#رمان
#به_توان_تو
#قسمت_صد_سی
اهنگ:سلام ای غروب غریبانه دل
سلام ای طلوع سحرگاه رفتن
سلام ای غم لحظه های جدایی
خداحافظ ای شعر شبهای روشن
خداحافظ ای شعر شبهای روشن
خداحافظ ای قصه عاشقانه
خدا حافظ ای آبی روشن عشق
خداحافظ ای عطر شعر شبانه
خداحافظ ای همنشین همیشه
خداحافظ ای داغ بر دل نشسته
تو تنها نمی مانی ای مانده بی من
تو را می سپارم به دلهای خسته
تو را میسپارم به مینای مهتاب
تو را میسپارم به دامان دریا
اگر شب نشینم اگر شب شکسته
تو را میسپارم به رویای فردا
به شب میسپارم تو را تا نسوزد
به دل میسپارم تو را تا نمیرد
اگر چشمه واژه از غم نخشکد
اگر روزگار این صدا را نگیرد
خداحافظ ای برگ و بار دل من
خدا حافظ ای سایه سار همیشه
اگر سبز رفتی اگر زرد ماندم
خداحافظ ای نوبهار همیشه
~ اشکای گرم دلتنگی رو از روی صورتم پاک میکنم
ینی این آهنگ با من چ میکنه
منو میبره تو اوج خاطراتم با علی
الان نزدیک یک هفته ست که رفته
ولی انگار صد ساله رفته
انگار خرافاتی شدم ولی هر جا نفس میکشم و بومیکشم، بوی علی میاد
یوسف شبا بی قراری میکنه
اونم مث من به علی عادت کرده
بگردم برات مادر ک...............
^باصدای آیفون ب خودم میام
فاطمه قراره بیاد
فک کنم خودشه
بغض می کنم چون اقا هادی هم با علی رفته
ایفون رو میزنم و میاد داخل
میرم بدرقه ش
تا میبینمش میگم:به خونه کاشونه بی علی خوش اومدی خواهر😭
و بعد با هم میزنیم زیر گریه
و تو بغل هم زار میزنیم
تو این ی هفته هیچ خبری بهمون ندادن
هیچی
باز با صدای گریه یوسف کوچولو ی علی جانم به خودم میام
یوسف ام رو بغل می کنم و تکونش میدم
جاشم ک تازه عوض کردم
گرسنه هم ک نیست
من:چرا بازگریه میکنی اخه؟
از جونم چی میخوای
چرا همش گریه میکنی
درد خودم کمه؟
تو هم همش رو اعصاب باش گریه کن
اه و باز می زنم زیر گریه و با یوسف گریه میکنم
فاطمه یوسف رو بغل میکنه و میگه:نه.....نه......خاله جان......نه نه.....
گریه نکن.....خوابت میاد خاله جون؟
نه نه گریه نکن
حیف نی گریه کنی خسته بشی شیطون خاله.....
~فاطمه بزور یوسف رو خوابوندو ساکتش کرد
دست خودم نبود خیلی بی اعصاب شدم
کلا انگار داغون ام
ی چیزی کمه....
قلبم:خب معلومه علی.....
دلیل تپیدن ام ازم دوره
سخته ادامه دادن........
من بس کن دیگه الان میخوام با فاطمه حرف بزنم....
^فاطمه کنارم نشست و من شروع کردم:بعضی شبا با گریه از خواب پا میشم
همش کابوس علی رو میبینم
زمان و روز و شب برام سخت میگذره
سعی میکنم فکرمو عوض کنم
خودمو بزنم ب اون راه
ولی نمیشه و خیلی سخته...چطور میتونم فکرمو عوض کنم و ب علی فکر نکنم وقتی تنها یادگارش همش جلوی چشمامه
یوسف رو ک بو میکنم....انگار بوی علی تا عمق وجودم میره....
^فاطمه زد زیر گریه و گفت:تو حداقل یوسف تو داری
من چی بگم
بعد از ازدواج نتونستم بچه ای ب دنیا بیارم
چقد دوا درمون و دکتر و این ور و اونور ولی بی فایده بود
همش هادی میگفت من خودتو میخوام نه بچه رو....همش دلداریم میداد...ولی الان دیگه هادی نیس که قوت قلبم باشه...درو دیوار خونه منو میخورن.. هر گوشه رو نگا میکنم یاده هادی میفتم
منم خستم ارزو و دلم بیقراره یاره...ولی باید قوی باشیم...شوهرامون کاره بزرگی دارن میکنن...ما باید بهشون افتخار کنیم...
برا منم خیلی سخته گذروندن این روزای بی یار لعنتی
من و تو با همیم
نبینم غصه بخوری خواهر
منم با توام....
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─