eitaa logo
این عمار
3.2هزار دنبال‌کننده
28.8هزار عکس
23.2هزار ویدیو
641 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹💕🌹💕🌹💕🌹💕🌹💕🌹 ❤ بسم رب الشهدا ❤ 🌟انگار داشتیم کَل کَل می‌‌کردیم!  نمی‌دانم غرضش از این حرف‌ها چه بود. وسط حرف‌ها، انگار که بخواهد از فرصت استفاده کند 🔹 گفت «راستی زهرا احتمالاً گوشی‌ام آنتن هم نمی‌دهد.» 😕صدایم شکل فریاد گرفته بود. 🔸 داد زدم «آنتن هم نمی‌دهد! تو واقعاً‌ 15 روز می‌خواهی بروی و تلفن همراهت آنتن هم نمی‌دهد؟» 🔹گفت «آره، اما خودم با تو تماس می‌گیرم نگران نباش...» دلم شور می‌زد. 🔸گفتم «امین انگار یک جای کار می‌لنگد.جان زهرا کجا می‌خواهی بروی؟»‌ 🔹گفت «اگر من الآن حرفی به تو بزنم خب نمی‌گذاری بروم. همش ناراحتی می‌کنی.»  دلم ریخت. 🔸گفتم «امین، سوریه‌ می‌روی؟» می‌دانستم مدتی است مشغول آموزش نظامی است. 🔹گفت «ناراحت نشوی‌ها، بله!» ❌کاملاً یادم است که بی‌هوش شدم. شاید بیش از نیم ساعت. امین با آب قند بالای سرم ایستاده بود. تا به هوش آمدم ، 🔹گفت «بهتر شدی؟»  تا کلمه سوریه یادم آمد، دوباره حالم بد شد. 🔸گفتم «امین داری می‌روی؟ واقعاً‌ بدون رضایت من می‌روی؟» 🔹 گفت «زهرا نمیتوانم به تو دروغ بگویم. بیا تو هم مرا به با رضایت از زیر قرآن رد کن...  ✳حس التماس داشتم ، 🔸گفتم «امین تو می‌دانی من چقدر به تو وابسته‌ام. تو می‌دانی نفسم به نفس تو بند است...» 🔹گفت «آره می‌دانم» 🔸گفتم «پس چرا برای رفتن اصرار می‌کنی؟» صدایش آرام‌تر شده بود، انگار که بخواهد مرا آرام کند. 🔹گفت «زهرا جان من به سه دلیل می‌روم. 🍃دلیل اولم خود خانم حضرت زینب (س)‌ است. دوست ندارم یک‌بار دیگر آنجا محاصره شود. ما چطور ادعا کنیم مسلمان و شیعه‌ایم؟ 🍃 دوم اینکه به خاطر شیعیان آنجا، مگر ما ادعای شیعه‌ بودن نداریم؟ شیعه که حد و مرز نمی‌شناسد. 🍃سوم هم اینکه اگر ما نرویم آنها به این جا می‌آیند. زهرا؛ اگر ما نرویم و آنها به اینجا بیایند چه کسی از مملکت ما دفاع می‌کند؟» 💟تلاش‌های امین برای راضی کردن من بود و من آنقدر احساساتی بودم که اصلاً هیچ کدام از دلایل مرا راضی نمی‌کرد. 🔸گفتم «امین هر وقت همه رفتند تو هم بروی. الآن دلم نمی‌خواهد بروی.» 🔹گفت «زهرا من آنجا مسئولم. می‌روم و برمی‌گردم اصلاً خط مقدم نمی‌روم.کار من خادمی حرم است نه مدافع حرم. نگران نباش.»  انگار که مجبور باشم ، 🔹گفتم «باشه ولی تو را به خدا برای خرید سوغات هم از حرم بیرون نرو!» ❌آنقدر حالم بد بود که امین طور دیگری نمی‌توانست مرا راضی کند. نمی‌دانم چگونه به او رضایت دادم. رضایت که نمی‌شود گفت، گریه می‌کردم و حرف می‌زدم، دائم مرا می‌بوسید و  می‌گفت «اجازه می‌دهی بروم؟» فقط گریه می‌کردم..... 😢حالا دیگر بوسه‌هایش هم آرام‌ام نمی‌کرد. چرا باید راضی می‌شدم؟ امین، تنهایی، سوریه... به بقیه این کلمات نمی‌خواستم فکر کنم...  تا همین ‌جا هم زیادی بود! این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2