#رمان
#به_توان_تو
#قسمت_هشتاد_نه
امروز یک فروردین ماه
آرزو رو میشه در جنوب کشور پهناور ایران پیدا کرد
خب ارزو خانم شما چرا اینجایی؟
این چ لباس و این چ وضعیه؟
شما همون ارزویی؟
فک کنم اشتب گرفتم با آرزو عطایی خودمون شرمنده خانم
آرزو:نه عه آقای راوی
من خود ارزو ام
فک نمیکردم ی چادر و ی چفیه اینقدر منو عوض کنه
راوی:هم صورتت رو هم سیرتت رو
عوض شدین
بگید چرا اینجایید!!!
حانیه داشت میرفت
چرا نرفتید و خداحافظی نکردین
آرزو:خب
بسم الله الرحمن الرحیم
من از وقتی که فهمیدم حانیه و امیر برای هم میمیرن
خیلی شوک زده شدم
انتظار داشتم بعد مرگ معین حانیه با امیر ازدواج کنه و برن زندگی کنن
اما حانیه رفت خارج...
امیر رو تنها گذاشت
میدونست امیر براش میمیره و بدون اون نمیتونه زندگی کنه
اما بازم رفت
من خیلی باهاش حرف زدم تا راضی ش کنم نره
یا با امیر بره
اما راضی نشد
بهونه اورد ک بیماری ام اس داره
و برای درمان میره
میگفت بیماری ام اس در جهان درمان نداره
فقط میشه که جلوی پیش روی اش رو گرفت
اما دکترا و دانشمند های اتریش ی راه درمان برای ام اس پیدا کردن
میرم ک درمان بشم
اون میتونست با امیر ازدواج کنه و بعد بره
و با خود امیر برع حتی
اصلا دلیل هاش منطقی نیست
مطمئنم دلیل دیگه ای داره
از دست حانیه خیلی عصبی شدم
دعوا کردم باهاش
حتی نزدیک بود دستم روش بلند شه
ولی نزدمش
رفتم یک قدمی حانی گفتم:تا عمر دارم
دیگه ازت بدم میاد و اسمت رو نمیارم
و رفتم
حانیه بهترین دوستم بود
خیلی برام عزیز بود
از وقتی فهمیدم با امیر حسی دارن
تازه علاقه م بهش بیشتر شده
اما با این کارش....
این وطن فروشی ش
اینکه یهو ب سرش زد بره
منو عصبی میکرد
نمیخواستم موقع رفتن اش تهران باشم
داغون بودم
رفتم دانشگاه
فاطمه و بقیه دانشجو ها در مورد سفر جنوب حرف میزدن برای 5روز اول عید
منم بی این که بپرسم کجای جنوب و اینا
بزور گفتم اسم منم بنویسید
چون بشدت نیاز به مسافرت داشتم
و خانواده م در شرایط ای نبودند که بتونیم بریم مسافرت
اونم با این حال داغون امیر
موقع سفر که شد سر ساعت مکان مشخص و اینا رفتم
دیدم همه بسیجی مسیجی ها ریختن تو اتوبوس
همه چادر و چفیه دارن😒😳
برای پشیمانی و کنسل دیگه خیلی دیر شده بود
فاطمه منو دید و با لبخند منو همراهی اتوبوس کرد
خودش توی اتوبوس کنارم نشست
چادر مشکی و چفیه ای رو بهم داد
و ازم خواهش کرد استفاده کنم
تا همرنگ جماعت بشم
و منم ناچار قبول کردم
چادر سر کردم و چفیه هم زیر چادر استفاده کردم
خوشحالم ک اینجام
سال تحویل ما طلائیه بودیم
نمیدونم چرا ولی همه ی حال و هوایی خاص داشتن
من درکشون نمی کردم و نمیکنم
فقط دلیل اشکام رو وقتی به مزار شهدای گمنام نگاه میکنم رو نمیفهمم
انگار همه ی دلتنگی هامو اوردم اینجا
دلخوریم از همه رو
از سبحان و حانیه مخصوصا
توی راه هم علی رضایی(هم دانشگاهی و پسرخاله ی حانیه) راوی مون بود
و از خاطرات شهید ها و رزمنده ها و دفاع مقدس و جنگ با نظام بعثی عراق رو برامون میگفت
چیزای جذاب ای بودن
فکر نمیکردم جذب بشم
توی راه برای صرف نهار و نماز نگه داشتن
بلد نبودم نماز بخونم
فاطمه و دوستاش کمکم کردم وضو بگیرم و نماز اول وقت ام رو اقامه کنم
بعد صرف نهار رفتیم تو اتوبوس و من با تمام وجود به حرف های علی رضایی گوش میدادم و چن تا از شبهه هام رو گفتم و علی با تمام لطافت و حیا برام جواب رو بازگو میکرد
پسر عجیبی هست
حتی یک بار هم توی چشمای من زل نزده
همش سرش پایینه یا اونور رو نگاه میکنه😂
نامزد فاطمه که مریض و بستری بود
بعداز مرخص شدن حانیه عمل کرد
ولی ناموفق بود و از دنیا رفت
فاطمه خیلی بابت مرگ نامزدش ناراحته
با اینکه زیاد نمیخاستش ولی خب هر چی بوده شوهرش بوده
قرار بوده که همین عید عروسی بگیرن
ولی خب انگار عمر بنده خدا کفاف نداده
من:راستی اون خواستگارتون چی شد علی رضا؟
ارزو:اون کنسل شدچنان سوتی بازی درآوردم که رفتن پشت سرشون هم نگاه نکردن
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─