eitaa logo
این عمار
3.2هزار دنبال‌کننده
28.8هزار عکس
23.2هزار ویدیو
637 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
دفتر را پایین آورد و گفت : _ روزی که پدرم فهمیدن فامیلی عروس آینده شون چیه به فکر فرو رفتن. اون روز چیزی از گذشته ها نگفتن، اما امروز که داشتم خاطرات پدرت رو میخوندم متوجه شدم دلیل اون مکث و سکوتشون چی بود. دلم خواست درباره ی پدر واقعی ام چیزهای بیشتری بدانم. با هیجان گفتم : _ میشه منو ببری ببینمشون ؟ خندید و گفت : _ خداروشکر بالاخره دست از جمع بستنِ ما برداشتی. همان لحظه تلفن همراهش زنگ خورد. دوستش برای نصب کردن شیشه آمده بود. عبا را روی دوشش انداخت و برای استقبال از او جلوی در رفت. یک مرد جوان با لباس کار و شیشه ی بزرگی که در دستانش بود وارد شد. بعد از یاالله گفتن داخل خانه آمد و به سمت پنجره رفت. حدودا یک ساعت طول کشید تا کارش تمام شود. بعد از رفتنش سیدجواد رو به من کرد و گفت : _ خب، وسایلتو جمع کن بریم. _ کجا؟ _ مگه نمیخواستی پدرم رو ببینی؟ _ ولی الان که دیگه شب شده. _ اشکالی نداره. اینجا که امنیت نداری، بریم خونه ی ما بعد از شام هم برو پیش خاله جان، شب رو همونجا بمون. نزدیک خودمم هستی دیگه فکرم مشغول نمیشه. من که از خدا میخواستم هرچه زودتر با پدرش ملاقات کنم بی درنگ پذیرفتم و همراهش رفتم. پس از عبور از مقابل باغ آرزوها، چند کوچه را رد کردیم و به خانه شان رسیدیم. وارد حیاط شدیم، همه چیز مرتب و منظم بود. حتی انتخاب سایز و رنگ گلدانها و چینش آنها در کنارهم اصول معینی داشت. سیدجواد جلو رفت و من پشت سرش حرکت کردم. در ایوان باز بود، پارچه ی سفیدی که در چهارچوب در آویزان شده بود را کنار زد و با صدای بلند گفت : _ یاالله. سلام. حاج آقا، مهمون داریم. صدای چروکیده اما باصلابتی از اتاق پشتی بلند شد و گفت : _ و علیکم السلام بابا جان. اومدی پسرم. مهمان حبیب خداست، خوش آمدین. سیدجواد شانه ی مرا گرفت و به سمت اتاقی که پدرش در آن بود راهنمایی کرد. سرم پایین بود. قرار بود برای اولین بار با پدرش مواجه شوم. کمی استرس داشتم. وقتی جلوی در اتاق رسیدیم ضربه ای به در زد و گفت : _ حاج آقا بالاخره عروس خانم رو آوردم.نگاهم را آرام آرام از فرش زیر پایم حرکت دادم. رختخواب حاج آقا موحد روبرویمان پهن شده بود. تشکی با ملحفه ی سفید و پشتی های قدیمی قرمز رنگ. کنار رختخوابش در سینی، یک پارچ آب و یک لیوان و چند بسته قرص قرار داشت. نگاهم رسید به مردی که با تمام ناتوانی جسمی اش برای عرض ادب به مهمان نیمه نشسته شده بود. به آرامی سرم را بلند کردم و با لکنت گفتم : _ســ... سلام. وقتی به چهره اش نگاه کردم احساس کسی را داشتم که ماشین مقابلش چراغ نوربالا زده. چهره ی پیرمرد با تمام چین و چروک هایش واقعا می درخشید. چشمهایش تماماً شبیه سیدجواد بود. همانقدر نافذ و قدرتمند و مهربان. از ته دلش لبخندی زد و گفت : _ سلام دخترم. خوش آمدی عزیزم. رونق و صفا آوردی. ببخش که نمیتونم برای استقبال شما از رختخواب بلند شم. _ خواهش میکنم. نفرمایید. سیدجواد جلو رفت و مشغول مرتب کردن کتابها و وسایل اطراف تشک شد. قرص های داخل سینی را چک کرد و از پدرش پرسید : _ اینو خوردین؟ ساعتش گذشته ها! _ آره بابا جان، خورد... نتوانست جمله اش را تمام کند. سرفه های ممتدی می کرد و به سختی نفس می کشید. سیدجواد فوراً یک لیوان آب به او داد. وقتی سرفه هایش قطع شد به من نگاه کرد و گفت: _ ببخشید دخترم. خوش آمدی، چرا سرپایین؟ بفرمایید بشینین. سیدجواد پشتی هایی که در گوشه ی اتاق قرار داشت را مرتب کرد و به من اشاره زد که آنجا بنشینم. سپس از در اتاق بیرون رفت، عبایش را روی جالباسی کنار اتاق آویزان کرد و گفت : _ تا شما پدرشوهر و عروس یکم اختلاط کنین منم برم شام درست کنم.آدم خجالتی نبودم، اما آن روز از اینکه تنهایی در مقابل پدرش بنشینم خجالت می کشیدم. گفتم : _ پس منم میام کمک. او که فهمید من معذب شده ام قبول کرد و سپس باهم به آشپزخانه رفتیم. با آنکه مادرش از دنیا رفته بود و هیچ زنی در آن خانه سکونت نداشت اما آشپزخانه شان بسیار باسلیقه چیده شده بود. میدانستم که این نظم و ترتیب نمیتواند کار خاله زهرا باشد. چون قبلا به خانه او رفته بودم و بهم ریختگی آنجا را دیده بودم. همانطور که مشغول برانداز کردن آشپزخانه بودم از من پرسید : _ چی میل دارین؟ _ فرقی نداره. هرچی شد. راستی کی به این خونه رسیدگی می کنه؟ خانمی برای نظافت و انجام کارها میاد؟خندید و گفت : _ چطور مگه؟ _ آخه همه چیز بیش از حد مرتب و تمیزه._ مگه آقایون نمیتونن مرتب و تمیز باشن؟_ چرا... میتونن... ولی خب معمولا اینجوری نیستن دیگه.همانطور که در ماهیتابه روغن می ریخت و زیر گاز را روشن می کرد گفت :_ کسی برای نظافت نمیاد. خودم کارهای خونه رو انجام میدم.جلو رفتم و گفتم :_ خب من چه کمکی میتونم بکنم؟ بگین یه کاری رو من انجام بدم؟ به صندلی گوشه ی آشپزخانه اشاره کرد و گفت. این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 به قلم آیناز غفاری نژاد کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده... رو به آیه و بنیامین کردم و با صدایی که رگه های هیجان توش موج میزد گفتم: +‌خیلی خب بچه ها ، اینم از وضعیت خانم فرهمند. ان شاءالله دیگه فردا مرخص میشن . آیه نگاهشو بین منو بنیامین چرخوند و گفت = د...دادا... نتونست ادامه بده و بغض گلوشو گرفت . بنیامین که شرایطو دید به بهونه گرفتن شام،از اتاق بیرون رفت. به سمت آیه رفتم و محکم در آغوشش گرفتم . + خواهری ؟! سکوت کرد ... یکم باهاش فاصله گرفتم و دستمو گذاشتم زیر چونش و سرشو بلند کردم . + آیه جانم . فین فینی کرد و گفت = جان . +جانت سلامت عزیزم . چرا گریه میکنی ؟ میدونستی بغض بهت نمیاد؟ بعد از گذشت چند ثانیه با خنده گفتم +هر وقت بغض میکنی ، خیلی زشت میشی. نگاه وحشتناکی بهم انداخت و با دستش چشماشو پاک کرد. با دیدن نگاه وحشتناکش،ترسیده دست هام رو بالا آوردم و گفتم +غ...غلط کردم ... همین کارا رو می کنی که میمونی ور دل مامان و بابا و میترشی دیگه... جیغی کشید و پاشو به زمین کوبید. = آراااااد. خنده ای کردم و گفتم +جان آراد. =من ترشیده نیستمممم. حالت متفکری به خودم گرفتم و بعد از چند دقیقه گفتم +ولی هستیا... =نیستمممم من دارم شوهر می کنم... مهد.... +اوه اوه میخواستی بگی اون شوهرته؟ حیا رو خوردی و یه آبم روش؟ نچ نچ نچ... بی شوهری داغونت کرده... آیه همونجا خشکش زد و با چشم های گرد شده نگاهم کرد. منم به افق خیره شدم... چند لحظه تو همون حال بودیم که دست از تماشای افق برداشتم . همین که خواستم لب به عذرخواهی باز کنم ، آب سردی روی صورتم ریخته شد... با دیدن قیافه شیطانی آیه که لبخند خیبیثی به لب داشت،اخم نمایشی به صورتم اضافه کردم که باعث شد آیه ترسیده نگاهم کنه. با دیدن قیافش، پقی زدم زیر خنده. با دیدن خنده من، آیه هم شروع کرد به خندیدن. بعد از گذشت چند دقیقه، اشک چشم هام که نشون دهنده خنده زیاد بود رو با دست هام پاک کردم و گفتم +الانه که پرستارا بیان و بیرونمون کنن. شامتو خوردی برو نماز خونه استراحت کن دیگه نبینم این دور و برایی ها ! آیه لبخند دندون نمایی زد =چشم داداش خوشگلمممم. +بی گناه عزیز دلم. من برم ببینم بنیامین کجا مونده... داشتم به طرف در می رفتم که... ادامه دارد ... 🍃💚🍃💚🍃 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─