#رمان
#به_توان_تو
#قسمت_چهل_هفت
شمام اقا اگه میخوای با من بیا بریم ده یا همین جا با این طرد شده ها بمون
خلاصه اونا رفتن و ما هرگز دیگه خانواده هامونو ندیدیم....با همون پولی ک تو دستمون بود باید زندگی میکردیم
دو تا ادم روستایی ساده بین این همه شهری غیر ساده و سیاست دار
البته من اینطور فکر میکردم
شوهرم میدونست که مصرف شهری ها ب چیه....یجور مخفیانه با برادرش تماس گرفت و همه پولایی ک قبلا پس انداز کرده بود ب دستش رسوند
و زد تو کسب و کار
اول خونه مونو با گونی و حصیر و اشغال توی پایین شهر تهران درست کردیم یجورایی زاغه نشینی کردیم با بدبختی تا ی سال
شوهرم اقا اصغر تابستوناهندونه میفروخت و زمستونا پیاز و با قیمت خیلی ارزون
و این باعث شدش ک سیل عظیم مشتری ها جنس های زیاد مارو بخرن
جنس هارو از روستای خودمون میاوردیم
برادر اصغر مسئول فروختن محصولات روستایی ها بود و ب ما هم کمک میکرد
بعد ی سال ی خونه خریدیم و وسایل خونه
البته این بی کمک برادرش و بابای خودم ک ب برادرش کمک میکرد میسر نبود
بعد چند سال حسابی کارمون گرفت
و اصغر اقا ی میدون تره بار و میوه زد
و وضعمون توپ شد
خواهرم هم ازدواج کرد اومد تهران
همون مادر امیر......
رویا رو ک ب دنیا اوردم برکت زندگیمو پر کرد
وقتی ک مانی و مونا رو تو شکمم داشتم
ینی14سال پیش شوهرم شب خوابید ودیگه هم بلند نشد
~هر دوشون اشکاشونو پاک کردن و حالا نوبت مادر پدرام بود ک ماجرای زندگیش رو بگه
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─