#رمان
#به_توان_تو
#قسمت_صد_بیست
شهید سید محمد رجبی....
چشمامو میبندم و دستمو روی اسمش میکشم و نفس عمیق وبغض😌
سلام سید...
اون بالا هوا خوبه؟
هوا چطوره؟
از اون بالا آدم هامعلومن؟
آدم های خوب...
آدم های بد...
علی من چی؟
خود من چی؟
معلومه ک دارم جلوش براش بال بال میزنم؟
معلومه که ازم بدش میاد؟
معلومه که راحت منو پس میزنه؟
دیدی سید؟
خدا باز منو عاشق کرد....
ولی این دفعه فرق داره...
انگار خدا منو گذاشته روی زمین و پاهامو با میخ فرو کرده توی زمین
ولی عشقمو فرستاده کره ماه...
انگار زیاد با من حال نمیکنه نه؟
از اون بالا دیگه چی معلومه؟
علی و عشقش معلومن؟
ب نظرت ب هم میان؟
دعا کن برای خوشبختی شون
تنها ارزوم همینه.....
دعا کن همیشه لبخند روی لباش باشه...
غمهاش رو ازش دور کن...
نبینم مشکلی داشته باشه تو زندگی شخصی اش!
من سلامتی خودشو و اون عشقشو اول ازخدا بعد از شما میخوام
حتما میخوای بپرسی ک من چی؟
من میرم گم میشم جلو چشمای قشنگش...
~بغض ام نرم میشه و میشکنه....
صدام کمی میره بالا
ولی دور و اطرافم کسی نیست
پس راحت حرف میزنم و دردو دل میکنم واشک میریزم....
من:آه خدا
چرا اینقدر تو و اون مجسمه از من بدتون میاد
مگه چکار کردم
خداااا چرا علی رو آفریدی
چرا سر راه من قرارش دادی
عین خواهر جونش میمونه
فقط بلده عاشق کنه و بره
عین حانیه...من و امیر فقط میتونیم تو آتیش عشق این دو تا بسوزیم
فک کنم خانواده تن اینطورن
دل میشکنن
میرن
مگه دل ندارن....
علی اصلا دل داره؟احساس داره؟
فکر کنم نداره
نه اصلا داره...اگه نداشت ک عاشق اون دختره نمیشد...
چرا این کارو کرد
اصلا دیگه مهم نیست
من میرم ی بار برای همیشه میرم
برااااااای همیشه که دیگه منو نبینه و اذیت بشه
میرم تا راحت باشه
سید برام دعا کن مث اون سبحان لعنتی از زندگی م بندازمش بیرون
ولی دلم نمیاد
من نمیدونم ولی باید کاری کنم بشم همون آرزوی قبلی
ن !میخوام ی ارزوی جدید بشم ی ارزویی که دیگه سبحان رو نداره
علی رو نداره
دوست خل و چل و پایه ش حانیه رو نداره
دومین قهرمان زندگی اش داداشش رو نداره
هیچ کس رو اصلا نداره
لبخند رو روی لباش نداره
هیجان نداره
هیچی نداره
دلمو میخوام ویرون کنم و دیواره هایی از سنگ بسازم و نزارم کسی وارد دلم بشه
من میرم سید من میرم...
ولی ب خدا بگو هرچی غمه برا من
هر چی شادیه برا اون
هر چی مریضیِ مال من
هرچی سلامتیِ مال اون
مرسی....
^میخوام اشکامو پاک کنم ک بعدش بلند شم برم که ی دستمال کاغذی رو ب روم ظاهر شد.......
طرف:بفرمایید......
من رو ب سید:میبنیش!خود لعنتی شه!
انگار کارخونه دستمال کاغذی سازی داره...
^دستمال رو محکم ازش میگیرم و محکم فین ام رو میگیرم واشکامو پاک میکنم و میگم:خب برو دیگه
دلمو ک شکستی
حرفامم ک فال گوش واسادی
توی دلت هم ک بهم خندیدی
حالا بسه دیگه برو
دِ بروووووو دیگه برادر....
~با حالت طلبکاری و عصبانی از کنارش رد میشم...یه صدایی از پشت سر میشنوم
علی:آرزو................................
با تعجب برمیگردم
^خدا دفعه اولین باره ک منو با اسمم صدا میکنه نگفت خواهرم...نگفت خانم عطایی...می خواد زجرم بده با این کارش...
مطمئنم....
~برمیگردم و بهش نگاه میکنم
سرشو انداخته پایین و میگه:
آرزو بانو آرزومی.............
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─