. کسی مالش را در راهی که خدا اجازه نفرمود مصرف نکرد و به غير اهل آن نپرداخت جز آن که خدا او را از سپاس آنان محروم فرمود و دوستی آنها را متوجّه ديگری ساخت. پس اگر روزی بلغزد و محتاج کمک آنان گردد بدترين رفيق و سرزنش کننده ترين دوست خواهند بود. ┄┄┅┅✿❀🌿🌼🌿❀✿┅┅┄┄
🌹سهم : خطبه ۱۲۸ تا ۱۲۶ ┄┄┅┅✿❀🌿🌼🌿❀✿┅┅┄┄ 📜 : (قبل‌ از جنگ نهروان‌ در سال ۳۷ هجری در رد اعتقادات‌ خوارج ایراد فرمود، خوارج عقيده داشتند: كسی كه گناه كبيره انجام دهد كافر و از اسلام خارج شده است، مگر توبه كند و دوباره مسلمان گردد) 1⃣ افشاء گمراهی خوارج ♦️پس اگر چنين می پنداريد که من خطا کرده و گمراه شدم، پس چرا همه امّت محمّد(صلی الله علیه و آله) را به گمراهی من گمراه می دانيد؟ و خطای مرا به حساب آنان می گذاريد؟ و آنان را برای خطای من کافر می شماريد؟ شمشيرها را بر گردن نهاده، کورکورانه فرود می آوريد و گناهکار و بی گناه را به هم مخلوط کرده، همه را يکی می پنداريد؟ در حالیکه شما می دانيد همانا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) زناکاری را که همسر داشت سنگسار کرد، سپس بر او نماز گزارد و ميراثش را به خانواده اش سپرد و قاتل را کشت و ميراث او را به خانواده اش بازگرداند، دست دزد را بريد و زناکاری را که همسر نداشت تازيانه زد و سهم آنان را از غنايم می داد تا با زنان مسلمان ازدواج کنند. پس پيامبر(صلی الله علیه و آله) آنها را برای گناهانشان کيفر می داد و حدود الهی را بر آنان جاری می ساخت، امّا سهم اسلامی آنها را از بين نمی برد و نام آنها را از دفتر مسلمين خارج نمی ساخت. (پس با انجام گناهان کبيره کافر نشدند.) شما خوارج بدترين مردم و آلت دست شيطان و عامل گمراهی اين و آن می باشيد. 2⃣ پرهيز از افراط و تفريط نسبت به امام علی (علیه السلام) ♦️به زودی دو گروه نسبت به من هلاک می گردند: دوستی که افراط کند و به غيرِ حق کشانده شود و دشمنی که در کينه توزی با من زياده روی کرده به راه باطل در آيد. بهترين مردم نسبت به من گروه ميانه رو هستند. از آنها جدا نشويد، همواره با بزرگ ترين جمعيّت ها باشيد که دست خدا با جماعت است. از پراکندگی بپرهيزيد که انسانِ تنها بهره شيطان است آن گونه که گوسفندِ تنها طعمه گرگ خواهد بود. آگاه باشيد هر کس که مردم را به اين شعار «تفرقه و جدايی» دعوت کند او را بکُشيد هر چند که زير عمامه من باشد. 3⃣ علل پذيرش (حكميت) ♦️اگر به آن دو نفر «ابوموسی و عمروعاص» رأی به داوری داده شد، تنها برای اين بود که آنچه را قرآن زنده کرد، زنده سازند و آنچه را قرآن مرده خواند بميرانند. زنده کردن قرآن به اين است که دست وحدت به هم دهند و به آن عمل نمايند و ميراندنِ آن از بين بردن پراکندگی و جدايی است، پس اگر قرآن ما را به سوی آنان بکشاند آنان را پيروی می کنيم و اگر آنان را به سوی ما سوق داد بايد اطاعت کنند. پدر مباد شما را، من شرّی به راه نيانداخته و شما را نسبت به سرنوشت شما نفريفته و چيزی را بر شما مشتبه نساخته ام. همانا رأی گروهی از شما بر اين قرار گرفت که دو نفر را برای داوری انتخاب کنند، ما هم از آنها پيمان گرفتيم که از قرآن تجاوز نکنند، امّا افسوس که آنها عقل خويش را از دست دادند، حق را ترک کردند در حالیکه آن را به خوبی می ديدند، چون ستمگری با هواپرستی آنها سازگار بود با ستم همراه شدند. ما پيش از داوری ظالمانه شان با آنها شرط کرديم که به عدالت داوری کنند و بر اساس حق حکم نمايند امّا به آن پای بند نماندند. ┄┄┅┅✿❀🌿🌼🌿❀✿┅┅┄┄
ختم نهج البلاغه در ۱۹۲ روز (19).mp3
12.47M
🔈 ختم گویای در ۱۹۲ روز. 🌷 تقدیم به ارواح پاک و مطهر همه شهدا از صدر اسلام تا کنون 🔷 سهم روز صد و چهل و پنجم : ختم نهج البلاغه، خطبه ۱۲۸ تا خطبه ۱۲۶
رمانی از عاشقانه های شهدا https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
قسمت 48 : علی به دنبال چراغ قوه رفت و پیدا کرد و آنرا در چشم حمید انداخت. بدنش شروع به لرزیدن کرد و خیس عرق شد. آنچه او می دید چشمی پر از خون بود. حالا فهمیده که چه بر سر حمید آمده به او می گوید: “حمید میبینی؟” و او جواب داد: “نه نمی بینم فقط حس کردم ولی نه مثل اینکه اشتباه کردم.” بالاخره علی حمید را با آمبولانس به فرود گاه برد تا به تهران منتقل شود. خبر به گوش مادر رسید. بی امان و سراسیمه خودش را به تلفن رساند و به فهیمه زنگ زد و گفت: “میدونی حمید چی شده؟ من دارم میرم شیراز، میگن زخمی شده و تیر خورده به چشمش”، فهیمه خبر داشت. از مادر خواست که به تهران بیاید و به او گفت: “علی رفته شیراز و دارن با حمید میان الان دارن سوار هواپیما میشن” مادر با دلهره پرسید: تو رو خدا بگو حالش خوبه چشمش چی شده” ، فهیمه خیال مادر را راحت کرد و گفت: “وقتی به من زنگ زدند با هم بودند و داشتن می خندیدند و شوخی می کردند خاطر تون جمع باشه این دفعه چیز مهمی نیست علی می گفت یک تر کش خورده ” وقتی مادر حمید را دید عمق فاجعه را نمی دانست. او فکر می کرد چشم پسرش خوب می شود. به سفارش یک آشنا بعد از ظهر او را نزد دکتر لشکری می برند همه نگران پشت در ایستاده بودند شاید هر لحظه از آن لحظات تلخ شکنجه ای وصف ناشدنی بود که خانواده تحمل می کردند. بالاخره خبر بد را دکتر به مادر داد و گفت : “اگه تو جبهه دست کاری نمی کردند میشد چشم رو نجات داد ولی حالا دیگه فایده ای نداره چشم باید تخلیه بشه متاسفم” غوغایی در دل مادر و پدر بر پا شده بود. همه با هم اشک می ریختند، در حالیکه حمید آنها را دلداری می داد و با کلمات طنز و لبخند های شیرینش آنها را آرام می کرد. مادر با التماس از دکتر خواسته بود راهی پیدا کند تا چشم او را نجات دهد ولی دکتر باز هم گفت: “دیگر محال است اگه می خواین پیش یکی دیگه هم ببرید ولی فایده نداره”. حمید وقتی با خانواده تنها شد مرتب می گفت: “به دکتر نگو. من راهشو بلدم. گوش که نمی کنین… کله پاچه… راهش اینه. اونم چشمه دیگه ولی قول بدین دست کاریش نکنین فقط بدین به من ….” هیچ کس نمی دانست در دل حمید چه می گذرد. آیا واقعا برایش مهم نبود؟ پس آن همه لودگی و خنده های بی جا برای چه بود؟ آیا او فقط می خواست بقیه را آرام کند؟ یا خودش را؟ شاید هم با دادن عضوی از بدن در راه خدا می خواست خلوصش را به خود اثبات کند ولی در صورت و رفتارش اثری از ناراحتی دیده نمی شد. عمل تخلیه چشم دو ساعتی طول کشید و خانواده اش ثانیه ها را شمردند تا اینکه او را آوردند بیهوش بود، همه دورش جمع بودند. دایی و پسر دایی هایش، عمه ها و دوستانش… تا اینکه به هوش آمد همه می خواستند ببیند حالا او چه عکس العملی نشان می دهد وقتی دیگر یک چشمش تخلیه شده است. وقتی چشم باز کرد فورا گفت: “اوه چه خبره؟ همه اومدن… سلام سلام بدونین من الان همه رو با یک چشم نگاه می کنم و استثنا هم نمی زارم با این حرف او همه خندیدند” و بعد خودش جریان آب هویج را تعریف کرد و شوخی و خنده چیزی بود که فضای اتاق او را پر کرده بود ….آری او با چشمش در میان خنده های ملاقات کننده هایش خداحافظی کرد و به کسی اجازه نداد حرفی در این مورد بزند یا ابراز تاسف کند https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
قسمت 49 : حرفهای خنده دار می زدند و همه با هم می خندیدند تا جایی که پرستار آمد و تذکر دا د لطفا اینقدر نخندید. حالا وقتش بود که به ناهید خبر بدهند و او هم دوباره سراسیمه و گریان به تهران آمد. تا روزی که حمید را به خانه منتقل کردند. ناهید تعریف می کند: “وقتی شنیدم دوباره دنیا روی سرم خراب شد. چون راه دور بودم همیشه خبر ها به من دیر می رسید و معمولا به خاطر سفارش مادر صحت نداشت. و من حالا نمی دانستم این خبر چقدر راست است. هزاران فکر به مغزم فشار می آورد. لحظاتی که حمید تیر می خورد و به من خبر می دادند تا خودم را به او می رساندم سخت ترین لحظات عمرم بود. این بار هم وقتی به او رسیدم دیگر چشمش را تخلیه کرده بودند.” “می خواستم گریه کنم و فریاد بزنم و قربان صدقه اش بروم ولی وقتی روحیه ی او را دیدم خودم را نگه داشتم. سعی کردم من هم مثل او قوی باشم. هر چند مثل او فقط خودش بود. او حمید بود و مانندی نداشت.” “با هم به خانه آمدیم. شب با من به صحبت نشست. او از هر دری حرف زد از اینکه آنقدر زیاد حرف می زد و شوخی می کرد فهمیدم پشت نقابی که به صورت گرفته است چیست… دوربین عکاسی را به سمت من گرفت و گفت: “بیا ازت عکس بندازم حالا راحت شدم دیگه نمی خواد یک چشممو ببندم, تازه همه ی دنیارو هم با یک چشم نگاه می کنم و هیچ کس برام فرقی نداره ….” “آنشب با وجود اینکه او سعی می کرد قوی به نظر برسد یک سیگار بر داشت و کشید و یکی بعد از آن و من خواهر، که تمام کودکی او همراهش بودم و خلق و خویش را می شناختم فهمیدم که آن همه بی تفاوتی و لودگی برای چیست؟” “فردای آن شب من بلیط هواپیما داشتم تا به مشهد بر گردم در حالیکه از او سیر نشده بودم و جان و دلم با او بود آماده می شدم که بروم. حمید گفت خواهر من شما رو می برم فرودگاه. صدای اعتراض همه بلند شد ولی او پا در یک کفش کرده بود و می خواست خودش مرا به فرود گاه ببرد و طبق معمول حرفش را به کرسی نشاند و سویچ ماشین را گرفت. آقاجون نگران بود. به علی گفت: “توام باهاشون برو اون هنوز با یک چشم عادت به رانندگی نداره شاید گذاشت تو بشینی….” “همه منتظر حمید بودیم ولی او نمی آمد ….. دست دست می کرد و حاضر نمی شد بعد هم که از اتاق بیرون آمد رفت برای خودش چای ریخت و نشست به خوردن. من ساکم را جلوی در گذاشتم و گفتم حمید تو رو به خدا دیرم شد. ولی او باز هم آهسته و آرام کارهایش را می کرد و دلداری می داد که من نمی زارم دیرت بشه. ساعت یازده وقت پرواز من بود و الان ساعت ده و ربع ما هنوز در کرج بودیم. بالاخره راه افتادیم و تا به اتوبان رسیدیم او همان طور آهسته رانندگی می کرد. خوب اون حمید بود و من نمی توانستم چیزی بگویم فقط گهگاهی نق می زدم. وقتی وارد اتوبان شدیم ساعت از ده و نیم هم گذشته بود و او حالا با سرعت صد و بیست کیلومتر از لابلای ماشین ها ما را می برد هم من و هم علی از ترس چشمهایمان را بسته بودیم. ولی باز هم دیر رسیدیم و هواپیما رفته بود , او با لبخند به من نگاه کرد و گفت همینو می خواستم بیا بر گردیم فردا برات بلیط می گیریم خندیدم و گفتم خوب داداش جان به خودم می گفتی ….و او جواب داد مزه اش به این بود . برگشتیم و من دوباره شب را با عزیزم سپری کردم. https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
قسمت 50 : یک هفته بعد چشم مصنوعی در کاسه ی چشم او جا گرفت در حالیکه پیدا کردن مردمکی که به بزرگی چشم راست حمید باشد بسیار سخت بود و با تلاش مادر دو روز طول کشید تا او توانست بالاخره چشمی نزدیک به چشم راستش پیدا کند. تا حدی که یکی از دوستانش او را دید و پرسید: “نه مثل قبل “آقا حمید حالا خوب می بینی؟” و حمید خیلی جدی گفت: یک کم می بینم” و او گفت: “خدا رو شکر همینم خوبه”. اسفند ماه ۶۱ بود. حمید احساس می کرد کنار گردنش، جایی که گلوله در آنجا بود درد می کند و اخیرا متورم شده. است. به دکتر حبیبی مراجعه کرد. او هم بعد از معاینه گفت: “که کنار گلوله چرک کرده، بیا بخواب درش بیارم. ولی اینو بدون که خیلی خطرناکه. نزدیک نخاع است ولی انشالله به خوبی تموم میشه. اما برای هرچیزی آماده باشین.” دوباره حمید را در بیمارستان پارس بستری شد و گلوله را در آوردند . دکتر معتقد بود که گلوله در نزدیکی نخاع تغییر جهت داده و به سمت چانه برگشته و عمل سختی انجام شده و خدا را برای این موفقیت شکر می کرد. فردا پس از معاینه حمید را مرخص کرد و تاکید کرد تا هشت روز حتما استراحت کند و بعد بیاید که بخیه ها را بکشد. مادر از آن همه استرس و نگرانی خسته شده بود. جای سالمی در بدن حمید نبود. بدنش پر از ترکش بود. ترکشهایی که به چشمش خورده بود، مقدار زیادی در صورتش رفته بود و حتما آزارش می داد؛ هر چند او چیزی نمی گفت. و موقعی که دید حمید دوباره عزم رفتن کرده است بسیار ناراحت شد و با عصبانیت به او اعتراض کرد و گفت: “حمید به خدا نمی تونم تحمل کنم. رحم کن. هر روز یه جای تو تیر می خوره دیگه جای سالم نداری. من مادرم. دلم همش کف دستمه. چرا فقط خودتو می بینی؟ چرا یه کم به فکر من و بابات نیستی؟ تو رو خدا رحم کن. حمید دیگه بسه. همین جا خدمت کن. مگه فقط باید بری جبهه؟ من دیگه دارم از پا در میام.” حمید فکری کرد و مادر را آرام کرد و زیر لب گفت: چشم مادر هر چی شما بگین. صد بار که گفتم اگه شما راضی نباشین من نمیرم. چشم”. بعد لباسش را در آورد و کمی خوابید و یک ساعت بعد دوباره پوشید و از خانه خارج شد و تا شب نیامد. دل تو دل مادر نبود. از تصمیم او می ترسید. فکر می کرد باز خواهد گشت و دوباره او را راضی خواهد کرد. ولی این طور نشد… او آمد و دیگر حرفی از رفتن نزد. ولی آرام و بی حرف شده بود دیگر شوخی نمی کرد و نمی خندید و تمام وقتش را در سپاه می گذراند. مادر به این هم دل خوش بود. یک هفته ای بدین وضع گذشت تا یک روز مادر از حمید خواست با هم نزد دایی که مشغول بنایی بود بروند او هم قبول کرد و با پدر راه افتادند جلوی در خانه مادر و پدر ش را پیاده کرد و رفت ماشین را پارک کند وقتی رسید مادر و آقاجون وارد شدند و او پشت سر آنها وارد شد که یک آجر از طبقه ی سوم جدا شد و خورد به کنار سر حمید فقط یک سانت آنطرف تر می خورد مغزش را داغان می کرد با این حال او نقش زمین شد و تا چند ساعت گیج بود طوری که موقع برگشت نتوانست https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🔸 شستن استڪان هاے روضه هر سال ایام فاطمیه یک ماه در مسجد ما روضه حضرت زهرا (س) برپا مے شود ڪه به خاطر دورے راه من نمے توانستم به مجلس روضه بروم، یک روز سر راه از حامد خواستم مرا به مسجد ببرد ڪه حداقل یک روز را پاے روضه بنشینم، وقتے رسیدیم روضه تمام شد و خانم ها از مسجد پراڪنده شده بودند، به حامد گفتم اشڪالے ندارد، حداقل داخل مے رویم و براے جمع و جور ڪردن و تمیز ڪردن مسجد ڪمک مے ڪنیم، وقتے مے خواستیم داخل شویم به من گفت: مادر جان من یک نیتے ڪردم شما بروید و استڪان هاے چاے روضه را بشویید، حامد به من نگفت نیتش چیست! اما من به همان نیت استڪان ها را شستم، دو سه روز پس از آن به سوریه رفت و خبر مجروحیت و بعد خبر شهادتش را برایمان آوردند، شک ندارم ڪه آن روز نیتش شهادت بود. 🌷شهےد حامد جوانی🌷 راوے: مادر بزرگوار شهید https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
میگفت: •• بہ‌جاۍاینکہ‌عکس‌خودتونُ‌بزارید پروفایل‌تابقیہ‌بادیدنش‌بہ‌گناه‌بیفتن؛ یہ‌تلنگرقشنگ‌بزاریدکہ‌بادیدنش بہ‌خودشون‌بیان..!. :)📌 •• 🌱 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─