نام رمان: #بی_سیم_چی_عشق
خلاصه: قصه، قصه یِ عشقی در بحبوحه ی خون و بویِ باروت است.
قصه ی مَردی در دوراهی سختِ سرنوشت، بین مَرد بودن و عاشق ماندن! و چه کسی گفته که نمیتوان مردانه عاشق بود؟
همه ی قصه ها شروع و پایانی دارند. قصه ی من اما، شروعی بی پایان بود، دقیقاً از روزی که بعد از یک سال و چند ماه دیدمش؛
سرنوشت جوری دیگر ورق خورد.
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
#بی_سیم_چی_عشق
#پارت_هفدهم 🌈
با حرصِ آشکاری میگویم
.هانیه خانم هانیه خانم گفتنهاتون رو آقا مهدی -
.آقامهدی را از عمد غلیظ میگویم که باز هم خندهاش میگیرد
.به خیابان اصلی که میرسیم، تاکسی میگیریم و به سمت طلافروشی میرویم
*
ای بابا! این هم نه؟ -
.با وسواس حلقهی پهن و پر از نگین را نگاه میکنم
:سرم را به علامت نفی و رد کردن تکان میدهم
نه! چیه این آخه؟ -
چشمم را میچرخانم و روی حلقهی ظریف و سادهای که یک ردیف نگین کوچک زیبایش کرده است،
.مکث میکنم؛ رد نگاهم را میگیرد
این؟ -
:سرم را با اشتیاق تکان میدهم
خیلی خوشگله نه؟ -
...راستش -
راستش چی؟ -
.اولش میخواستم همین رو نشونت بدم، گفتم فکر نکنی بهخاطر سبک بودن و ارزونیشه -
:نگاهش میکنم
.من چیزهای ساده رو بیشتر دوست دارم، بیشتر به دل میشینن. تجمل زیادی دل آدم رو میزنه -
گفته بودم رضایت چشمانش را با دنیا عوض نمیکنم؟
*
.روبروی در خانه میایستم
:چند پلاستیک توی دستم را زمین میگذارم و میگویم
.بیا داخل، شام بخور بعد برو -
.نه دیگه، مزاحم نمیشم -
:اصرار نمیکنم که معذب نشود
.باشه هر جور راحتی -
...راستی -
.منتظر نگاهش میکنم
.چشمهایش زیر نور ماه برق میزند
این یه هفته تا عقد... ناراحت نمیشی اگه بگم همدیگه رو نبینیم تا روز عقد؟ -
شوکه میشوم. چرا؟ چرا نبینیم هم را؟ سوالم را از چشمهایم میخواند. دستی بین موهایش میکشد و
:میگوید
خب، محرم نیستیم هانیه. میدونی حس خوبی ندارم؛ یعنی معذبم. بذار تا روز عقد، که قلبم آروم شه -
با بله گفتنت؛ که بشی مال خودم، عرفاً و شرعاً. توضیحش یکم سخته برام، متوجه میشی منظورم رو؟
:لبخند مینشیند روی لبهایم
!متوجهام! پس، خداحافظ تا هفتهی دیگه -
:در را با کلید باز میکنم و داخل میشوم... در را نبستهام که میگوید
.خوبه که دارمت -
.لبخند میزنم و دستم را تکان میدهم
:دستش را برایم تکان میدهد و لبخند میزند
!خدانگهدار، تا هفتهی دیگه -
!بیا داخل دیگه، بذار اون هم بره خونه دوساعت بخوابه. بمیرم واسه برادرزادهی زن ذلیلم -
.برمیگردم سمت عموسبحان که چند قدمیام ایستاده
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
#بی_سیم_چی_عشق
#پارت_هجدهم 🌈
لبم را میگزم. مهدی سرش را از لای در داخل میآورد و با لحن خودمانی و شیطنتباری رو به عمو
:میگوید
!من نوکر خانمم هم هستم آقاسبحان -
زن ذلیل و نوکر! خوب شوهری گیرت اومده هانیه! برو پدر صلواتی، برو که حرف دارم با برادرزادهام -
.مزاحمی
!حالا ما شدیم مزاحم؟ باشه، به هم میرسیم آقای عمو -
:بعد هم رو به من که از دستشان خندهام گرفته میگوید
!خداحافظ هانیه -
.و میرود. رو میکنم سمت عمو
حرفِ چی عمو؟ -
.بیا بشین اینجا تا بگم بهت -
.به دنبال این حرفش میرود و لبهی حوض مینشیند
.پلاستیکهای خرید را کنار در ورودی میگذارم
کنارش مینشینم. رد نگاهش را میگیرم و میرسم به گلهای محمّدی و بنفشهای که درون باغچهی
:کوچک خانهمان و زیر نور نقرهای مهتاب خودنمایی میکنند
.شما دوتا کنار همدیگه خیلی قشنگ و رویایی بهنظر میرسین -
:لبخند میزنم. قشنگ و رویایی! مثل همان مجنون و لیلی! ادامه میدهد
مهدی جونش رو هم میده پایِ ایمان و وطنش.آخرهای سلطنت شاه من و مهدی تازه وارد نظام و ارتش -
شده بودیم. به چشم خودم دیدم در حالی که نیروی ارتش شاه و سلطنتش بود، به بچههای انقلابی تو
پخش اعلامیه و نوارهای سخنرانی امام کمک میکرد. اینها رو میدونی هانیه، مگه نه؟
:آرام سرم را تکان میدهم
...میدونم -
من بهتر از هر کسی میشناسمش. الانی که اوضاع کشور معلوم نیست و ممکنه هر اتفاقی بیفته -
پیشبینیش برام سخت نیست که مهدی حاضره از خودش و کنار تو بودن بگذره تا بقیه آروم و راحت
زندگی کنن. میتونی کنار بیای با اینها؟ با نبودنهاش؟ با زندگی با یه آدم نظامی؟
.مصممتر از هر وقتی چشمهایم را به چشمهایش میدوزم
.من حاضرم بودم برای یک روز کنار مهدی و خانم خانهاش بودن همهی عمرم را فدا کنم
:به گمانم عشق را از چشمهایم میخواند که میگوید
!مبارکه وروجک عمو -
.بغضم جایش را به خنده میدهد
:بلند میشود، دستم را میگیرد و بلندم میکند
بیا ببین زنداداش چه بازار شامی راه انداخته. بیچاره داداشسجاد از خستگی همون وسط هال گرفته -
!خوابیده! فکر کنم کل بازار رو دنبال زن داداش واسه جهیزیه خریدن چرخیدن... تقصیر مهدی نیستها
چی؟ -
!زن ذلیلیش! توی خونوادهی ما موروثیه ظاهراً -
.میخندم و پلاستیکها را برمیدارم و داخل خانه میشوم
.مادر را میبینم که جعبههای اثاث را به گوشهی هال میبرد
.دلم برای پدری که بین این همه سر و صدای جابهجایی، وسط هال خوابش گرفته پر میکشد
:رو به مادر سلامی میکنم، من را که میبیند جواب سلامم را میدهد و رو به عمو میگوید
راحله خانم، خانمِ آقارضا هم امروز باهامون بود. جهیزیهی این دوتا عروس آمادهست، با مهدی یه -
ماشین بگیرید اثاثها رو بفرستین تهران. ببینم، خودتون که رفتید میچینید یا میخواید من خودم تو
این هفته برم؟ چهطوره؟
!نه زنداداش، خودمون که رفتیم میچینیم دیگه. شما به اندازهی کافی تو زحمت افتادین -
زحمت چیه؟ یه طرف دخترهامن یه طرف پسرهام! ببینم هانیه، حلقه گرفتین مادر؟ -
.آره مامانم -
جعبهی حلقهها را از کیفم بیرون میآورم و به دست مادر میدهم و خودم به اتاق میروم تا لباسهایم را
.عوض کنم
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
#شهیدانه
وصیتمنبہدختࢪانےکہ
عڪسهایشانࢪادࢪ
فضا؎شبڪہها؎اجتماعےمےگذارند:
ایناستکہاینڪارشماباعث
مےشوامامزمان
"؏ـج"خونگریہڪند..
بعدازاینکہوصیتوخواهشم
راشنیدیدبہآن
عملڪنید؛
زیرامامےرویمتاازشرفوآبرو؎
شمازناندفا؏ڪنیم..
مانندخانمحضرتزهرا"س"باشید..:)
-شھیدمھد؎محسنرعد
🍃•••••✾✾•••••🍃
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
~🕊
رفیق!
حواست بہ جوونیت باشه،
نکنہ پات بلغزه
قراره با این پاھا
تو گردان صاحبالزمان باشۍ!
#شهیدحمیدسیاهکالی♥️🕊
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🌹شهید سید مجتبی علمدار🌹
💠پَـــنـــد نــٰـامــہء شٌــــهَــــداء ۱۰۸💠
🍂 به دوستان و برادران عزيزم وصيت مي کنم کاري نکنند که صداي غربت فرزند فاطمه (س) مقام معظم رهبري(ره) را که همان ناله غريبانه فاطمه (س) خواهد بود به گوش برسد.🍂
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه تسلیت ویژه هم بگیم به فرقه شیرازیها که رسما یتیم شدن
هدیه ملکه انگلیس به سید صادق شیرازی!
ارتباط روباه پیر و شیعه انگلیسی چیست؟!
______________
از طرفداران شیعه انگلیسی یک سئوال؟ چرا انگلستان برای این افراد، امکانات و پشتیبانی فراهم می کند ولی....؟؟؟؟!!!
⚡️نیرنگ ملکه انگلیس، در احترام به بت و بت پرستی
به قلم: استاد شهید مرتضی مطهری
♻️ شما مقایسه ای كنید میان كار ابراهیم بت شکن و همچنین كار رسول اكرم(ص)از یك طرف و كار ملكه انگلستان از طرف دیگر.
✅ پیغمبر اكرم(ص) بعد از فتح مكه، به عنوان آزادی عقیده، بت ها را باقی نگذاشت و تمام بت ها را از بین برد؛ زیرا این بت ها «سمبل اسارت فكری مردم» هستند. صدها سال بود كه فكر این مردم، اسیر این بت های چوبی و فلزی بود كه به خانه كعبه آویخته بودند. پیامبر اکرم(ص)تمام این بت ها را در هم ریخت و واقعا مردم را، از جهت و خرافات آزاد كرد.
❌ حال شما بیایید این کار را مقایسه كنید با این كه ملكه یا پادشاه انگلستان در چند سال پیش در سفری كه به هندوستان رفته بود، وقتی كه می خواست به تماشای یك بت خانه برود، مردم عادی وقتی میخواستند داخل صحن آن بتخانه شوند؛ كفشهایشان را می كَندند، او هنوز به صحن نرسیده و خیلی قبل از رسیدن به صحن بت خانه، كفشهایش را به احترام بت ها كَند و بعد، از همه ی آن بت پرست ها مؤدب تر در مقابل بتها ایستاد و به آنها احترام کرد.
🔹 یك عده هم گفتند بیایید و ببینید که ملکه روشنفكر، چقدر به عقاید مردم احترام می گزارد!!! آنها نمی دانند كه این نیرنگ استعمار و فریب بزرگ ملکه است. در حقیقت این کار ملکه انگلیس، احترام به اسارت است. در واقع احترام ملکه انگلیس به بت پرستی، احترام به جهل است. به اسم احترام به آزادی، ملکه انگلیس جهل و خرافات را ترویج می کند. همین بتخانه ها هستند كه هند را به زنجیر كشیده اند و رام استعمارگر كرده است. آن احترام ملکه انگلیس احترام به آزادی نیست، خدمت به استعمار است.
📚منبع: مجموعه آثار شهید مطهری، جلد۲۴، صفحه ۱۲۳
➣ https://t.me/Muslimnair مُسْلِمْنا
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
22.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#تندخوانی_تصویری_جزء ۱۰کریم استاد معتز آقایی
حدود۳۰دقیقه
دور سی و یکم
جهت سلامتی سلامتی و ظهور امام زمان عج و سلامتی امام خامنه ای مدظله العالی
ورفع مشکلات مسلمین و آزادی قدس
#ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#دعای_هفتم_صحیفه_سجادیه
🎬حسین حقیقی
این عمار👇👇👇
@aynaammar_gam2
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽🍃👌دعای عهد ....
این عمار👇👇👇
@aynaammar_gam2
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙#دعای_ماه_صفر
🍃هر روز ۱۰مرتبه قرائت شود
🍃🌀🍃
#یاحسین
#به_عشق_مهدی
#جهاد_تبیین
#ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
#دعای_ماه_صفر
🍃هر روز ۱۰مرتبه قرائت شود
🍃🌀🍃
#یاحسین
#به_عشق_مهدی
#جهاد_تبیین
#ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴بدون تعارف در کنار ناو شهید سلیمانی
♦️فرمانده نیروی دریایی سپاه: دشمنان مجبورند که این ناو را با نام شهید سلیمانی صدا بزنند. در مکالمات رد و بدل شده جوابشان را نمیدهیم تا اسم حاج قاسم را به زبان بیاورند.
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
⭕️ خاتمي در پیجش با پادشاه جدید انگلیس بیعت کرد!
از فانوس
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#بازنشر
🔶 رهبر انقلاب: بدخواهان جمهوری اسلامی خوراک مار و مور شدند؛ ترامپ هم خاک و خوراک کرم خواهد شد
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
نام رمان: #بی_سیم_چی_عشق
خلاصه: قصه، قصه یِ عشقی در بحبوحه ی خون و بویِ باروت است.
قصه ی مَردی در دوراهی سختِ سرنوشت، بین مَرد بودن و عاشق ماندن! و چه کسی گفته که نمیتوان مردانه عاشق بود؟
همه ی قصه ها شروع و پایانی دارند. قصه ی من اما، شروعی بی پایان بود، دقیقاً از روزی که بعد از یک سال و چند ماه دیدمش؛
سرنوشت جوری دیگر ورق خورد.
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
#بی_سیم_چی_عشق
#پارت_نوزدهم🌈
چشمم میخورد به قاب عکس روی میز
فکر کنم شش سال دارم در این عکس. بلوز و شلوار نارنجی پوشیدهام و موهایم را خرگوشی بستهام. یک
.عروسک سیاه پوست و کچل هم بغلم است
!مهدیِ دوازده یا سیزده ساله کنارم ایستاده و نیشش تا بناگوشش باز است
!لبخندی میزنم و به دنبالش فکر میکنم اینروزها آمار لبخندهایم نجومی شدهاند
*
.در آینهی آرایشگاه، نگاهی به صورتم که آرایش کمی دارد میاندازم
.با وقار و مناسب برای یک جشن عقد خودمانی
.خودم خواسته بودم! حتی مقابل اصرارهای مکرر مادرم که باید لباس عروس بپوشی ایستاده بودم
مهدی سادگی را دوست داشت و من چیزی را که مهدی دوست داشت و من عاشق این عشقی بودم که
.مرا به خدا نزدیکتر میکرد، مثل عشق زلیخا به یوسف که بندهاش کرد، بندهی خالق
مهدی حتی به فاطمه و مریم و مینا سفارش کرده بود که راضیام کنند؛ اما مرغ من مثل بچگیهایم یک
.پا بیشتر نداشت
آخر سر هم کت و دامن شیری رنگ و باحجابی را همراه با روسری شیری که نقشهای طلایی و کرم
.داشت را انتخاب کردم و به دنبالش زهرا هم همین کار را کرد
.گفت حالا که همه چیزمان عین هم است و جشنمان یکی، پس باید لباسمان هم عین هم باشد
.بقیه هم که دیدند حالا دو به هیچ شدهایم، دیگر اصراری نکردند
.از روی صندلی آرایشگاه که بلند میشوم، همزمان با من کار زهرا هم تمام میشود
.مثل فرشتهها شده بود. تیلههای مشکیاش براقتر از همیشه بودند
لبخندی به من میزند و چادر سفید رنگم را دستم میدهد. هر دو چادرهایمان را سر میکنیم و با اشارهی
.آرایشگر بیرون میرویم
.مادرم و راحله خانم با دیدنمان کل میکشند و در آغوشمان میکشند
.بیرون از آرایشگاه که میرویم مهدی و عموسبحان سمتمان میآیند
دسته گلهای نرگس میان دستهایشان خودنمایی میکند. مثل هم لباس پوشیدهاند! پیراهن سفید و
.کت و شلوار مشکی. به سمتمان میآیند
.مهدی روبروی من و عمو روبروی زهرا
خدایا چقدر شکرت کنم بابت این لحظه که کمی، فقط کمی جبرانِِ خوبیهایت شود؟
*
.نگاهم خیره به آیاتِ قرآن است
.مینا بار دوم هم مرا میفرستد دنبال آوردن گلاب
عاقد که برای بار سوم میپرسد، چشمهایم را میبندم، در دل از خداوند و معصومین میخواهم ضامن
.خوشبختیمان شوند
:لبهایم را با زبان تر میکنم و مطمئن میگویم
.با اجازهی پدر و مادرم و بقیهی بزرگترها، بله -
*
.خب ما بریم دیگه... اتوبوس ما زودتر حرکت میکنه
عموسبحان این حرف را میزند و در حالی که او و زهرا سوار تاکسی میشوند برای همه دست تکان
میدهند... میروند و خانمجان هنوز گریه میکند... ته تغاری و پسرِ لوسش دیگر پیشش نیست! حق هم
دارد. صدای هقهق مادرم دنیا را روی سرم آوار میکند. چشمم که به چشمهای خیس از اشکش
میخورد، بغضی که راه گلویم را از ساعتها قبل سد کرده، راه خود را پیدا میکند و از چشمهایم میبارد.
.خودم را در آغوشش میاندازم و صدای گریهام بلند میشود. من دلم برای این آغوش تنگ میشود
*
نگاهم را از جادهای که از شیشهی اتوبوس پیداست میگیرم. انگار تازه یادم افتاده که از شهر و دیارم در
حال دور شدنم. این اولین سالیست که گرمای شهریورِ دزفول را با طعم بستنیهای یخیِ پرتقالی حس
نخواهم کرد! اما میارزد! میدانم و یقین دارم که همهی این دور شدنها، همهی این دلتنگ شدنها،
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
#بی_سیم_چی_عشق
#پارت_بیستم 🌈
همهی این دل کندنها، میارزد به بودن کنارِ کسی که تپشِ قلبم کنارش آرام میشود؛ میارزد به بودن
.کنارِ کسی که نیمهی گمشده که نه، همهی وجودِ من است
سرم را روی شانهاش میگذارم، تکانِ آرامی میخورد، دستم را در دست میگیرد و انگشتش را روی
:حلقهام میکشد. آرام کنارِگوشم میگوید
ببخش هانیه... ببخش که اینقدر خودخواهم که بهخاطر اینکه باهام باشی از شهر و خانوادهت دورت -
...کردم
:با کفشم پایش را لگد میکنم! آخی میگوید و متعجب میگوید
!هانیه؟ -
:حق به جانب و طلبکارانه میگویم
تا تو باشی دفعهی دیگه از این حرفها نزنی... متوجه شدین ستوان؟ -
:با صدایی آرام که ته مایهی خنده دارد میگوید
.چشم فرمانده... اطاعت میشه -
:آرام میخندم
.آفرین شوهرِ خوب... الان هم میخوام بخوابم، رسیدیم نزدیکهای تهران بیدارم کنیها -
.باشه خانمِ خوابالویِ جناب ستوان -
.دوستت دارم -
.من بیشتر -
سرم که دوباره روی شانههایش قرار میگیرد و آرامش وجودش به رگهایم تزریق میشود، اسیر خواب و
.رویا میشوم
.هانیهجان؟... هانیه خانم؟... خانمم؟... بیدار شو، رسیدیمها -
صدای پر از آرامشش از دنیای بیخیالی و خواب جدایم میکند. سرم را از روی شانهاش برمیدارم، دستی
به گردنم میکشم و پشت سرش یک خمیازه. نگاهم به نگاهش میخورد که با شیطنت نگاهم میکند.
:گیج نگاهش میکنم
چیه؟ -
میدونی چند ساعته بنده تکون نخوردم تا جناب فرمانده راحت بخوابن؟ -
.وظیفهتون بوده ستوان -
اِ؟! اینجوریاست؟ -
.حالا واسه تشویق جایزه میدم بهت -
جایزه چی؟ -
.حالا باید روش فکر کنم -
میخندد. اتوبوس که میایستد بلند میشود و من هم بلند میشوم. پیاده میشویم و او چمدانمان را از
!شاگرد راننده میگیرد. پیش به سوی یک زندگی جدید
***
مقابل ساختمان هشتم میایستیم. اشاره میدهد که وارد شوم. از پلهها بالا میرویم. طبقهی چهارم،
دقیقا آخرین طبقهی این ساختمانِ سازمانی. دو در روبروی هم در طبقهی چهارم وجود دارد. چمدان را
:کنار در میگذارد و به دو جفت کفشی که دم در واحد روبروییست اشاره میزند و میگوید
!سبحان اینها زودتر رسیدن انگار -
:میخواهم بروم سراغشان که دستم را میگیرد
.ول کن خستهان، احتمالاً دارن استراحت میکنن -
به نشانهی تایید سری تکان میدهم. کلیدی را که از مسئول ِدژبانیِ پادگان تحویل گرفتهایم را میان قفل
در میاندازد و در را باز میکند. کنار میایستد تا اول من وارد شوم. لبخندی میزنم و وارد میشوم. کلید
.برق را که میزنم از دیدن اسباب و اثاثیهی وسط خانه آه از نهادم بلند میشود
.فکر کنم باید اول اینجا رو سروسامون بدیم -
به طرفش برمیگردم. دستهایش را در جیبش کرده و با دیدنِ نگاهِ پر از خستگیام شانههایش را بالا
:میاندازد
!تا اینجا خواب بودیها! باید انرژی داشته باشی تنبل خانم -
.خیلی هم انرژی دارم -
.پس بیا این اوضاع رو سروسامون بدیم
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
#شهیدانه🥀
بہشگفٺم:
+ای شہیـــد...
خیلےدوسٺدارم❤️
برگشٺگفٺ:
-اےمشٺے،
ڪجاےڪارے...
ٺوهنوزنبودےمنفداٺشدم✨🌿
+دیدمراسٺمیگہ🥀
+ارادٺمنڪجاومالاونڪجا💔
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
‹🪴✨›
#تلنگر🙂✋🏼
میگفت↓
جهادکردنفقطجنگیدنوبهمیدونِ
جنگرفتننیست..
تلاشکردنتویِمیدونِعلموتحقیقهم
جهادمحسوبمیشه..
اینعرصه،بهشهریاریهاواحمدیروشنها همنیازداره!
#جهادعلمی📚
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
『 #تلنگرانه🔥 』
ازعالمۍپرسیدند:👳🏻♂📿••
براۍخوببودنڪدامروزبھتراست . .؟!
عالمفرمود:یڪروزقبلازمرگ
گفتند:ولۍهیچڪسمرگرانمیداند
عالمفرمود:پسهرروززندگۍراروزآخرفڪر
ڪنوخوبباش( !شایدفردایےنباشے🙂
مواظبخودتباشمومن🖐🏻‼️
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
☘👆☘👆☘
🍃🍀 #عاشقانه_شهدا 🍃🍀
🌺 #پیامکی_از_بهشت 🌺
🌹 #شهید_والامقام 🌹
🌹 #محمدرضا_بابلخانی 🌹
خداوندا تو را شکر و ستایش می کنم ، هر چند توان شکر و ستایش تو در من نیست .
کجا توانم حتی ستایش یکی از کوچکترین نعمت های تو را بر آورم . ا گر هم بتوانم باز کاری انجام نداده ام چرا که آن توفیق ستایش را هم باز تو به من منت نهاده ای .
خدایا دیگر دنیا برایم ننگ شده و دیگر طاقت این دنیا ندارم نه از باب سختی ها که در اینجا سختی در کار نیست و نه از طمع بهشت که خود را لایق بهشت تو نمی دانم بلکه از اینکه هر روزی که می گذرد و نعمت های بیکرانی که بر من ارزانی داشته ای برایم روشن می شود و می بینم که نمی توانم شکر این نعمت ها را به جای آورم .
خدایا اگر نگفته بودی که ناامیدی از من ، گناه کبیره است و اگر من این همه لطف و رحمت تو را ندیده بودم از زیادی بار گنـاهانم تا امـروز دیوانـه شده بـودم .
آری امیـد من در این است که مـن عهـد می شکستم و گناه می کنم و تو به جای خشم ، مهربانی می کنی و هدایت می کنی
💐 #سلام_به_دوستان_شهداء 💐
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#دعای_هفتم_صحیفه_سجادیه
🎬حسین حقیقی
این عمار👇👇👇
@aynaammar_gam2
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─