#معجزه
#قسمت_نود_و_پنجم
_ اون ستاره ی پر نور اون وسط رو میبینی؟ بغلش رو نگاه کن، یه ستاره هایی کنار همن که شبیه ملاقه ن. از همون ملاقه هایی که هرسال روز شهادت امام جواد باهاش آش دیگ های بزرگ رو از روی اجاق خالی می کنیم.
_ همون ملاقه مسی ها که همیشه میگفتین سنگینه و من نباید بهشون دست بزنم؟
_ آ باریک الله. همونو میگم.
_ ولی من تو آسمون پیداشون نمی کنم.
_ اوناهاش، ببین دخترم. اونجان...
_ آره... دیدمش! دیدمش آقابزرگ. ایندفعه واقعا تونستم پیداشون کنم.
_ آخه دیگه بزرگ شدی دخترم.
دستان آقابزرگ را گرفتم. لمسش کردم. واقعی بود. با همان دستان چروکیده ای که آخرین بار مرا در آغوش کشیده بود نوازشم کرد. به آسمان نگاه کردم، ستاره ها می درخشیدند، دب اکبر پیدا بود. به اطرافم نگاه کردم، با آنکه شب شده بود اما همه چیز واضح و روشن بود. مات و مبهوت خیره به اطرافم بودم که آقابزرگ صدایم زد و گفت :
_ به چی نگاه می کنی؟
_ چرا نور اینجا انقدر زیاده؟ مگه الان شب نیست؟
آقا بزرگ خندید و گفت :
_ اینجا همه چیز کنار همه. ستاره و خورشید باهم می درخشن.
به چشمانش نگاه کردم و گفتم :
_ دلم براتون تنگ شده بود. خیلی زیاد. زیادِ زیاد.
_ میدونم دخترم. میدونم.
_ قول بدین دیگه تنهام نذارین.
لبخندی زد و گفت :
_ نُه تا دیگ آش نذر امام جواد کردم. خود آقا پشت و پناهتون باشه.
ناگهان از یک تونل عجیب به سرعت پرت شدم و با صدای نفس هایم که در ماسک اکسیژن می پیچید چشمانم را باز کردم. روی تخت بیمارستان بودم. مادرم کنارم نشسته بود و قرآن میخواند. به محض اینکه متوجه شد به هوش آمده ام بغلم کرد و پشت سر هم مرا بوسید. فورا پرستار را صدا زد. لحظاتی بعد پزشکی باعجله بالای سرم حاضر شد. هنوز نمیتوانستم حرف بزنم. چشمانم تار بود و سرم سنگین بود. گیج بودم اما از دیدن نگرانی آنها فهمیدم شرایط خطرناکی را پشت سر گذاشته ام. ناگهان یاد آیه ای افتادم که قبلا در خواب شنیده بودم.
"هر مصیبتی به شما می رسد، به خاطر اعمالی است که انجام دادهاید و بسیاری را نیز عفو میکند. "
اگر خدا نمی خواست حتما از مهلکه ی سینا جان سالم به در نمی بردم و در راهرویی که پشت سرم باریک و باریک تر می شد له می شدم. میخواستم درباره ی ملیحه سوال کنم اما قدرت تکلم نداشتم. انگار مغزم فلج شده بود. همانطور که پزشک معالجم مشغول چک کردن من بود مادرم با موبایلش تماس گرفت و خبر به هوش آمدنم را به همه داد. وقتی کار دکترم تمام شد قبل از خروج به مادرم گوشزد کرد که تحت هیچ شرایطی نباید زیاد با من حرف بزند و اصلا نباید مرا در معرض استرس قرار بدهد. وقتی که چندبار برای استرس نداشتنم تاکید کرد دلم ریخت. نگران ملیحه بودم. مادرم کنارم ایستاد و گفت :
_ خدا رو صدهزار مرتبه شکر که به هوش اومدی. خدا تورو دوباره به ما داد.
سپس کنارم نشست، دستم را گرفت و با تسبیحش مشغول ذکر گفتن شد. نفهمیدم کی خوابم برد اما شرایطم عادی نبود. هی به هوش می آمدم و دوباره بیهوش می شدم. پس از چندین ساعت کم کم توانستم کنترلم را به دست بیاورم. اکثر مواقع ماسک اکسیژنم را بر میداشتند تا خودم تنفس کنم. اما هنوز نمیتوانستم به درستی حرف بزنم. همانطور که تمام انرژی ام را جمع کرده بودم تا اسم ملیحه را به زبان بیاورم، درِ اتاق را زدند. ناگهان در باز شد و سیدجواد آمد. از شب تولدش دیگر او را ندیده بودم. دلم برای دیدنش پر زده بود. با آمدنش مادرم اتاق را ترک کرد. سید جواد دسته گل را داخل گلدان گذاشت و پاکت کوچکی که همراهش بود را روی میز قرار داد. کنار تختم ایستاد و گفت :
_ سلام خانم خانما. ما هروقت اومدیم ملاقات شما خواب بودی. فکر نکنی ده روزه بهت سر نزدما.
تازه فهمیدم ده روز از آن ماجرا گذشته است. دستم را در دستانش گرفت، بوسید و گفت :
_ تو که توی این ده روز مارو جون به سر کردی ولی اگه صدتا جون دیگه هم داشتم میدادم تا شما به هوش بیای.
سرم را زمین انداختم. هرچند فهمیده بودم که او مرا بخاطر آن آبروریزی ها بخشیده اما هنوز هم خجالت می کشیدم. دستش را زیر چانه ام گذاشت، صورتم را رو به خودش گرفت و گفت :
_ بهش فکر نکن. حداقل الان.
لبخند زدم. میخواستم بخاطر همه چیز معذرت خواهی کنم اما نمیتوانستم. دوباره گفت :
_ راستی، فردا عید فطره. زمان صیغه ای که خوندیم تموم میشه. اجازه میدی تا وقتی که برای مراسم عقد و ازدواج آماده بشیم دوباره خطبه بخونم؟
چشمانم را به آرامی بستم و موافقتم را اعلام کردم. قرار شد روز بعد دوباره برای جاری کردن خطبه به بیمارستان برگردد. پاکتی که همراه خودش آورده بود را باز کرد و در مقابلم گرفت. داخلش پر از گیلاس بود، درحالی که زمان زیادی از فصل آن گذشته بود...
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_نود_و_پنجم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
روی تپه ی بزرگی نشستم و به روبروم خیره شدم .
کتاب رو باز کردم و شروع کردم به خوندن قسمت ( تفحص ) .......
[ خاک فکه بوی غربت کربلا می دهد . ]
[ دیگر شهدا تشنه نیستند . فدای لب تشنه ات ای پسر فاطمه ! ]
[ زیاد دنبال ابراهیم نگردید ؟!
او میخواسته گمنام باشد . بعید است پیدایش کنید . ابراهیم در فکه مانده تا خورشیدی برای راهیان نور باشد . ]
به اینجا که رسیدم متوجه قطرات داغی شدم که از چشم هام با سرعت پایین می اومدن .
دیگه به آخر خط رسیده بودم ، واقعا خسته شده بودم از خودم !
از دوری از خدا ، بیست سال دوری از خدا !!!!
از ادعا ، از غرور خیلی خسته شده بودم.
یه جوونی اینجوری میره ملاقات خدا .
یه جوونیم مثل من وسط گناه !
آخه یه آدم چقدر میتونه زندگیش تباه باشه !
هق هقم اوج گرفته بود و صداش بین دوتا دستام که جلوی دهنم گرفته بودم خفه میشد.
سرمو بین زانوهام قایم کردم و بیشتر گریه کردم.
توی همون حالتی که سرم پایین بود متوجه دو تا کفش مشکی شدم که روبروم قرار گرفت !
هین بلندی گفتم و با ترس همونجور که روی خاک ها نشسته بودم
به عقب خیز برداشتم و سرمو بلند کردم.
ای بر خرمگس معرکه لعنت !
خدایا چرا هر وقت حال من بده این مثل جن احضار میشه !
مانتوم رو تکوندم و همین که خواستم بلند بشم ، سَرم گیج رفت و دوباره افتادم زمین.
سرمو با دستام گرفتم که آراد جلوم زانو زد و روی دوتاپاش نشست .
+ خانم فرهمند ، چرا متوجه نیستید ؟!
گرما برای شما سَمه !
اگر اینجا بمونید ممکنه دوباره خون دماغ بشید .
دوتا دستام رو ، روی زمین قرار دادم ، به زمین فشار آوردم و بالاخره بلند شدم که آراد هم همراه من بلند شد .
با صدایی که رگه های عصبانیت توش موج میزد گفتم.
+ به شما هیچ ربطی نداره که من خون دماغ بشم یا نشم !
اصلا چرا هرجا من میرم تو مثل جن ظاهر میشی ؟!
کلافه ادامه دادم.
_به خدا دیگه خستم کردی !!
اصلا میخوام خون دماغ بشم و تشنج کنم بمیرم ، تو رو سَنه نه ؟!
تو که دیگه میخوای ازدواج کنی چرا دور و ور من میپلکی !!!
کتاب رو به قفسه سینش کوبوندم و همین که خواستم ازش جدا بشم .
همونجور که سعی داشت عصبانیت خودشو بروز نده گفت.
+ بنده هی چیزی نمیگم شما هی بیشتر روتون زیاد میشه !
اصلا متوجه حرفاتون نیستم !!!
ازدواج ؟!
با خودتون چند چندید ؟!
بنده داشتم از اینجا رد میشدم که شما رو دیدم ، از طرفی که دکتر گفته بود گرما براتون سَمه اومدم بگم برید داخل ...
در مقابل بی ادبی که بهش کردم زبونم بند اومده بود و حرفایی که زده بودم رو هیچ جوره نتونستم جمع کنم.
اومدم برم که دوباره گفت ....
+ نگفتید منظورتون از ازدواج چی بود ؟!
به عقب برگشتم و بهش نگاهی کردم ، جوابشو ندادم و به سمت چادر ها حرکت کردم...
ادامه دارد...
🍃💚🍃💚🍃
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─