eitaa logo
این عمار
3.3هزار دنبال‌کننده
29.5هزار عکس
24.1هزار ویدیو
705 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹 رویا آب قندی به دست سمانه داد؛ ــ بیا بخور ضعف کردی سمانه تشکری کرد و کمی از آن را خورد وبا عصبانیت گفت : ــ فقط میخوام بدونم کی این برنامه رو ریخته ــ کار هرکسی میشه باشه ــ الان میدونی چقدر وجه بسیج و سپاه خدشه دار میشه اشاره ای به لپ تاب کرد و گفت: ــ بفرما ،این سایتای اونور آب و ضد انقلاب ببین چه تیترایی زدن عصبی مشتی بر میز کوبید و گفت: ــ اصلا میخوام بدونم،این همه نیرو داشتیم تو دانشگاه چرا باید من و تو و چندتا از آقای تشکلات اون وسط دانشجوهاروجمع کنیم،اصلا آقای سهرابی و نیروهاش کجا بودن؟؟میدونی اگه بودن ،میتونستیم قبل از رسیدن نیرو انتظامی و یگان ویژه ،بچه هارو متفرق کنیم،اصلا بشیری چرا یدفعه ای غیبش زد ــ کم حرص بخور،صورتت سرخ شد ،نگا دستات میلرزن ــ چی میگی رویا،میدونی چه اتفاقی افتاد،دانشجوای بسیج دانشگاه ما کل اوضاع کشورو بهم ریختن،کل جهان داره بازتاب میکنه فیلم وعکسای تظاهراتو ــ پاشو برو خونه الانشم دیر وقته ،فردا همه چیز معلوم میشه سمانه خداحافظی کرد و از دانشگاه خارج شد ،هوا تاریک شده بود،با دیدن پوسترها روی زمین و مردمی که بی توجه ،پا روی آرم بسیج و سپاه می گذاشتند،بر روی زمین خم شد و چندتا از پوسترها را برداشت و روی سکو گذاشت،به دیوار تکیه داد و چشمانش را بست و زیر لب زمزمه کرد: ـ کار کی میتونه باشه خدا... *** ــ سمانه،سمانه،باتوم سمانه کلافه برگشت: ــ جانم مامان ــ کجا میری ،امشب خواستگاریته میدونی؟؟ ــ بله میدونم ـــ پس کجا داری میری ساعت۹ میان ــ من دو ساعت دیگه خونم .خداحافظ سریع از خانه خارج شد و سوار اولین تاکسی شد. از دیشب مادرش بر سرش غر زده بود که بیخیال این رشته شود،آخرش برایش دردسر میشوداما او فقط سکوت کرد،صغری هم زنگ زد اما سمانه خیلی خسته بود و از او خواست حضوری برایش توضیح دهد. کنار دانشگاه پیاده شد و سریع وارد دانشگاه شد‌،دفتر خیلی شلوغ بود،رویا به سمتش آمد : ــسلام ،بدو ،جلسه فوری برگزار شده کلی مسئول اومده الان تو اتاق سهرابی نشستن ــ باشه الان میام سمانه به اتاقش رفت ،کیفش را در کمد گذاشت ،در زده شد قبل از اینکه اجازت ورود بدهد،خانمی چادر و بعد آقای کت و شلواری وارد اتاق شدند ،سمانه با تعجب به آن ها خیره شد،نمی توانستند که مراجع باشند و مطمئن بود دانشجو هم نیستند. ــ بفرمایید ــ خانم سمانه حسینی؟ ــ بله خودم هستم ! ــ شما باید با ما بیاید سمانه خیره به کارتی که جلوی صورتش قرار گرفت ،لرزی بر تنش نشست و فقط توانست آرام زیر لب زمزمه کند: ــ نیروی امنیتی ... 🌸 این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
خاطرات شهیدعلی سیفی... شهیدی که امام زمان بهش گفت بیا مشهدشفابگیر... (بیامشهد) 📚 «اسطوره» حمید قماشچی حدودا سال ۶۴ بود که توفیق طلبه شدن و تحصیل در حوزه علمیه قم را پیدا کردم.حدودا یک سالی بود که ما در مدرسه رسول اکرم(ص) که زیر نظر حوزه علمیه بود درس می خواندیم.دقیقا یادمه یکی از روزهای زمستان حدود ۱۱ صبح بود که دوستان گفتن یکی از طلبه های جدید از تهران اومدن به مدرسه و الان جای خالی ندارد.واقعا حجره ها بسیار کوچک و شلوغ بود.معمولا طلبه ها سعی می کردندبا افراد هم اتاق شوندکه تا حدودی از نظر روحیات ،از نظر سطح درسی در یک هماهنگی خاصی باشند تا از وجود هم استفاده کنند.در این شرای کسی داوطلب نشد که با ایشان هم اتاق شود.شاید از شخصیت ایشان اطلاع نداشتند.شاید جا نداشتند... ولی من وقتی برای اولین بار ایشان را دیدم،باور کنید از همان لحظه ای که من به چهره ایشان نگاه کردم،یه احساس معنویت خاصی در ایشان دیدم.ناخواسته جذب چهره نورانی اش شدم.معصومیت خاصی در چهره داشت.احساس کردم علی با تمام افرادی که تا به حال دیدم متفاوت است.بلافاصله میش قدم شدم وپیشنهاد دادم که ایشون به حجره ما تشریف بیاورند.با آن کاپشن بسیجی و لوازم بسیار بسیار ساده،یک ساک و چفیه و تعدادی کتاب وارد اتاق ما شد.از آن لحظه آشنایی ما شروع شد.من نمیدانم از خصوصیات ایشان کدام را نام ببرم.علی آقا سنش کم بود.هم سن من بود.اون موقع فکر میکنم ۱۸ ساله بود.اما اون ابهتی که داشت،جذبه ای که داست،کلام پر نفوذی که داشت،باعث شد همه ایشان را به عنوان یک روحانی با سن بالا حس کنند. هیچ کس او را به عنوان یک طلبه مقدمات جوان و کم سن و سال نگاه نمیکرد.خودش را کشیده بود بالا.واقعا روح خودش رو کشیده بود بالا.یکی دیگه از ویژگی های خوبی که داشت،اخلاق خوش و جذاب ایشان بود.شاید باور نکنید آن مدتی که با ما،هم حجره بودند، دوستانش از شهرهای مختلف می آمدند تا به ایشان سر بزنند.جالب تر اینکه خیلی از آنهایی که می آمدند،سن و سالشون از علی آقا بالاتر بود! از استاد دانشگاه و دانشجوی فوق لیسانس و فرماندهان قدیمی و رده بالای جنگ گرفته تا بسیجی های کم سن و سال.پس از مدتی انرژی روحانی که ناشی از،وصل ایشان به معبود بود.مثل بوی عطر گل که پخش میشودتمام افرادی که دور و برش بودند را در برمی گرفت.همه احساس مس کردند که با یک انسان کامل روبه رو هستندو جذبش می شدند.همه دوست داشتند پیش او بنشینند.دوست داشتند با او هم کلام شوند.باور کنید وقتی از اتاق بیرون می رفت،حس می کردیم که انگار یک نوری از اینجا خارج شده.واقعا جایش خالی بود.علی اهل شعربود.اتومات از ذهنش به قلم منتقل میشد،دفاتری داشت که اشعار قشنگ،کلام عرفانی قشنگ را داخل آن دفترچه ثبت میکرد.حالب تر از آن اینکه خط قشنگی داشت.به قدری زیبا خط می نوشتآدم دوست داشت اون خط و اون شعر رو یادگاری مثل تابلو نگه داری کنه.علی بصیرت سیاسی بالایی داشت.فوق العاده عاشق ولایت و رهبر انقلاب بود.عاشق مقام معظم رهبری بود.فقط همین قدر به شما بگم،من با او مدت ها زندگی کردم،من احساس و فکرم این بود که ایشان به امام زمان (عج) وصل بود.هیچ کس در واقع در زمان حیات ایشان همچین ادعایی نکرده و خودایشان هم چنین ادعایی هیچ موقع نکرده،ولی بعد از شهادت ایشان نشانه هایی دست به دست هم داد که من به این نتیجه برسم.ما الان در جامعه نیز اختلافات سیاسی داریم.آن زمان هم بود.بعضی از مسئولین مدرسه علمیه که ما در آن درس می خواندیم،احساس میشد مخالفت هایی با نظرات ولایت فقیه و حضرت امام داشتند و تابع محض ولایت نبودند.بعضی از طلبه ها این را نمی دانستند ولی علی به مسئله پی برده و با حالت خشم به آنها نگاه میکرد.این هم به نوع خودش یک نوع اعتراض بود.گاهی وقت ها میگفت:این فلان سخنرانی که آوردند،ایشون داره کار میکنه که ولایت فقیه رو تضعیف کنه،می گه ولایت فقیه که معصوم نیست و...با این استدلال در صدد تضعیف ولایت فقیه هستند.حدود سی سال پیش شهید سیفی به این مسئله رسیده بودکه عده ای هستند ولو با لباس روحانیت،اما با آقا در تضادند و اعتقاداتشون با ولایت فقیه هم سویی و هم خوانی ندارد.علی اهل جنگ بود نه جنگی که پشت جبهه و تدارکات و تبلیغات باشه.او نیروی عملیاتی بود. 📚منبع:نیمی از کتاب بیا مشهد از انتشارات شهید ابراهیم هادی(همه ی کتاب تایم نمیشه فقط نیمی از کتاب) ... ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🌈 سرم را روی شانهاش میگذارم. دستش را دور شانهام میاندازد !میگم خوبه که اینوقت شب کسی نمیاد بالای پشت بوم... وگرنه به عاقل بودنمون شک میکردن - !خب عاقل نیستیم - !خیلی مچکر - .عاقل نیستیم... عاشقیم - .الهی من قوربونِ خانمِ شاعرم برم - * این کتاب در سایت نگاه دانلود ساخته و منتشر شده است .خدا نکنهی آرامی میگویم :چند لحظه سکوت برقرار میشود و دوباره این مهدی است که سکوت را با صدایِ آرامش میشکند .کاش زودتر پاییز بیاد - !چرا پاییز؟ - .پاییز که بیاد، میریم قدم میزنیم... صدای خش خش برگها زیر پامون قشنگ میشه - :لبخندی روی لبهایم مینشیند .شاعری سرایت کرده ها - ...بدجور - میگم مهدی؟ - !جانِ مهدی؟ - اگه یه روز بچهدار شدیم، اسمش رو چی بذاریم؟ - .الهی من قوربونِ فنچ بابا برم - :اخم میکنم !اسم رو بگو - .حسود! همیشه دوست داشتم دختردار که شدم اسمش رو بذارم زینب - .یکی از قشنگترین اسمهاست...پسر هم محمد... یا علی - پاشو که رفتیم تو رویا... پاشو خانم من فردا باید برم سرکار، شما تا ظهر میگیری میخوابی! غذا هم - ...که !غذا هم که چی؟ - !املت - .کاش نور مهتاب، همیشه شاهدِ خندهها و خوشیهایمان باشد * آخرین عروسک را هم با کمک زهرا کادو میکنیم. لبخندی میزنم و کادوها را در پلاستیکها و گوشهای میگذارم. از الان برای وقتی که به مرکز بهزیستی برویم کلی شوق دارم. دوست دارم بروم و کلی با بچهها :بازی کنم و خوشحالشان کنم چای میخوری زهرا؟ - .آره، بذار من میریزم - .نه دیگه خودم میریزم - به آشپزخانه میروم، استکانها را از کابینت برمیدارم و کنار سماور میگذارم، قوری را برنداشتهام و هنوز چای را نریختهام که با شنیدن صدایی مثل انفجار بمب، دستهایم را محکم روی گوشهایم .میگذارم .صدا آنقدر بلند و وحشتانگیز هست که چشمهایم را روی هم فشار بدهم حس میکنم شیشههای پنجرهها در حال تکه تکه شدن هستن. چند دقیقه که میگذرد و صدا قطع میشود، خودم را دوان دوان به زهرا که گوشهی هال از ترس با دست گوشهایش را گرفته میرسانم. به :زور و با لبهای خشکیده از ترس میگویم چی... چی شده... زهرا؟ https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─