#رمان
#به_توان_تو
#قسمت_صد_نود_هفت
****پانزده سال بعد****
(راوی)
زینب طبق روال هر روز میز صبحونه رو آماده کرد
و خودش پشت میز نشست
و سرشو گذاشت روی میز و چشماشو بست
شب نا ارومی داشت و خوب نخوابیده بود
هنوز هیچ کس برای خوردن صبحونه نیومده بود
ولی نه!
اولین نفر برای خوردن صبحونه وارد آشپزخونه شد
کسی نبود جز حانیه
زینب متوجه حانیه شد و سرشو از روی میز برداشت و گفت: به به سلام زنداداش!
~حانیه خنده ای کرد و جواب داد: سلام خواهر شوهر جون! صبحت بخیر!
این همون مانتو جدیده س ک تازه گرفتم
قشنگه بهم میاد؟
زینب: عالیه
ببینم دیانا و دانیال کجان؟ بیدار شدن؟ مدرسه شون دیر شدا!
حانیه: حواست کجاس خواهر؟
دیانا بعدازظهریه الان هم تو خواب هفت پادشاه سیر میکنه
دانیال هم داره حاضر میشه بیاد
زینب:از امیر چخبر ماموریت اش طولانی شد
هر بار که یه هفته یه هفته می رفت!الان دو هفته س رفته!
حانیه: چی بگم با این داداشت؟
^ زینب قیافه شو شیطون میکنه و میگه: نکنه زیر سرش بلند شده😜
~ صدای گوشی حانیه بلند شد
حانیه نگاهی به گوشیش کرد و گفت: به به حلال زاده!
در ضمن غلط کرده سر من هوو بیاره
اون چشمای یشمی اش رو از کاسه در میارم
^ حانیه تماس رو برقرار کرد و زد روی
بلند گو و رفت سراغ سماور برقی تا برای خودش چای بریزه
امیر: سلام و صد سال به خانم دکتر!
خوبی؟ یوسف خوبه؟ زینب خوبه؟ دانیال و دیانا خوبن؟
حانیه: به به جناب سرهنگ امیر عطایی!
همه خوبن! درضمن دیانا و دانیال نه دانیال و دیانا😑
چ عجب یادی از ما کردی؟
~ همیشه امیر اینجوری بود
اول حال یوسف و زینب رو میپرسید بعد حال بچه های خودش رو
امیر:نامردی نکن دیگه
همین دیشب زنگ زدم
حانیه: اوهوع گدا! چه حواسش به زنگ هاشم هس!
امیر: بله که هست مشکلیه؟
حانیه: بله خیلی هم مشکلیه
اصلا من طلاق میخوام!
امیر: باشه همین فردا میریم محضر!
هر کی نیومد!
حانیه: باشه میریم! ولی باید هزینه جشن طلاق با تو باشه ها،من ریالی خرج نمیکنم!
امیر: تو از همون اول هم گدا بودی!
من پول پای چرت وپرتا نمیدم
حانیه: امیر خیلی نامردی ما باید جشن طلاق بگیریم ها!
امیر:من نمیگیرم
حانیه: منم بی جشن طلاق ازت جدا نمیشم!
امیر:نشو بهتر!
حانیه: مهریه مو میزارم اجرا!
امیر: تو خونه زندانی ات میکنم نمیتونی مهریه تو بزاری اجرا!
^ بعد زدن زیر خنده
امیر: یاد دعوا های اول زندگی مون
حانیه: آره😂
~به به
جمالمون ب جمال نورانی آقا یوسف روشن شد
یوسف: سلام مامان
سلام زندایی
زینب: سلام پسرم بیدار شدی
بیا صبحونه تو بخور
بدو مسجد دیر شد
حانیه: سلام یوسف جان
صبح بخیر
امیر پشت تلفن: سلام گل پسر
صبحت بخیر
خوبی دایی جون
یوسف: بله خوبم مرسی
میگما دایی جان شما نمیخوای دل از زن دومتون بکنید؟
اینجا زندایی شما نبودید دو کیلو کم کرد از حرص و نگرانی
حانیه:عه یوسف!!!!😂
خخخخ
امیر: من دستم بشکنه اگه برا زندایی ت
هوو بیارم!
^ حانیه نفس عمیق کشید و برای یوسف ابرو بالا پایین کرد
یوسف سریع چند لقمه خورد و از دست زینب ساندویچ نون و پنیر گردو گرفت و تشکر کرد و خداحافظی کرد و به سمت مسجد راه افتاد
حانیه خطاب به زینب: یوسف چقد شبیه علی شده
اصلا بعضی موقعها فکر میکنم که این علیه که با ما حرف میزنه و زندگی میکنه
زینب لبخندی زد و گفت: اره خیلی
~ امیر: حانی حدس بزن امروز کی رو دیدم؟
وحانیه در حالی که لیوان چای رو روی میز میگذاشت و بر روی صندلی مینشست گفت:اووم🤔
سهراب؟
امیر: نه...فکر ش هم نمیکنی!
حانیه: حس ندارم فکر کنم حدسم نمیاد
امیر: آراد اکبری
^ حانیه خنده ای نسبتا بلندی کرد و گفت:هههه آراد اکبری
ببینم ازدواج کرده؟
امیر:نه
حانیه:خخخ دیگه پیر پسر شد
امیر: آره
خب عزیزم دیگه بسه
ور شکستم کردی
کاری باری؟
حانیه : نه عزیزم مراقب خودت باش
امیر: خدافظ
حانیه تلفن رو قطع کرد و مشغول خوردن
صبحونه شد
زینب هم اشتهاش باز شد و شروع به خوردن کرد
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─