🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
رمان #دل_آرام
این داستان
دل آرام من
#قسمت1
دل آرام من
تو داشتی نگاهم میکردی.
آن روز که کوچه پس کوچههای شهر را با سرعت پشت سر میگذاشتم. به جرأت میتوانم بگویم پیش از آن هم تو مرا نگاه کرده بودی؛ آن روزها که کودکی را با پای برهنه میدویدم و یا پیش از آن. شاید، شاید با نگاه تو جان گرفته بودم. شاید به خاطر تو به دنیا آمده بودم.
آه که من چقدر از تو غافل بوده ام! همیشه از تو غفلت کرده ام. حتی، حتی آن غروب که تو آمدی.
تو هنوز هم داری نگاهم میکنی. این را با تمام وجود میگویم. وگرنه که دیگر پس از آن روز نمی بایستی زنده میماندم.
حالا که به دور دستهای آسمان - این آبی بیکران - این شاهد
ماندگار چشم میدوزم و به پهنای صورت اشک میریزم، باز هم تو داری نگاهم میکنی.
راستی چه شد؟
تقدیر من انگار همین بود.
دیدن یکباره و یک آن تو.
تنها همین و بس!
نخستین بار کی دیدمت؟ آخرین بار کی بود، شب بود یا روز؟
غروب بود که برای اولین بار و آخرین بار تو را دیدم و انگار تا به آن روز تمامی شبها و روزهایم تیره و تار بوده اند. سوگند میخورم در خاطرم هیچ غروبی روشن تر از آن غروب به یاد نمانده است.
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
💕💫💕💫💕💫💕💫
رمان #دل_آرام
این داستان : رفیق
#قسمت1
طفلک ننه!
من هر وقت این جوری میشم، میشینه بالای سرم، سرم رو به سینه اش فشارمی ده. انگشتاشو لای موهام میبره و من رو ناز میکنه و هی قربون صدقم میره. اما امروز فرق داشت، وقتی حالم خراب شد مثل همیشه رفتند سراغ میرزا احمد. من همین جور داشتم تو رو صدا میزدم، درست و حسابی نفهمیدم چی شد؛ اما وقتی میرزا احمد اومد و رفت، خونه یه جور دیگه ای شد. ننه انگاری گُر گرفته بود. چند بار خونه رو با چشمای خیسش ورانداز کرد، بعد به آقام گفت: اگه تموم خونه رو بفروشیم، نمی تونیم خرج عمل بچه رو درآریم. همون جوری که حرف میزد یکهو بغضش ترکید و بلند بلند گریه کرد.
داش حسین از اوّل پیش من بود، تا اومد ننه رو دلداری بده، بغضش ترکید! فهمیدم چی شده بود؛ میرزا احمد به جای اینکه به فکر پای من باشه، پای یه عالمه پول رو کشیده بود وسط.
آقام گفت: اون که اهل دنیا نیست، پول رو بهونه کرده. و الا...
انگار آقامم بغض کرد که وسط حرفش صداش گرفت و دیگه نتونست حرفی بزنه.
خودت خوب میدونی که حال و هوای خونه خیلی خراب شده رفیق. همه اش هم به خاطر منه، کاش دایی اینجا بود، اگر الان دایی اکبر اینجا بود همه چیز فرق میکرد، همه خوشحال بودند، همه میخندیدند، دایی هر وقت میاد اونقدر سوغاتی میاره. اونقدر قصههای قشنگ از سفرش تعریف میکنه که آدم رو سر حال میاره؛ امّا خیلی وقته که ازش خبری نیست. امّا تو حتماً میدونی الآن کجاست. میدونی تو بیابونه یا شهره، مگه نه؟ نمی دونم تو الآن خوابی یا بیدار رفیق. امّا داش حسین گفته خیلی خوبه من برای سلامتی ات دعا کنم، منم الآن مثل هر شب تا وقتی که خوابم ببره دعا میکنم. شبت بخیر باشه رفیق.
ادامه دارد...
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2