eitaa logo
این عمار
3.4هزار دنبال‌کننده
29.3هزار عکس
23.8هزار ویدیو
697 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
با دستمال کاغذی اشکای فاطمه رو پاک میکنم و میگم: بسه خواهر دیگه قول میدم ی روزی برسه ک ب این روزا میخندیم و باز همه دور هم میشیم علی من و آقا هادی برمیگردن شما دو تا بچه دار میشید یوسف ام بزرگ میشه بچه شما هم بزرگ میشه کلا این دو تا میخوام با هم بزرگ شن ببینم اگه دختر شد ب یوسف من میدینش؟ ازت راضی نیستم...هیچ وقت نمیبخشمت اگه دختر تو ب ما ندی😒 بعد زدیم زیر خنده و فاطمه گفت:حالا کو تا بچه م بیاد حالا آقا یوسف بزرگ بشن خونه ماشین ویلا بخرن اونوقت ک عاشق هم شدن اونوقت دختر ما مال شما من:اووو یس پس عشق هم شرطه فاطمه:البته😄 من:عه بابا مادر زن فاطمه:ژوووووون مادر شوهر ~باز خندیدیم من:راستی جون من ی بار دیگه قضیه اون روز رو تعریف کن فاطمه:کدوم روز من:همون روز ک آهو داشت ای بله فاطمه:بگو دیگه😂 من:همون روز ک هادی تصادف کرد بهت گفتن ک فوت کرده درسته؟ فاطمه:هادی فلان شده بهشون گفته بود بهم بگن ک مرده میخواسته ببینه واکنش من چیه منم رفتم بالا سرش های های و وای وای گریه کردم و هر چی توی این دل تنگم بود گفتم ینی اینقدر بلا نسبت خر بودم ک متوجه نفس کشیدنش نشدم بعد هادی ی جمله گفت و من دیدم ک عه اینکه زنده س!!! محکم زدم روی گچ دستش وگفتم:خیلی بی شعوری هادی نمیگی من اینجا غش کنم..... هادی ک دردش گرفت شروع کرد ب آه و ناله کردن اخرش بعد از کمی بحث و کل کل ب طرف لباس های اویزونش رفتم و جعبه حلقه رو برداشتم و حلقه رو دستم کردم و هادی گفت:حتما باید میکشتیم تا اینو دستت کنی جانا منم گفتم:خدا نکنه..... ینی یکی از قشنگ ترین خاطرات عمرم بود من:چی؟قضیه بیمارستان؟ فاطمه:ن بابا اون ک سوتی بازی بود برای خرید عقد رو میگم من:اها اره😂 فاطمه:فکرشو بکن بعد چند ماه ک هادی بهتر شد هنوز گچ هاش رو باز نکرده بود و هنوز شکستگی هاش جوش نخورده بود هادی می‌نشست روی ویلچر منم راهش میبردم و میرفتیم خرید عقد😂 من:وای خدا نکشتت😄 فاطمه:هر کی از بغلمون رد میشد میخندید من :حق داشتن خخخخ فاطمه:از روز خواستگاری ات بگو چجور بود من:عجب روزی بود نمیدونی کل روز رو انتظار کشیدم و با وسواس فراوان یه لباس خوشگل انتخاب کردم...وجودم پر از استرس بود...شب شد ک اومدن دم در من از پشت پنجره علی رو داشتم دید میزدم...لعنتی ارزو کش شده بود...بعد انگار سنگینی نگاهمو حس کرد ک یهو نگاهش ب نگاهم برخورد کرد و فهمید دارم یواشکی نگاهش میکنم و لبخند زد...منم سریع پرده رو کشیدم کنار و با خودم گفتم:این بشر امشب با این نگاه هاش میخواد منو دیونه خودش کنه،ن دیونش ک هستم!میخواد منو راهی بیمارستان کنه... من و فاطمه باز خندیدیم☺ ~چقدر خوبه توی لحظه هایی ک داری از درد و غصه و دوری از یار میمیری یکی باشه مث فاطمه ک غمخوار و کنارت باشه خدایا مرسی ازین نعمت بزرگ https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─