#معجزه
#قسمت_هفتاد_و_سوم
آخرین صفحه ای که خوانده بودیم را پیدا کردم و از ادامه اش خواندم:
" بخت بلند من با میلاد تو آغاز شد...
از صمیم قلب و با تمام وجود شبانه روز دست دعا به آسمان دارم و از خدای متعال خواستارم که حاصل عشق ما، یعنی دخترمان مروارید در زیر سایه ی امام و در پناه خدا عاقبت بخیر و ادامه دهنده ی راه اسلام باشد.
دوستدارت، همسر عاشقی که دلتنگ توست."
من و سیدجواد یکدیگر را با تعجب نگاه کردیم. از جملات آخرش سردرنمی آوردم. منظورش چه بود؟؟؟ برای لحظاتی واقعا مغزم از کار افتاده بود. قدرت پردازش جملاتی که خوانده بودم را نداشتم. دفتر را بستم و شقیقه هایم را بین دستانم گرفتم. هی به حرف های ننه رباب فکر می کردم. هی شباهت های خودم و آقابزرگ را تکرار می کردم. دستخط عمویم مدام جلوی چشمانم می آمد. احساس میکردم مغزم مثل یک زودپز درحال دود کردن است و سوت ممتد می زند. سیدجواد دستانم را گرفت و گفت :
_ خوبی؟
مثل آدم های گیج نگاهش کردم. آدم های اطرافمان در رفت و آمد بودند. بچه ها یکدیگر را دنبال می کردند و با صدای بلند میخندیدند. فروشنده کاسه را زیر دستگاه بستنی ساز گرفته بود و می چرخاند. دوباره مثل همان روز در خانه ی ننه رباب دچار خلاء شده بودم. دستانم را به آرامی تکان داد و گفت :
_ عزیز من، خوبی؟
هاج و واج نگاهش کردم و با صدای لرزان گفتم :
_ یعنی من بچه ی پدر و مادرم نیستم؟
با تردید نگاهی به دفتر انداخت و گفت :
_ بذار بقیه ش رو هم بخونیم. شاید چیزی که ما فکر می کنیم فقط یک سوءتفاهم باشه.
او که از حرف های ننه رباب خبر نداشت. نمیدانست با خواندن این جملات تازه دلیل شباهت هایی که به آقابزرگ داشتم را پیدا کرده ام. نمیدانست حالا دیگر مطمئن شده ام که پدرم بچه ی آقابزرگ نبود و من هم بچه ی پدرم نیستم. دلم میخواست زار بزنم. قلب من دیگر توان این همه شوک را نداشت. دلم میخواست زودپز مغزم را باز کنم تا محتویاتش به بیرون از ذهنم پرت شود. در همین لحظه فروشنده ی مغازه بستنی ها را روی میز گذاشت و گفت :
_ ببخشید اگه یکم دیر شد حاج آقا.
سید جواد لبخندی زد و از او تشکر کرد. سپس به بستنی ها اشاره کرد و گفت :
_ نمیخوای بستنیت رو بخوری؟
همانطور که به آرامی اشک میریختم گفتم :
_ نه. میشه منو برسونی خونه؟
عینکش را برداشت، چشمانش را مالید و سپس گفت :
_ فکرشم از سرت بیرون کن که با این حال و روز تنهات بذارم.
دو کودکی که یکدیگر را دنبال کرده بودند به میز ما رسیدند و شروع کردند به چرخیدن دور ما. همینکه مادرشان صدایشان زد هول شدند، دستشان به بستنی ها خورد و ریخت. سیدجواد فورا دفتر را از روی میز برداشت تا کثیف نشود. مادرشان جلو آمد، با صدای بلند آنها را سرزنش کرد و از ما عذرخواهی کرد. اصرار داشت که به حساب خودش دوباره برایمان بستنی سفارش بدهد اما سیدجواد قبول نکرد و بعد هم از مغازه خارج شدیم. هردو ساکت بودیم و بدون مقصد در خیابان ها قدم می زدیم. وقتی صدای اذان بلند شد سیدجواد از من درخواست کرد که به مسجد برویم. دلم میخواست تنها باشم. به همین دلیل بعد از خواندن نماز ظهر مسجد را ترک کردم و به خانه برگشتم. برای او هم در یک پیام نوشتم :
" رفیق نیمه راه نیستم اما احتیاج داشتم تنها باشم. ببخشید که منتظرت نموندم..."
به خانه برگشتم و پس از اینکه یک دل سر گریه کردم، زیر باد کولر پتو را روی سرم کشیدم و خوابیدم. چند ساعت بعد با صدای زنگ در بیدار شدم. سرم گیج می رفت. نمی توانستم بدرستی روی پایم بایستم. آیفن را برداشتم و پرسیدم: "کیه؟" . کسی جواب نداد. دوباره پرسیدم : "کیه؟؟" ناگهان یک سنگ به پنجره ی خانه ام خورد و شیشه هایش تکه تکه روی زمین ریخت. تا خودم را به کنار پنجره رساندم دیدم سینا سوار ماشینش شد و رفت. دوباره یاد حرف های مجید افتادم. نمیدانستم باید چه کار کنم. آیا دیدن مجید و ملاقات با او کار درستی است؟ او چه چیزهایی را میدانست که اصرار داشت بخاطر زندگی مشترکم باید برای همیشه آن شهر را ترک کنم؟ نمیفهمیدم چرا سینا دست بردار نیست و فراموشم نمی کند. به آشپزخانه رفتم تا جارو بیاورم و شیشه ها را جمع کنم که دوباره زنگ در صدا خورد. فکر کردم سینا دوباره برگشته تا باز هم زهر بریزد. آیفن را برداشتم و گفتم :
_ چته؟ چی میخوای از جونم؟
ناگهان سیدجواد گفت :
_ سلام. خوبی؟
_ سلام. ببخشید اشتباه گرفتم.
در را باز کردم، وقتی وارد شد نگاهی به شیشه های شکسته کرد و گفت :
_ چی شده؟
_ هیچی، یه مزاحم اومد اول زنگ در رو زد، بعدم با سنگ شیشه ی پنجره رو شکست. شما در زدین من فکر کردم بازم همونه که برگشته.
سپس فورا تماس گرفت و به یکی از دوستانش که شیشه بری داشت سفارش داد که تا شب نشده بیاید و شیشه ی پنجره را درست کند...
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_هفتاد_و_سوم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
به ماشین که رسیدم ، نگاهی به داخلش انداختم
اما خبری از آیه نبود !
نزدیک تر رفتم و متوجه شدم که روی صندلی عقب
خوابش برده .
طفلکی خیلی خسته شده . !
در جلوی ماشین رو باز کردم و آروم نشستم توی ماشین .
دو دل بودم که صداش بزنم یا نه !
اما اینجا هم جای مناسبی برای خوابیدن نبود .
برای همین صداش زدم .
+ آیه جان .
آیه جانم .
خواهری .
تکونی خورد و دستشو روی چشماش کشید.
و کم کم چشماشو باز کرد .
×داداش .
+جان داداش .
×م...مروا
+ مروا خانوم حالش خوبه ، تو نگران نباش .
بلند شو برو توی نمازخونه استراحت کن، اینجا جای مناسبی برای خواب نیست .
× ن...نه ، زیاد خوابیدم .
الان میرم پیش مروا .
+ چی چیو میرم پیش مروا ؟!
برو استراحت کن دختر !
تا حالا که من پیشش بودم الانم بنیامین رفته .
با صدای بغض آلودی گفت
×آخه داداش !
+آخه ماخه نداریم .
یالا پاشو برو نمازخونه استراحت کن ، وقت منم الکی نگیر .
نگاهی بهم انداخت و ، وقتی متوجه شد هیچ جوره رضایت نمیدم که بره پیش مروا ، تصمیم گرفت بره و استراحت کنه .
هر جور بود راضیش کردم که بره .
بعد از رفتن آیه در های ماشین رو قفل کردم و
از شدت خستگی سرمو روی فرمون ماشین گذاشتم و به دنیای شیرین خواب سفر کردم ...
با صدای زنگ موبایلم به خودم اومدم و سعی کردم چشمام رو باز کنم .
دستمو به سمت جیبم بردم که از شدت درد آخ بلندی گفتم ...
تمام عضلاتم بخاطر بد خوابیدنم درد میکردن.
بنیامین بود !
تا اومدم جوابشو بدم قطع کرد .
سریع باهاش تماس گرفتم.
+ الو ...
× سلام آراد ، کجایی تو ؟
+من !
چیزه ، تو ماشینم.
×ماشین ؟!
نکنه گرفتی خوابیدی ؟
بابا ایول ، مارو میزاری اینجا خودت میری استراحت میکنی ؟
نه داداش شوخی کردم ، این حرفارو ول کن ...
زود بلند شو بیا بیمارستان که دکتر خانم فرهمند قراره بیاد .
خمیازه ای کشیدم و گفتم
+تا پنج دقیقه دیگه اونجام .
و بعد هم تماس رو قطع کردم .
از توی داشبورد شونه ای در آوردم و موهامو شونه کردم.
دستی به لباس هام کشیدم و از ماشین پیاده شدم .
به طرف بیمارستان حرکت کردم .
بعد از گذشت چند دقیقه به بیمارستان رسیدم و سریع به سمت اتاقی که مروا اونجا بستری بود رفتم.
در زدم و یا الله گویان وارد شدم که با آیه و بنیامین رو به رو شدم .
آیه دستمالی توی دستش گرفته بود و داشت صورت مروا رو شست و شو میداد تا تبش بیاد پایین .
سریع به سمتش رفتم و دستمالو از دستش گرفتم.
~ عه ، چیکار میکنی آراد ؟
+ اولا بهت گفتم برو استراحت کن !
دوما اینجا دکتر هست نیازی به این کارا نیست !
با شرمندگی سرشو پایین انداخت و گفت
~ داداش نتونستم طاقت بیارم ، میخواستم ببینم
دکتر چی میگه ، اصلا نمی تونم بخوابم.
سرشو بالا آورد و تو چشمام زل زد
~ قول میدم وقتی دکتر اومد و معاینش کرد منم بعدش برم استراحت کنم .
+آیه قول دادیا !
سرشو به نشانه باشه بالا و پایین کرد .
دستمالی که توی دستم بود رو ، روی میز قرار دادم و
رو به بنیامین گفتم
+پس دکتر کجاست ؟
× آراد جان اول سلام میکنند !
کلافه سرمو تکون دادم .
+ ای بابا ! شرمنده .
حالا دکتر کجاست ؟
× نمیدونم داداش .
دیگه باید کم کم پیداش بشه .
خیلی خب تا دکتر نیومده من نمازمو بخونم .
×باشه.
+شما نماز خوندید؟
×آره داداش .
+قبول باشه .
×قبول حق.
قبل از خارج شدن از اتاق نگاهی به مروا انداختم ، چقدر مظلوم و آروم چشماشو بسته بود و خوابیده بود ...
هزیون گفتن هاش کم شده بود ولی هنوز تبش بالا بود...
این رو میشد از قطرات عرقی که روی پیشونیش بود
متوجه شد .
هووووف واسه خودم دکتری شدما ...
از اتاق خارج شدم و به سمت سرویس های بهداشتی حرکت کردم .
ادامه دارد ...
🍃💚🍃💚🍃
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─