eitaa logo
این عمار
3.3هزار دنبال‌کننده
30.3هزار عکس
25.8هزار ویدیو
729 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
خاطرات شهیدعلی سیفی... شهیدی که امام زمان بهش گفت بیا مشهدشفابگیر... (بیامشهد) 📚 «گل سرخ» راوی:جواد جمادی سال ۱۳۶۰ می خواست به جبهه برود،اما به خاطر سن کم نمی گذاشتند.بعد از دوره راهنمایی علاقمند شد به حوزه برود،علاقه به کسب معارف دینی داشت. عملیات فتح المبین درنوروز ۱۳۶۱ آغاز شد.دیگر نمی توانست تحمل کند.عملیات چندین هفته ادامه داشت.شبی در منزل یکی ازرفقا مهمان بودیم،غروب بود که آمد وبا حالت عجیبی به من گفت:من دیگه نمیتونم بمونم.من می خوام فردا برم جبهه،آمده بود اجازه بگیرد،چون تمام کارهایش رابامن هماهنگ می کرد. نگاهی به چهره اش انداختم گفتم:باشه،فردا میریم ثبت نام می کنیم،باهم میریم جبهه. اون شب تا صبح خوابش نبرد،شادبود،با بچه ها شوخی می کرد و... خلاصه تا صبح چشم رو هم نذاشت. صبح رفتیم ثبت نام کردیم،از آنجا رفتیم پایگاه پنجم شکاری اهواز.از آنجا ما را اعزام کردن آبادان. از آبادان مارا فرستادندحوالی خرمشهر در محله ای به نام "کوت شیخ"پایگاه شهید براتی. از آنجا فعالیت ما درجبهه شروع شد.هم من اولین بارم بود،هم علی،حدودا یک ماه در آنجا مستقر بودیم.حالت پدافندی داشتیم.نصف بیشتر خرمشهرکه آن طرف اروند وطرف مسجد جامع می شد دست عراق بود.یک روز من را فرستادند به یک پایگاه دیگه،البته توهمان منطقه بود.فرداش رفتم به علی سر بزنم.دیدم حالش خیلی پریشان و ناراحته،مثل اینکه گریه کرده. از دوستان پرسیدم که جریان چیه؟!گفتند نصف شب سراسیمه از خواب پرید و شروع کرد به گریه کردن.آن ایام تازه نماز شب را شروع کرده بود.رفتم سراغ علی،کمـی که آرام شدجریان رو پرسیدم که چی شده؟ گفت:چیزی نیست خواب دیدم.با اصرار من گفت؛«دوازده تا پرنده سفید🕊اومدن،دهن یکی از این پرنده هایک گل قرمز🌹بود. پرنده ها آمدندو به من گفتند:آقا بهت سلام رسوندند واین گل🌹رو به عنوان هدیه به شما دادند.بعد اون گل رو گرفتم.علی بعد ازاین رویا تا صبح فردابی تاب بود.وسط روز که کار ما کمتر بودگفتم؛بیا مرخصی بگیریم و بریم آبادان برای حمام،چون وسایل استحمام تو اون منطقه نبود،ما می رفتیم آبادان. ... ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
خاطرات شهیدعلی سیفی... شهیدی که امام زمان بهش گفت بیا مشهدشفابگیر... (بیامشهد) 📚 آن روز تقریبا پنج روزی به آزادی خرمشهر مانده بود،آماده حرکت شدیم که یکباره دشمن شروع به آتش کرد،خمپاره ای به طرف ما آمد،علی فرصت خیز برداشتن پیدانکرد، خمپاره درست وسط دو تا پایش خورد ومنفجر شد... موج انفجار خمپاره علی را ازجا کند وبه طرف ماشین اسقاطی که درچند متری ما بود پرت کرد.سرش به ماشین خورد ومجروح شد وروی زمین افتاد.با دیگر رفقا به سمت او دویدیم و به سرعت اورا به بیمارستان طالقانی آبادان انتقال دادیم.من دیگر او را ندیدم چون مرحله ی بعدی عملیات آغاز شد.البته به ملاقاتش رفتم.من در بیمارستان دیدم با پرستارها شوخی می کند،با رزمنده هاشوخی می کندو...نگو که این شوخی ها در حال وهوای موجی بودنش است وخودش متوجه نیست! حمله خرمشهر آغاز شد وما هم شرکت کردیم،خرمشهر آزاد شد.ما هم چند روز بعد برگشتیم.مجروحین را نیز اعزام کردند.من دیوم که علی سیفی در مراغہ مجروح ویلچری شده،از من گلایه کرد که چرا آبادان نیامدی برای عیادتم؟گفتم چرا نیومدم؟اومدم،اگه یادت باشه ۸۰۰ تومن بهت دادم که گذاشتی جیبت.(با لحن شوخی)نکنه میخای انکارکنی؟ تقریبا یکی از پاهای علی توانایی خود را ازدست داده بود،لمس شده وقادر به حرکت نبود،عصب پا قطع بود. گاهی وقت ها چشم هایش سیاهی می رفت و می افتاد،دست وپایش کرخت می شد.حالش اصلا خوب نبود.مثل کسانی که صرع دارند می لرزید ودست وپا میزد.عجیب بود که در این هنگام شروع به خواندن قرآن می کرد! تا اینکه روزی رسیدکه پس از معاینات پزشکی ،قرارشد جهت ادامه معالجه او را به شیراز ببریم.در راه تهران به شیرازدر هواپیما حالش دوباره بد شد.هواپیما در اصفهان توقف داشت.علی را پیاده کرده وبه بیمارستان دکتر شریعتی اصفهان بردم.در انجا درحالت بیهوش ،با صدایی جانسوز قرآن می خواند.طوری که مجروحین ،عیادت کنندگان وپرستارها جمع شده بودند بالای سرش وگریه می کردند.تا اینکه یواش یواش حالش بهترشد.صبح روز بعد اورا به شیراز بردم.آنجا در آسایشگاه سلمان به استراحت می پرداخت.تا روزموعود که پزشکان مشخص کردند،او را به گردش می بردم.در این گردش ها چندبار آن حالت دوباره به او دست داد.روز موعود اورا به بیمارستان شهیدچمران بردم.در آنجا دکترها کمیسیون گرفتند وگفتند:طبق نظرات پزشکان تهران باید پای آقای سیفی قطع شود.علی مانع قطع پایش شد واجازه نداد. دوباره به تهران برگشتیم ودر هواپیما باز حالش بد شد.او را در تهران به بیمارستان بردم وچون خودم امتحان داشتم به مراغه برگشتم. بلافاصله با اقای پاک نیا صحبت کردم تا برای همراهی علی به تهران برود.او راهی شد.بعد از پرس وجو در بیمارستان،علی راپیدا نکرد.وقتی از اطلاعات سوال کرده بود،گفتند:چون حالش بد بود وحالت موجی داشت ،او را به بیمارستان روانی اعزام کردیم! آقای پاک نیا بعد از زحمت فراوان او را در بیمارستان روانی پیدا کرد.بعد هم کلی با مسئولین آنجا صحبت کرد وعلی را خارج وبه مراغه آورد. 📚منبع:نیمی از کتاب بیا مشهد از انتشارات شهید ابراهیم هادی (همه ی کتاب تایپ نمیشه فقط نیمی ازکتاب) ... ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
خاطرات شهیدعلی سیفی... شهیدی که امام زمان بهش گفت بیا مشهدشفابگیر... (بیامشهد) 📚 «مجروح» ‌راوی:فرزاد پاڪ نیا نقطه ی آشنایی ما با شهید برمی گشت به اوایل انقلاب،ما در آن زمان در مسجدشیخ تاج الدین کارهای فرهنگی انجام می دادیم و تئاتر هم انجام می دادیم.بالاخره با تصمیم دوستان نمایشنامه با موضوع شاه وانقلاب نوشتیم وخودمان را برای اجرا آماده کردیم.علی هم به ما ملحق شدوبهش نقش معتاد دادیم.!ایشان الحق والانصاف این نقش را به خوبی اجرا کرد.چرا که پدرش قهوه خانه داشت و همه رقم آدم در آنجا رفت وآمدمی کرد.علی شخصیت معتادها را به خولی دیده بود.رابطه ی ما از این تئاتر آغاز شد،بعد من به جبهه رفتم،عملیات مطلع الفجردر گیلان غرب شرکت کردم ومجروح به خانه برگشتم علی به عیادتم آمدکه با هم بیشتر گرم گرفتیم.علی به من گفت:میخواهم بروم جبهه،در حالی که سنش کم بود،اما بالاخره هر طور بود رفت.او درعملیات فتح المبین شرکت کرد.در آنجا بر اثر ترکش خمپاره از ناحیه پا به شدت مجروح شد. خبردار شدم که علی را به بیمارستان دکتر چمران تهران بردند.من تقریبا مجروحیتم خوب شده بود.به دنبالش رفتم که شنیدم او را به بیمارستان روانی ها و موجی های جنگ بردند،با اصرار وسختی او را خارج کردم.رفتم وبا دکترش حرف زدم.خبرهای ناخوشایندی داشت،اینکه قطع شدن پایش حتمی است.چرا که عصب ازبین رفته واستخوان پایش سیاه شده،طوری که وقتی سوزن را به پایش میزدم متوجه نمیشد وحس نمی کرد!دکترگفت:اگر بیشتر طول بکشد این بیماری وعفونت به نقاط دیگر بدنش می رسد.دکتر فرم رضایتنامه ی عمل را آورد وگفت باید امضا کنید.ولی علی قبول نکرد،گفت برویم تبریز عمل کنیم،ما به اصرارعلی،تعهد دادیم وعلی را به تبریز آوردیم. در تبریز قرار شد اول برویم مراغه،بعد ازچند روز برای عمل برگردیم.علی در آن ایام حال خوبی نداشت.مدام سرش تکان می خورد...البته همیشه نبود،بلکه موقع شنیدن صدای قرآن واذان اینطور می شد.این وضعیت در مراغه هم ادامه داشت.حال و روز او همینطور بود.من سعی می کردم تمام وقت مراقب علی باشم.در آن ایام حس می کردم که از لحاظ معنوی حالات خاصی دارد که ما متوجه نمی شدیم.در یکی از روزها تقریبا ساعت ۱۱ شب بود،مادر محل بسیج بودیم.علی خواست از بسیج خارج شود ومن گفتم علی کجا میروی؟بی مقدمه گفت:می روم تا همراه با آقا امام زمان (عج) در کوه نماز بخوانم.آقا مرا صدا کردند.من مانع شدم.علی چنان مرا با خشم وغیظ نگریست که من کنار رفتم و او از بیبج بیرون رفت.یکباره شروع به دویدن کردمن هم دنبال او راه افتادم.خیلی ترسیده بودم. تقریبا نزدیکی ستاد سپاه رسیدیم،علی پایش به چیزی گیر کرد و چنان به زمین خوردکه من صدای سرش را از چند متری شنیدم.گفتم با این ضربه حتما جمجمه اش شکست.وقتی بالای سرش رسیدم دیدم با کسی که او را نمیدیدم مشغول صحبت است!علی چنان با لهجه غلیظ عربی صحبت میکردکه انگار از مادر،عرب زاده شده!یکی از دوستان به نام فدایی حسینی که ضبط کوچک همراهش بودهمان موقع رسید و گفته های او راضبط کرد،اما آن شب نفهمیدیم که علی با چه کسی اینطور حرف میزد! بعد ها علی قضیه را فهمید و نوار را از ایشان گرفت.ما بعد از شهادتش هر چقدر دنبال آن نوار گشتیم پیدا نشد. 📚منبع:نیمی از کتاب بیا مشهد از انتشارات شهید ابراهیم هادی(همه ی کتاب تایم نمیشه فقط نیمی از کتاب) ... ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
❮🌧❄️❯ • وقتی‌بمیرم،تلگرامم‌افلاین‌میشہ🔇 دیگہ‌توصفحہ‌ام‌عکسی‌نمیزارم،🏞 کہ‌لایک‌بشہ‌وکامنت‌بزارن♥️💌 گوشی‌ام‌خاموش‌میشہ‌وهیچ‌پیامی؛ ازدوست‌وآشنانمیاد..📬🍃 دوست‌هایی‌کہ‌ازطریق‌تلگرام‌واینستاپیداکردم؛ وتاآخرشباباهاشون‌چت‌میکردم🌒 منویادشون‌میرھ...🥀🖇 پس‌چی‌میمونہ؟؟!!📕 ←قرآنی‌کہ‌وقتی‌زنده‌بودم‌خوندم🌃🌙 ←پنج‌وعده‌نمازی‌کہ‌میخوندم🙇🏻‍♂🍓 ←احترامی‌کہ‌بہ‌پدرومادرم‌گذاشتم😌🦋 ←همہ‌سعیموکردم‌کہ‌بہ‌نامحرم‌نگاه‌نکنم🙈😇 ←حجابم‌رورعایت‌کردم ←باگوشم‌بہ‌هرچیزی‌گوش‌ندادم 👂🏻🎵 ←اینکہ‌غیبت‌کسیونکردم‌📜✌️🏻 ←دروغ‌نگفتم‌وتهمت‌نزدم 🗣👀 ←پاهام‌تومراسم‌گناه‌راه‌نرفت ...🖐🏻 ←صلوات‌وذکرهایی‌کہ‌گفتم...🌻💛 • •❮🌨❄️❯• https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
4.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تصاویری تکان‌دهنده از لحظه مجروحیت شهید مدافع حرم حامد جوانی ، شهیدی که نحوه شهادتش را نقاشی کرد https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
[°•❣☁️•°] 💡 هࢪ ۅقټ بیڪاࢪ شڊۍ!✨ یھ ټسبیح بگیࢪ دسټټ ۅ بگۅ "اݪݪهم عجݪ ݪۅݪیڪ الفࢪج"♥️ هم ڊݪِ خۅڊټ آࢪۅم میگیࢪھ هم‌ڊݪِ آقا🌱 ڪھ‌یڪۍ ڊاࢪھ بࢪا ظهۅࢪش ڊعا میڪݩھ🙃:) 💫 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
لحظه ای باشهدا🌷 ➣ میـگفت: یھ‌وقتـایۍ‌دل‌ڪندن‌از یھ‌سـرےچیـزاۍِ"خـوب" باعـث‌میشھ.. چیـزاۍِ"بهترے" بدسـت‌بیاریم.. بـراے‌ِرسیـدن بھ مھـدےِ‌زهـرا"عج"♥️ از‌چـۍ‌دل‌ڪندیم؟!🖐🏻 یاد شهدا با صلوات🌸 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
تصویری از تجمع عظیم مردمی در ضاحیه بیروت هرگز جایت خالی مباد حاج‌قاسم، به نام خدایت و برای امام زمانت و به پشتیبانی از رهبرت ایستاده‌ایم✊ 🍃🌀🍃 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
توئیت خانم «نجلا بابایف»، آموزگار مدرسه در جمهوری آذربایجان که به جرم انتشار ویدیوی کوتاهی از همخوانی او به همراه چهار دانش‌آموزش در اجرای کلاسی و محدود سرود سلام فرمانده منتشر شده بود، توسط عوامل امنیتی رژیم باکو احضار شد. 🍃🌀🍃 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
❌آب خوری پارک گل محمدی ❌در پارک ها در خوردن آب از شیرها این مسئله رو مد نظر داشته باشید 🍃🌀🍃 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
زمان: حجم: 1.96M
شادی قلب امام زمانمون✅ محجبه ها بریزید بیرون ✅ 1️⃣ برنامه ریزی برای حضور زنان محجبه در جامعه بصورت جمعی و فردی 2️⃣ برنامه ریزی عینی شدن گستردگی زنان محجبه از طریق رسانه ها 🎙 سید احمد رضوی 👆👆👆شنیدنی! 🍃🌸حرف دل همیشگی ما وعملیاتی کردن آن در دوره اصلاحات واعلام اثرآن 🍃✅بیایید کارجهادی اینگونه انجام دهید 🍃✅با یک برنامه ریزی دقیق و آسان 🍃🌀🍃 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─