#رمان
#به_توان_تو
#قسمت_صد_چهل_دو
~اهی کشیدم و باز ادامه دادم:من حرفای علی و درک نمیکردم
ناراحت بودم از حرفایی ک می زد
حرفاش بوی خون و جدایی میداد
برای من سخت بود ک علی مو راهی کنم جایی ک جونش توی خطر باشه
گریه م می گرفت وقتی با دوستش آقا هادی در مورد اعزام ب سوریه و شهادت حرف میزدند...
یادمه ی بار ک خیلی دلم گرفته بود رفتم باز گلزار شهدا و با رفیق شهیدم دردو دل کردم
علی همه وجود ام بود
برای ب دست اوردنش هم سختی زیاد کشیده بودم
نمیتونستم ببینم دوری شو و رفتن و شهادتش رو
سر این اجازه گرفتن و رفتن خیلی باهم بحث میکردیم
من گریه میکردم و داد میزدم
علی لبخند میزد و آروم بود و بیشتر اوقات سعی میکرد بره بیرون تا حرمتا نشکنه...
بعد از چند سری بحث بین من و علی
بهم گفت باشه نمیرم دیگه هم حرفش رو نمیزنیم
اما نمیدونم چرا داغون شدم
علی ازم مخفی میکرد ولی روز ب روز ب غم چشماش اضافه میشد
شبا ک برای ادای نماز شب بلند میشد منم باهاش بلند میشدم تا نگاش کنم یواشکی...
توی سجده نماز وتر گریه می افتاد..
خدا رو التماس میکرد که بهش لیاقت بده...
منم با به پاش اشک میریختم...طاقت دیدن اشکای مرده زندگیمو نداشتم...علیه من باید همیشه قوی میبود...
من نمیخاستم باعثه این اشکاش باشم...من تحمل دیدن حسرت خوردنشو نداشتم...
علی دیگه اون علی قبل نبود...
با حسرت به اعزام شدن دوستاش نگا میکرد و هرشب اخبارو گوش میداد که ببینه چه اتفاقی میفته تو سوریه...
ولی در عین حال نمیخواست من متوجه بشم که ناراحته اما من علی رو از بر بودم...
هرشب که بلند میشد و نماز شب میخوند...دیگه منم عادتم شده بود بیدار شم و یواشکی نگاش کنم...
هرشب که بلند میشد برای نماز و من میدیدمش.. از قبل بیشتر عاشقش میشدم...
و خدا روشکر می کردم ک علی من اینقد خدا رو دوست داره و پاکِ و مومن
توی قنوت نمازش اللهم ارزقنا شهادت
رو فراموشش نمیشد
دلم براش کباب شد
ارزوش بود ک بره و برای حضرت زینب بجنگه
نتونستم ناراحتی و غمِ مهمترین فرد زندگی مو ببینم...دیگه طاقتم تموم شده بود...اگه من غصه دار شم مهم نیس...ولی علی نباید غصه بخوره...من تحملشو نداشتم غم چشماشو ببینم...
اون موقع من یوسف رو باردار بودم
به اصرار من رفتیم حرم شاه عبدالعظیم حسنی برای زیارت....
علی اونجا هم خیلی گریه کرد...منم گریه کردم...همونجا جلوی گنبد گفتم ک برو
ولی برگرد...گفتم میسپارمت به خوده بی بی زینب تا سالم برت گردونه...
اون شب علی چشماش ی برقی زد
می خواست دست منو ببوسه ک نذاشتم
خیلی خوشحال شد
ازم خیلی تشکر کرد...
منم وقتی خوشحالیشو دیدم با اینکه دله خودم خون بود ولی سعی کردم اونروز رو دوتامون شاد باشیم...
علی یه چند ماه رفت و کلاس های آموزشی رو شرکت کرد و فرم پر کرد و ثبت نام کرد
تاریخ اعزامش هم شد دقیقا بعد از تولد یک ماهگی یوسف ام....
و رفت.....
روزای سختی بود
چند باری هم زنگ زد و حال من و یوسف رو پرسید
صداش قطع و وصل میشد و این منو ازار میداد
تقریبا دوسال پیش بود ک کاروان اعزامی ب سوریه ک علی باهاشون رفته بود برگشت
همه برگشتن جز علی من
جسدش هم مفقود الاثر شد
هر چی گشتن نبود...
دوستا و هم رزم های علی میگن ک علی رو موقع شهادت ندیدن
ولی مطمئن هستن ک شهید شده
خودشو ک هیچ جسدش رو هم نتونستن نجات بدن
علی من لایق شهادت بود
رفت و پر کشید و ب آرزوش رسید
منم راضی م
ولی قول داده بود برگرده تا دوتایی یوسفو بزرگ کنیم...
دیگه نتونستم ادامه بدم و سده اشکام شکست...😔
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─