#رمان
#به_توان_تو
#قسمت_صد_چهل
فیلم بردار :صدا......دوربین.....
مصاحبه گر:از علی رضایی چی میدونی؟
وقتی اسمش رو میشنوی چه چیزی ازش یادت میاد؟
^با شنیدن اسمش بغض سنگینی راه گلومو سد میکنه...
من قول دادم دیگه گریم نگیره چون علی ناراحت میشه...بسختی بغضمو قورت میدم و تمام خاطراتم مثه یه فیلم سینمایی از جلو چشمام عبور میکنه...
من:علی رضایی..........
تنها عشق زندگی ام...
علی رضایی پسر خاله و برادر ناتنی بهترین رفیقم...
علی رضایی هم دانشگاهی ام....
علی رضایی همه زندگیم......
علی نیمه ی دیگه نه؛ علی تمامِ منه...
مصاحبه گر:پس توی دانشگاه همو دیدید؟
من:توی دانشگاه چند تا برخورد داشتیم اما کم بود...بار اول ک دیدمش محکم رفتم توی شکمش
ن من حواسم بود ن خودش...
اون زمان من خیلی بد حجاب بودم
و از آدمهایی مث علی دل خوشی نداشتم و ذهنیتم زیاد جالب نبود...
بهشون میگفتم جوجه فینگیل مذهبی...
~مصاحبه گر نمکین خندید وگفت:پس چطور عاشقش شدی؟
من:به صورت خیلی ناگهانی شد...ینی خودمم نفهمیدم که مهر آقا علی افتاد تو دلم...همچی دست خدا بود ک من عازم راهیان نور شدم و در اونجا عشق واقعی رو که خدا بود پیدا کردم و خدا هم عشقِ بهترین بندشو تو دلم انداخت...
مصاحبه گر: جالب شد بیشتر توضیح بدید!
ادامه دادم:علی راوی کاروان بود و منم یه دختر بقوله خوده علی شیطان رجیم بودم😅
خب من روابطم با نامحرم راحت بود...و پسرا هم خیلی جذبم میشدن چون خیلی شیطون بودم
وقتی علی رو دیدم خب مثه بقیه نبود...من هرکاری میکردم نگام نمیکرد...مثه بقیه پسرا به شوخیام نمیخندید و جایی بلند میخندیدم غیرتی میشد...البته اینارو خودش برام بعده ازدواج تعریف کرد...
من برام سوال بود که این پسر چرا شبیه بقیه نیس...چرا باهام راه نمیاد...برام شده بود یه علامت سوال بزرگ...من تو اون سفر یه دوست چادری به اسم فاطمه داشتم که به من خیلی کمک کرد...خیلی چیزارو از نحوه ی حجاب تا طرز صحبت کردن با نامحرم...همرو کامل توضیح داد...من یکم دلم نرم شده بود...اون فضا...شهدا...حرفای فاطمه و بودن یه مرد به اسم علی که با تموم مردای دور و اطرافم فرق داشت منو مجبور میکرد فک کنم...به گذشتم...به اینکه چرا من اونجوری که فاطمه میگه نیستم...خیلی فک کردم...
در این حین همش علی رو اذیت میکردم...بلایی نبود که سرش نیارم...ولی بازم این اقا حاضر نمیشد یه نیم نگاهی سمت من بندازه...
دست خودم نبود همش سمتش جذب میشدم
کرم میریختم
و بلند بلند میخندیدم
همش میخواستم کنارش باشم
میخواستم امتحانش کنم
برام خیلی عجیب بود ک پسری هر وقت ی دختر میاد سمتش این همه مقاومت کنه و نخ هاشو نگیره و تو چشماش نگاه نکنه و ازش دوری کنه و بترسه ک توی دلش هوس بیفته و آلوده ب گناه بشه
همین متفاوت بودنش باعث شد دلمو راحت تقدیم دلش کنم
مصاحبه گر: از خصوصیات اخلاقی رفتاری اجتماعی اش بگید....
من:علی ی مرد آروم بود خیلی آروم البته بعد ازدواج با من کمال همنشین درِش اثر کرد و کمی شیطون شد😅
خجالتی بود بر عکس من
مهربون بود خیلی زیاد
غیرتی بود...من عاشقه همین غیرتی بودنش شدم😍
دست و دلباز و با معرفت بود
عادت نداشت با صدای خیلی بلند تو خونه صحبت کنه...عقایدشو بهم تحمیل نمیکرد میگف باید خودت بخوای نه با حرفه کسی مجبور شی عوض بشی...
میدونین من وقتی عاشق علی شدم..عاشق خدای علی هم شدم...وقتی علی انقد خوب بود پس خداش چی بود؟!😍
علی دلش خیلی نازک بود
نمیتونست ببینه ناراحتی کسی رو
اگه هم میدید تا طرف رو آروم نکنه دست بردار نمیشد
صدقه هیچ وقت فراموشش نمیشد...به همه مشورت میداد و کمکشون میکرد...
کمک ب فقرا رو دوست داش
خیلی مرد بود...
تو کارای خونه بهم کمک میکرد
ظرفا رو میشست...بعضی وقتا هم مسابقه میزاشتیم کی زودتر ظرفا رو بشوره و تایم میگرفتیم هر کی میباخت باید رستوران دعوت میکردو حساب می کرد پول غذارو
کلا تو کاره خونه خیلی کمکم میکرد...لباسارو مینداخت تو ماشین لباسشوئی
پهنشون میکرد
غذا هم بلد بود بپزه...تازه اولای زندگی که دستپختم خیلی خوب نبود الکی به به و چه چه میکرد ولی وقتی خودم میخوردم میفهمیدم چه افتضاحی درست کردم و وقتی ناراحت میشدم میگف مهم نیس غذا شوره و سوخته...مهم اینه دستای ارزو خانمم بهش خورده و با عشق برا من درست شده...مگه میشه نخورد؟
و من بیشتر از قبل عاشقش میشدم...
نمیگم مشکلی نداشتیم چون دروغه.
ماهم مثه همه مشکلات خودمونو داشتیم اما وقتی کناره علی بودم برام مشکلات چیزی نبود...
کناره علی اگه هیچی هم نداشته باشم ولی خوشبختم...علی برا من همه چیز بود...
همه چیز...
^ قطره ی اشکی رو گونم روون شد...مرور این خاطرات برام در عین حال که شیرین بود تلخ هم بود...چه پارادوکس عجیبی...
~علی کاش بودی...همه میگن دیگه پیشه منو یوسفت نیستی اما تو به من قول دادی...تو که بد قول نبودی مرده من...
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─