#رمان
#به_توان_تو
#قسمت_چهل_هشت
مادر پدرام نفس عمیق کشید وگفت:اصلا من توی زندگی ام نتونستم عاشق بشم نزاش!نشد! زندگی من زندگی نبود ک
انگار ی قرار داد بود
من و شوهرم مث دو تا جسم بودیم کنارهم
من هیچوقت عشق همسرم نبودم
همسرم هم هیچ وقت عشق من نبوده با این کاراش
شوهرمن ودخترخالش عاشق هم بودن
رفتن خاستگاری بله رو هم گرفتن
سر سفره عقد رفتن اسمشون تو شناسنامه هم هم رفت
عقد دائم هم شدن بله رو ک گفت دختر خالش همه دست و جیغ و سوت و اینا
منم اونجا تو عقدشون بودم!چون با هم فامیل بودیم....منم دخترخاله ش میشدم....
خلاصه بگم حالش بدشد عروس
نمیدونی یهو چی شد!!!!!نمیدونید چجوری خون بالا می آورد
بردنش بیمارستان....شوهرم داشت دق میکرد!!!!نمیدونی چجوری براش زار میزد!
البته هنوز شوهرم نبود
بردنش بیمارستان....اما تموم کرده بود
بردنش پزشکی قانونی....هر چی بدنشو کالبدشکافی کردن نفهمیدن ک چرا خون بالا آورده و دلیل مرگش چی بوده
فکرش بکن! تو روز عقدت بعد عقد دقیقا
بمیری!!!!یا بعد این همه بالا پایین کردن ب عشقت برسی و اون بعد عقد بمیره
داستان غم انگیزی هس
هم برای دخترخاله و هم برای شوهرم
برا من غمگین تر تموم شد این جریان
فکرشو بکنید....پدرام پسرمون5 سالش بود
هر پنجشنبه برنامه مون این بود میرفتیم
قبرستون سرخاک اون بخت برگشته
شوهرم اشک میریخت و گریه میکرد
صورتش و چشاش پر از اشک میشد
انگار ن انگار زنش و پسرش کنارش هستن
دارن تماشاش میکنن
دل مارو خون کرد....نمیدونم چرا مادرپدرم منو مجبور ب این وصلت تلخ کردن
چیِ منو میخاستن؟خوشبختی؟
همه چی ک ب پول نیست
شوهرم فقط پول داشت
ن محبت داشت ن علاقه ن هیچی هیچی
فقط یک جسم سرد کردار بود بامن
یک جسم عاری از هر گونه عشق و محبت وعلاقه
مادرم ک وضع زندگیمو میدید میگفت اشتباه کردم نباید تو رو عروس این میکردم
خودشو پدرمو و شوهرمو نفرین میکرد
منم میگفتم دیگه دیره خیلی دیره
با این بچه توی بغلم چکار کنم؟
من مصمم بودم پدرم ک از دنیا رفت
طلاقمو بگیرم و خودمو خلاص کنم ازین زندگی لعنتیم
بعد چند سال پدرم فوت کرد پدرام شش سالش بود
دلم نیومد زندگی پسرمو خراب کنم
میدونستم من برم زندگیش تباه میشه
پس موندم برای اینده پسرم
رفتم سر کار
با اینکه وضع مالی مون بد نبود
رفتم و کار کردم و کار و کار و کار
دستم رفت تو جیب خودم
شوهرم هیچ وقت کاری ب کار من نداشت
پس صبح زود میرفتم و شب برمیگشتم و تا پول دربیارم برا اینده پدرام
چند سال این زندگی گذشت
شوهرم یه درد و مرض نا علاج گرفت
هر دکتری بردیمش نفهمید چشه
انگار ب ی درد بی درمون مث دختر خالش دچار شد
هرچی داشتیم و نداشتیم اسکناس کردیم و رفتیم خارج برای درمان
خوب نشد هیچ بد تر شد و کمتر ی سال
فوت کرد
من از مرگش خوشحال شدم خیلی
الان خودم بودم خودم بودم و پسرم
من تا دیروز خارج بودم
ینی این همه سال اونجا بودم و برنگشتم ایران
نمیخاستم بیام و منو شوهر بدن
و خاطرات دخترخاله و شوهرم تازه بشه
ازدواج هم نکردم
با پولایی ک اوردیم با ی فرد مطمئن وارد ی کار بزرگ سرمایه گذاری شدیم و ی شرکت زدیمو اموراتمون رو اینطوری گذروندم
پدرام بزرگ شد مرد شد
خارج رو دوست نداشت اومد ایران پیش خواهرم
کنکورشو داد رفت دانشگاه و با امیر اشنا شد و مغازه کت و شلواری زدن
من همیشه بهش افتخار میکنم
اصلا ب پدرش نرفته
ب پدرام همیشه قول دادم ک بزور هیچ وقت زنش ندم هیچ وقت مجبورش نمیکنم کاری کنه ک نمیخواد هیچوقت....
قول دادم ک هر وقت عاشق کسی شد من زیر سنگ هم ک شده اونوبراش جور میکنم
اگر دختره کوروکچل و زشت باشه بلانسبت رویا جون بازم میرم و میکنمش عروسم
هیچ وقت نمیزارم دردی رو ک من کشیدم پدرامم هم بکشه...
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─