#خاطره ای از رهبر معظم انقلاب در دوران #زندان را به نقل از کتاب #"خون_دلی_که_لعل_شد" را منتشر کرده است. که به شرح زیر است:
همراه من یک #قرآن، #تسبیح، #دفترچه تلفن و #دفتر_سفینه_غزل بود، به اضافه کتاب #تذکره_المتقین که حاوی مجموعه رسائل و اذکار عده ای از علما و فقهای بزرگ است،
مرا به سلولی بردند. دقایقی پس از آنکه مرا در سلول انداختند، در سلول باز شــد و یک نظامی وارد شــد. بعدا فهمیدم که نامش “استوار زمانی” است.
استوار زمانی وارد شد و گفت: با خودت چه داری؟
گفتم: می توانی بگردی.
او شــروع کرد به بازرسی و گشــتن. #قرآن را بیرون آورد، به آن نــگاه انداخت
و گفت: این قرآن اســت؛ اشکالی ندارد، میتوانی آن را نگه داری، ظاهرا وقتی مبلغ پول ناچیز را در جیب من دید، متأثر شد و دلش سوخت.
بعد راجع به کتاب تذکرة المتقین پرسید و گفت: این کتاب دعا است؟ میخواست از من پاسخ مثبت بشنود تا کتاب را هم پیش من بگذارد.
اما به او گفتم: این کتابی در زمینه عرفان است و... سخنم را قطع کرد
و گفت: بله، کتاب دعا اســت،
کتاب دعا است؛ اشــکالی ندارد، می تواند پیش شما بماند.
این برخورد به روشنی نشــان میداد که این مرد قصد کمک به من دارد.
او بــه جز دفترچه تلفن که در جیبــم بود، چیز دیگــری از من نگرفت.
رفت و من تنها ماندم
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#به_کانال_تحلیلی_بصیرتی_مذهبی_این_عمار_بپیوندید👇👇👇
https://eitaa.com/janamfadayeseyyedali
#خاطره
+ گفٺنحاجحسینرواوردیم بیمارسٺان
رفٺیمعیادٺ
ازٺخٺاومدپایین
بغلمڪرد
پرسید:دسٺٺچیشدهـ؟...
دسٺمشڪسٺهـبود
گچگرفٺهـبودمش
گفٺم:هیچےحاجآقا،
یهـٺرڪشڪوچیڪخوردهـ
شڪسٺهـ...
خندیدوگفٺ
چهـخوب
دسٺمنیهـٺرڪشبزرگخوردهـ...
قطعشدهـ...
#حاجحسینخرازے
#رازلبخندش...
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
#روایت_گری
بعضی از #شهدا رو #خدا زیر خاکی نگه داشته
#روز_قیامت رونمایی میکنه!
روز قیامت!!
بکشی تو نمیتونی #خاطره شونو دربیاری!
بکشی سیره زندگیشونو تو نمیتونی بفهمی!
بکشی #اسم و رسمشونم نمیتونی یادبگیری!
⇜تو کوه ها
⇜بین برف ها
⇜بین #رمل_ها
⇜بین اعماق آب های اروند خدا خوابونده روز قیامت رو نمایی میکنه ...
ما هنوز #مست_شهدا نشدیم!
مگه برای کسی پرده روز عاشورا کنار رفته⁉️ پرده کنار نرفته اینجوری خودتو داری میکشی برای #امام_حسین
پرده کنار بره که دیگه این آدم نیستی
برای بعضیاش رفت کنار
« #آشیخ_جعفر_مجتهدی»
دیگه زندگی نمیتونه بکنه که ...
#حاج_حسین_یکتا
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
#خاطــره🎞
برادرشهید :
از زمانی که شهید حججی ،شهید شدند،
بابک یک دِینی احساس کرد که حتما من باید برم ..!
بابک رو نمیتونستیم جلوش رو بگیریم .
بعدشهید حججی شهید جعفر نیا ، شهید شدند .
شهیدجعفر نیا همرزم بابک درشمال غرب بود ،
باهم رفیق بودند، فرمانده یگان تکاوری بود،
شهیدجعفرنیا که شهید میشه ،بابک تاکید داشت که باید من برم دیگه . خانواده مخالفت میکردند ...
به قول مادرم :
"انقدر اومد رفت ،انقدر اومد
رفت تا من رو راضی کنه که بره .."
#شہیدبابڪنورے♥️
•●❥
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
#خاطره
✍حرم شیفت داشتم . نماز عشا را خوانده بودیم که یکی آمد از کنارم رد شد. دیدم حاج قاسم خودمان است! چه ابهتی داشت! مثل همیشه نجیب بود و سر به زیر و یک لبخند مهربان روی صورتش بود. رفتم دنبالش. ایستاد گوشهای کنار ضریح ، زیارت نامه خواند و بعد هم نماز.رفتم جلو. عرض ارادت کردم. از زوار خواستم بروند کنار تا حاجی راحت ضریح را زیارت کند . با مهربانی گفت: «نیازی نیست خودم میرم.» بعد از زیارت رفت سر قبر علما. مردم انگار تازه متوجه شدهاند کی امده. می امدند سلام و احوالپرسی!بوسه و عرض ارادت.
«حاجی لبخند دلنشینش را هدیه میداد به همه» وقتی خواست برود تا حیاط مسجد اعظم بدرقهاش کردم . داشت کفشش را میپوشید. مردم دوباره جمع شدند دورش ، چه ایرانی و خارجی. طرف اهل پاکستان بود. امده بود جلو. میخواست هر طور شده با حاجی عکس بگیرد . نگذاشتم! عربی چند کلامی با حاجی حرف زد. حاج قاسم خندید و گفت: «بذارید عکس بگیرن» بعد هم خدا خافظی کرد و رفت . شیرینی این دیدار خیلی دوام نیاورد، فقط چند روز . تا صبح جمعه که پیامک شهادتش را دیدم.😔
📚منبع: کتاب سلیمانی عزیز
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
دلانه❤️
میخواستم به کلاس قرآن بروم، فراموش کرده بودم پدرم تا چند دقیقه دیگر میخواهد برود؛
و فقط خداحافظی کردم.
داشتم کفشم را میپوشیدم که پدر گفت:
زهرا جان، عزیز بابا،
من که نبوسیدمت، دارم میرم ماموریت.
گفتم: ببخشید یادم رفته بود که شما میخواید برید ماموریت...
من را در آغوش گرفت و بوسید.
برای همیشه...
در آن لحظه اشک شوق پدرم را دیدم؛ شوق به #شهادت🥀
انگار میدانست که شهادتش نزدیک است و خود را برای شهادت در راه خدا آماده کرده است.
وقتی در سوریه بود هفتهای یکبار با ما تماس میگرفت، هفتهها به سختی میگذشت و انتظار کشیدن، کلافهام میکرد.
در آن هفته، از روز تماس بابا دو سه روز گذشت.
خیلی بیتابی میکردم.
به مادر گفتم: چرا بابا تماس نمیگیره؟ مادر که خودش هم چند روز بود سخت درگیر این موضوع بود بیشتر ناراحت شد ولی ما را آرام کرد.
همان روز دایی من به جهرم آمد و ما را به هر بهانهای بود به روستای پر زیتون بردند. آنجا که رفتیم کم کم خبر شهادت پدر را به ما دادند. آری بابای عزیزم به آرزویش رسید.»🌿🍎
📚موضوع مرتبط:
#شهید_جهانپور_شریفی
#شهید_مدافع_حرم
#خاطره
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
#شهدا
💌 بعضی از #شهدا رو خدا زیر خاکی نگه داشته،
روز قیامت #رونمایی میکنه!
روز #قیامت!!!🍂
بکشی تو نمیتونی #خاطره شونو دربیاری!
بکشی #سیره زندگیشونو تو نمیتونی بفهمی!
بکشی اسم و #رسمشونم نمیتونی یادبگیری!
تو کوه ها
لا برف ها
بین رمل ها
لای اعماق آب های #اروند،
خدا خوابونده روز قیامت رو نمایی میکنه...🍃
ما هنوز #مست_شهدا نشدیم!😔
مگه برای کسی پرده #روز_عاشورا کنار رفته؟
پرده کنار نرفته اینجوری خودتو داری میکشی برای امام حسین،
پرده کنار بره که دیگه این آدم نیستی
برای بعضیاش رفت کنار آشیخ جعفر مجتهدی
دیگه زندگی نمیتونه بکنه که...💔
#حاج_حسین_یکتا
👉🌻 🌻🍃🌻
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
#خاطــره🎞
هممداحبودهمفرمانده ...
سفارشکردهبودرویسنگ
قبرشبنویسند
- یازهرا💔
اینقدررابطهاشباحضرت
زهراقویبودکهمثلبیبیشھیدشد(:
خمپارهخوردبہسنگرش
وبچههارفتندبالایسرش ...
دیدندکهخمپارهخورده
پہلوۍسمتچپش ... !
#شهیدمحمدرضاتورجیزاده🌱''
💕💕💕
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
⚫ #خاطره
▪ رفته بود کرمان درسش را ادامه بدهد، اما جوانی نبود که بخواهد عاطل و باطل بگردد.
▪کنار درس و مشق، گشت دنبال کاری تا لقمه حلال در بیاورد.😊
هتل کسری نیرو می خواست.
▪هنوز یکی دو هفته نگذشته،به چشم همه آمد.
رئیس هتل نه به اندازه یک گارسون که بیشتر از چشمهایش به او اعتماد داشت.
▪بعد انقلاب خیلی ها اهل احتیاط شدند، اما قاسم از قبلش هم رعایت میکرد.
از همکارانش در هتل کسی یاد ندارد که حتی یک بار غذایی را مزه کرده باشد.💔
شهیدانه زیست که شهید شد
#حاج_قاسم
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
🌹🕊🌴🥀🌴🕊🌹
#خاطره
#امداد_غیبی
ماجرای حمله زنبورها به پادگان حزب الله
سردار کریمی مشاور اسبق ریس بنیاد شهید که در تشکیل حزب الله لبنان نیز حضور داشته می گوید :
جلسه مهمی با حضور #شهید_سید_عباس_موسوی و فرمانده هان حزب الله داشتیم ، ناگهان #زبنورهای وحشی به پادگان حمله کردند و با ما کاری کردند که کل پادگان را تخلیه و برای خلاصی از دست آنها به سمت کوه فرار کردیم.
وضع جوری شده بود که کسی جز به فرار فکر نمی کرد .
مدتی بعد که از پادگان دور شدیم ناگهان پادگان توسط #موشکهای اسرائیلی به طور کامل منهدم شد .
ما مانده بودیم و بهت از این #امداد_غیبی ، دیگر خبری از #زنبور ها نبود .
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
#خاطــره🎞
رفیقشہـید :
رفتہبودیمراهیاننور🥺
موقعایکہرسیدیمخوزستان،
بابڪهرگزباکفشراهنمیرفت🚶🏻♂❌
پیادهتویہاونگرما🌤
میگفت :وجببہوجباینخاڪ
روشهیدانقدمزدن ..👣
زندگےکردندراهرفتند ... 🌱
خونشهیدانموندراینسرزمینریختہشده🩸
وماحقنداریمبدونوضووباکفشدراین
سرزمینگامبرداریم ."🖐🏻
هرگزبابڪدراینسرزمینبدونوضوراه
نرفتوباکفشراهنرفت ...🦋
#شهیدبابڪنوࢪی❤️
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
#خاطــره🎞
|همدانشگاهیشهید|
دخترےمیگفت:
منهمکلاسیبابکبودم.
خیلییییتونخشبودیمهممون...
اماانقدباوقاࢪبودکههمهدخترامیگفتند:
" ایننوریانقدسروسنگینهحتماخودش
دوسدختردارهوعاشقشه !" 😏
بعدمنگفتم:میرمازشمیپرسمتاتکلیفمون
ࢪوشنبشه...
رفتمࢪودࢪࢪوپرسیدمگفتم :
" بابکنوریشماییدیگ ؟! "
بابکگفت:"بفرمایید ."
گفتم:"چراانقدخودتومیگیری ؟!
چرامحلنمیدیبهدخترا؟! "
بابکیہنگاهپرازتعجبوشرمگینبهمکرد
وسریعࢪفتوواینستاداصلا!
بعدهاکشهیدشد ،
هموندختراومنفهمیدیم
بابکعاشقکیبودهکه
بہدختراومنمحلنمیداد...
*#عاشقحضرتزینبوشهادت*🥺💔
#شهیدبابکنورے🥀
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
✍️ #خاطره...
🌷 هنوز روسری دور سرش، بود!
🌸 سهام خیام، دختری از هویزه 🌸
▫️ تولد: 25 بهمن 1347 ▫️ شهادت: 8 مهر 1359- هویزه
🔹 هشتم مهر 59، روز دوم اشغال هویزه بود. دشمن، تصفیه خانه شهر را گرفته بود. آب قطع بود. با هزار ترس و لرز می رفتیم لب رودخانه آب بیاوریم یا ظرف بشوییم. سربازهای بعثی همه جا بودند. مردم به ستوه آمده بودند. همان روز قیام کردند. تقریبا 300 نفر با سنگ و چوب به سوی بعثی ها یورش بردند. نیروهای زرهی دشمن در 5 کیلومتری شهر سنگر گرفته بودند. هویزه، دست تعدادی نیروی پیاده و چند بعثی بود. آنها ترسیده بودند. وحشیانه به هر طرف شلیک می کردند. برای فرار از شهر باید از رودخانه می گذشتند. همانجا که من و سهام و چند نفر دیگر بودیم. سهام، دختر نوجوان ریز اندامی بود. دانش آموز بود. 12 سال بیشتر نداشت. 2 متر بیشتر با دشمن فاصله نداشتیم. سهام سربازان فراری دشمن را با سنگ می زد. ناگهان یکی از سربازها به سویش شلیک کرد. گلوله مستقیم به پیشانی سهام خورد و از بینی تا کاسه سرش را برد. مغز سهام به اطراف پاشید و در کنارم نقش بر زمین شد در حالی که هنوز روسری دور سرش، بود.
***
🔹 ساعتی نکشید که هزاران تظاهر کننده خشمگین از شهادت سهام، سربازان دشمن را غافلگیر کردند. درگیری ساعتی طولی کشید . همان روز هویزه از وجود ارتش بعث، پاکسازی شد.
👤 راوی: خانم ورده ساکی (شاهد شهادت سهام)
📕 منبع: #کتاب آیه های سرخ هویزه
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
هدیه امام رضا
#خاطره
#تفحص شهدا
🥀آن روز صبح، كسى كه زيارت عاشورا مى خواند، توسلى پيدا كرد به امام رضا(ع).
شروع كرد به ذكر مصائب امام هشتم و كرامات او. مى خواند و همه زار زار گريه مى كرديم.
در ميان مداحى، از #امام_رضا طلب كرد كه دست ما را خالى برنگرداند، ما كه در اين دنيا هم خواسته و خواهشمان فقط باز گردان اين شهدا به آغوش خانواده هايشان است و...
هنگام غروب بود و دم تعطيل كردن كار و برگشتن به مقر. ديگر داشتيم نااميد مى شديم.
خورشيد مى رفت تا پشت تپه ماهورهاى روبه رو پنهان شود.
آخرين بيل ها كه در زمين فرو رفت، تكه اى لباس توجهمان را جلب كرد.
همه سراسيمه خود را به آنجا رساندند. با احترام و قداست، شهيد را از خاك در آورديم.
روزى اى بود كه آن روز نصيبمان شده بود. شهيدى آرام خفته به خاك.
يكى از جيب هاى پيراهن نظامى اش را كه باز كرديم تا كارت شناسايى و مداركش را خارج كنيم، در كمال حيرت و ناباورى، ديديم كه يك آينه كوچك، كه پشت آن تصويرى نقاشى از تمثال امام رضا(ع) نقش بسته، به چشم مى خورد. از آن آينه هايى كه در مشهد، اطراف ضريح مطهر مى فروشند.
گريه مان درآمد. همه اشك مى ريختند.
جالب تر و سوزناكتر از همه زمانى بود كه از روى كارت شناسايى اش فهميديم نامش «سيد رضا» است.
شور و حال عجيبى بر بچه ها حكمفرما شد. ذكر صلوات و جارى اشك، كمترين چيزى بود.
شهيد را كه به شهرستان ورامين بردند، بچه ها رفتند پهلوى مادرش تا سرّ اين مسئله را دريابند. مادر بدون اينكه اطلاعى از اين امر داشته باشد، گفت:
«پسر من علاقه و ارادت خاصى به حضرت #امام_رضا(ع) داشت...».
#همه_خادم_الرضاییم
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
📜#خاطره
📚خاطره دختر #شهید #حاج_قاسم_سلیمانی
💛سالی که #شهید شد ما رو برد زادگاهش"قنات ملک" جایی که اون موقع که #بابا بچه بود و عشایر بودن چادرشون اونجا بود.
💚خودش رفت رو درخت برامون شکوفه های گیلاس رو میچید،بابا از عکس و دوربین فراری بود...
❤️بهش گفتم بابا دوست دارم یه بار از ته دل بخندی و عکس ازت بگیرم و خندید گفت بابا اینطور خوبه..؟بعدشم میگفت بابا عکس بگیر بابا خیلی عکس بگیر...
✍🏻راوی:خانم فاطمه سلیمانی
#حاج_قاسم ❤️
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
#خاطره
از امیرالمؤمنین خجالت کشیدم
یک روز صبح که برای #نماز صبح بیدار شدم، بعد از نماز خواندن، بدون آنکه همسر عزیزم بفهمد، به بی غیرتی خویش گریه کردم. چرا که #داعش کثیف و حرامزاده به حرم دختر #علی(ع) حمله کرده بود و من بی غیرت به راحتی خوابیده بودم و خیلی از امیرالمؤمنین خجالت کشیدم و از ایشان خواستم که مرا به #سوریه ببرد تا من فدای دختر عزیز ایشان شوم. که الحمدلله این امر برای من مهیا شد و من به سوریه رسیدم. بعد که به زیارت ایشان مشرف شدم، حال عجیبی داشتم. فهمیدم که عنایت خاص به من شده است و خواستم که من و تمام اعضای خانواده ام فدای ایشان شویم که انشاءالله این اتفاق خواهد افتاد. در حرم حضرت رقیه (س) احساس خاصی داشتم، ناخودآگاه یاد حضرت زهرا (س) افتادم.
✍برگرفته از دستنوشته
#شهید_مدافع_حرم محمد پورهنگ
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
#خاطره
دلبرانه های شهدا و همسرشان
📿 نمازدونفره
🔻ﺷﺎﻳﺪ ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ لحظه هایی ﻛﻪ با ﻫﻢ ﺩﺍﺷﺘﻴﻢ نمازای دو نفره مون بود. ﺍﻳﻦ ﻛﻪ ﻧﻤﺎﺯاﻣﻮ ﺑﻬﺶ ﺍﻗﺘﺪﺍ ﻣﻴﻜﺮﺩﻡ.
ﺍﮔﻪ ﺩﻭﺗﺎیی کنار ﻫﻢ ﺑﻮﺩﻳﻢ ﺍﻣﻜﺎﻥ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﻧﻤﺎﺯﺍﻣﻮنو ﺟﺪﺍ ﺑﺨﻮﻧﻴﻢ.
چقد ﺣﺲ ﺧﻮﺑﻴﻪ ﻛﻪ ﺩو نفر ﺍﻳﻨﻘﺪه همو ﻗﺒﻮﻝ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻦ.
منطقه که میرفت تحمل خونه بدون حمید واسم سخت بود.
“وقتی تو نباشی چه امیدی به بقایم؟
این خانه ی بی نام و نشان سهم کلنگ است”
میرﻓﺘﻢ ﺧﻮﺍﺑﮕﺎﻩ ﭘﻴﺶ ﺩﺧﺘﺮﺍ، ﻳﺎ ﭘﻴﺶ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﺣﻤﻴﺪ ﻳﺎ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﺎﺩﺭﻡ.
ﺑﻌﺪ ﻣﺪتی که برمیگشت واسه پیدا کردنم، همه جا زنگ میزد.
میگفتن: “بازم حمید، ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺭﻭ ﮔﻢ ﻛﺮﺩﻩ..”
ﺯﻭﺩ ﭘﻴﺪﺍم میکرﺩ.
ظرف ﺩﻭ،، ﺳﻪ ﺳﺎﻋﺖ.”
ولی من ﺑﻴﺴﺖ ﻭ ﭘﻨﺞ ﺳﺎله که گلی گم کرده ام میجویم او را”
ﺍﮔﻪ ﺑﻬﻢ ﺑﮕﻦ ﭼﻪ قشنگی ای ﺗﻮ ﺍﻳﻦ ﺩﻧﻴﺎست ﻛﻪ خیییلیی ﺑﻬﻤﻮﻥ ﺳﺨﺖ ﮔﺬﺷﺖ ﻣﻴﮕﻢ:” …عشق…”
“عجیب درد عشق و عاشقی مانند افیون است
که هرجا لذتی باشد دردن درد مدفون است”
ﻭقتی ﺟﻮﻭﻧﺎی الان میگن ﻛﻪ ﻧﻪ ﺍصلا ﺍﺯ ﺍﻳﻦ خبرا نیست.
از حرفشون خیلی ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ میشم.
ﭼﺮﺍ ﻣﻔﻬﻮﻡ عشقو درک نمیکنن…؟!
ﺍﻻﻥ ﺍﺭﺗﺒﺎﻃ ﺑﻴﻦ ﺯﻥ ﻭ ﺷﻮﻫﺮو خیییلیﺑﮕﻦ ﺍﻳﺪﻩ ﺁﻟﻪ! تو تقسیم کار خونه ست. ﺗﻮ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﺎ ﺍﻳﻨﺠﻮﺭی ﻧﺒﻮﺩ.
ﺗﻮ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﺎ ﻫﺮ کسی ﺯﺭنگی میکرد.
ﺗﺎ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﻛﺎﺭ ﻛﻨﻪ ﺗﺎ ﺍﻭﻥ یکی ﺍﺳﺘﺮﺍﺣﺖ ﻛﻨﻪ. 🙂
این در حالی بود که قبل ازدواج ﺗﻮ خونه بهم میگفتن ﺁﺷﭙﺰﻱ ﻛﻦ میگفتم ﺁﺷﭙﺰ میگیرم.
میگفتن ﻛﺎﺭ ﻛﻦ میگفتم ﻛﻠﻔﺖ میگیرم.
ﻫﺮ ﻛﺎﺭی میگفتن، ﻳﻪﺟﻮﺍﺏ تو آستینم ﺩﺍﺷﺘﻢ.
ﺑﺎ ﺣﻤﻴﺪ که ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻛﺮﺩم ﻧﻤﻴﺪﻭﻧﻢ ﺑﺎﻭﺭﺗﻮﻥ ﻣﻴﺸﻪ ﻳﺎ ﻧﻪ حتی ﺍﺯ ﺷﺴﺘﻦ ﻟﺒﺎسای ﺣﻤﻴﺪ ﻟﺬﺕ میبردم.
راوی : همسر #شہیدحمیدباکری
─┅═ೋ❅?❅ೋ═┅─
🌸 ۱۲ سـال از زندگـی ما گذشت.
ولـی آنقدر مشغله شـاد و زیبا داشتیم که متوجه گذر آن زمان نبودیم.
خانه ما طوری بود که به جرأت میتوانم بگویم شایـد ۲ روز آن هم با هم مساوے نبود حتی آنقدر پر از شادی و نشاط بود که انگار قرار نبود هیچگاه غـم در آن جا داشته باشد.
راوی : همسر #شهید محسن فرامرز گرگانی
─┅═ೋ❅?❅ೋ═┅─
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🔶 #خاطره
#یک_درس_بزرگ_برای_بعضی_مداحها!
🌹یک بار یکی از بچه های هیأت آمد و به سید گفت: تُو مراسم ها و #روضه اهل بیت علیهما السلام، اصلاً گریه ام نمی گیرد!
سید گفت: اینجا هم که من خواندم، گریه ات نگرفت؟! گفت: نه!
سید گفت: مشکل از من است! من چشمم آلوده است، من دهنم آلوده است، که تو گریه ات نمی گیرد!
🍁این شخص با تعجب می گفت: عجب حرفی! من به هر کس گفتم، گفت: تو مشکلی داری، برو مشکلت را حل کن، گریه ات می گیرد! اما این سید می گوید مشکل از من است!💫
🍃بعدها می دیدم که او جزو اولین گریه کنندگان مصائب ائمه اطهار علیهما السلام بود.
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
#خاطره | صورتهای بهشتی
زهرا مصطفوی روایت میکند: امام بارها به من میگفتند: «اینکه میگویند بهشت زیر پای مادران است؛ یعنی باید این قدر جلوی پای مادر صورت به خاک بمالی تا خدا تو را به بهشت ببرد.»
برداشتهایی از سیره امام خمینی(ره)، جلد۱، صفحه ۲۳
#جهاد_تبیین
#لبیک_یا_خامنه_ای
#ایران_قوی
#شما_هم_رسانه_باشید
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
🇮🇷این عمار🇮🇷
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─