eitaa logo
این عمار
3.1هزار دنبال‌کننده
28.5هزار عکس
22.8هزار ویدیو
614 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
با صدای پچ پچ زنانه ای که بالای سرم پیچیده بود چشمانم را باز کردم. کمی روی تخت جابجا شدم تا پشت سرم را ببینم. ناگهان خاله زهرا جلو آمد. مرا در آغوش گرفت و گفت : _ خداروشکر سلامتیتو بدست آوردی دخترجون. همانطور که مثل یک کیسه شن در بغلش ماسیده بودم دستهایم را بالا آوردم و او را در آغوش گرفتم. بعد هم مرا بوسید و گفت : _ گذشته ها گذشته. از امروز دیگه عروس مایی. سیدجواد از پشت سرش نگاهم کرد و گفت : _ البته از اولم عروس شما بودن. هنوزم هستن. سپس کنارم روی تخت نشست. منتظر بودیم تا پس از آمدن پدرم دوباره خطبه ی صیغه را جاری کنیم. خلاصه پس از کمی انتظار پدرم رسید و بعد از بخشیدن چند ساعتِ باقی مانده از زمان صیغه ی قبلی، دوباره خطبه خواندیم و محرم شدیم. پس از آنکه خطبه تمام شد سیدجواد یک جعبه کوچک دستم داد و گفت : _ ناقابله. بازش کردم. یک انگشتر زیبا داخلش بود. لنگه ی زنانه ی همان انگشتری که زیر درختچه های گیلاس افتاده بود. گفتم: _ شما که قبلا برام انگشتر خریده بودین. حلقه ی عقدم که باهم خریدیم. این دیگه چیه؟ مادرم یواشکی اشاره زد که حرف بیخود نزن و انگشتر را بگیر. از همان درسهایی که همیشه می داد! سیدجواد گفت : _ هرچند کم و ناقابله اما امیدوارم باب میلت باشه. انگشتر را بیرون آوردم و دستم انداختم. همان موقع خاله زهرا شروع کرد به کل کشیدن. مادرم خندید و گفت : _ حاج خانم بیمارستانه ها، الان میان سراغمون بیرونمون می کنن. خاله زهرا همانطور که دستش پشت لبش بود و لی لی لی لی می کرد صدایش را کمی پایین آورد. ناگهان در اتاق به شدت کوبیده شد و فرید درحالیکه چشمانش قرمز بود و رگ گردن و پیشانی اش ورم کرده بود وارد اتاق شد. با عصبانیت در مقابلم ایستاد و گفت : _ دوستیتون این بود آره؟ خوب حق رفیقتو ادا کردی. اون طفلکِ بیچاره اونجا داره جون میده اونوقت تو اینجا جشن گرفتی. ملیحه ی من داره تاوان چی رو پس میده؟ تاوان رفاقتش با یه نامرد! پدرم جلوی فرید ایستاد و گفت : _ حرف دهنتو بفهم آقا پسر. مگه اینجا بیصاحابه که برای خودت سرتو انداختی اومدی تو؟ فرید به چشمانم خیره شد، خشم و نفرت در نگاهش موج می زد. سپس آب دهانش را روی زمین پرت کرد و از اتاق خارج شد. تمام بدنم ضعف کرده بود، میلرزیدم. مادرم پرستار را صدا زد و او هم در سرمم چیزی تزریق کرد تا آرام شوم. قبل از اینکه چشمانم بسته شود به مادرم گفتم : _ باید نُه تا دیگ آش برای امام جواد بپزیم. نذر آقا بزرگه. این جمله را گفتم و چشمانم بسته شد... این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 به قلم آیناز غفاری نژاد کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده... بعد از رفتن بچه ها به سمت گوشیم رفتم و دوباره با آنالی تماس گرفتم . اما باز هم جواب نداد ... خیلی نگرانش شدم ، اصلا سابقه نداشت که جواب تلفناشو نده ! من فقط میخواستم ازش تشکر کنم! نگاهم به شماره ناشناسی افتاد که دوباره باهام تماس گرفته بود ، همون شماره قبلی بود . مردد بودم برای تماس گرفتن باهاش ! افکار منفی رو کنار گذاشتم و باهاش تماس گرفتم . بعد از سه ، چهار تا بوق جوابمو داد . صدای خانم مسن که رگه های بغض به راحتی تشخیص داده میشد، توی گوشم پیچید... × الو . سلام مروا جان خوبی دخترم ؟! _ س...سلام ، تشکر ، ببخشید شما !؟ × مهتابم عزیزم ، مامان آنالی . چشمام گرد شد ! خدایا چه اتفاقی افتاده که مامان آنالی به من زنگ زده! یعنی... یعنی برای آنالی اتفاق بدی افتاده؟ نه نه امکان نداره... سعی کردم صدام نلرزه و با آرامش گفتم. _ ای وای خاله مهتاب ! خوب هستید ؟ شرمنده نشناختم . ×ممنون دخترم میگم مروا جان از آنالی خبری نداری ؟ دی...دیشب ، یعنی تا صبح خونه بود . من حدودای ساعت ۱۰ اومدم خونه دیدم تمام کمدهاش خالیه و وسایل های ضروریش هم توی اتاقش نیست ! میخواستم ببینم خونه شما نیست ؟ با مامانت تماس گرفتم گفت ما شمالیم . هین بلندی کشیدم و گفتم. _خاله جان آنالی بچه نیست که این از این کارا انجام بده ! حتما دلیلی داشته ! من یه مدته که خوزستانم خبری ازش ندارم . دیشب ساعت ۴ باهاش صحبت کردم ولی بعد از اون دیگه خبری ازش ندارم. × درسته ، ممنون عزیزم . کاری نداری ؟! _ نه ممنون ، فقط اگر خبری ازش شد به منم اطلاع بدید ... × چشم ، خداحافظ . بعد از خداحافظی گوشه ای نشستم . یعنی کجا میتونست رفته باشه ! در حال فکر کردن بودم که بهار نفس نفس زنان وارد چادر شد و به طرفم اومد . ادامه دارد... 🍃💚🍃💚🍃 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─