eitaa logo
این عمار
3.2هزار دنبال‌کننده
28.7هزار عکس
23.2هزار ویدیو
635 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
با لبخند گفت : _ مال باغ آرزوها نیست، ولی گشتم برات از زیر سنگ پیداشون کردم. پرستاری برای بررسی شرایطم وارد اتاق شد. با دیدن پاکت گیلاس به سیدجواد گفت : _ ببخشید آقا ولی ایشون نباید فعلا این چیزارو بخورن. لطفا نیارین اینجا. بعد هم که کارش تمام شد از سیدجواد درخواست کرد که هرچه زودتر اتاق را ترک کند. پس از رفتن پرستار، پاکت گیلاس را در یخچال گذاشت و گفت: _ حیف که خانم پرستاره اجازه نمیده وگرنه همین الان یه دونه شو میدادم بخوری. خب من دیگه خودم محترمانه رفع زحمت کنم تا نیومدن زحمتمو رفع کنن. تا خواست از من دور شود دستش را گرفتم و کنار خودم نگهش داشتم. دلم نمیخواست بعد از این همه مدت دوری به این زودی از کنارم برود. با ناراحتی و شرم نگاهش کردم. میخواستم با چشمانم از او خواهش کنم که مرا ببخشد. خم شد و در گوشم گفت : _ نگران هیچی نباش عزیز من. همه چیز درست میشه. سپس پیشانی ام را بوسید و گفت : _ فردا دوباره میام پیشت. پس از رفتن سیدجواد مادرم دوباره وارد اتاق شد و قرآنش را دستش گرفت. با خودم گفتم هرطور شده باید از حال ملیحه خبر بگیرم. تمام قدرتم را جمع کردم، به زور زبانم را چرخاندم و مثل سکته کرده ها گفتم : _ مــَ...لیـــ... حــه؟ مادرم سرش را بلند کرد. نگاهم کرد و با لبخند گفت : _ نگران نباش مامان. ملیحه حالش خوبه. اما چشمان مادرم غمگین بود. مطمئن بودم چیزی را از من پنهان می کند. سرم را با ناراحتی تکان دادم و با اشاره از او درخواست کردم که راستش را بگوید. اشک در چشمانش جمع شد و گفت : _ خوبه، ولی هنوز توی همین بیمارستان بستریه. با نگاهی مضطرب از او درخواست کردم که چیز بیشتری بگوید. دستی به صورتم کشید و ادامه داد: _ مامان جان نگران نباش. بهترین دکتر و پرستارها بالای سرش هستن. تو اصلا نباید استرس داشته باشی. حالش خوبه. اشکهایم سرازیر شد. اگر موضوع مهمی نبود که نباید ملیحه بعد از گذشت ده روز از آن ماجرا هنوزهم در بیمارستان بستری می بود. مثل ابر بهار اشک می ریختم. هرچقدر میخواستم حرف بزنم و از مادرم جزییات بیشتری را بپرسم نمی توانستم. چند ساعت بعد دکترم آمد و مادرم را برای صحبت کردن از اتاق بیرون برد. نمیدانستم چه کارش داشت اما دلم مثل سیر و سرکه می جوشید. پس از دقایقی وارد شدند. دکترم در مقابلم ایستاد و گفت : _ میخوام ازت یه قولی بگیرم. من میبرمت دوستت رو ببینی اما باید قول بدی به خودت مسلط باشی. این کار برای ما یه ریسک بزرگه اما من میخوام انجامش بدم. پس قول بده احساساتت رو کنترل کنی تا شرایطت به قبل برنگرده. سرم را تکان دادم و سپس به کمک دو نفر سوار ویلچر شدم. با ورود به بخش آی سی یو فهمیدم حال ملیحه وخیم است. ویلچرم را جلوی پنجره ی اتاق نگه داشتند. به سختی و با کمک واکر از سرجایم بلند شدم. پرده ی سبزی جلوی پنجره کشیده شده بود. دکترم گفت : _ دوستت بخاطر مصرف اجباری و بیش از حد داروهای خواب آور و بیهوشی توی کماست. البته ما خوش بینیم و منتظریم که به هوش بیاد. اما هنوز هیچ علایم چشمگیری از بهبود نداشته. همان لحظه پرده ی سبز را کنار زدند. با دیدن ملیحه که چندین دستگاه از نقاط مختلف بدنش متصل بود بغضم ترکید. هرچند به دکتر قول داده بودم که خودم را کنترل کنم اما نمیتوانستم. با ضجه فریاد کشیدم و گفتم : _ چرا ملیحه... بوی پاکن عطری کلاس اول دبستان، خاطرات قهرها و آشتی هایمان، صدای خنده های کودکی، تصاویر روز عقدش... همه در سرم می پیچید. دکترم که با این شوک میخواست زبانم را باز کند از به حرف آمدنم خوشحال شد، لبخندی زد و سپس گفت : _ نگران نباش. ما همه ی تلاش خودمونو می کنیم. انشاالله خدا هم کمک کنه و بزودی به هوش بیاد. حالا که زبانم باز شده بود و به حرف آمده بودم دلم میخواست همه چیز را درباره ی وضعیت ملیحه بدانم. گفتم : _ امیدی هست؟ دکترم با شنیدن صدایم نفس عمیقی کشید و زیر لب گفت : "خداروشکر". سپس به ملیحه نگاه کرد و گفت : _ آره. ما هیچوقت امیدمون رو از دست نمیدیم. دوستت علایم جزیی از هشیاری داره اما خب برای ما خیلی کمه. بخاطر همینم گفتم ما خوشبینیم و هنوز هم باید منتظر بمونیم. سپس مرا روی ویلچرم نشاندند و به اتاقم برگرداندند... این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 به قلم آیناز غفاری نژاد کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده... برای اینکه سر و صدا نکنم و بچه ها بیدار بشن ، همون بیرون کفشامو در آوردم و خیلی آروم رفتم داخل ، که با کمال ناباوری دیدم همه بچه ها بیدارن و دور آیه جمع شدند. بهار با داد گفت . = دختر تو کجایی !؟ بیا زن داداش آیه رو ببین چه خوشگله. بعد از گفتن این حرفِ بهار ، همه شروع کردن به خندیدن . قلبم فشرده و فشرده تر میشد اما اصلا به روی خودم نمی آوردم که بچه ها متوجه بشن. اصلا به من ربطی نداره که ازدواج کنه یا نکنه ! مگه من دوسش دارم ؟! بغض حتی یک لحظه هم گلومو رها نمی کرد . مروا به خودت بیا ! خودتو که دیگه نمیتونی گول بزنی !! تو آراد رو دوست داری ، تو اونو دوست داری !!! و الان هم داری بهش حسادت می کنی !! نهههه دوسش ندارم ! حالا گریم که دوسش داشته باشم مگه اون بین این همه چادری میاد با من ازدواج میکنه ! = مروا بیا دیگه . به اجبار به سمتشون رفتم و بین مژده و بهار نشستم. به زور لبخندی زدم و گفتم. _ ببینم اون عروس خوشگلتون رو ! عووق خوشگل! آره خیلی خوشگله ! مخصوص وقتی زدم کل صورتشو آوردم پایین ! آیه لبخند دندون نمایی زد و عکسشو بهم نشون داد . یه دختر چادری و خیلی ظریف بود ، صورت سفید و برفی داشت. چشمای سبز و ابرو های بور! حتی به عکسشم حسودی میکردم چه برسه بخوام از نزدیک ببینمش . به اینکه قراره زن آراد بشه ، به اینکه از این به بعد تمام آراد متعلق به اونه... خیلی نگران و بهم ریخته بودم . با صدای آیه تمام حواسمو به سمت اون جمع کردم و با دقت به صحبت هاش گوش کردم. + بچه ها . این داداش ما میگفت که اصلا قصد ازدواج نداره و اگر هم بخواد ازدواج کنه به موقعش خودش زن زندگیشو پیدا میکنه ... از طرفی همونجور که خودتون در جریانید من هم خواستگار داشتم ، مامانم اینا گفتن اول باید داداشت ازدواج کنه بعد تو ! خلاصه که ما یه شب نشسته بودیم هی میگفتیم دختر اون خوبه نه دختر این خوبه ، که داداشم از تو اتاقش اومد بیرون و گفت من خودم اونی که میخوام رو پیدا کردم. آیه به اینجای حرفش که رسید بهار دستاشو محکم به هم کوبید و با خنده گفت. = ای جانمممم ، چقدر رمانتیک ، بگو بقیشوووو. اخم مصنوعی کردم و رو به بهار گفتم . _ بهار امون بده ! آیه چشم غره ای به جمع رفت و گفت . + داشتم میگفتم... گفت من به جز کوثر خواستگاری هیچ کس دیگه ای نمیرم ! کوثر دختر عممه ... حالا نمیدونم چش شده ، دختره قبول کرده و قرار خواستگاری رو گذاشتیم ! آر.... سعی کردم نسبت به این موضوع بی اعتنا باشم با اینکه خیلی سخت بود، ولی گفتم _ان شاءالله که خوشبخت بشن، اتفاقا آقا آراد و کوثر جان خیلی به هم میان. کوثر جان ! میخوام سر به تنش نباشه دختره نکبت ! بره بمیره ! چشمای همه گرد شده بود. آیه خواست حرفی بزنه که گفتم. _این بحث ازدواج رو جمع کنید... مثلا مجرد اینجا نشسته ها. دیگه کسی درباره کوثر و آراد حرفی نزد و مشغول حرف زدن از هر دری شدیم... ادامه دارد... 🍃💚🍃💚🍃 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─