#رمان
#به_توان_تو
#قسمت_بیستوهفتم
خندید و گفت:فکرکنک برای شخص شما سو تفاهم هایی پیش اومده در مورد این بچه فینگیل مذهبی ها
من به عنوان عضوی از این دسته خودمو موظف میدونم ک
شمارو قانع کنم ک اصلا اینجوری نیست
اگر چ با نفی جمله ت قانع نمیشی
نظرت درمورد یه بحث دوستانه چیع؟
خانم زیبا من شمارو ب ی قهوه دعوت میکنم میپذیرید؟😜
اخمام کردم تو هم وگفتم:من با کسی مث شما بحث دوستانه ک هیچ بحث عادی هم ندارم...من و شما مث پارچه سیاه و سفید میمونیم با هم زار میزنیم
این وصله سیاه به ما نمیچسبه!
من نمیخام با کسی که به خاطر حجابش
پول میگیره رابطه دوستانه داشته باشم
هر وقت مث من عاقل شدی و دست از سر عقایدخرافی و قدیمی ات ورداشتی
بیا با هم حرف میزنیم
^اعصابم داغون شد
نزاشتم حتی فاطمه جوابموبده
سریع وارد سالن و سپس وارد کلاس شدم
استرس حانی رو میگیرم
خدایا این بشر کجاس!؟!
نمیدونم چرا دلم شور میزنه
حواسم اصلا به درس نیس دارم آتیش میگیرم
اه ک چقد فک میزنه
یواشکی هنزفری رو میزارم تو گوشم و اهنگ پلی میکنم،،،،،
خواننده:چطوری دیونه بهت خودش میگذره بی من
یا ن چطوری تونستی رها شم تو بری بیرحم
با من...چطوری تا کردی
رها کردی....منو بانامردی
چجوری دل کندی....ول کردی
منو با دلتنگی...
چجوری روت میشه اسمم بیاد جایی نمیری
چجوری میتونی بی من تو دستاشو بگیری
یجوری بالمو بستی برام نمونده پرواز
چجوری فکر میکردم که دل تو مث دریاس
چطوری دیوونه...محمدرضا گلزار
هووووف
بالاخره تموم شد
وسایلامو سروکول هم میریزم تو کوله م
از دانشگاه میرنم بیرون و ب سمت خونه راه می افتم
وارد خونه میشم
من:سلام ننه گلی خوبی هستی من؟
ماامان: هوی دختره چشم سفید نگفتم ب من نگو ننه هان؟
من هنوز14سالم نشده...مجرد هم هستم
من:حتما قصد ازدواج هم ندارید درسته؟
مامان سری تکون دادوخندیدیم
من:مامان دفترتلفن کو؟
مامان: برای چی؟
من:امروز حانی نیومد دانشگاه گوشیش خاموش بود....خونشون هم کسی نبود....
خیلی نگران شدم میخوام زنگ بزنم ننه باباش....
مامان:توکشوی دلاوره
دفتر تلفن رو ور میدارم و فقط شماره ناپدری حانی رو پیدا میکنم
کلی با خودم کلنجار میرم تا خودمو راضی میکنم ک زنگ بزنم
بعد از کلی این دست اون دست کردن زنگ میزنم
من:الوسلام اقا رضا خوبید
ناپدری حانی:سلام شما
من:من ارزو ام دوست حانیه شما از ش خبر ندارید امروز پیداش نکردم نیومد دانشگاه گوشی اش هم خاموش هست
ناپدری حانی با صدایی گرفته و بغض دارگفت: دیشب حالش بد شد اوردیمش بیمارستان
من:هان چی بیمارستان چرا کدوم بیمارستان بگید سریع خودمو برسونم
ناپدری حانی:پیامک میکنم
درسته ک حانی توکودکی ش پدرشو از دست میده و مادرش با برادر شوهرش عروسی میکنه ولی اقا رضا برای حانیه هیچی کم نزاشته و حانیه رو مث دختر خودش دوس داره و محبت میکنه
اینقد ک اینقد داره با ازدواجش با معین سخت گیری میکنه و میخواد که حانیه با بهترین خواستگارش ازدواج کنه
میرم سمت مامان بغض میکنم و میگم:من باید برم بیمارستان
و میزنم زیر گریه
مامان:نمیخواد ابغوره بگیری خودمون میریم از بیرون میخریم
حالا چیشده چرا بیمارستان کسی چیزیش شده ارزو
با تموم شدن جمله مامان امیر وارد خونه شد
و دید دارم چجور عر میزنم تعجب کرد
بزور قضیه رو برای مامان وامیر تعریف کردم وبا امیر به سمت بیمارستانی ک برام پیامک شد حرکت کردیم
سر راه یک کیلو موز و دسته گل هم خریدیم
وارد بیمارستان میشیم
و به سمت رسپشن میریم و میپرسم:سلام ظهر بخیر اتاق خانم حانیه فرهمند کجا س؟
پرستار طبق معمول:انتهای راهرو سمت چپ
نزدیک اتاق میشیم ک صدای مادر حانیه میومد ک میگفت:
اقا رضا
اقامعین
من توی دار دنیا فقط همین ی دختر رو دارم
چقد قسمتون دادم ک اینقد این بشر رو اذیت نکنید و با هم کنار بیایید
هزاربارگفتم ک این بچه مریضه
هیجان.....
متوجه مون شد و جمله ش رو قورت داد
و اومد سمت در اتاق و با هم دیگه سلام علیک کردیم و وارد اتاق شدیم
مامان حانی رفت بالا سرش
حانی پشت کرده بود ب جمعیت
و معین لبه تختش نشسته بود و داشت نازشو میخرید
و ناپدریش هم با چشمای سرخش روی صندلی همراه بیمار نشسته بود(هر وقت خیلی ناراحت باشه اینطور میشه)
با معین و ناپدریش هم سلام علیک کردیم و مادرش گفت:حانیه دخترم
ببین کی اومده
نمیخای بهش سلام کنی؟؟؟؟
معین تکونش دادوگف:حانیه
حانیه خانم
میشه برگردی
من ک نمیدونم دیشب چ اتفاقی افتاده ک اینطوری داغونی
اگه تقصیر منه بگو
اصلا من غلط کردم
خاهش میکنم برگرد
ناپدری حانی:دخترم ی چیزی بگو...برگرد ی چیزی بخور...ببین مهمون داری
حانیه:من از این ب بعد ن دختر کسیم و ن نامزد کسی
از اینجا برید بزارید ب درد خودم بمیرم
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
#رمان
#به_توان_تو
#قسمت_بیستوهفتم
^من و مادرش آروم گریه کردیم.....
معین از لبه تخت بلند شد
معین وامیر ک انگار از قبل همو میشناختن با هم ب بیرون از اتاق رفتن
با رفتن معین وامیرناپدری حانی هم ب بیرون رفت
رفتم طرف حانیه و باهاش حرف زدم
داشت اروم گریه میکرد
جوابمو نمیداد
من خطاب بر مادر ش گفتم:خاله حانیه چیشده؟اونکه چیزیش نبود مشکلش چیه چرا اینجاس؟
خاله اشکش روپاک کردوگفت:هیچی خاله جون....فقط ی آمونی ساده....ولی من مطمئنم ک بیشترش فشار عصبیه تا بیماری جسمی....دیشب رفته بودم خونه خاهرم
پسرش از تبریز تازه برگشته بود رفته بودم دیدینیش.....برگشتم دیدم اقارضا و حانیه باز دارن جروبحث میکنن.....تاوارد سالن شدم حانیه از حال رفت.....و رسوندیمش بیمارستان الانم ی دو ساعته هوش اومده و جز اون سه جمله دیگه حرفی نزده
(راوی)
ارزوومادرحانیه داشتن حرف میزدند
و یا شاید غافل از اینکه هیچ کس نمیدونه حانیه برای چی توی بیمارستانه
بگذارید از اتاقی ک حانیه تو اون بستریه بیرون بیاییم
معین و امیردرحال صحبتن
معین:هی میبینی اقا امیر...این بخت منه!فقط دعا کنین حانیه حالش خوب بشه
دکترگفته ک فشار عصبی مهم ترین دلیل مریضیشه.....میخوام بعد اینکه از بیمارستان مرخص شد ببرمش مسافرتی
شمالی...کیشی...قشمی....جایی...ولی سه روز بعد بلیط دارم باید برم خارج شهر
موندم چکار کنم
امیر: معین جان نگران نباش داداش من
من و پدرام هم سفر پیش رو داریم
دخترارو فرستادم بیان برای فروشندگی
هم روحیه شون عوض میشه
هم اینکه حانیه خانم کمتر ب این قضیه فکر میکنن و مغزشون ازادمیشه
فردا من و پدرام بلیط داریم برای اصفهان
ازونجا پدرام میرع لندن
منم خود اصفهان کار دارم...
فروشندگی روحیه ادمو وا میکنه
اگه شما اجازه بدی خوب میشه
هم رویا دخترخاله م میاد هم ارزو
مطمئن باش همه چی درست میشه داداشم!
^معین با اعصاب داغونی ک داشت لبخندی زد و موافقتش رو اعلام کرد
مامان حانیه اومد و گفت:معین پسرم بلند شو....حانیه میخاد باهات حرف بزنه....این چ قیافه ای هست ها؟شاه داماد من باید همیشه بخنده...پاشو بلند شو دست و صورتت رو ی اب بزن با ی لبخند برو پیش حانیه....
امیر روی معین:دیدی گفتم همه چی درست میشه؟
معین بلند شد دست و صورتش رو یه ابی زد...
ارزو از اتاق حانی اومد بیرون و سمت امیر رفت وگفت:چیشد راضی اش کردی؟
امیر سر تکون داد
و ارزو لبخند دندون نمایی زد...
معین به سمت اتاق حانی ...
توی اتاق بیمارستان فقط حانی بود
معین در زدوبا صدای بفرماییدی وارد شد
حانیه روی تخت نشسته بود
معین روی صندلی رو به روی حانی نشست
و گفت:اگه میدونستم اینقدر زود دلت برام تنگ میشه زودتر میرفتم بیرون
حانیه خندیدوگفت: تا حالاکسی بهت گفته
ک خیلی شوخ وبا مزه ای معینم؟
معین:اره عزیزم...تو...
فقط کمی دیگه تحمل کن
می دونم فشار زیادی رو داری تحمل میکنی قول میدم ک زیاد طول نکشه
بعد ازدواج قوووول میدم ک
انچنان زندگی برات بسازم
انقدر اروم و قرار زندگی کنی
انگار ن انگار ک قبلا بی قراری بوده
هروقت مال هم شدیم قول میدم هیچ وقت تنهات نزارم تا ته تهش باهاتم
منی ک اینقدر سخت به دستت آوردم
مطمئن باش خوب نگهت میدارم
اینا حرف نیست....دارم قسم میخورم
ب عشقمون.....تا چند ماه بعد قول میدم همه چی درست شه
فقط کمی دیگه طاقت بیار
اگه خاستی کلا ازین کشور میریم ک کسی نباشه بخاد من و تو رو از هم جدا کنه
باشه گلم؟
~حانیه نتونست گریه شو همراه با اب دهنش قورت بده
پس در اغوش معین گریه کرد...
###
دکتر:خب دیگه حانیه خانم.....
ی امونی ساده ک دیگه این همه غصه نداره ک.....
مامان حانیه:میبینیدش!!!!اذیت میکنه
هم مارو هم شوهرشو!براش امپول بنویسید ادب شه!
دکتر:نه نگین خانم موحد!
امروز مرخصشون میکنم.....
معین:خدا خیرتون بده...دیگع الان حالش خوبه؟
دکتر:قبلا هم گفتم امونی چیزی نیست ک ادم بخاد براش تو بیمارستان بمونه و خودشو اذیت کنه....اگه قرصاشونو بخورن
همه چی درست میشه....مث اینکه کمی کوتاهی میکنن درسته؟
مامان حانیه:بله بعضی مواقع😑
حانیه:ب معین قول دادم دیگه دختر خوبی باشم و قرصام بخورم
همه زدن زیر خنده
امیر وارد اتاق شدو با دیدن دکتر کُپ کرد😳
امیر:وا علیرضا داداش تویی؟😳
علیرضا:به داش امیر م!
بیا ببینمت شیطووون😊
هم دیگه رو به اغوش کشیدن و پشت کمر هم زدن...و داداشم داداشم کردن😑
ارزو:امییییییییییر
جلو آقا رضا زشته😑
علیرضا:داداشم میبینم تو این چند سال بد جوری مزدوج شدیا!!!!
امیر:ب گور صدام خندیدم باو!
این ارزو خواهر کوچیک منه....
علیرضا:خوشبختم ارزو خانم
ارزو:همچنین!
علیرضا و ناپدری حانیه از اتاق بیرون رفتن
ارزو:خب حانی خانم از الان شدی خانم فروشنده😜سلامتی کی مرخص میشی؟☺
حانیه:تا ی ساعت دیگه...اگه این سرم لعنتی تموم بشه...
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─