#رمان
#به_توان_تو
#قسمت_صد_سی_سه
میز ناهار خوری رو چیدم
غذای مورد علاقه امیر رو پختم
همیشه قیمه بادمجون های منو دوست داشت
سبزی و ماست و دوغ رو هم گذاشتم
از دست این امیر
بعد این همه وقت ک اومده خونه من
هنوزم این گوشی شو میگیره جلو چشماش
من:اقا امیر...
راضی ب زحمت نیستیم
نمیخواد اینقد ب خواهرت کمک کنی
امیر:وای ابجی کوچیکه چقد غر میزنی
کار دارم حتما......
من:چ کاری؟
امیر:مربوطه؟
من:اره سریع بگو تا نیومدم گوشی رو از دستت بگیرم و کنجکاوی ام رو برطرف کنم
امیر:اهان
آخیش
حالا شدی همون ارزوی فضول....
من:فضول ن کنجکاو😑
امیر:همون😊
ببینم حالا چی برام پختی؟
من:دلمه
امیر:از قصد میدونه من دلمه دوس ندارم درست کردی؟
ولی بازم میخورم......
~بشقاب خورشت قیمه بادمجون رو آوردم رو میز گذاشتم
امیر:ای شیطون دروغ گو
~خنده ای کردم و سر میز نشستم
امیر هم دل از گوشی اش کند و اومد سر میز
اینقد گشنه ش بود فک میکردم الان منم میخوره
امیر:باریکلا عجب دستپختی
دلم تنگ شده بود
من:باشه داداشی یکم اول نفس بگیر
بعد بخور
خفه نشی
^امیر ی لیوان آب خورد و گفت:با آب میخورم خفه نشم
من:امیر برای آینده ات میخوای چکار کنی
امیر:هوم؟
من:برنامه ت برا آینده چیه
نمیخوای زن بگیری
ازدواج کنی
من و مامان اینا خوشبختی تو ببینیم؟
امیر:چی میگی آرزو
خوشبختی وجود نداره
من:امیر......
امیر:چیه؟من همین زندگی مو دوست دارم
با خودم خوشم
نمیخوام کسیو وارد زندگی م کنم
من:اما تو امیر........................
یهو صدای تلفن اومد....
پریدم ورش داشتم
یوسف باز گریه افتاد....ب امیر اشاره کردم ک آرومش کنه
من:الو...بله....بفرمایید...
علی:آرزو خانم.....سلام......
من با صدایی پر از هیجان:عه علییییی سلااااام
علی خوبی....کجایی...علییییییی
صدات قطع و وصل میشه
علی:خیلی مراقبش باش...
من زدم زیرگریه:تا عمر دارم مراقبشم
تو هم باش.....
علی
علییییی
علییییییییییییییییییی
~قطع کرد...یا قطع شد.....نمیدونم
امیر ک یوسف رو بغل داشت اومد سمت ام
و گوشی رو از دستم گرفت و سر جاش گذاشت.....
گفت:بریم ادامه غذا......
اگه نیای سر سفره من غذای تو هم میخورما
لبخندی زدم
باز بابت داشتن داداش امیرم خداروشکر
کردم....
خدایا سپاس ک امیر رو کنارم گذاشتی تا هوای من و یوسف ام رو داشته باشه
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─