#رمان
#به_توان_تو
#قسمت_صد_هشتاد_نه
مناسبت به مناسبت کادو میگرفت
روزی چند بار زنگ میزد و حال و احوالم رو میپرسید
منم هر بار عصبی و عصبی تر میشدم
ولی دریغ یک کلمه اگه بگم
روز ولنتاین بود
امیر برام یه انگشتر فیروزه اصل خریده بود
و منم براش یه ساعت مردونه سرامیکی خریدم
با تمام ناباوری ام معین برام یه سرویس ست گردنبد و گوشواره خرید و بهم داد
تا در جعبه رو باز کردم از تعجب میخواستم دهن م رو تا اونجا یی که میتونم وا کنم
نه به خاطر ست و ارزش مادی اش
به خاطر اون روی پروی معین ک جرئت کرده بود همچین جسارتی کنه
در جعبه رو بستم و به معین چشم غره ای رفتم و از کافه زدم بیرون
خیلی عصبی بودم
من خودم وارد یه رابطه بودم
رابطه ای که ی سرش وصل میشد به امیر
تنها عشق زندگیم
معین اومد دنبالم و اسممو صداکرد از پشت سرم
توجه ای نکردم و به راه رفتن ام ادامه دادم
معین بهم نزدیک شد و مانع ادامه راهم شد
و گفت: چرا رفتی؟ خوشت نیومد؟ خواهش میکنم نرو
من با عصبانیت جوابش رو دادم: چرا نرم هان؟
من متوجه این رفتارتون نمی شم آقای غلامی
دلیلی نداره ب منی که یه همکار ساده تونم این همه توجه کنید
اگه نمیتونید حد و حدود تون رو بدونید، بگید که بی خیال این همکاری بشیم
چشمای معین پر از غم شد ولی بعدش با لحن حرصی و عصبی گفت: میدونی چرا خودمو دارم بهت نزدیک میکنم
میدونی چرا حال و احوالاتت برام مهمه
میدونی چرا.........
من: نه نمیدونم
اگه خودت میدونی بگو
معین داد زد: چون دوست دارم......
من اون لحظه مات و مبهوت مونده بودم
میخواستم محکم توی دهن معین بکوبم
و بگم که من عاشق کسی م
ولی این کارو نکردم
فکر کردم
به امیر و هدفمون
به خودم و آینده کاری ام
هدف من و امیر این بود که اینقد توی کارمون موفق باشیم که همه ی پلیسای تهران ما رو با آوازه موفقیت توی پروژه ها و ماموریت هامون بشناسن
همین طور هم شد
ولی به چه قیمتی؟
به قیمت از دست دادن هم دیگه....
میدونستم اولین گام برای موفقیت و سربلندی ام پیش سرهنگ و امیر و مادرم
غلبه کردن بر معینه
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─