eitaa logo
این عمار
3.3هزار دنبال‌کننده
30.5هزار عکس
26.1هزار ویدیو
732 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
(راوی) علی یوسف رو از بغل آرزو برداشت آرزو روش رو اونرو کرده بود و علی و یوسف رو نمیدیدو آروم گریه میکرد علی پیشونی شو گذاشت روی پیشونی یوسف و چشماشو بست و بعد چند دقیقه‌ با صدای گریه یوسف به خودش اومد ودست خودش رو مثل گهواره کردو یوسف رو تکون داد و گفت:جاااااااااان جااااانم بابا گریه نکن بابا...نگا مامانت داره گریه میکنه.... تو مث اون دل منو خون نکن بابا..... آ....بخند....جان.....بابایی..... بی قراری نکن بابایی....بگو بابا......بگو.....با......با...... بگو مامان......ما......ما.....ن بگو حرم.....بگو مدافع حرم.....بگو شهید.....بگو دفاع.....بگو بی بی...... باز بگو مدافع حرم😔 نگاه کن بابا تو....بابایی می خواد بره با آدم بدا بجنگه...نگا مامان باهام قهره...حرف نمیزنه گریه میکنه.... پسرم من برم تو مراقب مامان هستی دیگه؟ قول میدی حرف شو گوش کنی؟ آقای خونه بشی.... بابا شاید بره دیگه برنگرده ها .... پسرم....یوسف خوبی باش.... شاید باباجون اینا رفتن مکه ونیستن مامان ناراحته.... جانم عزیزم پسرم......عجیب بوی خدا میدی... نمیدونم دایی امیر کجاست بیاد پسر دست گلمو ببینه.... ^امیر یهو وارد اتاق شد و گفت:کجاست اون یوسف خوشگل من؟ من:به آق امیر.... دایی حلال زاده یوسف ما.... امیر خنده ای کرد و جعبه ی شیرینی و دسته گل رو روی میز همراه گذاشت و رفت سمت آرزو و خم شد و به دست آرزو بوسه ای زد وگفت:سلام آبجی کوچیکِ! خوبی خواهر...چرا صورتت رو کج کردی نبینم اشکاتو... ^امیر یوسف رو از علی گرفت و رو ب آرزو گفت:نگاش کن....پسرتو....چقده نازه... یه نوه دیگه به خانواده عطایی اضافه شد.... حیف مامان اینا نیستن ببین... ولی ماشاالله معلومه حلال زاده ست ب دایی ش رفته😀 ^خیلی تصادفی شد ک هادی و فاطمه و آیدا و پوریا و طاها(پسرشون) با هم رسیدن و سلام علیک کردن و یوسف رو دیدن و چشم روشنی دادن آرزو با هیچ کس حرف نمی زد آرزویی ک همیشه سخن ور مجلس بود خیلی داغون بود علی قرار بود یک ماه دیگه با هادی اعزام شن سوریه و آرزو طاقت نداشت چند سری بعداز قضیه گلزار شهدا سر این موضوع بحث کردن،آرزو رضایت رفتن علی رو داد آرزو خیلی سرد شده بود حق هم داشت...تنها عشق زندگیش میخواد بعد از ی ماهگی بچه ش بره جنگ😔 طاها بدو بدو ب طرف تخت آرزو رفت و بلند گفت:آلِه آلِه نی نی ات کو؟ بلای من نی نی آبُلدی من تهنا نباجم؟ مترجم:خاله خاله نی نی ات کو؟برای من نی نی اوردی من تنها نباشم؟ آیدا:طاها جان بیا یوسف نی نی خاله اینجاست طاها دوید سمت مادرش پوریا طاها رو بغل کرد تا بتونه یوسف رو ک بغل آیدا بود ببینه.... طاها دست کوچولوشو بر روی صورت ظریف یوسف کشید و گفت:مامانی بلا من ازین داداشا میالی باهاش بازی بوتونم؟ مترجم:مامانی برا من ازین داداشا میاری باهاش بازی بکنم؟ آیدا:یوسف هست دیگه پسرم باهاش بازی میکنی... طاها:نه نه من داداش آبجی مخوام امیر اومد جلوو لپ طاها رو کشید و اونو در آغوش گرفت و کمی باهاش بازی کرد کمی بعد از اون آقا رضا و اکرم خانم و خانواده علی هم اومدن ^با اومدن اقا رضا و اکرم خانم امیر باز رفت توی فکر با اینکه ی سال و چندین ماه از رفتن حانیه میگذره،بازم امیر با نگاه کردن ب چشمای آبی اکرم خانم یاد حانیه می افته.... https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─