eitaa logo
این عمار
3.1هزار دنبال‌کننده
28.5هزار عکس
22.9هزار ویدیو
614 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ختم نهج البلاغه در ۱۹۲ روز(13).mp3
6.64M
🔊 ختم گویای نهج البلاغه در ۲۷۰ روز 🌺 سهم روز چهل ودوم از حکمت ۳۹۰ تا حکمت ۴۰۲
🌹 ختم نهج البلاغه در ۲۷۰ روز. سهم روزچهل ودوم ┄═❁🍃❈🌼❈🍃❁═┄ 📒 : مؤمن بايد شبانه روز خود را به سه قسم تقسيم كند، زمانی برای نيايش و عبادت پروردگار و زمانی برای تامين هزينه زندگی و زمانی برای واداشتن نفس به لذّتهایی كه حلال و مایهٔ زيبایی است. خردمند را نشايد جز آنكه در پی سه چيز حركت كند، كسب حلال برای تامين زندگی، يا گام نهادن در راه آخرت يا به دست آوردن لذتهای حلال. ┄═❁🍃❈🌼❈🍃❁═┄ 📒 : از حرام دنيا چشم پوش، تا خدا زشتيهای آن را به تو نماياند و غافل مباش كه لحظه ای از تو غفلت نشود. ┄═❁🍃❈🌼❈🍃❁═┄ 📒 : سخن گوييد تا شناخته شويد، زيرا كه انسان در زير زبان خود پنهان است. ┄═❁🍃❈🌼❈🍃❁═┄ 📒 : از دنيا آن مقدار كه به تو می رسد بردار و از آنچه روی گرداند، روی گردان و اگر نتوانی در جستجوی دنيا، نيكو تلاش كن. ┄═❁🍃❈🌼❈🍃❁═┄ 📒 : بسا سخن که از حمله مسلّحانه كارگرتر است. ┄═❁🍃❈🌼❈🍃❁═┄ 📒 : هر مقدار كه قناعت كنی كافی است. ┄═❁🍃❈🌼❈🍃❁═┄ 📒 : مرگ بهتر از تن به ذلت دادن، به اندك ساختن بهتر از دست نياز به سوی مردم داشتن است، اگر به انسان نشسته در جای خويش چيزی ندهند، با حركت و تلاش نيز نخواهند داد، روزگار دو روز است، روزی به سود تو و روزی به زيان تو است، پس آنگاه كه به سود تو است به خوشگذرانی و سركشی روی نياور و آنگاه كه به زيان تو است شكيبا باش. ┄═❁🍃❈🌼❈🍃❁═┄ 📒 : چه خوب است عطر مشك، تحمل آن سبك و آسان و بوی آن خوش و عطرآگين است. ┄═❁🍃❈🌼❈🍃❁═┄ 📒 : فخرفروشی را كنار بگذار، تكبّر و خود بزرگ بينی را رها كن، به ياد مرگ باش. ┄═❁🍃❈🌼❈🍃❁═┄ 📒 : همانا فرزند را بر پدر و پدر را بر فرزند حقی است؛ حق پدر بر فرزند اين است كه فرزند در همه چيز جز نافرمانی خدا، از پدر اطاعت كند و حق فرزند بر پدر آنكه نام نيكو بر فرزند نهد، خوب تربيتش كند و او را قرآن بياموزد. ┄═❁🍃❈🌼❈🍃❁═┄ 📒 : چشم زخم حقیقت دارد، استفاده از نيروهای مرموز طبيعت حقیقت دارد، سحر و جادو وجود دارد و فال نيك راست است و رويداد بد را بدشگون دانستن، درست نيست و اعتقاد به رسیدن بیماری به دیگری صحیح نیست، بوی خوش درمان و نشاط آور، عسل درمان کننده و نشاط آور، سواری بهبودی آور و نگاه به سبزه زار درمان کننده و نشاط آور است. ┄═❁🍃❈🌼❈🍃❁═┄ 📒 : هماهنگی در اخلاق و رسوم مردم، ايمن ماندن از دشمنی و كينه های آنان است. ┄═❁🍃❈🌼❈🍃❁═┄ 📒 : (شخصی در حضور امام سخنی بزرگتر از شان خود گفت، فرمود،) پر درنياورده پرواز كردی و در خردسالی آواز بزرگان سر دادی (شكير، نخستين پرهایی است كه بر بال پرنده می رويد و نرم و لطیف است و سقب، شتر خردسال است زيرا شتر بانگ در نياورد تا بالغ شود.) ┄═❁🍃❈🌼❈🍃❁═┄
✨ بسم اللّه الرّحمن الرّحيم✨ 🌹شرح 🔴 قسمت ششم خطبه ۱۶۵ بند چهارم: بر فراز گردن طاووس به جای يال، کاکلی سبز رنگ و پر نقش و نگار روييده و برآمدگی گردنش مانند آفتابه ای نفيس و نگارين است و از گلوگاه تا روی شکمش به زيبايی وَسْمِه يمانی رنگ آميزی شده يا چون پارچه حرير بَرّاق يا آيينه ای شفّاف که پرده بر روی آن افکندند. در اطراف گردنش گويا چادری سياه افکنده که چون رنگ آن شاداب و بسيار می باشد می پنداری با رنگ سبز تندی در هم آميخته است، در کنار شکاف گوش طاووس خطی است باريک، مانند سَرِ قلم به سفيدی گل بابونه که در کنار سياهی آن جلوه خاصّی دارد. کمتر رنگی می توان يافت که طاووس از آن در اندامش نداشته باشد يا با شفّافيّت و صيقل فراوان و زرق و برق جامه اش آن را جلای برتری نداده باشد. طاووس مانند شکوفه های پراکنده ای است که باران بهار و گرمای آفتاب را در پرورش آن نقشی چندان نيست و شگفت آور آن که هر چند گاهی از پوشش پرهای زيبا بيرون می آيد،( یعنی پرهایش می ریزد) و تن عريان می کند پرهای او پياپی فرو می ريزند و از نو می رويند، پرهای طاووس مانند برگ خزان رسيده می ريزند و دوباره رشد می کنند و به هم می پيوندند تا ديگر بار شکل و رنگ زيبای گذشته خود را باز می يابد، بی آنکه ميان پرهای نو و و پرهای ريخته شده تفاوتی وجود داشته باشد يا حتی رنگی جابجا برويد. اگر در تماشای يکی از پرهای طاووس دقّت کنی، لحظه ای به سرخی گل و لحظه ای ديگر به سبزی زَبَرجَد و گاه به زردی زر ناب است. راستی هوش های ژرف انديش و عقل های پُرتلاش چگونه اين همه از حقايق موجود در پديده ها را می توانند درک کنند؟ و چگونه گفتار توصيف گران به نظم کشيدن اين همه زيبايی را بيان توانند کرد؟ و در درک کمترين اندام طاووس گمان ها از شناخت، درمانده و زبان ها از ستودن آن در کام مانده اند. پس ستايش خداوندی را سزاست که عقل ها را از توصيف پديده ای که برابر ديدگان جلوه گرند ناتوان ساخت، پديده محدودی که او را با ترکيب پيکری پرنقش و نگار با رنگ ها و مرزهای مشخّص می شناسد، باز هم از توصيف فشرده اش زبان ها عاجز و از وصف واقعی آن درمانده اند! (حال چگونه خدا را می توان درک کرد؟) 🎙حجت الاسلام مهدوی ارفع ↩️ ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5834801011071388126.mp3
5.52M
🔊 شرح نهج البلاغه با نهج البلاغه 🔸 شرح 6⃣ 🎙حجت الاسلام مهدوی ارفع
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌳شجره آشوب« قسمت چهل و دوم» 📌بررسی نفوذی های بنی امیه در حکومت امیرالمومنین علیه السلام 🔻در روایت فوق، به صراحت امام دستور می دهد که عایشه باید در همان خانه ای که رسول خدا با وی در آن وداع کرد، زندگی کند. به این معنی که نباید در مدینه در هرجا که خواست آزادانه برود. این عبارت به معنای حصر در خانه است. 🔻ب. اصبغ بن نباته از امیرالمومنین نقل می کند که به عایشه فرمود: به خانه ای بازگرد که رسول خدا و پدرت تو را در آن ترک کردند (یعنی خانه خودت). عایشه نپذیرفت. امام به او فرمود بازگردد والا سخنی به تو می گویم که به خدا و رسول او پناه ببری. پس عایشه به مدینه بازگشت. 🔻 این روایت نیز، به صراحت عایشه را مجبور به بازگشت به خانه نبوی می کند. در نتیجه امر امام به بازگشت عایشه به خانه اش در مدینه تعلق گرفت، نه صرفا دستور به بازگشت به مدینه و اینکه در هر خانه ای آزادانه زندگی کند. بعدها از عایشه درمورد این کلام امام پرسیدند. او گفت : اختیار طلاق من بعد از پیامبر دست علی بود و ترسیدم او مرا طلاق دهد و دیگر از پیامبر نباشم. 🔻۴ همانطور که پیش از این اشاره کردیم، امام، عایشه را ام المومنین و عمار نیز وی را مادر خطاب کرد. این تعابیر نشان می دهد امام عایشه را کافر نمی دانست. مالک اشتر نیز چنین تعبیری را در جمل به کار برد. اما عایشه، با تندی با وی برخورد کرد. بعدها امام نیز به خوارج فرمود که عایشه، مادر شما بود؛ در نتیجه نمی توان او را به کنیزی برد... 📚 کتاب شجره آشوب 💬 نویسندگان: آقایان یوسفی و آقامیری ↩️ ادامه دارد...
752.4K
قسمت بیست و چهارم فعلا بارگذاری نمی شود تحلیل حوادث ناگوار زندگی حضرت زهرا علیه السلام قسمت بیست وپنجم: ۶- بی تفاوتی و انزوای مردم ضرورت توجه به عامل مردمی https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 🇮🇷این عمار🇮🇷 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
نام رمان: براساس واقعت دلاوری ها و رشادتهای شهدای https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
زندایی نفسی عمیق کشیدو ادامه داد:پدرت خیلی غیرتی بود همش دعوام میکرد که چرا با دایی ات اینقد حرف میزنم و باهاش قرار میزارم خیلی منو دوست داشت وقتی پدرت دانشگاه تبریز قبول شد و رفت خیلی سختی کشیدم و کسی نبود که براش دردودل کنم و از احساسات درونی م بش بگم پدرت سه سال توی دانشگاه تبریز درس خوند بعدش ترم آخر دانشگاه اش رو اومد توی دانشگاه من و مادرت گذروند من یه یه هفته نیومدم دانشگاه پدرت اومده بود و تو اون مدت با مادرت چند تا برخورد داشته بود وقتی من برای اولین بار به اتفاق مادرت، پدرت رو دیدیم فکر شم نمیکردیم این ازدواج سر بگیره چون اختلاف عقیدتی زیاد داشتن و اصلا عقاید هاشون به هم نمیخورد ولی خب عشقه دیگه.....! خواسته به دل مادر و پدرت توی سفر راهیان بیفته ک افتاد تو هم ثمره این عشق شدی یوسف جان تو برای من و دایی ات خیلی با ارزش هستی ما که بدتو رو نمیخوایم ما از بچگی ات باهات زندگی کردیم تو قسمت بزرگی از زندگی من و دایی ات رو تشکیل میدی ما اینم میدونیم که زهرا رو دوست داری خدایی نکرده سر اجبار ک نیست حداقل میدونیم زهرا دختر خیلی پاکیه و توی خانواده درست و خوبی بزرگ شده و خیلی خانمه از هر چیز بگیم این دختر تعریفیه! چه از نظر حجاب،اخلاق، رفتار، خانواده، ایمان، تقوا.....همه چی😄 اون همه برات از گذشته خودم و پدرت گفتم که به اینجا برسم که بگم یوسف جان ازدواج مادر و پدرت با ازدواج تو و زهرا فرق میکنه عزیزم اون دو تا یه شهر زندایی میکردند ولی توی دو دنیای متفاوت بعد از ازدواج دنیا هاشون با هم یکی شد و با هم یه زندگی عالی و عاشقانه ساختن درسته من هیچ وقت ازدواج و با هم بودن مادر و پدرت رو ندیدم چون اونموقع اتریش بودم ولی خب تعریف اش رو که شنیدم! فکرشو بکن یوسف جان! شما دو تا که از یه دنیایید چقد قشنگتر میشه زندگی تون! ما خوشبختی تون رو میخوایم مطمئن باش توی زندگی ات همه لحظه ها و خاطره ها ی طرف لحظه وصال یار یه طرف! من: میترسم ی طرفه باشه😔 زندایی:تا پا پیش نزاریم ک نمیفهمیم! اگه هم عاشقت نباشه، عاشق ات میشه! مطمئن باش من با خجالت: من بدون اون نمیتونم زندگی کنم زندایی: تو که تصمیم ات رو گرفتی، پس چرا اینقد مستضعفی؟ برو دورکعت نماز بخون و از قرآن استخاره بگیر خودت که بهتر من میدونی قرآن همه چی رو بهت نشون میده! من میزنن تا راحت تر فکر کنی شب بخیر من: شب بخیر ~ زندایی اتاق رو ترک میکنه و به سمت آشپزخونه میره و منو توی دنیای افکارم رها میکنه وضو که از قبل داشتم....... دو رکعت نماز مستحبی میخونم و همون جا توی سجاده ام قرآن ام که هدیه پدر زهراست (اقاهادی) رو بر میدارم و نیت میکنم و در قرآن رو باز میکنم سوره ی نور میاد: یا ایها الذین امنو لا تتبعو خطوات شیطان و من یتبع خطوات شیطان فانه یامر بالفحشاء و منکر و لو لا فضل الله علیکم و الرحمه ما زکی منکم من احد ابدا ولکن الله یزکی من یشاء و الله والله سمیع العلیم... https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
(زهرا) زنگ تفریحه نرفتم بیرون از کلاس زنگ بعد تاریخ داریم و اصلا حوصله این ملکه عذاب رو ندارم سرمو میزارم رو میز و به اتفاقات اخیر فکر میکنم ~ اکیپ 5 نفره مون میان داخل براشون از همه چی گفتم میان و دور ام حلقه میزنن سارا با صدایی بلند و رسا میگه: سرکار خانم زهرا عسگری، آیا وکیل ام شما را به عشق دائم آقای میعاد عسگری در آورم؟ راحله: عروس رفته از مادرش اجازه بگیره سارا: عروس خانم برای بار دوم آیا وکیلم؟ راحله: عروس رفته از داداش و باباش اجازه بگیره سارا: ای بابا از دست این خانم ها! خانم زهرا عسگری برای بار سوم عرض مینمایم آیا وکیلم؟ راحله: عروس زیر لفظی میخواد نازنین: من باید زیر لفظی بدم؟ سارا: آره دیگه شما مادر دامادی نازنین:من پشکل هم نمیدم ^ کلاس به وسیله دوستای خل و چل ام ترکید و منم همونطور که چشمامو بسته بودم،لبخندی زدم سارا:آیا وکیلم انتر خانم؟ ~ از روی میز سرمو برداشتم و به بغل دستم نگاه کردم که سادات نشسته بود گفتم: با اجازه بزرگتر ها بلههههه سارا و راحله و نازنین دست میزدند ومیگفتند: عروس خانم یاالله داماد رو ببوس یاالله پیشونی سادات رو بوسیدم و منو بغل کرد و گفت: بالاخره مال خودم شدی😂 ~نازنین میزدو میخوند رو میز و ما میرقصیدیم و جواب میدادیم نازنین: بشکن بشکنه بشکن ما:من نمیشکنم نازنین: دنیا ویرونه بشکن ما:من نمیشکنم نازنین: غم فراوونه بشکن ما:من نمیشکنم نازنین:میوفتی تو هچل بشکن ما:من نمیشکنم نازنین: روی اجرا بشکن ما: من نمیشکنم نازنین:اینجا تهرونه بشکن ما:من نمیشکنم نازنین:عه بشکن دیگه پدر سوخته هی میگم بشکن تو هم راست راست زل زدی تو چشمای من ک چی؟ راحله: آخه میدونی چرا؟ نازنین: اینکه چرا نمیشکنی؟ راحله: آره نازنین: خب بگو راحله قر داد وگفت: آخه اینجا بشکنم یار گله داره اونجا بشکنم هم یار گله داره سارا:مرد شور این یار پر گله تو ببرن😂 ^ باز خندیدیم ولی من هنوز ناراحت بودم و پر از استرس اگه واقعا با میعاد(پسر عموم) ازدواج کنم چی میشه راوی: زهرا خانم فکر کنم بهتره من و همه خواننده ها رو از کنجکاوی در بیارید و بگید من:آره دیگه وقتشه میعاد پسر عمو و خاطر خاه سمج ام هس ما که رفته بودیم مشهد، خانواده عمو اینام هم اومده بودن و آقا میعاد لطف کرده بود و تشریف آورده بود همش من زیر سلطه نگاهش سیر میکردم و اعصابم خرد خرد بود مادرش چن بار پچ پچ می کرد در گوش مادر من که دست این دو تا رو تو دست هم بزاریم قبل از عیدیه برن سر خونه زندگی شون😳 آخه نامرد من هنو 17 سالمه تو 17 سالگی برم خونه شوهر و 18 سالگی هم بچه بغل باشم تو خونه میعاد کلفتی کنم و عمر و جونی مو هدر بدم؟ حالا حتی نگفته که چن سال نامزد باشیم😑 راوی: ینی شما میعاد رو دوست ندارید من:معلومه که ن اون سنش خیلیه دیگه باید براش ایزی لایف بخرم بزارم راوی: وای مگه چن سالشه من:چ میدونم تازه از سربازی برگشته اه اه دارز سیاه سوخته راوی:خب حالا پس عاشق یکی دیگه ای من:ن جناب راوی دلت خوشه من از همه پسرابدم میاد راوی: ای دل غافل من:بله؟ راوی:هیچی به کارت برس ~ صدای زنگ کلاس به صدا دراومد همه بچه های کلاس اومدن داخل و اندی بعد هم ملکه عذاب(دبیر تاریخ) وارد کلاس شد زنگ آخر زنگ تاریخ هم با بی میلی شروع کردیم راحله به جک رو توی یه کاغذ نوشت و بهم داد و خوندم و توی مرز ترکیدن بودم نگاهی به قیافه راحله کردم با ادایی ک درآورد زدیم زیر خنده دبیر تاریخ اومد بالا سرم و برگه جک ک دستم بود رو گرفت و خوند و خنده نخودکی کرد و مجبورم کردبرا همه بچه ها بخونم: ﮔﯿﺮ ﺩﺍﺩﻥ ﺭﺳﺘﻢ ﺑﻪ ﺳﻬﺮﺍﺏ ورژن جدید: چنین گفت ﺭﺳﺘﻢ ﺑﻪ ﺳﻬﺮﺍﺏ ﯾﻞ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺁﺑﺮﻭ ﺩﺍﺭﻡ ﺍﻧﺪﺭ ﻣﺤﻞ ﻣﮑﻦ ﺗﯿﺰ ﻭﻧﺎﺯﮎ ﺩﻭ ﺍﺑﺮﻭﯼ ﺧﻮﺩ ﺩﮔﺮﺳﯿﺦ ﺳﯿﺨﯽ ﻣﮑﻦ ﻣﻮﯼ ﺧﻮﺩ ﺷﺪﯼ ﺩﺭ ﺷﺐ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﮔﺮﻡ ﭼﺖ ﺑﺮﻭ ﮔﻤﺸﻮ ﺍﯼ ﺧﺎﮎ عالم ﺳﺮﺕ ﺍﺱ ﺍﻡ ﺍﺱ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻧﺖ ﺑﺲ ﻧﺒﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﯾﻤﯿﻞ ﻭﭼﺖ ﻫﻢ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺭﻭ ﻧﻤﻮﺩ ﺭﻫﺎ ﮐﻦ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﺩﺧﺖ ﺍﻓﺮﺍﺳﯿﺎﺏ ﮐﻪ ﻣﺎﻣﺶ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣﯽ ﻧﻤﺎﯾﺪ ﮐﺒﺎﺏ ﺍﮔﺮ ﺳﺮﺑﻪ ﺳﺮ ﺗﻦ ﺑﻪ ﮐﺸﺘﻦ ﺩﻫﯿﻢ ﺩﺭﯾﻐﺎ ﭘﺴﺮ، ﺩﺳﺖ ﺩﺷﻤﻦ ﺩﻫﯿﻢ ﭼﻮﺷﻮﻫﺮ ﺩﺭﺍﯾﻦ ﻣﻤﻠﮑﺖ ﮐﯿﻤﯿﺎﺳﺖ ﺯﺗﻮﺭﺍﻧﯿﺎﻥ ﺯﻥ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﺧﻄﺎﺳﺖ ﺧﻮﺩﺕ ﺭﺍ ﻣﮑﻦ ﺿﺎﯾﻊ ﺍﺯ ﺑﻬﺮ ﺍﻭ ﺑﻪ درس ات ﺑﭙﺮﺩﺍﺯ ﻭ ﺩﺍﻧﺶ ﺑﺠﻮ ﺩﺭﯾﻦ ﻫﺸﺖ ﺗﺮﻡ،ﺍﯼ ﯾﻞ ﺑﺎﮐﻼﺱ ﻓﻘﻂ ﻫﺸﺖ ﻭﺍﺣﺪ ﻧﻤﻮﺩﯼ ﺗﻮ ﭘﺎﺱ ﺗﻮ ﮐﺰ ﺩﺭﺱ ﻭ ﺩﺍﻧﺶ ﮔﺮﯾﺰﺍﻥ ﺑﺪﯼ ﭼﺮﺍ ﺭﺷﺘﻪ ﺍﺕ ﺭﺍ ﭘﺰﺷﮑﯽ ﺯﺩﯼ ﻣﻦ ﺍﺯ ﮔﻮﺭ ﺑﺎﺑﺎﻡ ﭘﻮﻝ ﺁﻭﺭم ﮐﻪ ﻫﺮ ﺗﺮﻡ، ﺷﻬﺮﯾﻪ ﺍﺕ ﺭﺍ ﺩﻫﻢ ﻣﻦ ﺍﺯ ﭘﻬﻠﻮﺍﻧﺎﻥ ﭘﯿﺸﻢ ﭘﺴﺮ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﺑﺠﺰ ﮔﺮﺯ ﻭ ﺗﯿﻎ ﻭ ﺳﭙﺮ ﭼﻮ ﺍﻣﺮﻭﺯﯾﺎﻥ، ﻭﺿﻊ ﻣﻦ ﺗﻮﭖ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﻮد ﺩﺧﻞ ﻣﻦ ﻫﻔﺪﻩ ﻭ ﺧﺮﺝ ﺑﯿﺴﺖ ﺑﻪ ﻗﺒﺾ ﻣﻮﺑﺎﯾﻠﺖ ﻧﮕﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯼ ﭘﺪﺭ ﺟﺪ ﻣﻦ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﻭﺭده ای ﻣﺴﺎﻓﺮ ﺑﺮﻡ، ﺑﻨﺪﻩ ﺑﺎ ﺭﺧﺶ ﺧﻮﯾﺶ ﺗﻮ ﭘﻮﻝ ﻣﺮﺍ ﻣﯽ ﺩﻫﯽ ﭘﺎﯼ ﺩﯾﺶ ﻣﻘﺼﺮ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺭﺍﻩ ﺗﻬﻤﯿﻨﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺩﻭﺭ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺍﯾﻨﮕﻮﻧﻪ ﻟﻮﺳﺖ ﻧﻤﻮﺩ ^جک مدل تاریخی بود خوب بود😁 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
رسیدم خونه حس و حال هیچ چیز رو ندارم خیلی داغونم مامان و بابام با ازدواج من و میعاد موافق ان و قراره تا آخر همین هفته قرار خواستگاری رو بزارن نمیتونم ب حرفشون نه بگم هر چی باشه پدر و مادرن و بزرگتر میخوام یه بهانه خوب برای ازدواج نکردن با میعاد پیدا کنم آخه نمیدونید ک قضیه شوخی شوخی داره جدی میشه مامان منو میبینه و میگه: سلام دخترم خوبی مدرسه خوب بود من: سلام و صد سلام به مامان فاطمه خودم خوبی مامان مدرسه هم خوب بود سلام رسوند مامان: ناهار بکشم برات من: نه میل ندارم فعلا میل خوابیدن ام میاد میرم تا دم غروب بکپم بااجازه مامان: شب مهمون داریم ~ای بخت النحس! باز مهمون😭 من: مبارک صاحبش خب کی میاد مامان: دیانا اینا با خاله زینب اینا من: اوه دست جمعی؟ مامان: چنان میگی دست جمعی انگار هزار نفرن! شش نفر بیشتر نیستن پس قبل اینکه بخوابی برو ی دوش بگیر بیا من: چشم ~ میرم سمت اتاقم و چادر ومقنعه ام رو درمیارم و خودمو رو تخت ولو میکنم وای ینی قراره یوسف بیاد اصلا حوصله استرس جلو شو ندارم وقتی هست نمیدونم این چ استرس ای هست که به جونم می افته همش میخوام جلو ش بهترین باشم از همه نظر اخلاق رفتار کردار ایمان تقوا همه چی بلند میشم یه دوش میگیرم و باز ولو میشم آخ خدا فکر میکنم بلغمم زده بالا همش ولو ام ینی ها چه دردیه خوابم میاد خسته م ولی خوابم نمیبره گوشیم رو برمیدارم و کمی ور میرم و میرم گالری بادیدن عکسها، خاطراتی که توی راهیان نور داشتیم برام زنده شد ی دو سه بار با خانواده رفتم و یه بار با مدرسه پیش خودمون بمونه که با مدرسه و بچه ها که رفتم بیشتر خوش گذشت ### خب خب در کمد لباس رو باز میکنم شومیز آبی فیروزه ای گل گلی ای که زندایی یوسف برای تولد ام خریده رو با شلوار یخی میپوشم و حالا نوبت روسریه که روسری گل گلی خوشگله که با بچه ها ست گرفتیم رو میپوشم البته سر میکنم و مدل عجق وجق ک تو اینترنت یاد گرفتم میبندم و چادر رنگی که مامان بزرگ ام از کربلا برام آورده سر میکنم ~ اصولا خیلی کم آرایش میکنم آرایش هم چی باشه مثلا یه کرم مرطوب کننده برا صورتم و دستام یا سرمه اثمد برای چشمام https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
مهمونا به ترتیب وارد میشن دایی یوسف خاله زینب زندایی یوسف دانیال و دیانا و بالاخره آقا یوسف هم بازی بچه گی های بنده جای برادری هم بهش نگاه کنم،چ تیپی بهم زده اوا خاک ب سرم استغفرالله خدایا ~ با همه سلام و علیک میکنیم و پذیرایی هم انجام میشه نمیدونم شاید من اشتباه میکنم ولی امشب چشمای زندایی یوسف یه برق خاصی میزنه و یه جور خاص منو و کارام و حرکات ورفتارام رو زیر نظر گرفته ولی بیخی باو حتما اشتباه میکنم ^ یوسف خیلی شبیه پدر شه اینو از توی قاب عکسی ک توی اتاق کار بابام دیدم فهمیدم ک ی عکس یادگاری بود با بابای یوسف بابای من و یوسف دوستهای صمیمی بودن ک با هم میرن سوریه ولی فقط بابای من زنده برمیگرده وبابای یوسف شهید میشه و جنازه ش هم مفقودالاثر میشه و بابای من از ناحیه پا جانباز میشه ^ خاله زینب:ماشاالله به دخترت زهرا خانم! دیگه وقت ازدواجشونه من تو دلم:ن بابا😛😒😂 زندایی یوسف: بله ماشاالله ان شاءالله هر چه زودتر بخت دختر گلت باز بشه ~وای خدا اینا میخوان منو بدبخت کنن الهی العفو الغوث الغوث با حرفایی که اینا میزنن الان یهو میعاد با ی عاقد میاد تو خونه و منو ب عقدش در میارن و تمام😑 وای خدا خل شدم رفت مامان:نظر لطف تونه از شما چ پنهون ان شاءالله قراره به زودی ی خبرایی بشه پسر عموی زهرا، زهرا رو خیلی دوست داره ^غلط های زیادی ادامه حرف مامان:و چن بار ازش خواستگاری کرده و جاریم و عموی زهرا هم خیلی مشتاق به این ازدواج هستن ما هم قبول کردیم ان شاءالله همین فردا پس فردا میان برای خواستگاری و بعدش هم ازدواج ~الهی میعاد بمیری همین الان خدا نجاتم بده واستا این مهمونای عزیز کرده که رفتن چنان جنگ اعصابی تو خونه راه بندازم ک اون سرش ناپیدا مامان جون این میعاد جونتون دیگه بس کن الان بالا میارم🤢🤮 زندایی یوسف که جا خورده بود هیچی نگفت و فقط لبخند های اجباری زد خاله زینب هم مبارک باشه هایی در ادامه حرف مامان گفت و بعد مات و مبهوت به جلو روش خیره شد ~خدایا قلبم داره تالاب و تولوپ میزنه لامصب یه ذره آروم بگیر من چم شدع خدایی؟ انگار حسابی قاطی کردم وقتی جایی هستم ک یوسف هم هست این اتفاق می افته قلبم ب تپش افته انگار نفس کم میارم و بازم انگار یکی داره خفم میکنه نکنه که من ........... ن بابا بیخیال ^ دیانا دختر دایی یوسف میاد کنارم میشینه چشمای یشمی قشنگش رو از پدرش جناب سرهنگ به ارث برده و برادرش دانیال هم اون چشمای آبی مرموز رو از مادرش😐😑 من و دیانا با هم دوستیم چون فاصله سنی مون هم کمه با هم بیشتر احساس راحتی میکنیم دیانا: زهرا جون چه میکنی با درسا من:هی میخونم گاهی نمیخونم تنبلی میکنم تو چکار میکنی دیانا:منم همینطور ولی مامان ام همش اصرار داره درس بخونم و برای خودم کاره ای بشم میخواد من و داداش دانیال ام شاگرد اول کلاس و مدرسه بشیم و از بقیه همکلاسی هامون جلو بزنیم ولی بابام میگه ک نمیخواد ما شاگرد اول کلاس بشیم میخواد ما شاگرد اول زندگی مون بشیم و آینده مون رو خودمون بسازیم حرفاشون کمی غلمبه سلمبه ست ولی میتونم بفهمم منظور چیه من: آره جالبه دیانا: راستی زیارت قبول برا ما هم دعا کردی یا نه اصلا ما رو یادت بود ؟ من: البته که یادم بود دعا هم کردم که بله دیانا خانم ان شاءالله شاگرد اول زندگی اش بشه بیا عزیزم چرا میوه تو نخوردی؟ بفرما مشغول شو https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─