⭕️ خاتمي در پیجش با پادشاه جدید انگلیس بیعت کرد!
از فانوس
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#بازنشر
🔶 رهبر انقلاب: بدخواهان جمهوری اسلامی خوراک مار و مور شدند؛ ترامپ هم خاک و خوراک کرم خواهد شد
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
نام رمان: #بی_سیم_چی_عشق
خلاصه: قصه، قصه یِ عشقی در بحبوحه ی خون و بویِ باروت است.
قصه ی مَردی در دوراهی سختِ سرنوشت، بین مَرد بودن و عاشق ماندن! و چه کسی گفته که نمیتوان مردانه عاشق بود؟
همه ی قصه ها شروع و پایانی دارند. قصه ی من اما، شروعی بی پایان بود، دقیقاً از روزی که بعد از یک سال و چند ماه دیدمش؛
سرنوشت جوری دیگر ورق خورد.
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
#بی_سیم_چی_عشق
#پارت_نوزدهم🌈
چشمم میخورد به قاب عکس روی میز
فکر کنم شش سال دارم در این عکس. بلوز و شلوار نارنجی پوشیدهام و موهایم را خرگوشی بستهام. یک
.عروسک سیاه پوست و کچل هم بغلم است
!مهدیِ دوازده یا سیزده ساله کنارم ایستاده و نیشش تا بناگوشش باز است
!لبخندی میزنم و به دنبالش فکر میکنم اینروزها آمار لبخندهایم نجومی شدهاند
*
.در آینهی آرایشگاه، نگاهی به صورتم که آرایش کمی دارد میاندازم
.با وقار و مناسب برای یک جشن عقد خودمانی
.خودم خواسته بودم! حتی مقابل اصرارهای مکرر مادرم که باید لباس عروس بپوشی ایستاده بودم
مهدی سادگی را دوست داشت و من چیزی را که مهدی دوست داشت و من عاشق این عشقی بودم که
.مرا به خدا نزدیکتر میکرد، مثل عشق زلیخا به یوسف که بندهاش کرد، بندهی خالق
مهدی حتی به فاطمه و مریم و مینا سفارش کرده بود که راضیام کنند؛ اما مرغ من مثل بچگیهایم یک
.پا بیشتر نداشت
آخر سر هم کت و دامن شیری رنگ و باحجابی را همراه با روسری شیری که نقشهای طلایی و کرم
.داشت را انتخاب کردم و به دنبالش زهرا هم همین کار را کرد
.گفت حالا که همه چیزمان عین هم است و جشنمان یکی، پس باید لباسمان هم عین هم باشد
.بقیه هم که دیدند حالا دو به هیچ شدهایم، دیگر اصراری نکردند
.از روی صندلی آرایشگاه که بلند میشوم، همزمان با من کار زهرا هم تمام میشود
.مثل فرشتهها شده بود. تیلههای مشکیاش براقتر از همیشه بودند
لبخندی به من میزند و چادر سفید رنگم را دستم میدهد. هر دو چادرهایمان را سر میکنیم و با اشارهی
.آرایشگر بیرون میرویم
.مادرم و راحله خانم با دیدنمان کل میکشند و در آغوشمان میکشند
.بیرون از آرایشگاه که میرویم مهدی و عموسبحان سمتمان میآیند
دسته گلهای نرگس میان دستهایشان خودنمایی میکند. مثل هم لباس پوشیدهاند! پیراهن سفید و
.کت و شلوار مشکی. به سمتمان میآیند
.مهدی روبروی من و عمو روبروی زهرا
خدایا چقدر شکرت کنم بابت این لحظه که کمی، فقط کمی جبرانِِ خوبیهایت شود؟
*
.نگاهم خیره به آیاتِ قرآن است
.مینا بار دوم هم مرا میفرستد دنبال آوردن گلاب
عاقد که برای بار سوم میپرسد، چشمهایم را میبندم، در دل از خداوند و معصومین میخواهم ضامن
.خوشبختیمان شوند
:لبهایم را با زبان تر میکنم و مطمئن میگویم
.با اجازهی پدر و مادرم و بقیهی بزرگترها، بله -
*
.خب ما بریم دیگه... اتوبوس ما زودتر حرکت میکنه
عموسبحان این حرف را میزند و در حالی که او و زهرا سوار تاکسی میشوند برای همه دست تکان
میدهند... میروند و خانمجان هنوز گریه میکند... ته تغاری و پسرِ لوسش دیگر پیشش نیست! حق هم
دارد. صدای هقهق مادرم دنیا را روی سرم آوار میکند. چشمم که به چشمهای خیس از اشکش
میخورد، بغضی که راه گلویم را از ساعتها قبل سد کرده، راه خود را پیدا میکند و از چشمهایم میبارد.
.خودم را در آغوشش میاندازم و صدای گریهام بلند میشود. من دلم برای این آغوش تنگ میشود
*
نگاهم را از جادهای که از شیشهی اتوبوس پیداست میگیرم. انگار تازه یادم افتاده که از شهر و دیارم در
حال دور شدنم. این اولین سالیست که گرمای شهریورِ دزفول را با طعم بستنیهای یخیِ پرتقالی حس
نخواهم کرد! اما میارزد! میدانم و یقین دارم که همهی این دور شدنها، همهی این دلتنگ شدنها،
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
#بی_سیم_چی_عشق
#پارت_بیستم 🌈
همهی این دل کندنها، میارزد به بودن کنارِ کسی که تپشِ قلبم کنارش آرام میشود؛ میارزد به بودن
.کنارِ کسی که نیمهی گمشده که نه، همهی وجودِ من است
سرم را روی شانهاش میگذارم، تکانِ آرامی میخورد، دستم را در دست میگیرد و انگشتش را روی
:حلقهام میکشد. آرام کنارِگوشم میگوید
ببخش هانیه... ببخش که اینقدر خودخواهم که بهخاطر اینکه باهام باشی از شهر و خانوادهت دورت -
...کردم
:با کفشم پایش را لگد میکنم! آخی میگوید و متعجب میگوید
!هانیه؟ -
:حق به جانب و طلبکارانه میگویم
تا تو باشی دفعهی دیگه از این حرفها نزنی... متوجه شدین ستوان؟ -
:با صدایی آرام که ته مایهی خنده دارد میگوید
.چشم فرمانده... اطاعت میشه -
:آرام میخندم
.آفرین شوهرِ خوب... الان هم میخوام بخوابم، رسیدیم نزدیکهای تهران بیدارم کنیها -
.باشه خانمِ خوابالویِ جناب ستوان -
.دوستت دارم -
.من بیشتر -
سرم که دوباره روی شانههایش قرار میگیرد و آرامش وجودش به رگهایم تزریق میشود، اسیر خواب و
.رویا میشوم
.هانیهجان؟... هانیه خانم؟... خانمم؟... بیدار شو، رسیدیمها -
صدای پر از آرامشش از دنیای بیخیالی و خواب جدایم میکند. سرم را از روی شانهاش برمیدارم، دستی
به گردنم میکشم و پشت سرش یک خمیازه. نگاهم به نگاهش میخورد که با شیطنت نگاهم میکند.
:گیج نگاهش میکنم
چیه؟ -
میدونی چند ساعته بنده تکون نخوردم تا جناب فرمانده راحت بخوابن؟ -
.وظیفهتون بوده ستوان -
اِ؟! اینجوریاست؟ -
.حالا واسه تشویق جایزه میدم بهت -
جایزه چی؟ -
.حالا باید روش فکر کنم -
میخندد. اتوبوس که میایستد بلند میشود و من هم بلند میشوم. پیاده میشویم و او چمدانمان را از
!شاگرد راننده میگیرد. پیش به سوی یک زندگی جدید
***
مقابل ساختمان هشتم میایستیم. اشاره میدهد که وارد شوم. از پلهها بالا میرویم. طبقهی چهارم،
دقیقا آخرین طبقهی این ساختمانِ سازمانی. دو در روبروی هم در طبقهی چهارم وجود دارد. چمدان را
:کنار در میگذارد و به دو جفت کفشی که دم در واحد روبروییست اشاره میزند و میگوید
!سبحان اینها زودتر رسیدن انگار -
:میخواهم بروم سراغشان که دستم را میگیرد
.ول کن خستهان، احتمالاً دارن استراحت میکنن -
به نشانهی تایید سری تکان میدهم. کلیدی را که از مسئول ِدژبانیِ پادگان تحویل گرفتهایم را میان قفل
در میاندازد و در را باز میکند. کنار میایستد تا اول من وارد شوم. لبخندی میزنم و وارد میشوم. کلید
.برق را که میزنم از دیدن اسباب و اثاثیهی وسط خانه آه از نهادم بلند میشود
.فکر کنم باید اول اینجا رو سروسامون بدیم -
به طرفش برمیگردم. دستهایش را در جیبش کرده و با دیدنِ نگاهِ پر از خستگیام شانههایش را بالا
:میاندازد
!تا اینجا خواب بودیها! باید انرژی داشته باشی تنبل خانم -
.خیلی هم انرژی دارم -
.پس بیا این اوضاع رو سروسامون بدیم
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
#شهیدانه🥀
بہشگفٺم:
+ای شہیـــد...
خیلےدوسٺدارم❤️
برگشٺگفٺ:
-اےمشٺے،
ڪجاےڪارے...
ٺوهنوزنبودےمنفداٺشدم✨🌿
+دیدمراسٺمیگہ🥀
+ارادٺمنڪجاومالاونڪجا💔
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
‹🪴✨›
#تلنگر🙂✋🏼
میگفت↓
جهادکردنفقطجنگیدنوبهمیدونِ
جنگرفتننیست..
تلاشکردنتویِمیدونِعلموتحقیقهم
جهادمحسوبمیشه..
اینعرصه،بهشهریاریهاواحمدیروشنها همنیازداره!
#جهادعلمی📚
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
『 #تلنگرانه🔥 』
ازعالمۍپرسیدند:👳🏻♂📿••
براۍخوببودنڪدامروزبھتراست . .؟!
عالمفرمود:یڪروزقبلازمرگ
گفتند:ولۍهیچڪسمرگرانمیداند
عالمفرمود:پسهرروززندگۍراروزآخرفڪر
ڪنوخوبباش( !شایدفردایےنباشے🙂
مواظبخودتباشمومن🖐🏻‼️
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
☘👆☘👆☘
🍃🍀 #عاشقانه_شهدا 🍃🍀
🌺 #پیامکی_از_بهشت 🌺
🌹 #شهید_والامقام 🌹
🌹 #محمدرضا_بابلخانی 🌹
خداوندا تو را شکر و ستایش می کنم ، هر چند توان شکر و ستایش تو در من نیست .
کجا توانم حتی ستایش یکی از کوچکترین نعمت های تو را بر آورم . ا گر هم بتوانم باز کاری انجام نداده ام چرا که آن توفیق ستایش را هم باز تو به من منت نهاده ای .
خدایا دیگر دنیا برایم ننگ شده و دیگر طاقت این دنیا ندارم نه از باب سختی ها که در اینجا سختی در کار نیست و نه از طمع بهشت که خود را لایق بهشت تو نمی دانم بلکه از اینکه هر روزی که می گذرد و نعمت های بیکرانی که بر من ارزانی داشته ای برایم روشن می شود و می بینم که نمی توانم شکر این نعمت ها را به جای آورم .
خدایا اگر نگفته بودی که ناامیدی از من ، گناه کبیره است و اگر من این همه لطف و رحمت تو را ندیده بودم از زیادی بار گنـاهانم تا امـروز دیوانـه شده بـودم .
آری امیـد من در این است که مـن عهـد می شکستم و گناه می کنم و تو به جای خشم ، مهربانی می کنی و هدایت می کنی
💐 #سلام_به_دوستان_شهداء 💐
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#دعای_هفتم_صحیفه_سجادیه
🎬حسین حقیقی
این عمار👇👇👇
@aynaammar_gam2
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽🍃👌دعای عهد ....
این عمار👇👇👇
@aynaammar_gam2
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙#دعای_ماه_صفر
🍃هر روز ۱۰مرتبه قرائت شود
🍃🌀🍃
#یاحسین
#به_عشق_مهدی
#جهاد_تبیین
#ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
#دعای_ماه_صفر
🍃هر روز ۱۰مرتبه قرائت شود
🍃🌀🍃
#یاحسین
#به_عشق_مهدی
#جهاد_تبیین
#ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
25.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#تندخوانی_تصویری_جزء ۱۱کریم استاد معتز آقایی
حدود۳۰دقیقه
دور سی و یکم
جهت سلامتی سلامتی و ظهور امام زمان عج و سلامتی امام خامنه ای مدظله العالی
ورفع مشکلات مسلمین و آزادی قدس
#ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🔴 نشست سران قوا به میزبانی حجت الاسلام رئیسی
🔹در نشست شنبه شب سران سه قوه که به میزبانی حجت الاسلام سید ابراهیم رئیسی برگزار شد، اعضا فرآیند تهیه، تدوین و تصویب برنامه هفتم توسعه کشور را مورد بررسی قرار دادند.
🔹در این جلسه مقرر شد پس از ابلاغ سیاستهای برنامه هفتم توسعه کشور از جانب مقام معظم رهبری به دولت، روند تهیه، تدوین و تصویب آن در هیئت وزیران و مجلس شورای اسلامی در چارچوب زمان بندی مناسب و دقیق صورت گیرد.
🔹در این نشست همچنین ساز و کار تنظیم و نظارت بر بازار مورد بررسی قرار گرفت.
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#نشر_حداکثری
⭕️ خبر فوری
🔶 عبور از مرز کمتر از ۵ دقیقه
🔹 از ساعت ۶ صبح تا ۱۲ ظهر مرز باز است
✅ مرز باشماق(شنبه ۱۹ شهریور)
❗️از مرز تا سلیمانیه۲۰۰ هزار تومان
❗️از سلیمانیه تا نجف یا کاظمین۵۰۰ هزارتومان
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
#اطلاع_رسانی
🔰 فراخوان همکاری افتخاری
🔸 به مناسبت ایام شهادت امام رضا علیه السلام میخواهیم همه با هم به زائران کوچک خدمت کنیم تا خاطرات خوبی از این زیارت در ذهنشان ثبت بشود.
📆 مدت زمان همکاری از پنجشنبه ۳۱ شهریور الی سهشنبه ۵ مهر ۱۴۰۱
🔻 کسب اطلاعات بیشتر و ثبتنام:
۰۹۳۵۳۳۲۱۲۶۶
@yaran_khorasan
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
📍بیانیه فرانسه، انگلیس و آلمان: مواضع اخیر ایران تردیدهای جدی را در مورد قصد آن کشور برای بازگشت به توافق هستهای ایجاد کرده است.
🔻پ ن:
به زبان ساده یعنی ایران دیگر حاضر نیست طبق برجام هم تداوم تحریم علیه خودش را ببیند و هم توان هستهایش را از دست بدهد؛ خشم و عصبانیت کشورهای غربی از تسلیم نشدن ایران است.
از #محرمانه
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
📍دیشب bbc در حالی که داشت درباره مساله موروثی شدن حکومت در ایران جنجال می کرد مجبور شد خبر جانشینی توله ملکه به جای مادرش را کار کنه:)) /رضا یزدان پرست
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
📸محمد انصاری فوتبالیست، در حال تعمیر ویلچر زوار اربعین حسینی
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🔻حب الحسین یجمعنا و ینصرنا
گام نهادن در پیاده روی اربعین حسینی، تجلی عشق و بیداری بشریت، وحدت و همبستگی صالحان با فراگیر شدن معرفی هر چه بیشتر اباعبدالله الحسین(ع) و شعارهای جادوانه حضرتش با تاکید بر حق مداری و حاکمیت الهی بر زندگی بشر با تداوم بخشی شعار یالثارات الحسین، گامی در جهت بسترسازی ظهور حضرت ولی عصر(عج) و ظهور نصرت الهی بر همه آرزومندان نجات بشریت گوارا باد.
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
نام رمان: #بی_سیم_چی_عشق
خلاصه: قصه، قصه یِ عشقی در بحبوحه ی خون و بویِ باروت است.
قصه ی مَردی در دوراهی سختِ سرنوشت، بین مَرد بودن و عاشق ماندن! و چه کسی گفته که نمیتوان مردانه عاشق بود؟
همه ی قصه ها شروع و پایانی دارند. قصه ی من اما، شروعی بی پایان بود، دقیقاً از روزی که بعد از یک سال و چند ماه دیدمش؛
سرنوشت جوری دیگر ورق خورد.
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
May 11
#بی_سیم_چی_عشق
#پارت_بیست_و_یکم🌈
چادرم را از سرم در میآورم و همراهِ کیفم گوشهای میگذارم. روسریام را پشت سرم گره میزنم و رو به
:مهدی با لحن جدی و تن نظامی میگویم
اول سرِ این فرش رو بگیر ستوان... ستوان ابراهیمی و خانمش بیان ببینن اینجا اینطوریه دستمون -
.میندازن... من اون دوتا رو میشناسم؛ تا الان خونهشون مرتب و تمیزه
:با حالت بامزهای پاهایش را جفت میکند و احترام نظامی میگذارد
!اطاعت فرمانده -
***
.از خستگی روی زمین می افتم
:مهدی هم میآید و کنارم مینشیند. با خستگی میگوید
.آخه عمو و زنعمو چرا اینقدر زحمت کشیدن و اینهمه اثاث خریدن -
.مامان میگفت تنها بچهامی، آرزومه هیچی کم نذارم برات -
دستشون درد نکنه... میگم هانیه؟ -
جونم؟ -
!من گشنمه -
!خب؟ -
خب که خب... یه چیزی درست کن بخوریم دیگه... ببین از صبح که رسیدیم یه سره داریم کار میکنیم -
!الان هشت شبه
:رو میکنم سمتش، دستم را میزنم زیر چانهام و با لبخند میگویم
!اولاً که مواد غذایی و اینها نداریم... ثانیاً اگر هم داشته باشیم من غذا بلد نیستم درست کنم -
:دهانش باز میماند، با تعجب میگوید
آشپزی بلد نیستی؟ -
!نه... هیچوقت فرصت نشد یاد بگیرم -
چرا این رو شب خواستگاری نگفتی؟ -
جانم؟ -
!جونت سلامت... خب اگه میگفتی شاید نظرم عوض میشد -
:با حرص میگویم
و بعدش هم حتماً میرفتی خواستگاریِ دخترِ مهینخانم که زنعمو قبلاً دوست داشت عروسش بشه؟ -
نه؟
:اول با تعجب نگاهم میکند و بعد خندهاش میگیرد. حرصیتر میشوم
!بدت هم نمیاومده انگار -
:خندهاش را به سختی جمع میکند. با ته مایهی خنده میگوید
تو این رو از کجا میدونی؟مینا گفته؟ -
...آره... شانس آوردی که خواستگاریش نرفتی وگرنه -
:دوباره میخندد و نزدیکتر میآید. دستش را دور شانهام میاندازد، روی موهایم را میبوسد و میگوید
نرفتم؛ چون دلم جای دیگهای گیر بود. شوخی کردم خانمم... ناراحت نشو دیگه... باشه؟ -
آرام سرم را تکان میدهم. سرم را روی سینهی پهن و محکمش میگذارم، درست روی قلبش. صدای
تپشهایش زیباترین آوای ممکن است. زنگ در که زده میشود، آرام من را از خودش جدا میکند و به
:سمت در میرود. در که باز میشود پشت سرش صدایِ عموسبحان میآید
مهمون نمیخوای صابخونه؟ -
خوشحال از جایم بلند میشوم و منتظر میایستم. اول زهرا که چادر سورمهای گلداری سرش کرده و
بعد عموسبحان با قابلمهای در دستش وارد میشود. زهرا را در آغوش میکشم. عمو نزدیکم میآید و
:آرام پیشانیام را میبوسد. رو میکند سمت مهدی و میگوید
.گفتم این برادرزادهی من که غذا مذا بلد نیست درست کنه، به داد شکم اون یکی برادرزادهام برسم -
مهدی میخندد که با دیدن اخم الکیِ من خندهاش را جمع میکند. عمو سری به نشانهی تأسف تکان
:میدهد
..!زن ذلیل
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
#بی_سیم_چی_عشق
#پارت_بیست_و_دوم 🌈
هی عمو؟ -
چیه وروجک؟ -
!اینقدر به شوهر من نگو زن ذلیل -
!زن ذلیله دیگه -
:میخواهم دوباره چیزی بگویم که میگوید
.فعلاً سفره و بشقاب بیار که گشنمه -
.و به قابلمهای که در دست دارد اشاره میکند
*
مهدی؟ کجایی؟ -
از رویِ تخت بلند میشوم. نگاهی به ساعت میاندازم که پنج صبح را نشان میدهد. به هال که میروم،
.مهدی را میبینم که دارد سجادهاش را پهن میکند
سلام... چرا من رو بیدار نکردی؟ -
:به سمتم برمیگردد
سلام به روی ماهت خانم... داشتم میاومدم بیدارت کنم که خودت اومدی... بدو وضو بگیر که یه نمازِ -
.جماعت دونفره بخونیم
.باشهی آرامی میگویم و میروم تا وضو بگیرم
وضو گرفته چادر نماز سفیدم را که گلهای صورتی دارد سرم میکنم. پشت سرِ مهدی میایستم. این
!نماز چه نمازی بشود! یک نمازِ عاشقانه برای خالقِ عشق
:سلام را که میدهیم و سجدهی شکر را به جا میآوریم مهدی به سمتم برمیگردد
!قبول باشه هانیه خانم -
!قبول حق باشه آقا مهدی -
.با چادرنماز چهقدر معصومتر میشی -
:لبخند عمیقی میزنم. بلند میشوم و چادر و سجادهام را جمع میکنم
میگم نظرت چیه بری وسیلهی صبحونه بخری؟ -
:میخندد
.چشم فرمانده... الان میرم -
*
سفرهی صبحانه را جمع میکنم و توی آشپزخانه میگذارم. به هال که برمیگردم، مهدی را میبینم که
واکس به دست با پوتینهایش درگیر است. میروم و روبرویش مینشینم. دستم را دراز میکنم و
:میگویم
!بده من -
:ابرو بالا میاندازد
.نه... خودم انجام میدم -
.اِ بده من دیگه، دوست دارم یاد بگیرم -
از من اصرار و از مهدی مقاومت تا بالاخره با تهدید به قهر کردن راضی میشود و واکس را دستم میدهد.
چند دقیقهای با پوتینهایش درگیر میشوم. کارم که تمام میشود، با لبخند رضایتی زل میزنم به
:پوتینهای تمیز و براق. جلوی چشمهایش میگیرمشان
.بفرما آقا... دیدی گفتم یاد میگیرم -
صدای خندهاش بلند میشود. با تعجب نگاهش میکنم که انگشت اشارهاش را روی بینیام میکشد.
:انگشت سیاه شده از واکسش را نشانم میدهد
!کل سر و صورتت رو سیاه کردی که -
بلند میشوم و خودم را در آینهی توی اتاق نگاه میکنم. خندهام میگیرد! یک واکس زدن کل صورتم را
شکل حاجی فیروز کرده. نگاه خندانش را توی آینه و پشت سرم میبینم. کلاه نظامیاش را در دست
دارد. نزدیکم میآید، باز هم رویِ موهایم بـ ـوسهای مینشاند. میخواهد عقب برود که دستهایم را دورِ
گردنش میاندازم و روی شانهاش را میبوسم که لبخندی میزند. کلاه نظامیاش را روی سرش میگذارد و
ابهتش دو چندان میشود. ته ریشِ مردانه، نگاهِ نافذ و قامت بلندش دلم را به تب و تاب میاندازد. احترام
:نظامی میگذارد
.با اجازه فرمانده
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
enc_16619692957371511709762.mp3
2.99M
😭 دردامو به امام رضا میگم....
روح الله رحیمیان . اربعین حسینی
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─