eitaa logo
این عمار
3.1هزار دنبال‌کننده
28.5هزار عکس
22.8هزار ویدیو
614 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
****پانزده سال بعد**** (راوی) زینب طبق روال هر روز میز صبحونه رو آماده کرد و خودش پشت میز نشست و سرشو گذاشت روی میز و چشماشو بست شب نا ارومی داشت و خوب نخوابیده بود هنوز هیچ کس برای خوردن صبحونه نیومده بود ولی نه! اولین نفر برای خوردن صبحونه وارد آشپزخونه شد کسی نبود جز حانیه زینب متوجه حانیه شد و سرشو از روی میز برداشت و گفت: به به سلام زنداداش! ~حانیه خنده ای کرد و جواب داد: سلام خواهر شوهر جون! صبحت بخیر! این همون مانتو جدیده س ک تازه گرفتم قشنگه بهم میاد؟ زینب: عالیه ببینم دیانا و دانیال کجان؟ بیدار شدن؟ مدرسه شون دیر شدا! حانیه: حواست کجاس خواهر؟ دیانا بعدازظهریه الان هم تو خواب هفت پادشاه سیر میکنه دانیال هم داره حاضر میشه بیاد زینب:از امیر چخبر ماموریت اش طولانی شد هر بار که یه هفته یه هفته می رفت!الان دو هفته س رفته! حانیه: چی بگم با این داداشت؟ ^ زینب قیافه شو شیطون میکنه و میگه: نکنه زیر سرش بلند شده😜 ~ صدای گوشی حانیه بلند شد حانیه نگاهی به گوشیش کرد و گفت: به به حلال زاده! در ضمن غلط کرده سر من هوو بیاره اون چشمای یشمی اش رو از کاسه در میارم ^ حانیه تماس رو برقرار کرد و زد روی بلند گو و رفت سراغ سماور برقی تا برای خودش چای بریزه امیر: سلام و صد سال به خانم دکتر! خوبی؟ یوسف خوبه؟ زینب خوبه؟ دانیال و دیانا خوبن؟ حانیه: به به جناب سرهنگ امیر عطایی! همه خوبن! درضمن دیانا و دانیال نه دانیال و دیانا😑 چ عجب یادی از ما کردی؟ ~ همیشه امیر اینجوری بود اول حال یوسف و زینب رو میپرسید بعد حال بچه های خودش رو امیر:نامردی نکن دیگه همین دیشب زنگ زدم حانیه: اوهوع گدا! چه حواسش به زنگ هاشم هس! امیر: بله که هست مشکلیه؟ حانیه: بله خیلی هم مشکلیه اصلا من طلاق میخوام! امیر: باشه همین فردا میریم محضر! هر کی نیومد! حانیه: باشه میریم! ولی باید هزینه جشن طلاق با تو باشه ها،من ریالی خرج نمیکنم! امیر: تو از همون اول هم گدا بودی! من پول پای چرت وپرتا نمیدم حانیه: امیر خیلی نامردی ما باید جشن طلاق بگیریم ها! امیر:من نمیگیرم حانیه: منم بی جشن طلاق ازت جدا نمیشم! امیر:نشو بهتر! حانیه: مهریه مو میزارم اجرا! امیر: تو خونه زندانی ات میکنم نمیتونی مهریه تو بزاری اجرا! ^ بعد زدن زیر خنده امیر: یاد دعوا های اول زندگی مون حانیه: آره😂 ~به به جمالمون ب جمال نورانی آقا یوسف روشن شد یوسف: سلام مامان سلام زندایی زینب: سلام پسرم بیدار شدی بیا صبحونه تو بخور بدو مسجد دیر شد حانیه: سلام یوسف جان صبح بخیر امیر پشت تلفن: سلام گل پسر صبحت بخیر خوبی دایی جون یوسف: بله خوبم مرسی میگما دایی جان شما نمیخوای دل از زن دومتون بکنید؟ اینجا زندایی شما نبودید دو کیلو کم کرد از حرص و نگرانی حانیه:عه یوسف!!!!😂 خخخخ امیر: من دستم بشکنه اگه برا زندایی ت هوو بیارم! ^ حانیه نفس عمیق کشید و برای یوسف ابرو بالا پایین کرد یوسف سریع چند لقمه خورد و از دست زینب ساندویچ نون و پنیر گردو گرفت و تشکر کرد و خداحافظی کرد و به سمت مسجد راه افتاد حانیه خطاب به زینب: یوسف چقد شبیه علی شده اصلا بعضی موقعها فکر میکنم که این علیه که با ما حرف میزنه و زندگی میکنه زینب لبخندی زد و گفت: اره خیلی ~ امیر: حانی حدس بزن امروز کی رو دیدم؟ وحانیه در حالی که لیوان چای رو روی میز میگذاشت و بر روی صندلی می‌نشست گفت:اووم🤔 سهراب؟ امیر: نه...فکر ش هم نمیکنی! حانیه: حس ندارم فکر کنم حدسم نمیاد امیر: آراد اکبری ^ حانیه خنده ای نسبتا بلندی کرد و گفت:هههه آراد اکبری ببینم ازدواج کرده؟ امیر:نه حانیه:خخخ دیگه پیر پسر شد امیر: آره خب عزیزم دیگه بسه ور شکستم کردی کاری باری؟ حانیه : نه عزیزم مراقب خودت باش امیر: خدافظ حانیه تلفن رو قطع کرد و مشغول خوردن صبحونه شد زینب هم اشتهاش باز شد و شروع به خوردن کرد https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─