eitaa logo
این عمار
3.3هزار دنبال‌کننده
30.4هزار عکس
26.1هزار ویدیو
731 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
💐🌿🍃🌸🍂 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ﺑﺎ ﺻﺪﺍﻱ ﺗﻖ ﺗﻖ ﺩﺭ ﭼﺸﻤﺎﻡ ﺭﻭ ﻧﻴﻤﻪ ﺑﺎﺯ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻴﺨﻴﺎﻝ ﻣﻴﺒﻨﺪﻡ . ﻣﺎﻣﺎﻥ _ ﭘﺎﺷﻮ ﺑﺒﻴﻨﻢ . ﺧﺠﺎﻟﺘﻢ ﻧﻤﻴﻜﺸﻪ . _ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﻴﺨﻴﺎﻝ ﺗﻮﺭﻭﺧﺪﺍ . ﻣﺎﻣﺎﻥ _ ﭘﺎﺷﻮ ﭘﺎﺷﻮ . ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻗﺮﺍﺭﻩ ﺑﺮﯾﻦ ﻣﺤﺮﻡ ﺑﺸﯿﻨﺎ . ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺟﻤﻠﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺳﺮﯾﻊ ﺍﺯ ﺟﺎ ﻣﯿﭙﺮﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺳﺎﻋﺖ ﻫﺠﻮﻡ ﻣﯿﺒﺮﻡ ، ﺳﺎﻋﺖ ۱۱ ﻗﺮﺍﺭ ﺑﻮﺩ ﺩﻡ ﻣﺴﺠﺪ ﺑﺎﺷﻢ، ﻫﻤﻮﻥ ﻣﺴﺠﺪ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﻮﺳﺴﻪ . ﻫﻤﻮﻥ ﺩﯾﺸﺐ ﻗﺮﺍﺭ ﺷﺪ، ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻣﻦ ﻭ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﺑﻪ ﻫﻢ ﻣﺤﺮﻡ ﺑﺸﯿﻢ ﭼﻮﻥ ﻫﺮﺩﻭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﻋﻘﺪﻣﻮﻥ ﺭﻭﺯ ﺳﺎﻟﮕﺮﺩ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣﻮﻻﻡ ﻋﻠﯽ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺯﻫﺮﺍ ﺑﺎﺷﻪ، ﻭﺍﯼ ﺍﻻﻥ ﺳﺎﻋﺖ ۱۰/۴۵ ﻫﺴﺘﺶ ؛ ﺗﺎ ﻣﺴﺠﺪ ﺣﺪﻭﺩ ﻧﯿﻢ ﺳﺎﻋﺖ ﺭﺍﻫﻪ . ﻭﺍﯼ ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺳﻮﺗﯽ ﺩﯾﮕﺮ ﺩﺭ ﭘﯿﺸﻪ . ﺳﺮﯾﻊ ﺣﺎﺿﺮﻣﯿﺸﻢ ﻭ ﺑﺎ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺭﺍﻩ ﻣﯿﻮﻓﺘﯿﻢ ﺳﻤﺖ ﻣﺴﺠﺪ ، ﺳﺎﻋﺖ ۱۱:۱۰ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﻣﯿﺮﺳﯿﻢ . ﭼﺸﻤﻢ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﻭ ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ ﻣﯿﻮﻓﺘﻪ ﺳﺮﻡ ﺭﻭ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻣﯿﻨﺪﺍﺯﻡ ﻭ ﺍﺯ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﻣﯿﺸﻢ . ﺑﯿﺎ ﺩوﺭﺑﺎﺭﻩ ﻣﻦ ﺑﺎﯾﺪ ﺟﻠﻮﯼ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﺴﺮ آﯾﻨﺪﻩ ﺿﺎﯾﻊ ﺑﺸﻢ . _ ﺳﻼﻡ . ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺟﻮﺍﺑﻢ ﺭﻭ ﻣﯿﺪﻩ ﻭ ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ ﻫﻢ ﺑﺎ ﺧﻮﺷﺮﻭﯾﯽ ﺟﻮﺍﺑﻢ ﺭﻭ ﻣﯿﺪﻩ . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ _ ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ ﺩﯾﺮ ﺷﺪ . ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ _ ﻧﻪ ﺑﺎﺑﺎ ﺩﺷﻤﻨﺘﻮﻥ . ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ ﻫﻢ ﻫﻨﻮﺯ نیومدن. ﺗﺎﺯﻩ ﻓﺮﺻﺖ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺑﻪ ﺗﯿﭙﺶ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻨﻢ، ﯾﻪ ﺷﻠﻮﺍﺭ ﮐﺘﻮﻥ ﻣﺸﮑﯽ ﺑﺎ ﯾﻪ ﺑﻠﻮﺯ ﺳﻔﯿﺪ، ﺧﻮﺷﺘﯿﭗ ﻭ ﺩﺭ ﻋﯿﻦ ﺣﺎﻝ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩﺍﺕ ﮐﺎﻣﻞ . ﺗﻌﺮﯾﻒ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩﺍﺗﺶ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺷﻨﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ، ﺗﻮ ﻫﻤﯿﻦ ﭼﻨﺪ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﻫﻢ ﺑﻪ ﻧﺠﺎﺑﺖ ﻭ ﭘﺎﮐﯿﺶ ﻣﯿﺸﺪ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﺍﻭﺭﺩ . ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﺯﻧﮓ ﮔﻮﺷﯽ ﺑﺒﺨﺸﯿﺪﯼ ﻣﯿﮕﻢ ﻭ ﮐﻤﯽ ﺍﺯ ﺟﻤﻊ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﻣﯿﮕﯿﺮﻡ . ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﺍﺳﻢ ﯾﺎﺳﻤﯿﻦ ﺭﻭ ﺻﻔﺤﻪ ﮔﻮﺷﯽ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﻣﯿﺰﻧﻢ ﻭ ﺩﺍﯾﺮﻩ ﺳﺒﺰ ﺭﻭ ﻟﻤﺲ ﻣﯿﮑﻨﻢ . _ ﺳﻼﻡ ﻋﺰﯾﺰﻡ ﯾﺎﺳﻤﯿﻦ _ ﺳﻼﻡ ﻭ ………… ‏( ﺳﺎﻧﺴﻮﺭ ‏) _ ﻋﻪ . ﭼﺘﻪ؟ ﯾﺎﺳﻤﯿﻦ _ ﺧﺎﻟﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺑﮕﻪ ﺗﻮ ﺩﺍﺭﯼ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟ _ ﺣﺎﻻ ﻫﻨﻮﺯ ﻫﯿﭽﯽ ﻧﺸﺪﻩ . ﯾﺎﺳﻤﯿﻦ _ ﺭﻓﺘﯽ ﻋﻘﺪ ﮐﻨﯽ ﻣﯿﮕﯽ ﻫﯿﭽﯽ ﻧﺸﺪﻩ ؟؟؟؟ _ ﻋﻘﺪ ﭼﯿﻪ ﻓﻘﻂ ﻗﺮﺍﺭﻩ ﻣﺤﺮﻡ ﺑﺸﯿﻢ ﻫﻤﯿﻦ . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ _ زینب ﺟﺎﻥ . ﺍﻭﻣﺪﻥ ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ _ ﯾﺎﺳﯽ ﻣﻦ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮﻡ ﺑﻬﺖ ﺯﻧﮓ ﻣﯿﺰﻧﻢ . ﯾﺎﺳﻤﯿﻦ _ ﺑﺎﺷﻪ . ﺑﺎﯼ _ ﺳﻼﻡ . ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ _ ﺳﻼﻡ ﺩﺧﺘﺮﻡ . . . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ _ ﺧﺐ ﺑﻪ ﺳﻼﻣﺘﯽ . ﺍﻥ ﺷﺎﻟﻠﻪ ﮐﻪ ﺧﻮﺷﺒﺨﺖ ﺑﺸﯿﺪ . ﺳﺮﺥ ﻣﯿﺸﻢ ﻭ ﺳﺮﻡ ﺭﻭ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻣﯿﻨﺪﺍﺯﻡ ﮐﯽ ﺣﯿﺎ ﺭﻭ ﯾﺎﺩﮔﺮﻓﺘﻢ ؟ ﺧﻮﺩﻣﻢ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ . ﮔﻮﺷﻪ ﺣﯿﺎﻁ ﻣﺴﺠﺪ ﻭﺍﯾﻤﯿﺴﺘﯿﻢ، ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺻﺤﺒﺖ ﺑﺎ ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ ﻭ ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ ﻫﻢ ﺳﺮﮔﺮﻡ ﺗﻠﻔﻦ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ . ﺳﺮﻡ ﺭﻭ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻣﯿﻨﺪﺍﺯﻡ ﻭ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺑﺎﺯﯼ ﺑﺎ ﮔﻮﺷﻪ ﺷﺎﻟﻢ ﻣﯿﺸﻢ . ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮔﻮﺷﻢ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﻣﯿﺸﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﺑﺪﻧﻢ ﯾﺦ ﻣﯿﺰﻧﻪ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ _ ﺳﺎﺩﺍﺕ ﺑﺎﻧﻮ . ﭼﻘﺪﺭ ﺍﯾﻦ ﮐﻠﻤﻪ ﺭﻭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻢ، ﺳﺎﺩﺍﺕ . ﺍﻣﺎ ﭼﻮﻥ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺣﺘﯽ ﺍﺯ ﺍﺳﻢ زینب ﻫﻢ ﮐﻪ ﺑﺪﻡ ﻣﯿﻮﻣﺪ، ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﺳﺎﺩﺍﺕ ﺻﺪﺍﻡ ﻧﻤﯿﮑﺮﺩ ﺣﺘﯽ ﺗﻮ ﻫﻤﯿﻦ ﭼﻨﺪ ﻣﺎﻩ ﺍﺧﯿﺮ . ﮐﻤﯽ ﺳﺮﻡ ﺭﻭ ﺑﺎﻻ ﻣﯿﮕﯿﺮﻡ ﻭ ﺳﺮﯾﻊ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻣﯿﻨﺪﺍﺯﻡ، ﺑﺎ ﺍﻭﻣﺪﻥ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺣﺮﻓﺶ ﺭﻭ ﺗﻤﻮﻡ ﻧﻤﯿﮑﻨﻪ ﻭ ﻣﻦ ﻫﻢ ﮐﻨﺠﮑﺎﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻭﻧﺴﺘﻦ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺣﺮﻓﺶ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺑﻪ ﺳﮑﻮﺕ ﻣﯿﺸﻢ ؛ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ ﮐﻪ ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ ﺳﺮﯾﻊ ﺑﻪ ﺳﻤﺘﻢ ﻣﯿﺎﺩ ﻭ ﺯﻥ ﺩﺍﺩﺍﺵ ﺧﻄﺎﺏ ﻗﺮﺍﺭﻡ ﻣﯿﺪﻩ . ﺩﺭ ﺩﻝ ﺫﻭﻕ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﻭ ﺩﺭ ﻇﺎﻫﺮ ﻓﻘﻂ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻣﯿﺰﻧﻢ ﻭ ﺑﻌﺪ ﻧﺎﺧﻮﺩآﮔﺎﻩ ﻧﮕﺎﻫﻢ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﻣﯿﮑﺸﻢ ﮐﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﻪ ﻟﺐ ﺩﺍﺭﻩ . _ ﺟﺎﻧﻢ؟ ﯾﻪ ﺩﺳﺘﻪ ﮔﻞ ﻧﺮﮔﺲ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻃﺮﻓﻢ ﮔﺮﻓﺖ . ﻭﺍﯼ ﮐﻪ ﭼﻘﺪﺭ ﮔﻼﯼ ﺧﻮﺷﮕﻠﯽ ﺑﻮﺩﻥ ، _ ﺍﯾﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﭼﯿﻪ ﻋﺰﯾﺰﻡ؟ ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ _ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﺒﺮﯾﮏ ﺍﺯ ﻃﺮﻑ ﺧﺎﻥ ﺩﺍﺩﺍﺵ . ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﺗﻮ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﻭ ﺳﺮﺵ ﻫﻢ ﻇﺎﻫﺮﺍ ﺗﻮ ﮔﻮﺷﯿﻪ . ﮔﻞ ﻫﺎﯼ ﻧﺮﮔﺲ ﺭﻭ ﺍﺯﺵ ﻣﯿﮕﯿﺮﻡ ؛ _ ﺍﺯﺷﻮﻥ ﺗﺸﮑﺮ ﮐﻦ . ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ _ ﭼﺸﻢ . ﺭﺍﺳﺘﯽ ﺷﻤﺎﺭﺗﻮﻧﻮ ﻣﯿﺪﯾﺪ؟ ﺷﻤﺎﺭﻡ ﺭﻭ ﺑﻪ ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ ﻣﯿﮕﻢ ﻭ ﯾﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺁﻏﻮﺵ ﮔﺮﻡ ﺧﻮﺍﻫﺮﺍﻧﺶ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ . ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﻋﺠﻠﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺤﺮﻣﯿﺖ ﺑﻪ ﺩﻟﯿﻞ ﺳﻔﺮ ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ ﻭ ﻋﻼﻗﻪ ﺯﯾﺎﺩ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﺑﻪ ﺧﻮﻧﺪﻥ ﺧﻄﺒﻪ ﻣﺤﺮﻣﯿﺖ ﺗﻮﺳﻂ ﺍﯾﺸﻮﻥ ﺑﻮﺩ . ... نویسنده : ✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🌿🍃🌸🍂 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
بالاخره روز تعیین شده فرا رسید. تمام دو هفته ی اخیر، از روز خواستگاری تا روز مراسم نامزدی در خلاء زندگی می کردم. مغزم کار نمی کرد، فقط قدم به قدم با زندگی ام پیش می رفتم. نمی فهمیدم سرنوشتم چگونه چرخید و رقم خورد که حالا قرار شده با مردی زندگی کنم که هرگز تصورش را هم نمی کردم. نه اینکه اجباری در کار باشد، نه. اصلا پای علاقه در میان بود که راضی به این وصلت شدم. وگرنه من و زندگی ام را چه کاری بود با یک روحانی؟ هرچند سید جواد روحانی بود اما زندگی اش با تصوری که من از زندگی شخصی روحانیون داشتم فرق می کرد. خودمانی بود، از جنس من بود. قلمبه سلمبه نبود. بیخود و بی جهت و راه براه از عبارات عربی استفاده نمی کرد. جملاتش سخت و سنگین نبود. در یک کلام، برای درِ قلبم تخته بود. در و تخته ای که خوب جور هم بودند. جورِ هم بودیم، آنقدر که وقتی ملیحه از تصمیم ازدواجم با او خبردار شد خودش اعتراف کرد که ترجیح میداد من بجای مهدی با همان سیدجواد ازدواج کنم. میگفت اصلا اگر بخاطر اصرارهای مهدی نبود این پیشنهاد را مطرح نمی کردم. البته بخاطر برادرش ناراحت بود اما با همه ی وجودش در تمام مراحلی که در تدارکات مراسم بودم همراهی ام کرد. از خرید لباس و وسایل گرفته تا شستن میوه ها در صبح روز نامزدی. کیسه ی میوه ها را داخل حوضچه ی گوشه ی حیاط خالی کردیم. ملیحه سیب ها را می شست و من زردآلوها را. اولین زردآلو را که شستم بو کشیدم و گفتم : _ یادته بچه تر بودیم همیشه هسته ی زردآلوهایی که میخوردیم رو جمع می کردیم؟ _آره. یادمه. مال هرکی بیشتر بود باید برای اون یکی بستنی می خرید. _ میخوام یه اعترافی بکنم. همه ی اون هسته ها مال خودم نبود. من همیشه مال مامان و بابامم کش می رفتم تا تعدادشون زیادتر بشه و تو ببازی. با دست خیسش آب را روی صورتم پاشید و گفت : _ از بچگیت جرزن بودی. منو بگو که صادقانه اون همه زردآلو رو میخوردم تا هسته هاش زیاد بشه. بعدشم همیشه دل درد میگرفتم. _ واقعا همه شون رو خودت میخوردی؟ _ بله. مثل تو نبودم که. چقدرم بابام دعوام می کرد... بعد ساکت شد و لبخند از روی صورتش پرید. فهمیدم دلتنگ عمو کمال شده. گفتم: "روحش شاد" و به شستن میوه ها ادامه دادم. هرچند سایه ی پدر و مادر بالای سرم بود اما معنای از دست دادن را خوب می فهمیدم. با ارزش ترین چیزی هم که در زندگی ام از دست داده بودم آقابزرگم بود. با آنکه مدت زیادی از شنیدن اسرار گذشته و حرف های ننه رباب می گذشت اما هنوز هم نتوانسته بودم با آنها کنار بیایم. آن روز دلم میخواست آقابزرگ کنارم باشد. دلم میخواست در مهم ترین روز زندگی ام او هم حضور داشته باشد. اما چه آرزوی محالی... در مدت اخیر حوادث عجیب و غریب زندگی ام زیاد شده بود. مثل اتفاقاتی که من و سیدجواد را کنار هم قرار داد، یا فهمیدن اینکه من نوه ی آقابزرگ نیستم، و ازدواجم با یک روحانی. مرور این همه ماجرا گیج و منگم می کرد. از یادآوری آقابزرگ و حرف های ننه رباب بغضم گرفت. زردآلوها را رها کردم، به اتاقم رفتم و اشک ریختم. دقایقی بعد مادرم در اتاقم را زد و وارد شد. با دیدن اشکهایم گفت : _ اتفاقی افتاده؟ چرا داری گریه می کنی؟ قیافت خراب میشه. اشکهایم را پاک کردم و گفتم : _ نه اتفاقی نیفتاده. فقط دلم برای آقا بزرگ تنگ شده. مرا بغل کرد، آه کشید و گفت : _ دل همه ی ما براش تنگ شده. خدابیامرز فقط پدرشوهرم نبود، مثل پدر پشت زندگیمون واستاد. خدا روحش رو شاد کنه. ناگهان از دهنم پرید و گفتم : _ معلومه که پدرشوهرت نبود. مادرم با تعجب گفت : _ یعنی چی؟ سعی کردم قضیه را جمع کنم، گفتم : _ منظورم اینه که از بس مهربون بود برات مثل پدر می موند. مادرم دیگر ادامه نداد، بلند شد و گفت : _ حالا پاشو دست و روتو بشور، دیگه هم گریه نکن. چشمات پف می کنه بعد فک و فامیل داماد میگن دختره چشماش ورقلمبیده بود. بعد هم از اتاقم خارج شد. تا عصر که مهمان ها برسند من و ملیحه و مادرم مدام درحال دویدن و انجام دادن کارها بودیم. بالاخره به ساعت آمدنشان نزدیک شدیم. لباسی که آماده کرده بودم را از کمد بیرون آوردم. پیراهن چین دار و سفیدم را پوشیدم و روسری سفیدم را سر کردم. جلوی آینه ایستادم. با دیدن لباس سر تا پا سفیدم یاد کفن مرده ها افتادم! ملیحه کنارم ایستاد و گفت : _ وای چقدر خشکل شدی عروس خانم سپیدبخت. گفتم : _ شبیه کفن میت نیست؟ ناگهان اخم کرد و گفت : _ خل و چل. آهسته و زیر لب گفتم : _ یه روز با لباس سفید شادی می کنیم، یه روزم با لباس سفید عزاداری می کنیم. بعد هم ملیحه چند فحش درست و حسابی بارم کرد و از کنارم رفت... این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 به قلم آیناز غفاری نژاد کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده... هر چی بینیمو میشستم خونریزی تمومی نداشت. احساس کردم فشارم افتاده و سرگیجه شدیدی گرفتم که در کسری از ثانیه زمین خوردم و نشستم کفِ آبخوری ... آیه با جیغ گفت +آراااااااد آراااااد بیاااا باید ببریمش درمانگاه. صدای آراد رو از بیرون شنیدم که گفت ‌×آیه خودت بیارشون دم در من ماشینو میارم. +آراد من نمیتونمممم ، م... من حالم خ...خوب نیست . خودت میدونی که وقتایی که میترسم چه بلایی سرم میاد . هق هق های آیه خیلی رو مخم بود. آراد هم سعی داشت آیه رو آروم کنه اما آیه فریادی زد و گفت +آراد هیچی نگو... تو حتی بخاطر جون یه آدم هم از اعتقاداتت نمیگذری ، همون خدایی که تو قبولش داری گفته در مواقع ضروری میتونی به جنس مخالف کمک کنی ... دارهههه میمیرهههه... آراد برای چند ثانیه ساکت شد. بعد هم صدای صحبت کردنش با شخص دیگه ای به گوشم رسید . تمام بدنم یخ زده بود و سرگیجم رفته رفته شدیدتر میشد . خون دماغم هم بند نمی اومد و تمام لباسام خونی شده بود . آراد بعد از چند دقیقه یا الله گویان وارد آبخوری شد و به دنبالش هم یه نفر دیگه... آراد سرش پایین بود و فقط صدای سلامش رو شنیدم... سرم گیج رفت و سیاهی مطلق... ادامه دارد ... 🍃💚🍃💚🍃 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─