eitaa logo
این عمار
3.1هزار دنبال‌کننده
28.5هزار عکس
22.8هزار ویدیو
614 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 قابل توجه برخیا که میگن وقتی در ایران روی دیوار سفارت انگلیس شعار می‌نویسند، اونها هم عمل متقابل می‌کنند. این فیلم‌ها مربوط به چند ماه قبل هست که نشون میده شعار نویسی روی دیوار سفارت انگلیس در ایران، در حقیقت عمل متقابله که صورت گرفته. تو انگلیس سفارت ایران مورد حمله ی یه عده متوحش قرار گرفته و پلیس انگلیس هیچ غلطی نکرده بود. پس هنوز خیلی مونده تا عمل متقابل بشه! ✋ 🇮🇷 🖇 🖇 🖇      https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 🇮🇷این عمار🇮🇷 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─ 
❓🔰 چند سالتون بود که فهمیدین باغ سفارت انگلیس ملک غصبیه و متعلق به ملت ایران است ؟؟؟ ما باید اجاره بها +دیرکرد + سود دیرکرد ۸۰ سال را از دولت انگل لیس بگیریم و از سستی و بیخیالی و نفوذ ...نمایندگان مجلس در این ۴۳ سال بعد از انقلاب هنوز این باغ در اختیار انگلیسه ⚠️‼️ انگلیسی که بزرگتر و دستور بده آمریکاست ⚠انگلیس بسیار خطرناکتر از شیطان بزرگ آمریکاست ✅ باغ قلهک توسط محمد شاه قاجار به سفارت انگلیس اجاره ۹۰ ساله داده شد، ‼️📣📣📣📣📣📣📣 اما کسی فکرش رو هم نمیکرد که ۱۷۰ سال بعد هم هنوز جواسیس انگل یسی در این باغ ضد ایران نقشه بکشن... هی نمک بخورند و هی برای ملت ایران شمشیر بکشند... 🔰این باغ تاریخی ۱۷ هکتار( ۱۷۰ هزار متر ) وسعت داره ✅ و یکی از هفت قنات پرآب قلهک در این باغ قرار داره ✅آقایون مسئول، من الان میخوام از این باغ تاریخی مملکتم بازدید کنم! ❓⚠️چرا وحوش انگلیس را بیرون نمیریزید و چرا ما نمی‌توانیم از آثار تاریخی کشور خودمون بهره مند شویم ؟؟؟ ✅هر چه زودتر باغ قلهک رو پس بگیرین و تبدیل به موزه کنید ⚠️مجلس قبلا میخواست باغ رو پس بگیره، اما نیمه کاره رها کرد😏 ✅ کار نیمه کاره رو تمام کنید 🔰😍 باغ قلهک سال ۱۳۸۲ ثبت ملی شده 🔰فقط یه اردنگی مونده که غاصبان انگل لیسی رو از آثار تاریخی ایران بندازیم بیرون ✅ سگهای ملکه هم برن یه لونه سگ برا خودشون پیدا کنند "عمارت درون باغ قلهک سال ۱۳۱۸ 🇬🇧🛴🇬🇧🛴🇬🇧🛴🇬🇧 🐖 🦊 😏😏😏 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 🇮🇷این عمار🇮🇷 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
صلی الله علیک یا فاطمة الزهرا (س) کانون خانه معرفت با همکاری اداره آموزش پرورش ناحیه سه مشهد مقدس، برگزار می کند: کارگاه های جذاب با موضوع خودشناسی ویژه دخترخانمها در ایام فاطمیه ✅پیش دبستانی ودور اول دبستان : دنیای درون من ✅دور دوم دبستان: من کی هستم؟ ✅متوسطه اول: خودت را بشناس ✅متوسطه دوم: بی نهایت شو ✴️کارشناسان: حجت الاسلام دکتر کرداری خانم دکتر شیخ نظامی خانم دکتر مجدی سرکار خانم سراجان و گروهی از مربیان متخصص در هر مقطع تحصیلی کارگاه معرفتی مادران و معلمان : «انقلاب فاطمی و بانوی ایرانی» ✴️ با حضور اساتید حوزه و دانشگاه ✅همراه با نوای مداحان توانمند و حماسه سرا 🔸زمان: از جمعه ۲ دیماه تا سه شنبه ۶ دیماه همزمان با نماز جماعت مغرب و عشاء 🔸مکان: میدان احمدآباد. به طرف خیابان راهنمایی . دبستان دخترانه ربابه اکبر زاده 🔴جهت شرکت در کارگاه های دختران، ضروریست نام و مقطع تحصیلی دانش آموز را به شماره زیر در یکی از پیام‌رسان‌های ایتا، سروش یا واتساپ،ارسال فرمایید. +989154399301 @khanemarefat 🇮🇷 🖇 🖇 🖇      https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 🇮🇷این عمار🇮🇷 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─ 
نام رمان: براساس واقعت دلاوری ها و رشادتهای شهدای https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
خانم حاتمی ب جمع من و سرهنگ ملحق میشه و خودش ادامه ماجرارو میگه: پنج سال پیش،گذشتم از همه چیز... رفتم اتریش... ب بهانه بیماری... ب بهانه ادامه درس حقوق ام.... درس حقوق ام رو اونجا توی یکی از بهترین دانشگاه های اونجا تموم کردم... مدرک دکتری هم گرفتم و قراره برم توی دانشگاه تهران حقوق درس بدم... اینا همه ظاهرش بود البته من قصدم برای رفتن ب اتریش درس و درمان نبوده رفتم اتریش و کمک نیروهای اتریش و رد شون رو زدم کار سختی بود مث سوزن بودن تو انبار کاه اما بالاخره دستگیرشدند و من انتقام پدرمو ازشون گرفتم پدر من نا حق از این دنیا رفت نباید اینجور میشد... خیلی هم طول کشید ولی بالاخره سرانجام گرفت پدر من ناحق منو ترک کرد ولی حالا ک شده بود باید باعث و بانی اون جریانات همه از بین میرفتن و تقاص پس میدادن... هنوز ک هنوزه هیچ کس نمیدونه پدر من آقا محمد پلیسه نمیدونم چرا هیچ وقت نخواست کسی متوجه بشه ^سرهنگ از جاش بلند شد و گفت:خب حانیه جان من باید برم ی کار مهم دارم صحبتت با آقای عطایی تموم شد بیا اداره و بوسه ای روی سر خانم حاتمی نشوند از منم خداحافظی کرد و رفت........ خانم حاتمی توی چشمای خالی از هرگونه حسم نسبت بهش نگاه کرد و گفت: من عاقلانه تصمیم گرفتم رفتم من رفتم برای شادی روح پدرم رفتم تا پروژه دستگیری بزرگترین باند قاچاقچی مواد مخدر رو تموم کنم من از همه چیزم زدم تا مادرم کمی ب بابت مرگ پدرم اروم بگیره البته ک مادر من هیچ وقت پدرمو دوست نداشت اون همیشه عاشق سرهنگ بوده و هست،ولی بازم بخاطر ناحق بودن مرگش ناراحت بود... من رفتم تا................... حرفش رو قطع کردم وگفتم: لازم نیس خودتونو توجیه کنید چون در هرصورت برامن مهم نیس... حالا این همه از وقت گرانبهای منو گرفتید ک این مسائل بی اهمیت رو برای من بازگو کنید؟ خانم حاتمی خنده ی تلخی کرد و سرشو انداخت پایین و گفت:البته که نه.... و از توی کیفش کارتی بیرون آورد و روی میز گذاشت ورش داشتم وگفتم:این چیه؟ خانم حاتمی:تا باز نکنی نبینی نخونی ک نمیفهمی چیه! بازش کردم و خوندم و کمی تعجب کردم خانم حاتمی:بله اقای عطایی... سرهنگ جشنی ترتیب داده ک موفقیت منو توی اتریش جشن بگیرن همکار های قدیم هم دعوتن خوشحال میشیم تشریف بیارید... اونجا سر هنگ میخواد بهم ترفیع درجه هم بده از سروان به درجه سرگرد میرسم... ^سکوت م رو نَشکستم اما خانم حاتمی طاقت سکوت حاکم بینمون رو نداشت و باز شروع کرد ب حرف زدن: من ی معذرت خواهی بهت بدهکارم بابت اون روز ،روز پروازم ب اتریش... گنگ نگاهش کردم و فهمید و گفت:نباید تو رو با مرحوم غلامی مقایسه می کردم حرفام از روی قصد نبود دست خودم نبود میخواستم ی جوری شما رو نسبت ب خودم دلسرد کنم ک بعد من راحت زندگی تونو بکنید واقعا ازتون معذرت میخوام اگه اون روز دلتون رو شکستم من قصدی نداشتم.... ^باز سکوت کردم و باز خانم حاتمی شروع کرد: درست یادم میاد حدود پنج سال پیش پشت همین میز توی همین کافه طلا چی درمورد زندگی آینده مون میگفتید....... یه خونه ی بزرگ ک توشو پر می کنید از وسایل های سفید فیروزه ای.... بعدشم ک............ من: خوبه میگیدپنج ساله گذشته.... گذشته بهتره تو گذشته بمونه.... ~بلند میشم و میرم از کافه بیرون بدون اینکه منتظر جوابی ازش باشم یهو صداشو میشنوم ک از کافه اومده بیرون و منو صدا میکنه و میگه:امیر.... ^خودمو سخت تر و سنگ تر از همیشه نشون میدم و همون جا ک هستم می ایستم و میاد رو ب روی من وایمیسه ومن توی چشماش بی هیچ حرفی نگاه میکنم...... ~نگاه میکنه توی چشمام ی چند ثانیه ای میگذره بالاخره واکنش نشون میده و سرش رو میندازه پایین ومیگه: هیچی خدا نگهدار.... ^اعصاب اداره و سرهنگ رو ندارم میرم خونه...... https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
(حانیه) میام از کافه بیرون میدوم طرفش و طوری ک بشنوه میگم:امیر... ^سر جاش ثابت وایمیسه میرم رو ب روش نگاه میکنم تو چشمایی ک معتادشونم و بهم نگاه میکنه خدایا من چی میبینم؟ من تو این چشما هیچی نمیبینم امیر دیگه هیچ حسی ب من نداره چشماش عاری از هرگونه حسی ب منه..حتی حس تنفر هم نسبت بهم نداره..ینی انقد براش بی ارزش بودن که راحت فراموشم کرد😔 پس چرا من تموم این پنج سالو به امید دیدن دوباره اون نفس میکشیدم...حرفی که میخاستم بزنم تو گلوم خفه شد... حالت که امیر هیچ حسی بمن نداره چرا من باید حرف دلم رو بزنم؟ ~سرمو میندازم پایین و میگم:هیچی...خدانگهدار.... و بی هیچ حرفی از کنارم رد میشه و میره ^و من همینطور ب دور شدنش از خودم خیره شدم... انگار این صحنه پنج سال پیش هم تکرار شده بود... من توی اون روز سرد برفی لعنتی توی کافه طلا دل امیر رو شکستم و اومدم بیرون و امیر اومد از پشت سرم صدام کرد و حالا اینم از امروز... کل بدنم داغ کرده...ینی امیر منو فراموش کرده؟امیری ک چند سال عاشق من بود... خودشو و عشقش رو چند بار بهم ثابت کرده بود امیری ک همیشه میگفت تا آخر دلم باهات میمونه....حالا چرا میگه برام مهم نیست چرا چشماش بهم نمیگه دوست دارم؟ چرا طوری با من برخورد میکنه انگار ی غریبه رو دیده چرا اینقد سرده؟ چرا اینقد سنگ شده خدا منو لعنت کنه که اون امیرو کشتم...بهم گفته بود اگه برم اون امیر میمیره...اما من مجبور بودم چرا درک نمیکنه... خدایا سره امیر چی اومده؟ مغزم:من این جوابت رو میدم.... من:بگو... مغزم:یادت میاد؟حدود پنج سال پیش توی فرودگاه وقتی میخواستی بری... امیر بهت چی گفت؟ ^انگار توی ی لحظه خاطرات اون روز توی ذهنم اومد دمِ رفتن بهش گفتم:خوشبخت بشی آقا ی عطایی.... امیرم:هه..... امیدوارم ی شوهر خوب خارجی برات پیدا بشه و تو عقده ای از این دنیا نری حالا هم هری تو لیاقت منو نداشتی از خدا میخوام ک جوابت رو بده دل شکستن خیلی عواقب داره حانی خانم تو هم منو شکستی هم معین رو نرو وایسا حرف آخرم هم بگم خدانگهدارت باشه حانیه خانم امیدوارم خوشبخت بشی اما بدون هیچکی مث من نمیتونه عاشقت باشه...اونی که ضرر کرده تویی که مَنیو از دست دادی که عاشقت بوده ی روزی حسرت اینو میخوری که چرا دلمو شکستی و رفتی و منو انتخاب نکردی و اونموقع ست ک پشیمونی و میخوای برگردی ولی.......ولی من دیگه امیر قبل نیستم... به ولای علی اگه الان بری این امیر رو به روت میمیره... ^راست می گفت ب همه ی حرفاش هم رسیدم فکر نمیکردم راست بگه فکر میکردم هر وقت ک باز برگردم ایران امیرم رو دارم.... منو فراموش کرده نکنه.....نکنه عاشق یکی دیگه شده... راست میگفت میگفت اگه بری این امیر رو ب روت میمیره.....مُرد اون امیری ک عاشقت بود حانیه خانم... ^اشکای گرم لعنتی رو پاک میکنم میرم کافه و پولش رو حساب میکنم و وسایل ام رو برمیدارم... حوصله سرهنگ و اداره رو ندارم...میرم سر قبر بابام.... میشینم کنار آرامگاهش و گریه میکنم گل های رزی ک خریدم رو پر پر میکنم و میگم:باباجون کجایی ببینی چشمای یشمی بی حس امیر منو کجایی ببینی ک دیگه دوسم نداره کجایی ببینی ناراحتی مو اگه بودی دستی روی سرم میکشیدی و می‌گفتی غصه نخورم و همه چی درست میشه بابا جون کجایی ک این پنج سال من از دوری امیر روزی هزار بار مردم و باز زنده شدم و هیچ خبری ازش نداشتم من نخواستم بخاطر من جایی بیاد ک دوست نداره من نگران سلامت جونش بودم آدم بده هم شدم و رفتم جونش و جوونی ش رو حفظ کردم اما اون عشق منو توی سینه ش حفظ نکرد... من عاشقشم بیشتر از همیشه...اما اون حتی بزور جواب منو میده... من بعد این همه سال ب امید امیرم برگشتم...ولی حالا... من همون امیر رو میخوام ک پنج سال پیش پیشم بود من این امیر رو دوست ندارم... این چشمای خالی از هر حس امیر رو دوست ندارم... بابا جون کجایی دلداری ام بدی ^طاقت نمیارم و میزنم زیر گریه https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
امروز لعنتی رو با هر بدبختی و اشک و اهی بود گذروندم صبح زود میرم اداره ب اصرار من ب سرهنگ اتاق کار من و امیر یکی شد من گفتم اینطور شه ک ب امیر نزدیک شم و بهش بفهمونم ک ب امید کی برگشتم و چ حسی بهش دارم... توی اداره روی پرونده های نا تموم و تموم شده ی سرهنگ کار میکنم بعد از جشن هم قراره ترفیع درجه هم بگیرم و بشم سرگرد فعلا تا زمان جشن ی ده روزی تقریبا مونده و من توی اتاق کار امیر هستم و هر روز میبینمش داخل اتاق کار امیر میشم خب به به چ اتاقکار قشنگی آقای عطایی من خب ^مش سلیمون ک ابدارچی اداره ست میاد داخل میگه:خب دخترم اتاق پسنده؟ من:بله... میزم اماده ست؟ مش سلیمون:بله دارن از اسانسور میارن بالا الان هاس ک برسه........ عه رسید... ^با گفتن «عه رسید» مش سلیمون کارگر هایی ک میز و صندلی مو اورده بودن وارد اتاق شدن و منتظر من بودن ک بگم کجا بزارن ک منم دقیقا ی جور گفتم بزارن ک رو ب روی امیر باشه حالا من:ی ذره اینور تر...... اینور تر..... اینور تر تر تر😐 اها خوبه حالا .......... ^حرفم نا تموم موند و امیرم وارد اتاق کار میشه حرفمو میشکونه و میگه:مش سلیمون اینجا چخبره این میز و صندلی تو اتاقکار من چیمیگه برگشتم طرفش و ی نیم نگاهی بهم انداخت و باز ادامه داد:مش سلیمون ازتون جواب میخوام... مش سلیمون:والا چی بگم آقا ی عطایی سرهنگ دستور دادن اتاقکار خانم موحد و شما یکی باشه تا دفتر کار خانم اماده بشه... من:زیاد مزاحمتون نمیمونم آقا ی عطایی من خطاب ب کارگرا و مش سلیمون:ازتون ممنونم....بفرمایید... ~مش سلیمون و کارگرا از اتاق خارج شدن و امیر جواب حرفمو نداد و بی توجه من رفت سر جاش نشست ک دقیقا رو ب روی من بود شونه ای بالا انداختم و رفتم روی میز وسایل هامو گذاشتم و مرتب شون کردم ک بعد چن ساعت ک گذشت هیچ حرفی بین من و امیر رد و بدل نشد همش سرش تو اون گوشی بی صاحاب اش بود و انگار داشت چت میکرد و لبخند میزد😑 دوس داشتم بدونم داره با کی چت میکنه... سرهنگ وارد اتاق شد و با من و امیر سلام و علیک گرمی کرد و ازم پرسید: دخترم چیزی کم و کسر نداری از جات و اتاقکارت راضی هسی؟ من:مرسی سرهنگ همه چی خوبه سرهنگ پرونده های ناقص اش رو اورد تا من کامل کنم و اونا رو روی میز گذاشت و بعدش خطاب ب امیر گفت:امیرجان داخل این دفتر و اداره همه دختر منو با نام خانم موحد میشناسن نه خانم حاتمی لطفا شما هم رعایت کنید و تو پرونده ها هم بهشون کمک کنید امیرم: اطاعت ~ای اون اطاعت گفتن ات رو قربون😇 و باز خطاب ب من گفت:فرستادم همین ی چن دقیقه دیگه آقای اکبری برا کار پرونده های جنایی بیاد تا زودتر کارا تموم شه...در اخر بدین پرونده هارو به امیر جان تا تایید کنه... من: چشم سرهنگ:اروز ناهار اداره میمونیم برا شب هم میریم ی جای خوب شام ب مامانت هم سپردم فقط سعی کن کار پرونده هارو تا غروب تموم کنی توجه کن هیچ نکته ای جا نیوفته اگه پرونده ای مشکل نداشت و امیر جان تایید کرد میرن بایگانی.... من:باشه مشکلی نیست... ^آقای اکبری ک از همکار های قدیم پروژه دستگیری بزرگترین باند قاچاقچی مواد مخدر هم بود یهو سر میرسه و سرهنگ برای کار پرونده ها تذکرات لازم رو باز ب من و اقای اکبری میده و میره اقای اکبری میره سمت امیر و سلام علیک های گرمی میکنه و شروع میکنه ب تعریف کردن از امیرِ من آقای اکبری:وای اقای عطایی باورم نمیشه شما رو میبینم تعریف شمارو خیلی شنیدم شنیدم بعد تموم شدن پروژه دستگیری بزرگترین باند قاچاقچی مواد مخدر پلیس رسمی شدید و بعدش هم که انقد آوازه ماموریت هاتون همجا پخش شده که همه شمارو میشناسن...واقعا با این سن کم اینهمه موفقیت تحسین برانگیزه... اقا دست راستتون رو سر ما😅 بهتون تبریک میگم امیرم: ممنون بزرگوار شما به من خیلی لطف دارید آقای اکبری:چاکر آقای عطایی😊 ^بعد آقای اکبری ی صندلی برداشت و کنارم نشست و شروع کرد حرف زدن و برسی کردن پرونده ها من حواسم ب پرونده ها و امیر بود این هم غوز بالا غوز شده بود تو این هیر و ویر همش حرف میزد و چرت میگفت ^ خداروشکر ک فقط برای پرونده های جنایی میاد کمک ~د لال شو دیگه کاش ب جای تو امیرم برام وراجی میکرد.. کلا براش جالب بود که با منو امیر داره همکاری میکنه... https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماجرای شنیدنی سید کریم کفاش نظر خاص (عج) به او از دست ندید https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داستان زیبای یارگیری (عج) توسط خود حضرت استاد عالی ‌ ‌ ‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
مداحی_آنلاین_امام_زمان_می_بیند_و_می_شنود_آیت_الله_بهجت.mp3
2.4M
(عج) می بیند و می شنود بسیار شنیدنی 🎤آیت الله https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
••❤️•• 🕊 معـطل من و تو نمــی مـانـد... تـو اگـر "سـربـاز_خـدا" نشوے، دیگرے مــی شود...👌 🌹 "شهادتــ "را مـےدهنـد ، اما به "اهل_درد"🔥 نه بی خیال ها ... فقط دم زدن از "شهدا" افتخار نیست‼️ باید زندگیمان ، حرفمان ، نگاهمان ، لقمه هایمان ، رفاقتمان ، "بوی_شهدا_را_بدهد"... عـــطر بندگی خالص براے "خــدا"... ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌التماس دعا وَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🥀🌴🕊🌹🕊🌴🥀 💐 بچه ها تا وقت دارید خودتان را بسازید و آماده شوید برای یک فردای پر مخاطره و یک درگیری بزرگ ، در درجه ی اول با نفستان و بعد با شیاطین بیرونی و بدانید که اگر توانستید خط نفستان را بشکنید می توانید به راحتی خط شکن گردید و خط شیاطین بیرونی را نیز بشکنید و الا پایتان در گل می ماند و دیگر یارای حرکت و جوشش را نخواهید یافت . 🌹 🌴 🌹 🌹 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_769296864.mp3
4.16M
🔊 ختم گویای نهج البلاغه در ۲۷۰ روز 🌺 سهم روز هجدهم از حکمت ۱۴۸ تا حکمت ۱۵۵