eitaa logo
این عمار
3.2هزار دنبال‌کننده
28.7هزار عکس
23.2هزار ویدیو
635 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
:روز های التهاب 🍃روزهای التهاب بود ... ارتش از هم پاشیده بود ... قرار بود امام برگرده ... هنوز دولت جایگزین شاه، سر کار بود ... خواهرم با اجبار و زور شوهرش از ایران رفتن ... اون یه افسر شاه دوست بود ... و مملکت بدون شاه برای اون معنایی نداشت ... حتی نتونستم برای آخرین بار خواهرم رو ببینم ... علی با اون حالش ... بیشتر اوقات توی خیابون بود ... تازه اون موقع بود که فهمیدم کار با سلاح رو عالی بلده ... توی مسجد به جوان ها، کار با سلاح و گشت زنی رو یاد می داد... پیش یه چریک لبنانی ... توی کوه های اطراف تهران آموزش دیده بود ... 🍃اسلحه می گرفت دستش و ساعت ها با اون وضعش توی خیابون ها گشت می زد ... هر چند وقت یه بار ... خبر درگیری عوامل شاه و گارد با مردم پخش می شد ... اون روزها امنیت شهر، دست مردم عادی مثل علی بود ... 🍃و امام آمد ... ما هم مثل بقیه ریختیم توی خیابون ... مسیر آمدن امام و شهر رو تمییز می کردیم ... اون روزها اصلا علی رو ندیدم ... رفته بود برای حفظ امنیت مسیر حرکت امام ... همه چیزش امام بود ... نفسش بود و امام بود ... نفس مون بود و امام بود ... این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
💐🌿🍃🌸🍂 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ﺍﻭﻥ ﺁﻗﺎ : ﺍﻭﻧﺠﺎ ﭼﻪ ﺧﺒﺮﻩ؟ ﯾﻪ ﺍﺑﻬﺘﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﻗﺸﻨﮓ ﺗﺮﺱ ﺭﻭ ﺗﻮ ﭼﻬﺮﻩ ﭘﺴﺮﺍ ﻭ ﺻﺎﺣﺐ ﻗﻬﻮﻩ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﯿﺸﺪ ﺑﻪ ﻭﺿﻮﺡ ﺣﺲ ﮐﺮﺩ ﻭﻟﯽ بالاخره ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﭘﺴﺮﺍ گفت: ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻓﻀﻮﻝ ﻣﯿﮕﺮﺩﯾﻢ . ﺍﻭﻥ ﺁﻗﺎ : ﻋﻪ؟ ﺍﻻﻥ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯼ ﮔﺸﺖ ﮐﻪ ﺑﯿﺎﻥ ﮐﻤﮏ ﻫﻤﺮﺍﻫﯿﺘﻮﻥ ﻣﯿﮑﻨﻦ ﮐﻪ ﺭﺍﺣﺖ ﻓﻀﻮﻝ ﺭﻭ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﻨﯿﺪ . ﺑﺎ ﮔﻔﺘﻦ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﻗﯿﺎﻓﻪ ﻫﺎﺷﻮﻥ ﺧﻨﺪﻩ ﺩﺍﺭ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺷﺪﯾﺪ . ﻫﻤﻮﻥ ﭘﺴﺮﯼ ﮐﻪ ﺍﻭﻝ ﺍﺯﻫﻤﻪ ﺗﯿﮑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻪ ﺑﻮﺩ گفت: ﺩﺍﺩﺍﺵ ﻏﻠﻂ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺩﯾﮕﻪ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﻧﻤﯿﺸﻪ ﺍﺻﻼ ﺷﮑﺮ ﺧﻮﺭﺩﯾﻢ . ﻣﮕﻪ ﻧﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ؟ ﺩﻭﺳﺘﺎﺵ ﺳﺮﺷﻮﻧﻮ ﺑﻪ ﻧﺸﺎﻧﻪ ﻣﺜﺒﺖ ﺑﺎ ﺗﺮﺱ ﺗﮑﻮﻥ ﺩﺍﺩﻥ . ﺑﻌﺪ ﻫﻤﻮﻥ ﭘﺴﺮ ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺖ : ﺧﻮﺍﻫﺮ ﻣﺎ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﻋﺬﺭ ﻣﯿﺨﻮﺍﯾﻢ . ﻭ ﺑﻌﺪ ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ ﺩﻭﺳﺘﺎﺵ گفت: ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺑﺪﻭﯾﯿﺪ . ﺑﺎ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﮐﻠﻤﻪ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻣﯿﺘﺮﮐﯿﺪﻡ ﺍﺯ ﺧﻨﺪﻩ ﻭﻟﯽ ﺗﺮﺳﯿﺪﻡ ﺑﺨﻨﺪﻡ . ﺗﻮ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﺪﺕ ﺣﺮﻓﺎﯼ ﺍﻭﻥ ﭘﺴﺮﻩ ﺍﻭﻥ ﺁﻗﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﻻﻥ ﺗﺎﺯﻩ ﻓﺮﺻﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﺗﯿﭗ ﻭ ﻗﯿﺎﻓﺶ ﺭﻭ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﺎ ﭘﻮﺯﺧﻨﺪ ﻧﮕﺎﺷﻮﻥ ﻣﯿﮑﺮﺩ . ﮐﺎﻣﻼ ﻣﺸﺨﺺ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﺑﭽﻪ ﻣﺬﻫﺒﯿﺎﺱ ؛ ﺭﯾﺶ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻧﻈﺮﻡ ﭼﻬﺮﺷﻮ ﺟﺬﺍﺏ ﺗﺮ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ، ﻓﻘﻂ ﺍﺯ ﺭﯾﺸﺎﺵ ﻭ ﺗﺴﺒﯿﺤﯽ ﮐﻪ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺩﻭﺭ ﺩﺳﺘﺶ ﻣﯿﺸﺪ ﻓﻬﻤﯿﺪ ﻣﺬﻫﺒﯿﻪ ﻭﮔﺮﻧﻪ ﻣﺜﻠﻪ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺷﺘﯿﭗ ﺑﻮﺩ ﭼﯿﺰﯼ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﺗﻮ ﮐﻤﺘﺮ ﻣﺮﺩ ﻣﺬﻫﺒﯽ ﺩﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ . ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺭﻓﺘﻦ ﭘﺴﺮﺍ ﺻﺎﺣﺐ ﻗﻬﻮﻩ ﺧﻮﻧﻪ ﻫﻢ ﺑﺎ ﺗﺮﺱ ﺩﻭﯾﯿﺪ ﻭ ﺭﻓﺖ ﺗﻮ ﻣﻐﺎﺯﻩ . ﭘﺴﺮﻩ ﺩﺍﺷﺖ ﺍﺯ ﻣﺤﻮﻃﻪ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﻣﯿﺮﻓﺖ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﮐﻪ ﻧﺎﺧﺪﺍﮔﺎﻩ ﺑﺎ ﻋﺠﺰ ﮔﻔﺘﻢ : ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﻣﻦ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ..… ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻃﺮﻓﻢ ، ﻭﻟﯽ ﺗﻮ ﭼﺸﻤﺎﻡ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﻫﻤﻮﻥ ﻃﻮﺭ ﮐﻪ ﺳﺮﺵ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺑﻮﺩ ﮔﻔﺖ: _ ﺍﮔﻪ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﺳﺘﯿﺪ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭﯼ ﻧﻤﯿﻮﻣﺪﯾﺪ .… ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﻣﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﮔﻔﺖ ‏( ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﮐﺠﺎﯾﯽ ‏) ﺣﺮﻓﺶ ﻧﯿﻤﻪ ﺗﻤﻮﻡ ﻣﻮﻧﺪ ﻭ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ : ﺍﻭﻣﺪﻡ . ﻭ ﺑﻌﺪ ﺑﺪﻭﻥ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﺭﻓﺖ . ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﺳﻤﺖ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ . ﺣﺴﺎﺑﯽ ﺗﺮﺳﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩﻥ . ﯾﺎﺳﻤﯿﻦ ﺩﺍﺷﺖ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻭ ﺷﻘﺎﯾﻖ ﻭ ﻧﺠﻤﻪ ﻫﻢ ﺩﺳﺖ ﻫﻤﻮ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻥ ﻭ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﻣﯿﻠﺮﺯﯾﺪﻥ . ﺑﺎ ﺣﺮﺹ ﻧﮕﺎﺷﻮﻥ ﮐﺮﺩﻡ و گفتم: _ ﭼﺘﻮﻧﻪ؟ ﺷﻘﺎﯾﻖ : ﺗﺎﻧﯽ ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ ﺍﮔﻪ ﮔﺸﺖ ﻣﯿﻮﻣﺪ ﻣﺎﺭﻭ ﻣﯿﺒﺮﺩ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﯾﻨﺎ ﻣﯿﮑﺸﺘﻨﻤﻮﻥ ﯾﺎ ﺍﮔﻪ ﭘﺴﺮﺍ ﺑﻼﯾﯽ ﺳﺮﻣﻮﻥ ﻣﯿﺎﻭﺭﺩﻥ . گفتم: ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﺸﺪﻩ . ﭘﺎﺷﯿﻦ ﺑﺮﯾﻢ . ﻭ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﮐﻮﻟﻢ ﺭﻭ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻫﻢ ﺑﺪﻭﻥ ﻫﯿﭻ ﺣﺮﻓﯽ ﺩﻧﺒﺎﻟﻢ . ﺍﻋﺼﺎﺑﻢ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﺧﻮﺭﺩ ﺑﻮﺩ ﯾﻌﻨﯽ ﭼﯽ ؟ ﺍﯾﻦ ﭘﺴﺮﻩ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﻣﻦ ﭼﻪ ﻓﮑﺮﯼ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ؟ ﺷﺎﯾﺪ ﺣﺠﺎﺑﻢ ﺩﺭﺳﺖ ﻧﺒﻮﺩ ﻭﻟﯽ ﺩﻟﻢ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﭘﺴﺮﺍﯼ ﺍﻃﺮﺍﻓﻢ ﺑﻬﻢ ﺗﯿﮑﻪ ﺑﻨﺪﺍﺯﻥ ﻭ ﻫﺮﻭﻗﺖ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﻣﯿﻮﻓﺘﺎﺩ ﺍﻋﺼﺎﺑﻢ ﺧﻮﺭﺩ ﻣﯿﺸﺪ ﻭ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺧﺎﻃﺮ ﮐﻤﺘﺮ ﭘﯿﺶ ﻣﯿﻮﻣﺪ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﺮﻡ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻭ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺑﺎ ﻋﻤﻮ ﻣﯿﺮﻓﺘﻢ ﮐﻪ ﮐﺴﯽ ﮐﺎﺭﯼ ﺑﻬﻢ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻪ . ﻭﻟﯽ ﻫﻌﯽ ﺍﻻﻥ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﻋﻤﻮ ﻧﺒﻮﺩ . ﮐﺎﺵ ﺑﻪ ﺣﺮﻑ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﮔﻮﺵ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﻧﯿومدﻩ ﺑﻮﺩﻡ . ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﯾﺎﺩ ﺣﺮﻑ ﭘﺴﺮﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ . ﯾﻌﻨﯽ ﻇﺎﻫﺮ ﻣﻦ ﺍﻧﻘﺪﺭ ﻏﻠﻂ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ؟ ﺷﺎﯾﺪﻡ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﻫﻤﯿﻨﻄﻮﺭ ﺑﺎﺷﻪ ..… ... نویسنده : ✨🏴الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج🏴✨ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🌿🍃🌸🍂💐🌿🍃🌸🍂 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
💌 داستان عاشقانه و دنباله دار 💟 به خانه برگشتم. با اینکه رفتار محمد مودبانه بود اما از فهمیدن مخالفتش حالم گرفته شده بود. تصمیم گرفتم وقتی حالم کمی بهتر شد با خانواده ام صحبت کنم. میدانستم مخالفت پدر و مادرم از محمد بیشتر و شدیدتر است. خودم را برای هر عکس العملی آماده کردم. چند روز بعد آنها را صدا زدم تا صحبت کنیم. پدرم هنوز بخاطر ماجرای عمو مهرداد سر سنگین بود. پس از کلی مقدمه چینی گفتم : _من یه تصمیم بزرگ گرفتم. مادرم گفت : + چه تصمیمی؟ _ میدونم شما هنوز منو به چشم یه بچه می بینید. میدونم ممکن از شنیدن این حرفم شوکه بشین. ولی بالاخره باید بهتون میگفتم. من میخوام ازدواج کنم! پدرم بی اختیار خنده اش گرفت و مادرم ذوق زده شد. + خب دورت بگردم این همه مقدمه چینی نمیخواست که. زودتر میگفتی دیگه مامان جان. خودم برات دختر پیدا می کنم مثل ماه. پدرم با تندی گفت : * چی چیو برات دختر پیدا می کنم خانم؟ این نه سربازی رفته، نه درسش تموم شده، نه کار داره. کی بهش دختر میده ؟ + وااااا... دلشونم بخواد. پسر به این خوش قد و بالایی، به این آقایی. پسرم مهندسه. باید از خداشونم باشه. اتفاقا از وقتی رضا دانشگاه قبول شد خودم فهمیدم چند نفری غیر مستقیم میخواستن دخترشونو نشون کنن برا بچم. هی مهندس مهندس می کردن. اتفاقا دختر یکیشونم خوبه، با نمکه، با کمالاته. حالا بهت میگم کیه. وسط حرفش پریدم و گفتم : _ ببخشید مامان ولی... من انتخابمو کردم. پدرم خنده ی تمسخرآمیزی به مادرم زد و گفت : * هه... بیا... تحویل بگیر. مادرم همانطور که چپ چپ نگاهش می کرد پرسید : + خب کیه؟ ما میشناسیمش؟ _ نه مامان. شما نمیشناسین. تا بحال ندیدینش. میدونم اگه بگم کیه ممکنه مخالفت کنین. ولی من تصمیم خودمو گرفتم. پدرم گفت : * دوباره شروع شد... ادامه دادم : _ من اتفاقی جایی دیدمش ولی بعداً فهمیدم خواهر دوستمه. الانم تنها انتخاب من برای ازدواج اونه. مادرم نگذاشت جمله ام تمام شود. گفت : + بخدا قسم برگردی بگی خواهر اون پسره محمده شیرمو حلالت نمیکنم رضا! سرم را زمین انداختم. مادرم که فهمیده بود درست به هدف زده عصبانی شد و صدایش را بالا برد : + ای خدا... من چیکار کردم که انقدر باید از دست این پسر و کاراش حرص و جوش بخورم. ببین رضا چشماتو وا کن منو نگاه کن، برای اولین بار و آخرین بار دارم میگم، این پنبه رو از گوشت در بیار که ما به این ازدواج رضایت بدیم. والسلام. بلند شد و از اتاقم بیرون رفت. پدر هم بعد از اینکه پوزخندی زد اتاقم را ترک کرد. بغضم گرفته بود. میدانستم تلاشم برای جلب رضایت آنها بی فایده است. شمشیر را از رو بسته بودند. انگار همه ی دنیا دست به دست هم داده بودند تا با انتخابم مخالفت کنند... 🖊 نویسنده: فائزه ریاضی ❌کپی بدون‌ و نام‌ پیگردالهی دارد❌ @loveshq
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 به قلم آیناز غفاری نژاد کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ... بعد از ۲۰ دقیقه حالش جا اومد و تونست بدون لکنت صحبت کنه ... کمکش کردم بلند بشه و با هم ، هم قدم شدیم . +چیشد که به این نتیجه رسیدی؟ باصدای مژده به خودم اومدم . _چه نتیجه ای ؟ +همین که بیای راهیان نور دیگه... _آهااا هیچی... من اطلاعات زیادی از این سفر ندارم فقط برای گردش و تفریح اومدم تا از این شهر و آدماش دور باشم ... همین ... _خب پس بزار توضیح بدم ببین عزیزم اونجایی که میریم طرفای جنوبه ، شلمچه_فکه_طلائیه_کانال کمیل و خیلی جاهای دیگه ... به اینجای حرفش که رسید ، حرفشو بریدم و پرسیدم _چرا میرید اونجا ؟ لبخندی به روم پاشید که متوجه کار اشتباهم شدم . _معذرت میخوام داشتید میگفتید ... +میشه یه خواهش بکنم ؟ حدس میزدم خواهشش چیه ... حتما میخواست باز جانماز آب بکشه و بگه نپر وسط حرفام اما با حرفی که زد مبهوت بهش چشم دوختم +میشه با من با فعل جمع صحبت نکنی ؟ چون اینطوری احساس غریبی میکنم _باشه چشم +ممنون ادامه دارد... 🍃💚🍃💚🍃 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◉━━━━━────     ↻  ◁ㅤ❚❚ㅤ▷ㅤ⇆ •[ 📹 •] 🔻ماجراهای سیامک و برانداز 😂🔞 پای سوشا مکانی هم به این قسمت باز شد... 🔖 🇮🇷 🖇 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 🇮🇷این عمار🇮🇷 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─