#هو_العشق🌹
#پارت_یازدهم
#پلاڪ_پنهاݩ
#فاطمه_امیرے
ــ سلام خسته نباشید من دیروز سفارش ۹۰ تا cd دادم که...
پسر جوان اجازه نداد که سمانه ادامه دهد و سریع پاکتی را به سمتش گرفت
ــ بله،بله بفرمایید آماده هستند،اگر مایلید یکی رو امتحان کنید!
ــ بله ،ممنون میشم
تا پسرجوان خواست فایل صوتی را پخش کند ، صدای گوشی سمانه در فضا پیچید ،سمانه عذرخواهی کرد و دکمه اتصال را زد:
ــ جانم مامان
ــ کجایی
ــ دانشگام
ــ هوا تاریک شد کی میای
ــ الان میام دیگه
ــزود بیا خونه خاله سمیه خونمونه
ــ چه خوب،چشم اومدم
گوشی را در کیف گذاشت و سریع مبلغ را حساب کرد
ــ خونه چک میکنم،الان عجله دارم
پسر جوان سریع پاکت را طرف سمانه گرفت،سمانه تشکر کرد و از آنجا خارج شد که دوباره گوشیش زنگ خورد،سریع گوشی را از کیف دراوردکه با دیدن اسم کمیل تعجب کرد،دکمه اتصال را لمس کرد و گفت:
ــ الو
ــ سلام
ــ سلام آقا کمیل ،چیزی شده؟ـ
ــ باید چیزی شده باشه؟
ــ نه آخه زنگ زدید ،نگران شدم گفتم شاید چیزی شده
ــ نخیر چیزی نشده،شما کجایید؟؟
سمانه ابروانش از تعجب بالا رفتن،و با خود گفت"از کی کمیل آمار منو میگرفت؟"
ــ دانشگاه
ــ امشب خونه شماییم،الانم نزدیک دانشگاتون هستم،بیاید دم در دانشگاه باهم برمیگردیم خونه
ــ نه ممنون خودم میرم
ــ این چه کاریه،من نزدیکم ،خداحافظ
سمانه فقط توانست خداحافظی بگوید،کمیل هیچوقت به او زنگ نمی زد ،و تنها به دنبال او نیامده بود ، همیشه وقتی صغری بود به دنبال آن ها می آمد ولی امروز که صغری کلاس ندارد،یا شاید هم فکر می کرد که صغری کلاس دارد.
بیخیال شانه ای بالا انداخت و به طرف دانشگاه رفت ،که ماشین مشکی کمیل را دید،آرام در را باز کرد و سوار شد،همیشه روی صندلی عقب می نشست ولی الان دیگر دور از ادب بود که بر صندلی عقب بشیند مگر کمیل راننده شخصی او بود؟؟
ــ سلام ،ممنون زحمت کشیدید
ــ علیک السلام،نه چه زحمتی
سمانه دیگر حرفی نزد ،و منتظر ماند تا سامان سراغ صغری را بگیرید اما کمیل بدون هیچ سوالی حرکت کرد،پس می دانست صغری کلاس ندارد،
سمانه در دل گفت"این کمیل چند روزه خیلی مشکوک میزنه"
با صدای کمیل به خودش آمد؛
ــ بله چیزی گفتید؟
ــ چیزی شده که رفتید تو فکر که حتی صدای منو نمیشنوید؟
ــ نه نه فقط کمی خستم
ــ خب بهاتون حرفی داشتم الان که خسته اید میزارم یه روز دیگه
ــ نه ،نه بگید،چیزی شده؟
کمیل کلافی دستی در موهایش کشید و گفت:
ــ چرا همش به این فکر میکنید وقتی زنگ میزنم یا میخوام حرفی بزنم اتفاقی افتاده؟
سمانه شرمنده سرش را پایین انداخت و گفت:
ــ معذرت میخوام دست خودم نیست،آخه چطور بگم ،تا الان زنگ نزدید برای همین گفتم شاید برای کسی اتفاقی افتاده
ــ آره قراره اتفاقی بیفته
و نگاهی به چهره نگران سمانه انداخت و ادامه داد :
ــ اما نه برای آدمای اطرافمون
سمانه با صدای لرزانی پرسید:
ــ پس برای کی؟
ــ برای ما
ــ ما؟؟
ــ من و شما
#ادامه_دارد...
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
خاطرات شهیدعلی سیفی...
شهیدی که امام زمان بهش گفت بیا مشهدشفابگیر...
#ڪتاب(بیامشهد)
#رمان📚
#پارت_یازدهم
آن روز تقریبا پنج روزی به آزادی خرمشهر مانده بود،آماده حرکت شدیم که یکباره دشمن شروع به آتش کرد،خمپاره ای به طرف ما آمد،علی فرصت خیز برداشتن پیدانکرد،
خمپاره درست وسط دو تا پایش خورد ومنفجر شد...
موج انفجار خمپاره علی را ازجا کند وبه طرف ماشین اسقاطی که درچند متری ما بود پرت کرد.سرش به ماشین خورد ومجروح شد وروی زمین افتاد.با دیگر رفقا به سمت او دویدیم و به سرعت اورا به بیمارستان طالقانی آبادان انتقال دادیم.من دیگر او را ندیدم چون مرحله ی بعدی عملیات آغاز شد.البته به ملاقاتش رفتم.من در بیمارستان دیدم با پرستارها شوخی می کند،با رزمنده هاشوخی می کندو...نگو که این شوخی ها در حال وهوای موجی بودنش است وخودش متوجه نیست!
حمله خرمشهر آغاز شد وما هم شرکت کردیم،خرمشهر آزاد شد.ما هم چند روز بعد برگشتیم.مجروحین را نیز اعزام کردند.من دیوم که علی سیفی در مراغہ مجروح ویلچری شده،از من گلایه کرد که چرا آبادان نیامدی برای عیادتم؟گفتم چرا نیومدم؟اومدم،اگه یادت باشه ۸۰۰ تومن بهت دادم که گذاشتی جیبت.(با لحن شوخی)نکنه میخای انکارکنی؟
تقریبا یکی از پاهای علی توانایی خود را ازدست داده بود،لمس شده وقادر به حرکت نبود،عصب پا قطع بود.
گاهی وقت ها چشم هایش سیاهی می رفت و می افتاد،دست وپایش کرخت می شد.حالش اصلا خوب نبود.مثل کسانی که صرع دارند می لرزید ودست وپا میزد.عجیب بود که در این هنگام شروع به خواندن قرآن می کرد!
تا اینکه روزی رسیدکه پس از معاینات پزشکی ،قرارشد جهت ادامه معالجه او را به شیراز ببریم.در راه تهران به شیرازدر هواپیما حالش دوباره بد شد.هواپیما در اصفهان توقف داشت.علی را پیاده کرده وبه بیمارستان دکتر شریعتی اصفهان بردم.در انجا درحالت بیهوش ،با صدایی جانسوز قرآن می خواند.طوری که مجروحین ،عیادت کنندگان وپرستارها جمع شده بودند بالای سرش وگریه می کردند.تا اینکه یواش یواش حالش بهترشد.صبح روز بعد اورا به شیراز بردم.آنجا در آسایشگاه سلمان به استراحت می پرداخت.تا روزموعود که پزشکان مشخص کردند،او را به گردش می بردم.در این گردش ها چندبار آن حالت دوباره به او دست داد.روز موعود اورا به بیمارستان شهیدچمران بردم.در آنجا دکترها کمیسیون گرفتند وگفتند:طبق نظرات پزشکان تهران باید پای آقای سیفی قطع شود.علی مانع قطع پایش شد واجازه نداد.
دوباره به تهران برگشتیم ودر هواپیما باز حالش بد شد.او را در تهران به بیمارستان بردم وچون خودم امتحان داشتم به مراغه برگشتم.
بلافاصله با اقای پاک نیا صحبت کردم تا برای همراهی علی به تهران برود.او راهی شد.بعد از پرس وجو در بیمارستان،علی راپیدا نکرد.وقتی از اطلاعات سوال کرده بود،گفتند:چون حالش بد بود وحالت موجی داشت ،او را به بیمارستان روانی اعزام کردیم! آقای پاک نیا بعد از زحمت فراوان او را در بیمارستان روانی پیدا کرد.بعد هم کلی با مسئولین آنجا صحبت کرد وعلی را خارج وبه مراغه آورد.
📚منبع:نیمی از کتاب بیا مشهد از انتشارات شهید ابراهیم هادی (همه ی کتاب تایپ نمیشه فقط نیمی ازکتاب)
#ادامهدارد...
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
#بی_سیم_چی_عشق
#پارت_یازدهم 🌈
زد توی گوشم؛ ولی راضی شد -
:با تعجب و شوق میگویم
چی؟ قبول کرد؟ آره عمو؟ -
.آره، قبول کرد -
:با لبخندی رو میکند سمت مادرم و میگوید
.زن داداش، شما میگید به داداشسجاد؟ من برم به خانمجون خبر بدم -
.مادرم متعجب سر تکان میدهد و عمو خوشحال از خانه بیرون میزند
سبحان زهرا رو میخواد؟ -
:لبخند بزرگی صورتم را میپوشاند
!آره... اون هم بدجور -
.با شادی به اتاقم میروم، زهرا را تکان میدهم تا بیدار شود. چشمهایش را باز و گیج نگاهم میکند
!پاشو، پاشو! باید بری خونهتون. زود، تند؛ سریع -
چی شده؟ داداشم اومده دنبالم؟ -
دلم میگیرد برای مظلومیتش، چهطور برادرش توانست آن حرفها را بزند؟ یاد حرف پدرم میافتم که
.همیشه میگوید آدمِِ زمانِ عصبانیت با آدمِ در حالت عادی، خیلی فرق میکند
نه، عمو رفت با داداشت حرف زد. همه چی رو بهش گفت زهرا! باورت میشه اگه بگم داداشت قبول -
!کرده؟ پاشو برو خونه که فردا میایم خواستگاری
!متعجب و خیره نگاهم میکند، باورش نشده
:میزنم پشت کمرش و میگویم
!خواب نیستی رفیق! قراره بشی زن عموم -
*
:با اعتراض میگویم
بابایی! آخه چرا؟ -
:پدرم میخندد و لپم را میکشد
.مجلس بزرگونهست! شما بمون خونه -
:حق به جانب و دست به سینه میایستم و بدعنق میگویم
!مگه من بچهم؟ هیجده سالمه ها -
.شما ۱۱1سالت هم بشه بچهای! بمون خونه باباجان-
!باشه؛ ولی یادم میمونهها
به سمت عموسبحان که کت شلوار پوشیده و منتظر بقیه است میروم. یقهی کتش را مرتب میکنم و
:میگویم
!چه باحال! از دست دوستم و عموم با هم راحت میشم -
:میخندد، چشمهایش نورباران است، می خندد و می گوید
الان خوشحالی؟ -
.عقب میکشم و از سر تا پا، براندازش میکنم
ماله یه دقیقهاشه. بهترین دوستم میشه زن عموم، عموم میشه شوهر بهترین دوستم! پلاسم خونهتون، -
!از الان گفته باشم ها
:دستی روی پیشانیاش که از همین حالا دانههای ریز عرق رویش خودنمایی میکند میکشد و میگوید
.پس خدا رحم کنه -
!سبحان! بیا مادر، بیا همه آمادهایم -
.با صدای خانمجان عموسبحان به سمت در میرود. دلم برای عجله و اشتیاقش ضعف میرود
.میرود و دعایم بدرقهی راهش می شود که الهی که خوشبخت شوی برادرترین عموی دنیا
*
.گاهی وقتها فکر میکنم که احساسم نسبت به مهدی یکطرفه است
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─