#رمان
#به_توان_تو
#قسمت_پنجاه_یک
من:بس نمیکنم چرا بس کنم بزار بگم
هیچ میدونستی ک قراره بزور منو بکشونن خاستگاری اون جونورخانم؟
خانم حاتمی:هه به مبارکا باشه جناب امیر عطایی
من: خودت مسخره کنا
حالا میگما جدی ناراحتت کردم!؟
خانم حاتمی: از روزی ک توی جلسه معارفه سرهنگ و همکاران با هم آشنا شدیم ناراحتم کردی تا ب امروز
من:عجب روزی بود
خانم حاتمی:خوب یا بد
من: بهترین روز زندگیم بود
اولین روز من به عنوان پلیس مخفی مواد مخدر
خانم حاتمی: اره....منم برای کمک ب سرهنگ اومده بودم روز اول منم بود
من: یه دختر خوشگل با چشمای آبی سگ دارش.....
خانم حاتمی:سگ رو ک چشمای تو داشت!
امیر:خخخخ هیج وقت یادم نمیره تو رو با ابدارچی اشتباه گرفته بودم بعد فهمیدم ک به به خانم خانما از نزدیکای سرهنگه!!!!
خانم حاتمی: میگم امیر بهتره دوباره دنبال کننده های رمان رو بزاریم تو خماریش بمونن....بزار بعدا جریان شو تعریف کنیم هان نظرت؟
من: موافقم!!!!😛
^ پرستار اومد داخل و سرمو از دست خانم حاتمی کند و با هم رفتیم اب زرشک زدیم تو رگ (تجویز پزشک بودا😑)
کمی حالیش بهتر شد از هم جدا شدیم و رفتیم پی کار خودمون☺
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─