بسم رب العشق
#قسمت_هفتم -
😍 #علمـــــــدارعشــــــــق😍#
با نرجس رفتیم سرمزارشهید عباس بابایی
شهید بابایی از شهدای معروف استان قزوین بود
از خلبان های نیروی هوایی که تو عیدقربان سال ۶۶ شهید میشن
همیشه دلم میخاد تو یه ستاد یا مرکز کشوری کار کنم که شهدای شهرم به تمام ایران معرفی کنم
از مزارشهدا خارج شدیم به سمت ایستگاه خط واحد
حرکت 🚶🚶 کردیم
منتظر بودیم 🚌 اتوبوس شرکت واحد بیاد سوار بشیم بریم خونه
که تلفن همراه 📱 نرجس زنگ خورد
و اسم یاربهشتی روی گوشیش طنین انداز شد
نرجس اسم همسرش یاربهشتی تو گوشیش سیو کرده بود
- چه زود دلتنگت شد
نرجس بامشت زد رو بازومو گفت خجالت بکش بچه پرو 👊
یه ربعی حرف زدنشون طول کشید
تاقطع کرد گفت
نرگس جونی
- 🙄🙄🙄😳😳😳چه بامحبت شدی یهو تو
چی شد ؟
نرجس : خواهری جونم شرمنده اماباید تنها بری خونه
- چرااااا 😢😢😢
نرجس: آقامحسن میاد دنبالم تا برای شب بریم یه هدیه بگیریم
- من فدات بشم
اما نرجس جان نمیخاد شما هدیه بخری
نرجس: چرا عزیزم
- آخه مگه آقاسید چقدر حقوق میگیرن که هدیه هم بخرید
نرجس : آخی من فدات بشم که انقدر دلسوزی
اما عزیزم فراموش نکن
باباجواد ( پدرشوهرم) به سیدمحسن یه حجره فرش داده
از اونجا هم زندگی ما تامین میشه تو نگران نباش
- در هرصورت من راضی نیستم خودتون ب زحمت بندازید
شما الان میخاید برید سر خونه زندگیتون
نرجس : ای جان چه خواهر دلسوزی
نگران ما نباش عزیزم
- باشه پس من برم
إه اتوبوس 🚌 هم که اومد
نرجس : باشه پس به مامان بگو من ناهار هم با سیدمحسن میخورم
- باشه عزیزم
خوش بگذره
فعلا
نرجس : فعلا
تا برسم خونه یه نیم ساعتی طول کشید
زنگ در زدم
مامان آیفون برداشت : کیه
مامان منم باز کن
رفتم تو
مامان : نرجس کجاست
- هیچی بابا
داشتیم از مزارشهدا برمیگشتیم که سیدمحسن زنگ زد بهش که برن ناهار و هدیه بخرن
گفت به شماهم بگم
مامان : باشه
نرگس دخترم بیا ناهار بخوریم که از چندساعت دیگه خواهر و برادرات میان
- چشم
ناهار خوردیم تموم شد
من رفتم تو اتاقم
یه سارافون دو تیکه بلند با یه روسری بلند درآوردم با چادر رنگی
این چادر سر کردن منم یه ماجرای داره
چندماه پیش که نرجس سادات و سیدمحسن تازه عقد💍 کرده بودن یه چندروز بعداز عقدشون اومدن خونه
منم مثل همیشه یه سارافون دوتیکه بلند با یه روسری بلند مدل لبنانی سر کرده بودم 👘
اما سیدمحسن انگار با پوششم راحت نبود
چون علاوه بر اینکه سرش بلند نکرد منو ببینه که هیچ ...
حتی سرشو بلند نکرد همسرش نرجس سادات ببینه !!!😶
آخرسرم نرجس رو صدا کرد رفتن بیرون
با اصرار مادرم قبول کرد برای شام برگرده
اوناکه رفتن من سراغ چادری که مادرم همزمان برای منو نرجس سادات دوخته بود گرفتم
ازاون به بعد من پیش هرسه دامادمون چادر سر کردم
ولی پیش بقیه سرنمیکردم نه اینکه اونا رو نامحرم ندونم نه
من و نرجس سادات همسن وحتی کوچکتر از خواهرزاده هامون بودیم 👧
نرجس سادات از دوم دبیرستان چادر رو علاوه بر بیرون تو خونه هم سر کرد
اما من تازه دارم سرم میکنم
#رمان_خوان
#پاتوق_رمان
#علمدارعشق❤️
🍃🌀🍃
#یاحسین
#به_عشق_مهدی
#جهاد_تبیین
#طهور
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
💐بسم رب الشهدا و الصدیقین💐
#هنوز_سالم_است
#قسمت_هفتم
آموزش چند روز دیگر شروع می شد. باید راهی تهران می شدند؛ پادگان "21 حمزه سیدالشهداء علیه السلام". آن قدر ذوق و شوق داشت که همان شب وسایلش را آماده کرد و توی ساک گذاشت؛ یک دست بلوز و شلوار، یک جفت جوراب، حوله، مسواک، یک چاقو و چند کتاب.
فکر پادگان و آموزش یک لحظه رهایش نمی کرد. تصویرها یکی یکی توی ذهنش نقش می بستند و پاک می شدند.
بالاخره روز اعزام فرارسید. دل توی دلش نبود. با غرور خاصی از اهل خانه خداحافظی کرد، روی مادر را بوسید و گفت: "غصه نخوری ها مادر؟! زود برمی گردم. فقط می روم تهران، آموزش."
مادر قرآن را بالا آورد:
- به خدا سپردمت پسرم!
محمدرضا از زیر قرآن رد شد. سر بلند کرد، آن را بوسید و به پیشانی چسباند.
- یادت نرود دعایم کنی مادر.
این را گفت و راه افتاد.
پای اتوبوس ها شلوغ بود. با آن سن و سال و قدوقواره توی چشم بود، اما به روی خودش نمی آورد. هنوز دل شوره داشت. وقتی اتوبوس راه افتاد و صدای صلوات جمعیت بلند شد، آرام گرفت.
تا تهران ساکت بود و چشمش به بیابان. انگار راه کش آمده بود و تمام نمی شد. از شوق خوابش نمی برد. بچه ها می گفتند و می خندیدند و از سروکول اتوبوس بالا می رفتند، ولی چشم محمدرضا به جاده بود. بالاخره رسیدند. وقتی تابلوی پادگان 21 حمزه سیدالشهداء علیه السلام را دید، گُل از گُلش شکفت.
پادگان حمزه با آن درختان صنوبر و چنار و زمین وسیعش، دست راست هم ساختمانی قرار داشت که محل استقرار آن ها بود. زمین صبحگاه تا انتهای پادگان کشیده شده بود. همه با کنجکاوی اطراف را نگاه می کردند.
کسی با لباس پلنگی جلو آمد، همه به ترتیب ایستادند و با اجازه ی او نشستند. فرمانده خود را معرفی و شروع به صحبت کرد. از مدت آموزش گفت که 45 روز است و از برنامه هایی که باید در آن مدت پشت سر می گذاشتند. از قوانین و مقررات پادگان گفت و از عنایت خدا که شامل حال آن ها شده بود و از این که آن ها انتخاب شده بودند تا نامشان در پرونده ی درخشان مجاهدان فی سبیل الله ثبت شود.
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
8.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
◉━━━━━────
↻ ◁ㅤ❚❚ㅤ▷ㅤ⇆
•[ 📹 #انیمیشن •]
🔻ماجراهای سیامک و برانداز
🔞 فحاشیهای سیامک!
#قسمت_هفتم
🔖 #طنز_سیاسی
🇮🇷 #اغتشاشات #آمریکا
🖇 #تبیین #جهاد_تبیین #ثامن
#لبیک_یاخامنه_ای
#ایران_قوی
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
8.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
◉━━━━━────
↻ ◁ㅤ❚❚ㅤ▷ㅤ⇆
•[ 📹 #انیمیشن •]
🔻ماجراهای سیامک و برانداز
🔞 فحاشیهای سیامک!
#قسمت_هفتم
🔖 #طنز_سیاسی
🇮🇷 #اغتشاشات #آمریکا
🖇 #تبیین #جهاد_تبیین #ثامن
#لبیک_یاخامنه_ای
#ایران_قوی
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
#رمان
#به_توان_تو
#قسمت_هفتم
بعد خوردن شام سبی رفت تا کیک شو بیاره ما هم کادوهامون رو روی میز گذاشتیم
سبی همراه با کیک اومد
تولد 26سالگیشه
شمعارو روشن کردم
و فوت کرد و براش دست زدیم
و دو نه ب دونه کادوهاش رو باز کرد
کادو اول مال معین بود ی جعبه بود تا درشو باز کرد ازین عروسک دلقکیا هس زیرش فنر داره یهو میپره بیرون ازونا
عروسکه بابیرون اومدنش محکم خورد به دماغ سبی
حانی و معین زدن زیر خنده ک معین گف:مبارکت باشه داداشم!
سبی دماغشو مالیدو تشکر کرد😐
منم چپ چپ نگاهشون کردم
هدیه حانی رو ک سبی وا کرد شیشع عطر رو باز کرد و بویید و خیلی خوشش اومد با درحالی ک تشکرمیکرد اونوگذاش تو جعبه اش و هدیه منو باز کرد و با دیدن ساعت چشماش برق زد و تشکر کرد
با گفتن واو ساعت رو بالااورد و ب دستش بست و لبخند دندون نمایی زد و لپمو کشید گفت:ممنون خانمی😍
لبخند ملیحی زدم و سر تکون دادم
حانی و معین بهم نگاه کردن
و حانیه از تو کیفش شیشه عطر رو درآورد به معین داد و معین هم یه جعبه بهش داد
معین عطر رو بویید خوشش اومد و ب خودش زد
و حانی هم در جعبه ی کادوی معینو وا کرد و گفت:ایول داریا معین
این مامانت میدونه پسرش همه زندگی منه با این سلیقه ی خوبش؟
معین با خنده:میدونه!ولی اینو هم میدونه که پسرش برای حانیه جان به کف داره
^معین و حانی با لبخندی ب هم خیره شده بودن که منم کرم دارم یکی محکم زدم دستامو بهم زدم ک گند زد ب فضای رمانتیکشون!!!
و گفتم:بسههه دیگه مثلا تولد عشق منه هاااا نه محفل ابرازعلاقه شمادوتا
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
#سلام_بر_یحیی
#قسمت_هفتم
یحیی چقدر التماست کردم که دستهایم یخ زده است. دستهایم از سرما می سوزند. تو را به جان مریم پا شو دستهایم را بگیر و گرم کن. چرا دستهایم را گرم نکردی؟ چرا دستهایت یخ زده تر از دستهای من بودند؟
یحیی یادت هست؟ از همان روز عروسی می گفتی که مریم چقدر همسر شهید بودن به تو می آید! وای که هر بار با گفتن این جمله بند دلم را پاره می کردی. بیا..حالا بیا و خوب تماشایم کن. ببین بلاخره همسر شهید شده ام. یحیی یعنی باور کنم که آن یاعلی گفتنت آخرین باری بود که صدایت را شنیدم؟ بی انصاف چرا فرصت ندادی که لااقل من هم خداحافظی کنم؟ چطور دلت آمد بدون خداحافظی بروی؟ یحیی یعنی باور کنم که خبر شهادتت را از پدرت شنیدم و تاب آوردم؟ یعنی باور کنم که پشت تابوت تو راه رفتم و پیکرت را تشییع کردم؟ یعنی من بودم که چشمهای بسته و لبهای ترک خورده و دستهای یخ زده ات را دیدم و زنده ماندم؟ یحیی..یحیی خوب و عزیزم چطور توانستم خاک روی پیکرت بریزم و خودم هنوز نفس بکشم؟ آخ که چه سخت جانی شده ام من. منی که تاب دوری تو را نداشتم، حالا با نبودن همیشگی ات چکار کنم!؟ یحیی بگو چقدر دیگر باید بدوم تا به تو برسم؟ بگو چه کردی تا اجازه ی پرواز گرفتی؟ دلیلش اشکهای سجده های شبانه ات بود یا بغض های سلامهای زیارت عاشورای سحرگاهی ات؟ یحیی راهی پیدا کن که مرا هم ببری پیش خودت وگرنه من بی تو دق خواهم کرد.
دوباره آن ترس و اضطراب در دلم می پیچد. دستم را به دلم می گیرم و می گویم: مرد حسابی لااقل بیا کمی آرامم کن. دیدی آخر این ترس و حس در دلم نتیجه داد و تو از پیشم رفتی؟ یحیی فقط چند لحظه بیا تا کمی قرار بگیرم و بعد برو یا راهی نشانم بده تا این درد این دوری را کمی آرام کنم. یحیی..یحیی..تو را به جان مریم یحیی...
گریه امانم را بریده است. سرم را به در تکیه داده ام و زار می زنم. به هر گوشه از خانه که نگاه می کنم، نشان یا نگاهی از یحیی را می بینم و دلم بیشتر می سوزد. صداها باز هم در سرم می پیچند. که ناگهان صدای یحیی را در بین صداهای در و دیوار می شنوم که می گوید:"حالا تو از این به بعد توی خانه با پدرت هستی. گوشت را به روی صداهای این در و دیوارها ببند. گوش کن به صدایی که عنایت می کند بهت و با هر قدمی که با صبر بر می داری، دخترم صدایت می کند!"
دلم بی تاب تر می شود و شروع می کنم به دم گرفتن..بابا دخترت به فدایت..بابا دخترت به فدای دلت آن لحظه که بانویت پشت در ماند..بابا دخترت به فدایت خانمت آن لحظه که محسنش را..بابا دخترت فدای جگر تکه تکه از زهر حسنت..بابا دخترت به فدای رگهای بریده ی حسین ات..بابا دخترت به فدای دستهای بریده ی عباست..بابا دخترت به فدای قامت خمیده ی زینبت..بابا..بابا..بی پناهم..تو را به قسم به آن لحظه ی آوارگی و بی پناهی دخترت در بیابان کربلا و کوچه های کوفه و شام، پناهم باش..آرامم کن. بابا مگر یحیی مرا به دست تو نسپرد؟ پس دل بی تابم را قرار باش. آخ یحیی..یحیی..دلم برایت تنگ است. به اندازه ی همه ی عمر دلم برایت تنگ است.
عطر تنت..هنوز هم باید روی لباسهایت عطر تنت مانده باشد. با این فکر، جانی تازه می گیرم و بلند می شوم. چادرم همان جا از سرم می افتد و هر چه توان دارم در پاهایم جمع می کنم و به سمت اتاق خواب می روم. در را که باز می کنم، چشمم به ساک یحیی می افتد که خودم برایش بسته بودم. به سختی به سمتش می روم. می بوسمش و آرام زیپش را باز می کنم. بوی یحیی پخش می شود و تپش قلبم را تندتر می کند. پیراهن آبی اش را در می آورم و می بوسم و روی چشمهایم می گذارم و فکر می کنم که در یحیی را در خود دارد و محکم در آغوشش می گیرم. یحیی..یحیی دوستت دارم. خیلی زیاد. چشمم به چفیه اش می افتد. آرام بیرون می آورمش. می بوسمش و تایش را باز می کنم تا روی صورتم بیندازم که سجاده ی کوچکش همراه با چند نامه از لای آن روی زمین می افتد. مبهوت به نامه ها نگاه می کنم...
✍🏻 ادامه دارد ....
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
1.03M
#قسمت_هفتم:
💐ادامه دستاوردها
چرا این دستاورد ها دیده نشد؟
#جهاد_تبیین
#لبیک_یا_خامنه_ای
#ایران_قوی
#شما_هم_رسانه_باشید
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
🇮🇷این عمار🇮🇷
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
1.51M
#جهادامیدآفرین
#قسمت_هفتم
🔰زمینه تاریخی حصول دستاوردها
📛توطئه های دشمنان علیه نظام جمهوری اسلامی و البته بعضی تا کنون:
♨️توطئه های تجزیه طلبانه
⭕️توطئهای چهل ساله نظامی
💢توطئه های چهل ساله فرهنگی
💯توطئه های چهل ساله اقتصادی
🚫توطئه های چهل ساله امنیتی
⛔️توطئه های چهل ساله سیاسی
📵توطئه های چهل ساله بین المللی
#ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
2.17M
#قسمت_هفتم
#شبهات_زن_درنهج_البلاغه
🥀ارزش زن در قبل از اسلام
🍂زن در عرب جاهلی
💐زن از نظر پیامبر اسلام و ائمه اطهار علیه السلام
🤚سلام کردن بر زنان در سیره پیامبر و امیرالمومنین علیه السلام
سفارشاتی که در رساله حقوق امام سجاد آمده است
👀حق عظیم در کلام امام سجاد علیه السلام چیست؟
🌟زن در کلام امام صادق علیه السلام به عنوان یکی از کارگزاران الهی چه خصوصیاتی باید داشته باشد؟
🎙ر.فنودی
ادامه دارد...
🔖 #لبیک_یا_خامنه_ای
📝#جهادتبیین
🇮🇷 #مهارتورم #رشد_تولید
#ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
3.28M
#محتوا
#قسمت_هفتم
💐قسمت آخر
💠امام خامنهای وموضع ایشان در رابطه با وحدت
♨️استفاده استعمار از ایجاد اختلاف
📗پیام قرآن به مسیحیان در رابطه با حفظ وحدت
🖇پیام حضرت آقا در رابطه با توهین به همسر پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله
⛔️خط قرمز نظام اسلامی
♻️هدف از کنار هم قرار گرفتن شیعه و سنی
🤝یکی از اصول اسلام وحدت مسلمین و اخوت اسلامی با توجه به آیه قرآن
🎙وظیفه نخبگان
ر.فنودی
#لبیک_یاخامنه_ای
👌#اقتدار
#ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
2.92M
#قسمت_هفتم
🔰ادامه علل و عوامل پیروزی و شکست نهضتها
🍃نقش و اهمیت رهبری
🍂سیاست انزوا یا نفوذ رهبر
🏴☠روش استعمارگران برای سلطهگری خود چپاول سرمایههای جهان سوم در تربیت افراد چه بود؟
🔻چه چیزی ارزشهای به دست آورده را بر باد داد؟
🔴نقش یهود در جهان اسلام چه بود؟
ادامه دارد...
🎙ر.#فنودی
#غزه
#مظلوم_مقتدر
#انتقام
#غیرقابل_ترمیم
#طوفان_الاقصی
#اقتدار
#ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
3.64M
#قسمت_هفتم
#امت_واحده
📗شیعتنا المتباذلون فی ولایتنا
المتحابون فی مودتنا
المتزاورون فی احیاءامرنا
🍃تمرین ایثار و انفاق
❌آیا در صورت تبدیل پول خود به طلاو ارز آرزوی افت پول استکبار را می کنیم؟
❌به محض سقوط ارز و طلا، خوشحال می شویم یا ناراحت؟
📗اجتنبوالطاغوت یعنی چه؟
📗سه بازوی طاغوت عالم:
❌مترفین
❌احبارو رهبان
❌ملاء
🗡در جنگ بدر،عقیل و عموی عباس در لشکر مشرکین بودند،چرا؟
⚔قصه بدر و دستور حمله توسط پیامبر به غافله تجاری ابوسفیان چرا؟
👌اربعین نماد بذل و ایثار
🖇مشکل مردم کوفه وابستگی اقتصادی
✂️و چگونه جدا شویم؟
💔چه کسی شهید محسوب می شود؟
المومن شهید
🎙ر.فنودی
#سنصلی_فی_القدس
#الیوم_یوم_الانتقام
#جهاد_تبیین
#ماه_محرم
#ایران_قوی_بااتحاد
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار