eitaa logo
این عمار
3.3هزار دنبال‌کننده
30.4هزار عکس
26.1هزار ویدیو
732 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
روسری ام رو که لبنانی بستم رو جلوی آینه مرتب میکنم... بازم یاده علی میفتم... خاطره ی اولین جشن عیدالزهرایی که دوتایی رفتیم... ^ مثله الان من جلوی آیینه واستاده بودم و با روسریم ور میرفتم اما هر کار میکردم درست وا نمیستاد... میخاستم مثه خانواده علی روسریمو ببندم ولی اصن بلد نبودم...تو اینترنت هم که زدم بازم نتونستم خوب درست کنم...همش فک میکنم علی ازینکه من باهاش برم تو اون جمع ناراحت شه...اخه من شبیه اونا نیستم...عصبی رو صندلی نشستم...ای خدا من چیکا کنم...تو فکر و خیال خودم بودم که با ورود علی از جام بلند شدم...یه پیراهن آبی و سفید شیک پوشیده بود با جین مشکی... ای من قربون اون تیپ آرزو کُشت برم... بهش اخمی کردم و رومو اون طرف کردم... علی: چیشده آرزو خانم باز که داری ناز میکنی واسه آقاییت! _ دیگه باهات قهرم...چرا انقد خوشتیپی؟! فقط من باید خوشگلی هاتو ببینم... علی: حسود خانوم جامون عوض شده😂 من باس بگم چرا اینقدر خوشگل کردی...نمیگی من تو مهمونی چیکا کنم...جلو همه مجبورم هی بهت نگا کنم اخه مگه میشه این حسود خانمه خوشگل جلوت باشه و نگاش نکرد... _ علی واقعا بنظرت من خوشگلم؟ علی: حقیقتو بخای نه😁 مشتی به بازوش زدمو گفتم: اصن خودت زشتی😒 علی: شوخی کردم ارزو خانمم...تو از همه واسه من خوشگلتر و شیطون تر و مهربون تر و... من:خو بسه دیگه الان غش میکنم علی:خخخ بدو بریم دیگه دیرمون شد من: علی من یچی بگم ناراحت نمیشی؟ علی: چی جونم؟ اتفاقی افتاده؟حالت بده خدای نکرده؟ من: نه علی نگران نشو..میدونی..چیزه..اخه چجوری بگم.. علی: بگو دیگه جون به لبم کردی من:من بلد نیستم روسریمو لبنانی ببندم😔🙈 از خجالت زود سرمو انداختم پایین...وای آبروم رف...ای خدا کاش نمیگفتم... لحظه ای گذشت که دستشو زیر چونم حس کردم..سرمو بالا آورد و نگام کرد... علی: ای فدات بشم من خانومم...واسه این غصه میخوری...خودم برات میبندم ارزو خانومم من:واقعا علی علی: اره تعجب نداره که... علی روسریمو به خوشگلی بست و گیره ی فیرو زه ایم رو هم زد به روسری...لباسمون ست بود...چادرمو بهم داد و سر کردم..دوتایی همو تو آیینه دیدیم... یه لبخند گنده زدم که علی هم از خنده ی من خندش گرف علی: خانوم جان بریم که فک کنم جشن تموم شد...مامان هم منتظره من: بریم آقای خوشتیپم... فقط یه لحظه واستا علی: چیشده بانو زیر لب براش آیته الکرسی خوندم و فوت کردم بهش تا چشم همه حسودا بترکه... لبخندی بهم زد و باهم از خونه خارج شدیم...اون شب یکی از بهترین شبای عمرم بود... چشام پره اشک میشه از یادآوری اونروز...علی دیگه کنارم نیس تا برام روسریمو ببنده...من چجوری دووم بیارم بی بی زینب...خودت بهم صبر بده...بهم قوت بده تا یوسفمو اونجوری بزرگ کنم که علی دوس داشت... چادرم رو سر می کنم منتظرم بیان برای مصاحبه اولش ک زنگ زدن من مخالفت کردم ولی ب اصرار شون راضی شدم ک بیان قراره ی چن تا خانم بیان برای مصاحبه با من در مورد علی یکبار دیگه خاطرات علی توی مغزم مث ی فیلم میگذره الان آماده م ک همه چی رو تعریف کنم...شاید یکی با گفتن این حرفا بتونه راهه درستو پیدا کنه یا استارتی بشه برای پیدا کردن راهش..میدونم که امشب علی نگام میکنه...پس سعی میکنم خودمو شاد نشون بدم که ناراحت نشه... وجدان:این اون ارزویی نبود ک سه سال پیش زندگی میکرد نگا کن صورت بی روحت رو چشمای پر دردت رو ی نگاهی ب پارت و قسمت های رمان بنداز!چقد غمگین شده!قبلا پارت ها پر بود از خنده و شادی و شوخی هات اما حالا چی... تو ک اینجوری نبودی من:بی علی این جوری شدم وجدانم:چرا این کارو میکنی من:کدوم کار وجدان:چرا منو اذیت میکنی چرا هنوز فکر میکنی علی زنده س چرا امید داری ک برگرده من:چون قول داده ک برمیگرده وجدان:اون دوساله شهید شده چرا نمیخوای باور کنی من:من هیچ وقت رفتن اش رو باور نکردم وجدانم:بخاطر یوسف هم ک شده باید باور کنی و با رفتن اش کنار بیای اینجوری علی بیشتر ناراحت میشه مگه به علی قول ندادی؟ من:چی رو؟ وجدانم:قول دادی ک ی مادر شاد و مهربون بشی برا یوسف مگه نمیخوای علی ازت راضی باشه من:چرا میخوام وجدانم:پس این نقاب غم و ناراحتی رو از صورتت بردار و برای یوسف مادری کن من:بی علی چجور من شاد و مهربون باشم وجدانم:نگو اینو ارزو مگه فقط تویی چن صد نفر مث تو هستن ک همه زندگی شونو عشق شونو پای حضرت زینب گذاشتن اونا تونستن تو هم میتونی من:سعی می کنم وحدان: بخاطره علی..بخاطره یادگارش یوسف.. من:باشه.... ولی وجدان؟ وجدانم:هوم؟ من:خیلی سخته وجدانم:میدونم ولی میتونی باید بتونی بخاطر تنها یادگاره علی...یوسف ^با صدای آیفون ب خودم میام یوسف هم بیدار میشه یوسفم رو در آغوش میگیرم و میرم و درو باز میکنم... https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─